دوشنبه 5 آذر 1403

قصه تسفیه بهار

خبرگزاری ایرنا مشاهده در مرجع
قصه تسفیه بهار

تهران - ایرنا - فیلمنامه یک فیلم کوتاه با مشاهده‌گری یک‌ساعته (با هنرمندی اکبر آقا).

سکانس اول روز خارجی خیابان شریعتی

از عرض خیابان گذر می‌کنم تا خود را به خانه سینما برسانم. از جلوی آبمیوه فروشی می‌گذرم با نوشته بزرگی که بر سر در مغازه خود زده است.

«آب انار برای تسفیه خون»

فکر می‌کنم کاش حداقل قبل از سفارش این نوشتار تابلو مانند املای کلمه را می‌پرسید تا نسبت نادانی به خون ندهد! ناخودآگاه ایستاده‌ام و فکر می کنم. گویی از شتاب چند ثانیه پیشم خبری نیست.

«اکبر آقا»

صدای مردی که صاحب مغازه را می‌خواند.

یک ژوک مشکی رنگ را پارک کرده و با لبخند به سمت او می‌آید.

«چاکریم»

سوییچ را به سمت اکبر آقا می گیرد و منتظر می شود تا چک یک میلیارد و هفتصد میلیون تومانی را بگیرد.

می‌گیرد.

تعظیمی می‌کند و رخصت می‌خواهد.

«سندو تنظیم کنه می‌گم‌ی توک پا تشریف بیارین بگیرین»

اکبر آقا سری تکان می‌دهد و سیگاری روشن می کند و کارت یکی از مشتریان در دست می پرسد: رمز!

سکانس دوم

روز داخلی خانه سینما

در راهرو چشمم به یکی از هنرمندان قدیمی سینما می افتد. از بدهی و شکایت و جلب و زندان می گوید.

آمده صد میلیون بگیرد تا شب عیدی به زندان بازنگردد.

کمی دلداریش دادم. تنها کاری که از دستم بر می آمد.

به گمانم بیش از عمر اکبرآقا نوشته و خوانده و ساخته!

سکانس سوم

داخلی روز اتاق انجمن

در اتاق انجمن یکی از دوستان را می بینم.

پوشه ای در دست دارد و یکی دو پاکت حاوی عکس و اسکن.

جویای احوالش می شوم.

از بیماری اش می گوید و بالا بودن قند و اوره و داشتن غلظت خون.

توصیه می‌کنم آب انار بخورد که برای تصفیه خون مفید است. خنده تلخی می کند و می گوید: «انار کجا بود. هنوز قسط وام فلان و بیسار را ندادم و اخطار آمده»

به گمانم حق با اکبر آقاست.

برای این همکارم انار حکم تسفیه کننده دارد.

سکانس چهارم

تقاطع کوچه سمنان و خیابان بهار

کارم را انجام داده و از در بیرون می‌زنم.

چند قدم آن سوتر خیابان بهار است.

یاد سال‌های نه چندان دور می‌افتم.

شوق کودکانه، دست در دست پدر و مادر، خرید لباس شب عید.

این روزها البته خیابان بهار شلوغ و پرهیاهوست اما نمی‌دانم چرا رنگی از شور و عشق و شادی ندارد. گویی همه در خویشند. مردی از کنار زباله دان می‌گذرد و پوشش کلوچه‌اش را بر زمین رها می‌کند. مادری به اصرار و اشک دخترش توجهی نمی‌کند و گرم خنده با آن سوی خط تلفن همراه است.

خانم جا افتاده ای با کلی بار می‌گوید مستقیم و تاکسی‌ها التفاتی ندارند.

«آقا... آقا نوبت شماست»

صدای خانمی که مرا متوجه نوبت عابربانک می‌کند. سر در دهانه کوچکی می برم که این روزها غم‌های بسیار و شادی‌های اندکی را می‌بیند.

بهار جان تو که در جوار سمنان و خانه‌مایی پس چرا توک پایی نمی‌آیی این سوتر تا سند شادی سینما و سینماگران را امضا کنی!

نگاهی به تابلوی «بهار می‌کنم.

برایم ابرو گره می اندازد! «باشد بهار جان، به ما اخم کن. خنده‌هایت برای اکبر آقا اصلا!»

راستی باهارتان خجسته!

باهار اکبر آقا هم!

برچسب‌ها