عباس آسمیه چگونه شهید شد؟/ مادر من حتما شهید میشوم!
بالای تپه با داعشیها درگیر شدیم. عباس با سه نفر دیگر جلوتر رفت. این چند نفر واقعاً شجاعانه میجنگیدند تا از کشته شدن افراد بیشتر جلوگیری کنند. همانجا به قلب و پهلوی عباس تیر خورد.
بالای تپه با داعشیها درگیر شدیم. عباس با سه نفر دیگر جلوتر رفت. این چند نفر واقعاً شجاعانه میجنگیدند تا از کشته شدن افراد بیشتر جلوگیری کنند. همانجا به قلب و پهلوی عباس تیر خورد.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ الناز رحمت نژاد: عباس آسمیه دهم تیرماه سال 1368 در رجایی شهر کرج، در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. او دومین فرزند خانواده بود. از کودکی به هئیت و حضور در مساجد و ذکر اهل بیت (ع) علاقه داشت. بسیار آرام و خوش اخلاق بود. کارهایش را آرام و خاموش انجام میداد. همیشه با وضو بود و مراقب رفتارش با اطرافیانش بود.
از آن جا که به علوم اسلامی علاقهمند بود به مطالعه کتابهای حوزوی علاقه داشت. بعد از گرفتن دیپلم در رشته مدیریت بازرگانی وارد دانشگاه قزوین شد. در دوره راهنمایی عضو بسیج شد و چهار سال به صورت افتخاری خادم مسجد معصومه (س) در محله 13 آبان کرج بود.
در سال 1391 با مدرک لیسانس مدیریت بازرگانی فارغ التحصیل شد و بعد به دلیل علاقهاش به خدمت، وارد واحد هوافضای سپاه شد. مدتی بعد به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شد. قصد داشت به سوریه اعزام شود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند. در دی ماه 1394 به سوریه اعزام شد. روز بیست و یکم دی سال 1394 پس از حضور در مناطق تحت کنترل گروه تروریستی در منطقه خان طومان در نبرد با دشمن تکفیری به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از 7 سال شناسایی و به وطن رجعت نمود.
شهید آسمیه در وصیتنامهاش آورده است:
این حقیر در ایام اربعین سید و سالار شهیدان در مقابل حرم حضرت ارباب (ع)، خداوند خواسته و امام حسین (ع) را به عنوان واسطه قرار دادم تا این جهاد و پیکار نصیبم گشته و شهادت روزی این بنده سراپا تقصیر گردد. اگر عزم رفتن به سوریه کردم از خداوند خواستار این موضوع گشتم به این دلیل بود که نمیتوانستم نسبت به مظلومیت مردم سوریه، در خطر بودن حرم آل الله که اگر فداکاری آنها نبود چیزی از اسلام باقی نمانده بود بی تفاوت باشم. تلاش تکفیریها در جهت مخدوش ساختن چهره اسلام در عالم بود و البته ندای رهبر فرزانه انقلاب که فرمودند سوریه نباید سقوط کند، که اگر در این مقطع زمانی و مکانی در مقابلشان ایستادگی نکنیم باید در مرزهای خودمان شاهد آغاز درگیریها باشیم. به برکت انقلاب اسلامی و خون پاک شهیدان راه امروز جمهوری اسلامی به حدی از توان نظامی و دفاعی رسیده که نه تنها هیچ قدرتی توان دست درازی به خاک پاک آن را ندارند بلکه آماده دفاع و یاری مظلومین عالم نیز هست. همان طور که قرآن کریم میفرماید برای احیای حق و مبارزه با ظلم تک تک قیام کنید حتی اگر در این راه تنها بودید چرا که خداوند یار و یاور مظلومین است.
مادر جان عاشقانهترین لحظاتم را با تو گذراندهام. بعد از خدا، تو را بسیار بسیار دوست دارم و از تو میخواهم آرامش خودت را حفظ کنی، چرا که آرامش تو خانواده را مدیریت خواهد کرد. پس هر زمان به یادم افتادی یاد حضرت زینب (س) باش و از او صبر بخواه.
***
با توجه به رجعت و تشییع پیکر مطهر شهید عباس آسمیه در هفتم محرم 1444، فرصتی دست داد با مادر، برادر و همرزم این شهید مدافع حرم به گفت و گو بپردازیم.
مشروح گفتگوهای مورد اشاره در ادامه میآید؛
خانم فریدونی مادر شهید آسمیه گفت: عباس خیلی اهل هیئت و مسجد بود و از هر فرصتی برای حضور در مجالس اهل بیت (ع) استفاده میکرد. او میگفت: «زنده بودن من مدیون ماه محرم و صفر است.» بیشتر اوقات صبحها به یاد امام حسین (ع) روضه میخواند و بر سینه میزد. به او میگفتم: «عباس جان! قلبت پاره میشود، اینقدر سینه نزن.» در جوابم لبخند میزد و میگفت: «آن کس که برای او سینه میزنم خودش محافظ من هست.» همیشه با وضو بود. بسیار با اخلاق و با تقوا بود.
وی افزود: اخلاقش خیلی خوب بود و فرماندهاش میگفت عباس هفتهای یک خواستگار دارد. در ایام اربعین با خانوادهای در شیراز آشنا شدیم و دو خانواده نیز گفت وگوهایی با هم داشتیم. قرار بود وقتی از مأموریت سوریه برگشت، مراسم بگیریم، که گویا قسمت پسرم نبود رخت دامادی تنش کند. دو سال بود وارد سپاه شده بود. مدتی بود به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا به خطرناک بودن کارش میشنید، میگفت: «مادر جان غصه من رو نخور، من به عشق کسی میرم که اگر تیر بخورم میدونم خودش برای بردن من میاد.»
مادر اینشهید مدافع حرم در ادامه گفت: عباس هیچ حرفی از سوریه با من نزد و تنها گفت برای یک مأموریت 45 روزه خواهد رفت. من طاقت دوریاش را نداشتم، برای همین زمانی که ساکش را میبست، بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و رفتنش را نبینم. آن شب چند بار تماس گرفت. وقتی متوجه حال خراب من شد از مسئولین مربوطه اجازه گرفت و به خانه آمد. گفت: «مادر! هر وقت جنگ بشه و من برم توی اون جنگ، حتماً شهید میشم. چون از امام حسین (ع) خواستم. بعد از شهادت من گریه نکن و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی به یاد علی اکبر امام حسین (ع) گریه کن.»
فریدونی ادامه داد: آن شب، سخت دلتنگش بودم. وقتی نیمه شب از خواب بلند شدم متوجه شدم چراغ اتاقش روشن است. دلم به من میگفت عباس دارد وصیتنامه مینویسد. طاقت نیاوردم جلو بروم و خلوتش را به هم بزنم. بعد از شهادتش یکی از نوشتههایش را پیدا کردم. نوشتهاش مربوط به زمانی بود که به کربلا میرفت. در آن با کلمات و واژههایی زیبا خداوند را قسم داده بود تا شهادت نصیبش شود. از خداوند خواسته بود اگر لیاقت شهادت هم نداشت، مرگش را در روضههای امام حسین (ع) قرار دهد.
در ادامه برادر شهید عباس آسمیه گفت: عباس در طول هفته یک برنامه منظم برای خودش داشت. شنبهها از منبر و مجلس مسجد جامع کرج استفاده میکرد. یکشنبهها به مسجد حضرت معصومه (س) در محله 13 آبان کرج میرفت. دوشنبهها به مسجد امام حسن (ع) در دهقان ویلا کرج میرفت و از درس عرفان و تفسیر قرآن دکتر روحی که از شاگردان آی ت الله بهجت بود بهره میبرد. سه شنبهها با آقای عباس چهرقانی که بعدها همرزمشان شد در هیئتی شرکت میکرد که گاهی در منزل آقای چهرقانی برگزار میشد و گاهی در مسجد امام جعفر صادق (ع) در فاز یک شهرک اندیشه. چهارشنبههایش هم وقف عملیات شبانه گشت، ایست و بازرسی در کوهسار تهران بود که با دوستش آقای صالح خضرلو در آن شرکت میکرد. پنج شنبهها هم در مسجد فلکه دوم فردیس دعای کمیل میرفت. جمعه صبح در همان مسجد دعا میخواند و عصر جمعه دوباره به شهرک اندیشه و به مسجد امام حسن (ع) میرفت.
وی ادامه داد: یکی از فرماندهان برادرم سرهنگ یزدانیان میگفت: «عباس نصفی از حقوق ماهیانهاش را صرف امور خیریه میکرد. در واقع او بخشی از حقوقش را به دو خانوادهای میداد که یکیشان بیمار سرطانی داشت و دیگری بچه یتیم. در طول ماه بیست روزش را روزه میگرفت و غذایی که از محل کارش به او میدادند، به خانوادههای مستمند میداد عباس تواضع و مهربانی عجیبی داشت. در هوافضای سپاه، مسئول ارزشیابی شایستگی پاسدارها بود. با کلی سرباز سر و کار داشت. اما همیشه در برخورد با زیر دستانش یک دست روی سینه داشت و با تواضع و مهربانی برخورد میکرد.» آقای ابوالفضل محمدی یکی از سربازان برادرم بعد از شهادتش با همشهری مصاحبه و از خوش اخلاقی شهید کلی تعریف کرده است.
برادر این شهید مدافع حرم گفت: برای اعزام به سوریه خیلی تلاش کرد. برادرم از سال 1393 تصمیم جدی گرفت که مدافع حرم شود. عاشق رفتن بود، اما اجازهی رفتن به او نمیدادند. سال 1394 دیگر تاب ماندن نداشت. اردیبهشت همان سال تقاضای استعفا داد که نپذیرفتند. از تیرماه پیگیر نامه عدم نیازش بود. فرماندهانش میگفتند، برای گرفتن امضا ساعتها پشت در اتاق میایستاد. عباس قبل از اعزامش گفته بود که من بروم خیلی زود شهید میشوم. مادرم که این حرفش را شنید گفت: «چرا شهید بشی، برو، بجنگ و برگرد.» عباس گفت: «در سوریه چیزی جز شهادت نیست.» شب چهارم دی ماه بود. با هم خلوت کرده بودیم. خیلی از حرفهایش را با من در میان میگذاشت. غیر از برادری مثل دو دوست بودیم. آن شب به من گفت: «تموم شد.» گفتم: «چی تموم شد؟» گفت: «زمان شهادتم نزدیک شده!» آرام ضربهای به شانهاش زدم و گفتم: «اول رضایت پدر و مادر رو بگیر بعد.» گفت: «از لحاظ قانونی بعد از بیست و دوسالگی نیاز به اجازهی والدین نیست.» فهمیدم که تصمیمش برای رفتن جدی است. درست پنج روز از اعزامش گذشته بود که در خان طومان به همراه عباس آبیاری، میثم نظری، مهدی حیدری به شهادت رسیدند. برادرم جز پانزده نفری بود که روی یک تپه مقاومت میکردند و از میان آنها سیزده نفر شهید و دو نفر مجروح شدند. پیکرش 7 سال بعد برگشت و در 15 مرداد 1401 در کرج تشییع و در امامزاده محمد (ع) به خاک سپرده شد.
همرزم این شهید مدافع حرم هم گفت: ساعت حدود چهار بامداد بود که بچههای رزمنده آماده عملیات شدند و همگی راهی منطقه خان طومان در جنوب حلب شدیم. نماز صبح را با پوتین خواندیم. بعد از نماز رفتیم پشت یک دیوار کوچک و آنجا مستقر شدیم و منتظر فرمان حمله ماندیم. آنجا به غیر از نیروهای ایرانی رزمندههایی از فاطمیون (افغانستانیها)، زینبیون (پاکستانیها) و حیدریون (عراقیها) نیز بودند. فرمان شروع عملیات صادر شد. ما باید از یک دشت وسیع عبور میکردیم، خودمان را به ارتفاعات خان طومان میرساندیم و آنجا را از دشمنان پس میگرفتیم. هوا کم کم ابری و سرد شد، کمی بعد بارندگی شد. دشت در تیرس تک تیر اندازان داعشی بود و مدام شلیک میکردند. ابتدا بچههای تیپ فاطمیون و زینبیون وارد دشت شدند و همان اوایل عملیات چند نفر تیر خوردند؛ مجروحان را به عقب برمیگرداندند.
وی افزود: در اثر باران، زمین گلی و باتلاقی شده بود و طی مسیر را دشوار کرده بود. به هر سختی بود در حالی که دشمن ما را به گلوله بسته بود. من و عباس به سرعت از دشت عبور کردیم و به بالای تپه رسیدیم. بالای تپه با داعشیها درگیر شدیم. عباس با سه نفر دیگر از دوستانمان جلوتر رفت. این چند نفر واقعاً شجاعانه میجنگیدند تا از کشته شدن افراد بیشتر جلوگیری کنند. همانجا به ناحیه قلب و پهلوی عباس گلوله اصابت کرد و به شهادت رسید. متأسفانه داعشیها به آن منطقه تسلط پیدا کردند و ما مجبور به عقب نشینی شدیم و به همین خاطر پیکر عباس همان جا بر روی خاکها ماند و تا 7 سال جاویدالاثر بود.