شنبه 10 آذر 1403

«شهید غوابش» مدافع حرمی که از مسجد رشد کرد / بابا عاقبت به خیر شد

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
«شهید غوابش» مدافع حرمی که از مسجد رشد کرد / بابا عاقبت به خیر شد

اهواز - شهید «عبدالکریم اصل غوابش» از رزمندگان خوزستانی بود که از همان ابتدا در مسجد رشد و در نهایت در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید.

اهواز - شهید «عبدالکریم اصل غوابش» از رزمندگان خوزستانی بود که از همان ابتدا در مسجد رشد و در نهایت در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید.

خبرگزاری مهر؛ گروه استان‌ها - سمیه همت پور: باغچه امیدواری از گل‌های همیشه بهار لبخندش تازه بود. هنرمند بود، روح لطیفی داشت و فانوس هنر را بر مناره اعتقادات می‌آویخت. سخن‌دان ظریفی هم بود؛ جاذبه‌ای در ورای زبانش داشت که پیر و جوان را جذب می‌کرد. نسبتی با نور داشت و خورشیدوار از تمام دریچه‌های روشن وجودش بر همه می‌تابید. هنوز که هنوز است همه مردم حصیرآباد ذکر خیرش می‌کنند؛ از طلبه و بسیجی و بچه مسجدی گرفته تا مغازه‌دار و فلافل فروش و زباله گرد! نمازش را در نهایت خضوع و خاکساری می‌خواند و چشمه جوشان کلام شیوایش، تشنگان طریقت حق را سیراب می‌کرد.

شهید عبدالکریم اصل غوابش از رزمندگان خوزستانی بود در دوران دفاع مقدس آن‌قدر در جبهه‌ها حضور یافت که چندین مرحله به مقام جانبازی رسید.

عاقبت در جهاد با نیروهای تروریستی و تکفیری در سوریه به خیل شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) پیوست. آنچه در پی می‌آید، حاصل همکلامی ما با «زهره اصل غوابش» همسر و همسفر زندگی شهید است.

بعد از چهار دختر و یک پسر به دنیا آمد. سال 48 بود. کمی که از آب و گِل درآمد خداوند سه فرزند دیگر هم به خانواده عمویم عطا کرد. بله درست است! ما دخترعمو پسرعمو بودیم. پدرش - عمویم را می‌گویم - فروشنده مصالح ساختمانی بود و ساختمان مسجد محله حصیرآباد را هم خودش بنا کرد. این‌قدر مردم قبولش داشتند که خودش شده بود پیش نماز مسجد. به همین خاطر عبدالکریم شد دنباله‌رو راه پدر.

سینی استیلی را جلو می‌آورد و استکان‌های کمر باریک چای را یکی‌یکی جلوی‌مان می‌گذارد. بعد انگار یادش بیاید که دارد از بزرگ‌ترین قهرمان زندگی‌اش سخن می‌گوید، سرش را بالا می‌گیرد، بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: عبدالکریم از همان دوران کودکی در فضای مسجد رُشد کرد و برخلاف سایر هم سن و سال‌هایش که علاقه به بازی در خیابان و بازی گوشی با هم سن و سال‌هایشان را داشتند او معمولاً مشغول نقاشی و انجام کارهای هنری بود. هر وقت او را می‌دیدیم، دفتر و مداد دستش بود و داشت طرحی می‌زد. کافی بود برگه‌های دفترش تمام شود آن وقت بود که جعبه‌های وسایل و کارتن‌های بلااستفاده و کاغذ پاره‌ها تبدیل می‌شدند به یک اثر هنری که آدم ساعت‌ها می‌توانست نظاره‌گر آنها باشد و از جا تکان نخورد. وقتی شروع به خلق یک اثر می‌کرد می‌رفت توی لاک خودش انگار در یک دنیای دیگر بود، گاهی از دور نگاهش می‌کردم و مست و مسحورِ اعجاز دستانش می‌شدم.

شرکت در عملیات‌های نصر 8 و والفجر 10

عبدالکریم خیلی زود به مرحله پختگی رسید و قبل از رسیدن به سن تکلیف تمام فرایض را انجام می‌داد. در سن 11 سالگی فعالیت فرهنگی خود را در مسجد امام محمدباقر علیه‌السلام که معروف به لشکر قدس بود آغاز کرد و همین زمان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. خیلی با خودش کلنجار می‌رفت و از اینکه نمی‌تواند در جبهه‌ها باشد احساس استیصال می‌کرد.

سال سوم دبیرستان طاقتش طاق شد و تصمیم گرفت به جبهه برود. مدرسه می‌رفت؛ منتظر ماند که زنگ آخر بخورد وقتی مدرسه تمام شد دیگر برنگشت خانه. رفت جبهه. از قبل کارهایش را کرده بود؛ هیچ‌کس اما از نیت او باخبر نبود حتی به پدر و مادرش هم چیزی نگفته بود. خیلی نگران شده بودند و پرس‌وجو می‌کردند تا اینکه خودش تماس گرفت و گفت که در دزفول تحت آموزش نظامی برای اعزام به جبهه است.

او بعد از گذراندن دوره‌های آموزشی به گردان امیرالمؤمنین علیه‌السلام پیوست و در عملیات‌های نصر 8 و والفجر 10 به‌عنوان نیروی خط شکن شرکت داشت تا اینکه از ناحیه دو پا مجروح شد. همان زمان شیمیایی هم شد. وضع جسمانی‌اش اصلاً خوب نبود و به‌ناچار برای مداوا مستقیم از جبهه به لاهیجان اعزام شد. مدت زیادی درگیر درمان بود تا اینکه بالاخره جنگ تمام شد و عبدالکریم به استخدام سپاه پاسداران درآمد و به گردان جعفر طیار تیپ یکم حضرت حجت (عج) پیوست.

دوره‌های زرهی و تخصصی تعمیرات تانک را گذرانده بود ولی به خاطر آثار جراحتی که در کمر و پا داشت به اصرار مسئولان در قسمت فرهنگی مشغول به فعالیت شد. خودش هم دوست داشت. روحیه نازک و لطیفی داشت. انگار خدا موقع خلقتش از صفت رحمانیتش بیشتر از همه در او دمیده بود.

سال 68 بود که خانواده عمویم به خواستگاریم آمدند؛ البته حاجی آن موقع با عصا راه می‌رفت و هنوز کاملاً بهبود پیدا نکرده بود و به خانواده‌اش هم گفته بود که چطور با این وضعیت می‌خواهید برای من زن بگیرید که عمویم گفته بود شما کاری به این کارها نداشته باش.

پدرم هم با من صحبت کرد و گفت: «ممکن است او در همین وضعیت بماند و خوب نشود» در واقع اتمام‌حجت کرد و تصمیم را به خودم واگذار کرد.

حاجی به دلیل شدت مجروحیتی که پشت سر گذاشته بود ضعیف شده بود و خیلی نمی‌توانست حرف بزند و یا یکجا بنشیند، مثل همیشه چهره مهربانی داشت وقتی به او نگاه می‌کردم آرامشی عجیب در من پدید می‌آمد؛ می‌دانستم که از لحاظ اخلاقی و ایمانی چیزی کم ندارد و برای سلامت جسمش هم به خدا توکل کردم امیدوار بودم که سرانجام این انتخاب خیر باشد. در واقع دوست داشتم در جهاد جانبازی او سهمی داشته باشم.

سرنوشت شهدا شهبیه معصومان است

سیزدهم مهر سال 68 ازدواج کردیم. در ابتدا در خانه عمویم، پدر حاج کریم زندگی می‌کردیم ولی مدتی بعد زمینی در یکی از مناطق محروم شهر خریدیم و چون هزینه کارگر و بنا نداشتیم حاجی بنایی می‌کرد و من هم به‌عنوان کارگر مصالح به او می‌دادم. آن روزها را خوب به خاطر دارم. روزهای خیلی سختی بود ولی باورتان نمی‌شود اینکه خودمان دوتایی داریم خانه آرزوهایمان را با هم بنا می‌کنیم، این‌قدر برایمان شیرین بود که هیچ‌وقت هیچ‌کداممان شِکوه و گلایه‌ای نمی‌کردیم و از تک‌تک لحظه‌های آن لذت می‌بردیم تا اینکه بالاخره خانه ساخته شد.

خانه بزرگ و خوب بود و پنج سالی آنجا بودیم اما به دلیل آلودگی‌هایی که کارخانه نزدیکمان ایجاد می‌کرد و تأثیر بدی که بر عارضه شیمیایی حاجی داشت مجبور به فروش آن و جابه‌جایی به محله قدیمی خود یعنی حصیرآباد شدیم. خانه‌ای به آن بزرگی که خودمان آجر به آجرش را ساخته بودیم، فروختیم و آمدیم اینجا در یک خانه چهل متری زندگی‌مان را با هزار امید ادامه دادیم.

ماحصل زندگی شیرینمان یک دختر و یک پسر است به نام‌های مهین و مجید. آب دهانش را قورت می‌دهد، شانه‌هایش را به بالا می‌اندازد و می‌گوید: خیلی‌ها ممکن است بگویند شهدا با بقیه مردم فرق دارند اما واقعاً این‌طور نیست. آنها هم از جنس همین مردم بودند. معصوم نبودند اما سرنوشتی مشابه معصومین داشتند. به‌جرات می‌توانم بگویم اگر حاجی نبود من از لحاظ اعتقادی به این رُشد نمی‌رسیدم، تحمیلی در کار نبود بلکه با رفتارش اطرافیان را تحت تأثیر قرار می‌داد، فداکاری و مهربانی و دلسوز بودنش و ساده زیستی و بی‌ریا و کم‌توقع بودنش او را از دیگران متفاوت می‌کرد.

پیش می‌آمد به حاجی می‌گفتم فرش‌ها را عوض کنیم. می‌گفت: پاره هستند؟ سر تکان می‌دادم که یعنی نه! می‌پرسید: مشکلی دارند؟ می‌گفتم: نه می‌گفت: خُب برای چه عوضشان کنیم؟ گفتم: حاجی قدیمی شده‌اند. از رنگ و رو افتاده‌اند انگار. ببین از روز اول تا حالا چه قدر رنگشان عوض شده است. اگر آلان پول‌نداری، اشکال ندارد. می‌شود به‌صورت قسطی فرش جدید خرید. حاجی به‌قدری نرم مخالفتش را می‌گفت که من هم قانع می‌شدم.

توکل و ایمان حاجی مثال‌زدنی بود، بارها می‌شد که مشکلی یا کمبودی پیش می‌آمد و من می‌گفتم: «حاجی حالا چه کار کنیم؟» عبدالکریم می‌گفت: خدا کریم است هنوز خیلی وقت هست جور می‌شود و واقعاً هم همین‌طور می‌شد. دل‌بستگی به مال دنیا نداشت به‌گونه‌ای که وقتی به او گفتم برای خرید ماشین اقدام کنیم گفت: خودت بخر و گواهینامه بگیر و استفاده کن! به شوخی گفتم: حاجی ماشین به نام من می‌شود آن وقت سوارت نمی‌کنم! گفت: می‌خواهی با این آهن‌پاره مرا تهدید کنی؟ خانه و ماشین و زندگی همه برای خودت، اگر روزی دیدی حاج کریم بگوید چیزی مال من است.

راویتگر دفاع مقدس

راوی دفاع مقدس بود. فرماندهی پایگاه مقاومت بسیج شهید نریمی و مسئولیت هیئت‌امنای مسجد امام علی علیه‌السلام منطقه حصیرآباد را هم بر عهده داشت. برای اینکه به فعالیت‌های مسجد پروبال بدهد چند باب از منازل اطراف مسجد را خرید به ساختمان مسجد ملحق کرد.

کار عبدالکریم شب و روز نداشت و دائم در مأموریت بود. فقط روزهای جمعه پیشِ ما بود آن هم نه همیشه! همان یک روز را هم که خانه بود یا به انجام کارهای تعمیراتی مدارس بچه‌ها و رنگ‌آمیزی و تعویض شیشه و غیره می‌گذراند یا به فعالیت‌های مسجد و پایگاه بسیج، یعنی ما حاجی را خیلی نمی‌دیدیم چون همه مردم محل از او انتظار داشتند. مرد خانه ما بود اما انگار بزرگ‌مردی بود برای همه اهالی. حاجی یک هیئت زنجیرزنی را با 10 نفر در محل راه‌اندازی کرد که حالا به بیش از 500 نفر زنجیرزن رسیده است که هر سال ماه محرم 10 شب مداحی و زنجیرزنی برگزار می‌کنند. همه این کارها را یک تنه انجام می‌داد؛ سال اولی که حاجی در میان ما نبود و برادرهایش کارهای او را بر عهده گرفتند اظهار تعجب می‌کردند که چه گونه او به‌تنهایی این همه کار را انجام می‌داده و ما چند نفریم و به کارها نمی‌رسیم.

در انجام دکور یادواره شهدا در اهواز و خارج از اهواز شناخته شده بود. با وجود اینکه از دردهای کهنه‌اش رنج می‌برد ولی با روحیه بر دردها غلبه می‌کرد و همیشه پای‌کار بود. هیچ‌وقت بهانه‌ای برای نرفتن نمی‌تراشید. هر جا یادواره شهدا بود با علاقه می‌رفت و چند روز وقت می‌گذاشت. به او می‌گفتم: این همه زحمت می‌کشید چیزی هم به شما می‌دهند؟ می‌گفت: کسی که برای شهدا کار می‌کند نباید انتظار دست مُزد داشته باشد.

شبیه قهرمان‌های فیلم‌ها و قصه‌ها بود ولی واقعی بود. می‌شود از زندگی او کتاب‌ها نوشت. این‌قدر مردم از او خاطره‌های خوبی دارند. ارتباط خیلی خوبی هم با بچه‌های مسجد داشت ولی این باعث نمی‌شد که از بچه‌های خودش غافل شود. خیلی خیلی دوستشان داشت. مخصوصاً به مهین علاقه خاصی داشت. علاقه‌شان دوطرفه بود؛ عاشق هم بودند و حتی بعد از ازدواج مهین هم خیلی هوایش را داشت.

شاید کمیت بودنش در منزل خیلی نبود اما همان قدری هم که بود آن‌قدر کیفیت داشت که نمی‌گذاشت ما مُکدر شویم. پسرم 19 سالش بود و سال اول دانشگاه بود که یک روز به خانه آمد و گفت: می‌خواهم موضوعی را مطرح کنم می‌دانم مخالفید ولی من زن می‌خواهم. من با تعجب گفتم: شما هم از لحاظ سنی و هم شغل و درآمد در سطحی نیستید که ما اقدام کنیم؛ برای کدام دختر برویم که شرایط شما را قبول کند؟ حالا زود است صبر کن به وقتش.

حاجی با خون سردی گفت: خانم! کار شما مثل این است که فردی بگوید تشنه هستم و شما بگویی صبر کن چند سال دیگر به تو آب می‌دهم. خدا خیرت بدهد خُب ممکن است تا تو آب بیاوری آن بی‌چاره از تشنگی تلف شده باشد. بعد رو کرد به مجید و گفت: بابا جان کار خوبی کردی که موضوع را مطرح کردی، چون اگر خدای نکرده فشاری را تحمل و یا خطایی بر تو می‌رفت پای من و مادرت نوشته می‌شد. خلاصه دست‌به‌کار شدیم و خدا هم قسمت کرد و پسرمان ازدواج کرد.

اعزام به سوریه

دامادم هم از نیروهای حاجی بود و وقتی مدتی او را زیر نظر داشت و تحقیق کرد؛ به مهین گفت: اگر مورد ازدواج پیش بیاد با پاسدار ازدواج می‌کنی؟ دخترم گفت: اگر مثل شما باشد بله.

در تمام تصمیمات زندگی‌مان کلیدی‌ترین نقش را ایفا می‌کرد و همه چشممان به دهان او بود که ببینیم چه می‌گوید با این حال تمام اختیار زندگی را به من سپرده بود و اصلاً در ریز مسائل وارد نمی‌شد و می‌گفت: شما اختیار کامل داری، چون من شغلم طوری است که یک روز هستم و چند روز نیستم.

وقتی خانه بود خیلی سعی می‌کرد به ما برسد و مدام از من معذرت‌خواهی می‌کرد و می‌گفت: سنگینی بار این زندگی بر دوش شماست. چون خرید منزل هم با من بود و حاجی از هیچ‌چیز خبر نداشت. می‌گفت وقتی همکاران از قیمت ارزاق صحبت می‌کنند من حرفی برای گفتن ندارم.

آبان ماه سال 93 بود که حاجی به من گفت: ثبت‌نام کردم برای اعزام به سوریه شما که راضی هستید؟ گفتم: اگر بگویم راضی نیستم چه می‌گوئید؟ گفت: پس معلوم شد که مرا دوست نداری، از شما که یک زن صبور و مقاوم هستید بعید است.

آن روزها حرم حضرت زینب (س) در وضعیت مخاطره‌آمیزی قرار گرفته بود و طبق فرمایش رهبری با این مضمون که دفاع از اسلام و مسلمان به مرزهای ایران ختم نمی‌شود؛ حجت را برای حاجی تمام کرد زیرا همیشه می‌گفت: اگر رهبر بگوید به درون آتش برو بدون چون و چرا می‌روم. به همه افرادی هم که قصد ورود به سپاه را داشتند گوش زد می‌کرد باید دلسوز نظام و مُطیع رهبر باشید اگر برای حقوق و کار می‌خواهید وارد سپاه شوید همان بهتر که نیایید.

حاجی، دوستان و همکارانی داشت که به سوریه رفته بودند و وقتی خبر شهادت چند تن از آن‌ها را شنید بر خواسته خود مُصر شد ولی فرماندهی موافقت نمی‌کردند چون در داخل کشور به او نیاز بود. به گفته همکارانش که بعد از شهادت نقل کردند حاجی تا مدتی با آن‌ها سرسنگین شده بود و همه می‌گفتند «حاج غوابش» با ما قهر کرده و همین رفتار او فرماندهی را مجبور می‌کند که نامش را در لیست اعزام اضافه کنند.

حاجی برای رحلت امام بچه‌های بسیج را برای اردو به تهران برده بود و ازآنجا هم برای پیگیری اعزام یک سر هم به نیروی زمینی زده بودند ولی گفته بودند تاریخ اعزام مشخص نیست. وقتی به اهواز رسید با او تماس گرفتند، حاجی سراسیمه مشغول جمع کردن وسایلش شد و گفت: باید بروم تهران، گفتم: تو دیروز از تهران آمدی دوباره می‌خواهی بروی، اتفاقی افتاده؟ گفت: می‌خواهم بروم سوریه، فقط 10 دقیقه فرصت خداحافظی من و حاجی بود. گفت: «به هیچ‌کس نگو سوریه‌ام بگو رفته تهران و کسی را نگران نکن».

وقتی حاجی رفت و خودم تنها شدم از اعماق وجود گریه کردم، احساس کردم دلم را از جا کند و با خود برد، در حالی که حاجی پیش از این بارها به مأموریت‌های سخت و دور در مرز رفته بود ولی این بار واقعاً مثل همیشه نبود.

19 خردادماه 94 اعزام شد و دو روز بعد تماس گرفت با صدای شاد و بشاشی از پشت تلفن داد می‌زد: نایب‌الزیاره شما هستم. در تمام تماس‌هایی که از سوریه می‌گرفت خیلی خوش‌حال بود و وقتی از اوضاع جسمی و جراحت‌هایش می‌پرسیدم، می‌گفت: باور می‌کنی خوب شده‌ام و به‌قدری مشغولم که وقت ندارم به خودم فکر کنم و همه‌چیز را فراموش کرده‌ام.

موقع اعزام به سوریه، در روابط عمومی حوزه نمایندگی مشغول بود و پیش از آن هم در سمت‌های فرهنگی و زرهی تیپ زرهی حضرت حجت (عج) فعالیت می‌کرد. در سوریه هم کارشناس زرهی بود و تعمیرات تانک‌ها را بر عهده داشت.

بابا عاقبت‌به‌خیر شد

قرار بود 45 روزه برگردد؛ یک ماه از حضورش در سوریه گذشته بود، شب قدر و ضربت خوردن حضرت علی (ع) بود و من در مسجد و مراسم احیا بودم که عبدالکریم زنگ زد و احوال‌پرسی کرد و گفت: برای من و هم همکارانم دعا کن.

چهار روز بعد از این تماس دیگر حاجی تماسی نگرفت تا جمعه آخر ماه مبارک رمضان که روز قدس بود و من خیلی نگران بودم چون یک روز در میان در جریان احوالشان قرار می‌گرفتیم.

دامادم گفت: شاید عملیات یا مأموریتی هستند که امکان تماس وجود ندارد. صبح روز قدس به راهپیمایی رفتم. خواهر کوچک حاجی را آنجا دیدم و سراغ عبدالکریم را گرفتند، گفتم خوب است الحمدلله.

خانواده حاجی تا مدتی خبر نداشتند که حاجی سوریه است، در مراسم افطار منزل برادر حاجی که همه جمع شده بودند، برادر بزرگ حاجی گفت: حاج کریم اوقات همه را تلخ کرده! خواهر حاجی پرسید: چرا؟ برادر بزرگ حاجی گفت: حاج عبدالکریم رفته سوریه و همین اسباب ناراحتی خانواده حاجی را فراهم کرد.

من سعی کردم آنها را دلداری بدهم و با صحبت کردن آنها را قانع کنم ولی همیشه بر نگرانی من اضافه می‌شد هر چند سعی می‌کردم که این حالت‌ها را به اطرافیانم منتقل نکنم. موعد سحری بود که به دامادم زنگ زده بودند و خبر شهادت حاجی را به او داده بودند و او هم در تاریکی نشسته و با خود خلوت کرده بود و من هم بی‌خبر از همه جا به او گفتم: استراحت کن دو ساعت دیگر باید بروی سرکار.

صبح فردا حوالی ساعت 9 و نیم صبح بود که خانم نبهانی، یکی از دوستان قدیمی تماس گرفت و احوال‌پرسی کرد و گفت: «منزل هستی؟ دارم میام پیشت، خداحافظ.» نگران شدم. بعد از ربع ساعت پسرم و ابراهیم برادر حاجی هم آمدند.

من به مجید گفتم مگه سرکار نرفتی؟ گفت: مرخصی گرفته‌ام. گفتم: چیزی شده؟ که یک دفعه برادر حاجی نشست و زد زیر گریه، به مجید گفتم: بابات شهید شده؟ گفت: آره. گفتم: «مطمئن هستید؟ نه صحت نداره؛ شاید مجروح شده بروید تحقیق کنید.» پسرم دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «مامان به خودت مسلط باش بابا شهید شده» مهین هم از اتاق بیرون آمد و با شنیدن خبر بی‌قراری می‌کرد که پسرم به او گفت: «چرا گریه می‌کنی بابا عاقبت‌به‌خیر شد.» دوستم هم در این فاصله رسید و دید که خبردار شده‌ام و خیلی با من هم دردی کرد.

پسرم خیلی راحت با این مسئله کنار آمد و بعد از شنیدن خبر شهادت پدرش اول نماز شکر خواند و گفت: اگر پرده‌های دنیا کنار برود و حقیقت جایگاه پدر را ببینید به‌جای گریه شیرینی پخش می‌کنید.

پسرم حتی حاضر نشد پیراهن سیاه بپوشد و به‌جای آن لباس سفید پوشید و خوش‌حال می‌شد که به او تبریک بگویند. خُب می‌دانید؟ حاجی، من و فرزندانش را با فرهنگ ایثار و شهادت و جهاد آشنا کرده بود و برای ما موضوعی غریب نبود.

روز جمعه آخر ماه مبارک رمضان 19 تیر سال 94 برای تعمیر تانکی که در منطقه عملیاتی خراب شده بود اعزام می‌شوند و بعد از اتمام کار هنگام بازگشت به همراه سه نیروی سوری که همراه حاجی بودند در تله انفجاری تکفیری‌ها گرفتار می‌شوند و به شهادت می‌رسند.

پیکر حاجی سه‌شنبه بیست و هفتم تیر به اهواز رسید و حضور پرشور مردم واقعاً برای خانواده شهدا مؤثر و دل گرمی بزرگی است و تنها گوشه‌ای از بار این غم بر دوش خانواده شهید است و بقیه‌اش را مردم بر دوش می‌گیرند و کمک می‌کنند.

این صحنه‌ها و حضور آگاهانه تازه و عجیب نیست زیرا از صدر اسلام تاکنون درخت اسلام با خون شهدا آبیاری شده است. شهید فقط متعلق به خانواده‌اش نیست بلکه متعلق به ملت ایران است.

با کنجکاوی می‌پرسم: بعد از شهادت حاجی در سوریه شاهد رفتارهای بدی هم بودید که آزارتان بدهید؟ آفتاب در نسبت چشمانش تبسمی می‌کند و راه بر ما روشن می‌سازد. او می‌گوید: بالاخره همه هم‌عقیده هم نیستند و برخی ابراز می‌داشتند که چرا حاجی رفت؟ جنگ در سوریه به ما چه ارتباطی دارد و مواردی از این دست. شما می‌گوئید شیعه هستید اگر اوضاع سوریه آرام باشد برای زیارت حضرت زینب می‌روید، پس حالا که در خطر افتاده نباید کاری بکنیم فقط وقتی در آرامش است او را می‌خواهید؟ یا برخی می‌گفتند اگر حاجی نمی‌رفت، شهید نمی‌شد و تو هم در این سن و سال تنها نمی‌شدی، من با یقین و سند قرآنی آیه 156 سوره آل عمران که می‌گوید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، همانند کسانی نباشید که کفر ورزیدند و درباره برادرانشان، هنگامی که آنها مسافرت کردند (و در سفر مردند) و یا رزمنده بودند (و شهید گشتند) گفتند: اگر در نزد ما مانده بودند نمی‌مردند و کشته نمی‌شدند! (بگذارید) تا خداوند این (عقیده و گفتار) را حسرتی در دل‌های آنان قرار دهد. و خداست که زنده می‌کند و می‌میراند و خدا به آنچه می‌کنید بیناست». برای آنها استدلال می‌کردم و می‌گفتم: این تقدیر است و این آیه سندی بر جهاد شهدای مدافع حرم است و ما به این راه اعتقاد داریم.

«شهید غوابش» مدافع حرمی که از مسجد رشد کرد / بابا عاقبت به خیر شد 2
«شهید غوابش» مدافع حرمی که از مسجد رشد کرد / بابا عاقبت به خیر شد 3
«شهید غوابش» مدافع حرمی که از مسجد رشد کرد / بابا عاقبت به خیر شد 4