قهرمان توحید از زبان شهید مطهری
داستان قربانی کردن اسماعیل / اسحاق، فرزند حضرت ابراهیم (ع) به دستور خداوند، یکی از پر مایه ترین مضامین عرفانی در ادیان الهی است. فلسفه اقدام این پیامبر الهی را از زبان شهید مطهری در زیر بخوانید.
« ابراهیم از مالش گذشت، یعنی هرچه داشت همه را گذاشت و از سرزمین اصلی خودش مهاجرت کرد و گفت: اِنِی ذاهِب اِلی رَبِی سَیَهدِینِ من به سوی پروردگارم می روم، یعنی به دنبال عقیده و ایده ام می روم. (ابراهیم از یک خانواده ی به اصطلاح پایین نبود، گوسفند داشت، اسباب و اشیاء دیگر داشت). از همه ی اینها بالاتر این بود که از فرزندش در راه خدا گذشت، حاضر شد در راه خدا فرزند خودش را قربانی کند. من نکته ی ا صلی را همین جا می خواهم عرض کنم. مسئله ی فدا کردن فرزند به دو شکل می تواند باشد. شک ندارد که قربانی کردن فرزند یعنی فرزند را به راه خدا دادن، اوجِ گذشت است و ای بسا انسانهایی که حاضرند جان خودشان را بدهند ولی حاضر نیستند که زنده بمانند و جوان عزیزشان کشته بشود. اما در کار این قهرمان توحید در داستان ذبح فرزندش اسماعیل یک نکته ای وجود دارد که قرآن نقل کرده است و این نکته جالب توجه است. ببینید، یک وقت هست به انسان دستوری می دهند که فلسفه ی آن روشن است، یعنی عقل آدم آن را درک می کند و می فهمد. خوب، آدم یک کاری می کند که هم دستور خداست و هم چیزی است که عقل خودش هم فلسفه اش را درک می کند.
البته این یک انگیزه ی ضروری برای ما مسلمانهاست که همه ی دستورهایی که خدا در قرآن و سنت به ما داده یک فلسفه ای دارد، منتها ما بسیاری از این فلسفه ها را درک می کنیم و بسیاری را هنوز درک نکرده ایم و نباید هم انتظار داشته باشیم که از همه ی نیازهای فردی (جسمی - روحی و دنیایی - آخرتی) و اجتماعی خودمان اطلاع داریم، و چون اطلاع داریم بنابراین فلسفه ی دستورها را می توانیم بفهمیم. مثل یک مریضی که وقتی طبیب به او دستور می دهد، مدعی باشد که من تمام خصوصیات بیماری و تمام خصوصیات دواها را می دانم، پس اگر طبیب هم دستور داد می فهمم که چرا دستور داده. نه، این طور نیست. اسلام ما را تشویق می کند که به فلسفه های احکام پی ببریم، یعنی اگر فلسفه های احکام را بفهمیم اعتقاد ما به اسلام بیشتر می شود. اما یک نکته هست و آن اینکه اگر یک مرد بزرگی به انسان دستوری بدهد، یک وقت انسان فلسفه ی آن دستور را می داند و یک وقت نمی داند. کسی که حاضر است امر شما را اطاعت کند، می آید به شما می گوید آقا! من یک گرفتاری دارم، این گرفتاریم را چطور حل کنم؟» می گویید برو فلان کار را بکن. یک وقت می فهمد که اگر این کار را بکند چه فایده ای دارد، یا می پرسد فایده ی این کار چیست، آیا ممکن است بفرمایید که چه فایده ای دارد؟ او اگر بفهمد و اطاعت کند، از نظر خودش خیلی مهمتر است که فهمیده و اطاعت کرده است. اما وقتی که بفهمد، نیمی دستور عقل خودش را به کار بسته، نیمی دیگر دستور آن آمر و فرمان دهنده را. اما اگر فلسفه را نفهمد و صرفاً روی اعتماد کامل به فرمانِ فرمان دهنده عمل کند، این از نظر اطاعت و عبادت مقام بالاتری دارد. او به قدری به دستورهای این آقا یا به دستورهای این طبیب مطمئن است که با اینکه یک ذره از فلسفه ی آن چیزی نمی داند ولی می گوید من آن را می دانم.
مثل اینکه شما خودتان گاهی اوقات به یک طبیبی آنقدر اعتماد پیدا می کنید، آنقدر به دستورهای او اعتماد دارید که هرچه بگوید - ولو آنکه یک ذره فلسفه اش را نفهمید - عمل می کنید. یک کسی می گوید آقا! این کارها چیست که می کنی؟ می گوید آن کسی که من حرفش را گوش می کنم آنقدر به او اطمینان و اعتماد دارم که می دانم بیهوده حرف نمی زند و یک حسابی در کار است. این را من مخصوصاً به جوانان عرض می کنم که از نظر مقام عبودیت با اینکه انسان خوب است کوشش کند فلسفه های احکام را بفهمد اما یک وقت این در دِماغ آدم نیاید که من هر دستوری را که فلسفه اش را بفهمم به کار می بندم اما اگر فلسفه اش را نفهمم به کار نمی بندم؛ اسلام گفته، ولی من به کار نمی بندم چون من نمی فهمم فلسفه اش چیست. این معنایش این است که من به اسلام اعتماد کامل ندارم؛ او دستورش را بدهد، من اگر خودم هم فلسفه اش را فهمیدم عمل می کنم، اگر نفهمیدم نه. پس تو به حرف اسلام گوش نمی کنی، به اسلام اعتماد نداری، به حرف خدا اعتماد نداری، به حرف قرآن اعتماد نداری. می خواهی بفهمی، اگر فهمیدی عمل می کنی. نه، شما این جور باید باشید که بگویید من به دستور اسلام اعتماد دارم، هرچه اسلام بگوید می گویم «آمَنا و سَلَمنا»، من عمل می کنم. ولی برای اینکه معرفتم زیاد بشود می خواهم فلسفه اش را بفهمم، نه اینکه برای اینکه عمل بکنم می خواهم فلسفه اش را بفهمم؛ نه، من به هرحال به اسلام اعتماد دارم. به من گفته اند نماز صبح دو رکعت است، نماز ظهر چهار رکعت. چرا نماز صبح دو رکعت، نماز ظهر چهار رکعت؟ من نمی دانم، ولی من به دستور اسلام اعتماد دارم. کوشش هم می کنم، اگر توانستم بفهمم بسیار خوب؛ اگر نتوانستم، فهمیدن من مقدمه ی عمل کردن نیست.
فهمیدن مقدمه ی معرفت است ولی عمل کردن من به این است که اسلام دستور داده باشد.
این است که عابد در مقام عبادت و در مقام عمل سراغ این نمی رود که فلسفه را بفهمد، بعد عمل کند. در مقام معرفت سراغ فلسفه می رود، در مقام عمل تسلیم محض است. اگر به ابراهیم، قهرمان توحید، می گفت: ابراهیم! پسرت را بفرست در فلان جنگ که باید با کفار بجنگد و در آنجا در راه مثلاً جهاد کشته بشود و ابراهیم فرمان را عمل می کرد، آنقدرها مهم نبود. به ابراهیم در عالم رؤیا امر می شود: ابراهیم! فرزند جوانت اسماعیل را به دست خودت به منی می بری. سرزمین همین مسجدالحرام بود. در روایت هست که این چاه زمزم - که حالا آب از آن می گیرند و چون عمیق ترش کرده اند آب زیادی هم برمی دارند - نبود.
هاجر و اسماعیل را که ابراهیم آورد، اسماعیل بچه ای بود که روی زمین خوابیده بود و نمی توانست بنشیند. همان جا که این بچه پایش را به زمین می زد، از همان جا به امر الهی این چشمه پیدا شد و ابراهیم هم به امر خدا گاهی اوقات می آمد خبر می گرفت. خودِ تسلیمِ آنجا را ببینید! به ابراهیم می گوید: برو زن و بچه را تنها در بیابان وحشتناک بگذار و بیا. ولی ابراهیم چون می داند این امر خداست «لِمَ» نمی گوید، «چرا» نمی گوید. می داند این یک فلسفه ای دارد و بی حساب نیست. زن و بچه را می گذارد و می رود. بعد قبیله ی «جُرهُم» آمدند و چون این آب پیدا شده بود - و عرب هم که نیاز زیادی به آب دارد - آنجا چادر زدند و کم کم آنجا یک دهی شد و اسماعیل به این شکل در آنجا بزرگ شد. چه جوانی! جوان برومندی، جوان رشیدی، جوان بامعرفتی، آنچنان بامعرفت که خود قرآن نقل می کند وقتی که حضرت ابراهیم به اسماعیل اعلام می کند که پسرکم! در عالم رؤیا اینچنین به من دستور می دهند که سر تو را به دست خودم ببُرم، فوراً عرض می کند: یا اَبَتِ افعَل ما تُؤمَرُ پدرجان! امر خداست، اطاعت کن. یک همچو پسری! ابراهیم اعتمادش به امر خدا و تسلیمش در مقابل امر خدا تا آنجاست که یک امری که از نظر عقل و فکر او هیچ فلسفه ای نمی توانست داشته باشد چون اعتماد داشت گفت خدا گفته است من باید عمل بکنم، من در مقابل امر خدا تسلیمم چون اعتماد و اطمینان دارم، مطمئنم خدا که دستور بدهد بیهوده نیست. همین طوری که عرض کردم دین اسلام دین تعقل و دین فهم است. بسیاری از دستورها و شاید همه ی دستورهایی که در قرآن هست به فلسفه اش هم اشاره می کند.
فلسفه ی احکام را دانستن برای معرفت بسیار خوب است اما برای عمل چطور؟ آیا ما اول باید فلسفه ها را بفهمیم بعد عمل کنیم، که اگر نفهمیدیم عمل نمی کنیم ولو بدانیم که اسلام گفته است؟ اگر این جور شد، دیگر عمل ما خالص نیست، اخلاصمان کم است. در دعای قنوت [نماز عید فطر] خواندیم که: اَللهُمَ اِنی اَسئَلُکَ خَیرَ ما سَئَلَکَ بِهِ عِبادُکَ الصالِحونَ وَ اَعوذُ بِکَ مِمَا استَعاذَ مِنهُ عِبادُکَ المُخلَصونَ. بندگان مخلص این طورند. بنده ی مخلص در مقام بندگی می گوید من باید همین قدر بدانم که امر او هست یا نه. اگر امر او هست، من به امر او اعتماد دارم، می دانم امر او بیهوده نیست. موضوع، قربانی دادن است، از نظر اسماعیل جان خود را فدا کردن و از نظر ابراهیم فرزند را در راه خدا دادن، و از نظر مقام تعبد و تسلیم یک موضوعی است که اصلاً برای ابراهیم هیچ توجیهی نداشت ولی با خود می گوید خدا گفته، چون خدا گفته من عمل می کنم. کاردی را تیز و آماده می کند. به توصیه ی خود اسماعیل ریسمانی هم با خودش برمی دارد که دست و پای این بچه را ببندد، چون گفت:
پدر جان! نکند در وقتی که این رگهای من جدا می شود و من درد می کشم دست و پا بزنم و تو ناراحت بشوی. ابراهیم می رود. شیطان به صورت یک انسان مجسم شد [5] مجموعه آثار شهید مطهری. و داشت اسماعیل را وسوسه می کرد که: کجا می روی؟ چنین می شود، چنان می شود. ولی اسماعیل چه می کرد؟ معلمش، استادش، رهبرش، پدرش ابراهیم است. به کی باید عرضه بدارد؟ به استاد و رهبر خودش. پدر جان! ببین این چه می گوید؟ ابراهیم ریگها را برمی دارد، می زند و می گوید: دور شو ای دشمن خدا! سه بار شیطان را از خود دور می کند. می رود در آن قربانگاه، فرزندش را می خواباند.
کارد را آماده کرده است، به گلوی فرزند می کِشد، یعنی آن آخرین کاری که به دست ابراهیم باید صورت بگیرد همین است: بچه را بخواباند، دست و پایش را هم ببندد، یک دست را - لابد طبق عادت - به گلوی فرزندش اسماعیل بگذارد، با دست دیگر کارد را بگیرد، دیگر بعد از این کاری است که کارد انجام می دهد و مردن فرزندش. قرآن می گوید: فَلَما اَسلَما وَ تَلَهُ لِلجَبینِ. وَ نادَیناهُ اَن یا اِبراهیمُ. قَد صَدَقتَ الرُؤیا.
همین که ایندو اسلام خودشان را ظاهر کردند (اسلام یعنی تسلیم) یعنی پدر و پسر تا این اندازه نشان دادند که به دستور خدا اعتماد دارند، تسلیم امر خدا هستند، در مقابل موضوعی که از طرفی یقین دارند دستور خداست ولی از طرفی هیچ فلسفه ای و توجیهی برایش نمی فهمند تسلیم هستند، دستور رسید که کافی است. خدا هم که واقعاً نمی خواست ابراهیم فرزندش را بکشد، چون فایده و خاصیتی نداشت که پدری به دست خودش پسرش را بکشد و بلکه یک سنتی بود که قبلاً انسانها را می کشتند و ابراهیم باید این سنت را نسخ کند. اما چطور این سنت را نسخ کند؟ اگر ابراهیم قبل از این قضیه این سنت را نسخ می کرد، مردم حق داشتند بگویند ابراهیم خودش ترسید، برای اینکه بچه اش را قربانی نکند گفت: انسان را قربانی کردن، دیگر ملغی! اما ابراهیم مقام تسلیم را تا اینجا رساند که صد در صد حاضر شد بچه اش را به دست خودش قربانی کند، مقام اسلام و تسلیمش در نهایت درجه ظاهر شد، آنوقت دستور رسید که نه، کافی است، قَد صَدَقتَ الرُؤیا. خلاصه ی معنایش این است که به فرمان عمل کردی، یعنی ما بیش از این نمی خواستیم، ما واقعاً نمی خواستیم تو بچه ات را بکشی، ما می خواستیم ببینیم تو واقعاً تا این حد حاضر هستی؟ تو حاضری فرزندت را در راه خدا قربانی کنی؟ حاضری به دست خودت فرزندت را قربانی کنی؟ فرزندت هم تا این مقدار تسلیم امر خدا هست؟ ما از بندگان این را می خواهیم، ما از بندگان فداکاری در راه حق را می خواهیم، ما از بندگان تسلیم در راه حق را می خواهیم، شما امتحان خودتان را دادید: قَد صَدَقتَ الرُؤیا. بعد دستور رسید: انسان را قربانی کردن دیگر برای همیشه ملغی! به جای اینکه یک انسان را اینجا قربانی کنی، یک گوسفند را قربانی کن که حیوانی است که خدا او را برای اینکه گوشتش مورد استفاده قرار بگیرد خلق کرده، گوشتش را به فقرا و به افراد دیگر صدقه بده، که از آن وقت این سنت معمول شد. بنابراین یک رکن عید قربان که ما مسلمین باید آن را عید بگیریم برای این است که یک یادگار و خاطره ی بزرگی از توحید دارد که نه تنها توحید فکری است، بلکه توحید عملی است.
مجموعه آثار شهید مطهری. ج25.