سیمین دانشور؛ «محو زیبایی موسی صدر شدم و نیما یوشیج حسودی کرد!»
همسر جلال آلاحمد بود اما سیمین آل احمد نشد. با این همه چندان فمینیست نبود که نخواهد مادر شود اما نشد. جلال را عاشقانه دوست میداشت و وصفی که درباره ساعات آخر زندگی و لحظه مرگ آل احمد نوشته زیباست و این گونه شروع می شود: زیبا زندگی کرد و زیبا مُرد...
1. هویت مستقل زنانه در عین همسری آل احمد؛ چنان که در بالا آمدسیمین دانشور، همسر جلال آل احمد بود. اما نیم قرن پس از مرگ جلال هم زیست و شهرت او به خاطر آثار خودش بود. زنی که از قریحه سرشار خود بهره برد تا هویت مستقل زنان را ترسیم کند. البته عدهای اصرار داشتند تنها هویت او همسر جلال آل احمد بودن باشد. هر چند همین ویژگی سبب شد مثل سیمین دیگر ادبیات (خانم بهبهانی) آماج حملات افراطیون قرار نگیرد.
2. رُمان ناپدید شده؛ اگر اهل خواندن رُمانهای او بوده باشید، از نام «کوه سرگردان» میکنید. چون این رُمان، گم شده است! خانم دانشور این رُمان را قبل از تیر 1386 و پیش از بیماری تمام کرده است اما بعد از بهبود نسبی نویسنده، ناشر پی میبرد رمان ناپدید شده است! هر چند انتشارات خوارزمی دو سال تلاش کرد خبر به رسانهها درز نکند اما کرد؛ اول بار علیرضا غلامی روزنامهنگار شاخص حوزه ادبیات از این اتفاق، خبر داد و در دوره ای که خود در مجله «تجربه» مسؤولیت داشت در این باره نوشت. جالب این که در شب سیمین وقتی به این نکته اشاره کردم دیدم بسیاری از اهل فن هم از این ماجرا خبر ندارند و طبعا لابد پیدا نشده است. 3. باستان شناسی / هر چندسیمین دانشور از دانشگاه تهران دکتری ادبیات فارسی گرفته بود ان هم با رسالهای که راهنمای آن استاد بسیار سختگیری چون بدیعالزمان فروزانفر سر و کار داشت ولی دوست داشت در خارج از ایران هم تحصیل کند. منتها دکتری ادبیات فارسی را که نمی توانست در آمریکا ادامه دهد از این رو در دانشگاه استنفورد آمریکا هم تحصیل کرد و در سال 1338 که بازگشت دوست داشت استاد ادبیات شود اما استادان ادبیات هر که را به جمع خود راه نمیدادند و زمینه را با توجه به تحصیلات خود در آمریکا در رشته ای دیگر فراهمتر دید و استاد رشته باستانشناسی و تاریخ هنر دانشگاه تهران شد.
حکایت این استادی از دو منظر جالب است: یکی شروع و دیگری پایان. شروع از این حیث که در روز شور استادان دیگر بر سر پذیرش او به خاطر این که مقالهای به زبان خارجی ننوشته بود مخالفت می شود و دکتر باستانی پاریزی استاد تاریخ در مقام دفاع می گوید منظور از وضع این شرط این بوده که استاد ارتباط با زبان دیگر داشته باشد و شما دارید درباره زنی تصمیم می گیرید که کتاب او به 17 زبان ترجمه شده است و شخصیتی شناخته شده است و اگر بخواهد می تواند به زبان دیگر مقاله بنویسد و سرانجام استادان دیگر را قانع می کند. باستانی پاریزی بسیار شیرین سخن بود و جایی گفته یا نوشته که دلیل دفاع من این بود که مزه کشمش پلویی که در خانه سیمین خانم خورده بودم زیر زبانم بود! البته به طنز می گفت و دلیل واقعی این بود که می دانست مخالفت ها در نگاه مردسالار حتی در نهاد علمی ریشه دارد و بود و دید که دکتر سیمسن دانشور به استاد یگانه تاریخ هنر بدل شد. در پایان استادی او اما طنز تلخی نهفته است چرا که پس ازپیروزی انقلابی که در بُعد استقلالخواهی با قرائت آن دوران، بر پایه نظریه همسرش (غربزدگی) برپا شده و همه جا صحبت از جلال آل احمد بود او را از دانشگاه تهران بازنشسته کردند! این روایت غالب است که نمی خواست زیر بار حجاب اجباری برود ولی اگر چنین بود ابراز می کردند و احتمالا مشکل دیگری با او داشتند. رسانههای رسمی جلال آل احمد را میستودند اما همسر او را تحمل نکردند و از این نظر وضعیت او شبیه به دکتر پوران شریعت رضوی شد که خیابانی به نام همسرش بود شاهد ستایش علی شریعتی در رسانهها اما خودش در دهه 60 ممنوع الخروج شد! 4. نخستین زن؛ سیمین دانشور که علاقه ویژهای به عنوان «نخستین» داشت، نخستین زن ایرانی شد که به صورت حرفهای در زبان فارسی داستان نوشت و نیز از نخستین زنانی که به دریافت دکتری ادبیات فارسی نایل آمدند. رمان مشهور او (سووشون) به 17 زبان ترجمه شده و از پرفروشترین آثار ادبیات داستانی به شمار است. 5. افسانه قتل جلال؛ با این که شمس آل احمد اصرار داشت برادرش را ساواک کشته و مرگ او طبیعی نبودهاما سیمین خانم این افسانه را باطل کرد. با این که میتوانست سکوت کند و نان آن را بخورد. اما گفت: «سر جلال در اَسالمِ گیلان روی دامن من بود که از دنیا رفت. آنها که میگویند او را ساواک کشته لابد من مأمور ساواک بودم!» برای این که شمس آل احمد بیش از آن ادامه ندهد دلیل مرگ را هم گفت با این حال شمس بر سر حرف خود بود! شاید به این خاطر که برای کسی که افسانه قتل صمد بهرنگی را ساخته بود این حق را قایل بود که درباره خود او نیز چنین روایت کنند! 6. سنگی بر گوری؛ کتاب مشهور «سنگی بر گوری» حاوی اشارات جلال به خصوصیترین لحظات زندگی با سیمین شرح چرایی فرزنددار نشدنشان است و حدس این که از انتشار آن رنجیده باشد دشوار نیست اما نشنیدهام برای جلوگیری از انتشار آن کوشیده باشد. بر سر این که آیا می توان نوشته های خصوصی چهره های مشهور را علنی کرد یا نه اختلاف نظر وجود دارد و مشخص نیست این کتاب را برای انتشار نوشته بود یا نه ولی به هر رو یک طرف دیگر همسر او بوده اما گویا شمس آل احمد به کسب اجازه از سیمین نیاز ندید با این استدلال که نویسندگان در آثار خود به افراد مختلفی اشاره می کنند و از همه که نمی توان اجازه گرفت. نثر روان و بی نظیری دارد این کتاب و شروع آن زبان زد است: «ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟» از معلمان و استادان زبان و ادبیات فارسی که اصرار دارند جمله باید فعل داشته باشد میتوان پرسید این عبارت چند جمله است؟! و «من و سیمین» و «بسیار خوب» جمله به حساب میآیند یا نه؟!
جدای اشارات تنانه کتاب که آن را از همه آثار جلال اگر نه متمایز که متفاوت میکند، عبارت آغازین کتاب که پشت جلد هم آمده محل بحث و مناقشه است: «هر آدمی، سنگی است بر گور پدر خویش / فقفیقاع بنی / آیه اول و آخر جزو سی ویکم». بسیاری دنبال «فقفیقاع نبی» در میان پیامبران بنی اسراییل گشته اند اما نیافته اند و در واقع درنیافته اند که نبی نیست و «بنی» هم اشتباه تایپی نیست و فقفیقاع بنی وجود خارجی ندارد و نوعی بازی کلامی جلال است و سخنی از خود را که بار پیامبرانه یا فلسفی یافته به دیگری نسبت داده است. دیگری یی که در ذهن خود پرورانده است. شبیه "شاندل" شریعتی در "کویر" که فیلسوف نیست و خود شریعتی است چون شاندل یعنی شمع و شمع امضای شریعتی در جوانی بوده به اعتبار سه حرف اول «شریعتی مزینانی، علی». (نویسنده این سطور البته تا این حد درباره فقفیقاع میداند و چنانچه مخاطبی اطلاعاتی دیگر دارد که این گزاره را باطل کند ذیل نوشته به اشتراک گذارد).
7. روزنامهنگاری؛ جالب است اشاره شود سیمین خانم روزگاری، روزنامهنگاری هم کرده است. پس از مرگ پدر در سال 1320 که برای رادیو تهران و روزنامه ایران مقاله مینوشت البته ربطی به روزنامه ایران کنونی نداشت که دولت به دولت رنگ و سمت و سوی آن متفاوت میشود! و نه با نام خود که با اسممستعار: "شیرازیِ بینام!"
دوستی میگفت خانم دانشور با اشاره به همین دوران به او گفته بود ما هم روزنامهنگاری کردهایم و دختر جوانی هم که هر شب زنگ میزند تا ببینیند من زندهام یا مُردهام تا اولین خبر را منتشر کند هم خیال میکند دارد کار خبرنگاری میکند در حالی که مرگ من در 90 سالگی کدام واقعیت را برای مردم فاش میکند؟ آن دختر البته گله خانم دانشور را شنیده بود و دست برداشت و نتوانست اولین خبرنگاری باشد که خبر درگذشت او در 18 اسفند 1390 را منتشر میکند! 8. خانه دزاشیب؛ نویسندگان در دنیای خود و غالبا در انزوا زندگی میکنند اما او در کانون بسیاری از دیدارها و گفتوگو ها قرار داشت. یکی به خاطر این که همسر جلال آلاحمد بود و به خاطر آن خانهشان در دزاشیب (کوی ارض) که حالا خانه - موزه شده کانون رفتوآمد چهره های مختلف شده بود.
دلیل دیگر این که در همسایگی نیما یوشیج پدر شعر نو زندگی میکردند. جلال در مقاله مشهور (پیرمرد، چشم ما بود) شرح این همسایگی را بازگفته است. همسر نیما (عالیه خانم) حوصله خود نیما را هم نداشت چه رسد به مهمانان متنوع او را و عملا خانه سیمین و جلال به محل ملاقات ها و گفت و گوهای نیما هم تبدیل شد و سر خود سیمین دانشور هم برای این جمع ها درد می کرد و البته یک شیرازی میهماننواز و اهل زندگی بود.
یکی از بستگان که در نزدیکی آن خانه زندگی و با از تاکسی اینترنتی (اسنپ) رفتوآمد میکند میگفت بارها شده هر بار از مقابل این خانه عبور میکنیم راننده که احتمالا واجد مدرک عالی دانشگاهی هم هست به طعنه میگوید وضع نویسندهها قدیمها چه خوب بوده. ببینید چه خانه بزرگی داشتند و من ناچارم توضیح دهم در دهه 30 تنها همین دو ملک نیما و جلال اینجا بوده و خارج از شهر به حساب میآمده و به خیابان شریعتی امروز هم میگفتند جاده شمیران و حتی بعدتر جاده قدیم شمیران و کسی نام خیابان کورش کبیر را به کار نمیبرد و زمین های 400 متری در صورت همکاری با اداره فرهنگ در اختیارشان قرار میگرفت و به مرور میساختند و نباید با منطق امروز 400 یا 420 را ضربدر چند دهمیلیون تومان کنی! منتها دیگران تا گران شد فروختند و رفتند یا ساختند ولی اینها مانده است و جلب توجه میکند. 9. خاطره جلال؛ زنی که به معنی مصطلح غربی فمنیست نبود ولی به اعتبار دفاع از برابری حقوق زنان و مردان فمینیست از نوع شرقی به حساب میآمد و قریب 50 سال بعد از جلال هم زیست و دانشور بود نه آلاحمد اما از یاد او فرونکاست چندان که اواخر میگفت: «دارم پیش جلال بازمیگردم». 10. دیدار با امام موسی صدر؛ در میان همه خاطرههایی که از بانو خواندهام هیچ یک به جذابیت و غافلگیرکنندگی خاطرهای که در سال 1385 در گفتوگو با مجله «گوهران» بیان کرده نیست و چنان که در آغاز آمد به دل باشندگان آیین شب سیمین در 17 اسفند 1401 و به تعبیر دوست کازرونی - سالِ یک - هم نشست:
«موسی صدر خیلی خوشتیپ بود. حالا قذافی او را ناپدید کرده یا کشته من نمیدانم. غروب بود. موسی صدر آمد. در زد. یکی از زیباترین مردهای دنیا بود. با چشمهای خاکستری، درشت و زیبا. لباس آخوندی او هم شیک بود. از این سینهکفتریها. در را که باز کردم او را در چارچوبِ در دیدم و گفتم: ببینم! شما پیغمبری یا امامی؟! حق نداری این قدر خوشگل باشیها. خندید و گفت: جلال هست؟
گفتم: آره! بیایید تو. آمد داخل. نیما هم بود. نیما همیشه خانه ما بود و آن شب هم بود. خود نیما در خاطرات خود نوشته سیمین آن قدر محو جمال موسی صدر [امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان] شده بود که به من چای تعارف نکرد و من چای نخوردم. موسی صدر سه چهار روز ماند. نیما خیلی حسودیش شد. چون عادت داشت چایی را خودم بریزم. نیما خیلی وسواسی بود و چایی را با آداب خاص می خورد. نباید تفاله داشته باشد. سر استکان هم این قدر خالی باشد و خودم هم به او چایی بدهم. اما راست میگفت. من محو جمال موسی صدر شده بودم. سه چهار روز ماند و دفعه بعد ما رفتیم قم. او رییس نهضت امل در لبنان بود. سووشون را به عربی ترجمه کرد و آورده بود برای ما. با این که در قم دیگر اندرونی - بیرونی بود. اما باز هم میدیدمش؛ موقع شام و ناهار.»
تماشاخانه