لشکر بی قراران!
صبح سیزدهم دیماه سال نود و هشت بیمارستان بودم برای ترخیص یکی از آشنایان، سالن انتظار مملو از جمعیت بود و چشمهای همه خیره به شبکه خبر تلویزیون که انگار قرار بود بعد خبر شهادت حاج قاسم در بغداد، خبر پایان زندگی همه ما را اعلام کند و همه مان را از این مصیبت بزرگ نجات دهد! اشک ها بی رخصت فرو می ریختند و بی قراری مان را فریاد می زدند. صف ترخیص شلوغ بود اما ساکت، کسی نای چانه زدن و پرسیدن از ریز قیمت ها و هزینه همراه نداشت. کارمندان حسابداری بیمارستان هم دستشان روی ماشین حساب بود و چشمشان به زیرنویس شبکه خبر که بالاخره چه خواهد شد.
بعد ترخیص سوار ماشیم شدیم و سکوت تا نزدیک خانه حاکم شد. حال و روزم شبیه عاشوراهایی شده بود که روضه خوب و مجلس پر اشک نصیبم نمی شد و بغض سینه خفه ام می کرد! فکرم می چرخید در عراق و سوریه و لبنان و یمن و جای خالی فرماندهی که پر شدنی نبود! آخر مسیر، رزمنده ای قدیمی که کنارم نشسته و غرق بهتی ناگفتنی بود، از من پرسید: یعنی چه خواهد شد؟!
نمی دانستم، هیچ کس نمی دانست و هنوز هم نمی داند. همه ما از صبح همان روز غرق در نوعی بی قراری مرموز شده ایم. دیگر آرام نداریم و همیشه چشم انتظار حادثه ای بزرگ هستیم، سرشار از غمی همیشه تازه و لبریز از طوفان خشم و انتقام! نه تشییع میلیونی دلهامان را آرام کرد و نه شلیک موشکها به عین الاسد دردمان را چاره! تجسم عینی انقلاب و همه آرمانهایش مقابل چشمانمان پرپر شده بود و ما چاره ای جز صبر و وعده «انتقام سخت» نداشتیم. تازه بماند که مصیبت تشییع کرمان و حادثه تلخ هواپیمای اوکراین هم آتش بی قراری مان را شعله ورتر کرد و داغ دلمان را تازه تر!
گیج شده بودیم که دومینوی این حوادث تلخ کجا متوقف خواهد شد! غیرت خفه مان می کرد که چطور جانی مست قماربازی چون ترامپ، پاکمردی چون سردار را تروریست می خواند و ما همچنان زنده ایم و نفس می کشیم! ناامید نبودم، اما حال ایران و غرور ایرانی ها را بعد شهادت فرمانده بی نظیرش، ناخوش و مجروح می دیدم و در خلوت هایم پناه برده بودم به مصرع ترکی «پوزولدی نقشه سی قالدی نماسی زهرانون»، که گویی ترجمان حال و روز خود ما شده بود!
خیلی ها مثل من، همچنان باور دارند که طهارت و مظلومیت خون حاج قاسم سلیمانی، معادلات دیگری را در عالم رقم خواهد زد و بالاخره ورق بازی، علیه ظالمان و فاسدان جهان برخواهد گشت! همچنان امیدواریم و بی قرار که چنین شود. تنها دلخوشی ام در این روزها و ساعت های دشوار، دست نوشته عجیب خود حاج قاسم است که رمز بی قراری عاشقانه اش را فاش کرده است:
«من به دنبال قاتلم میگردم و چقدر مشتاق دیدارشم، او مرا به قله سعادت خواهد رساند. بیا! خواهش میکنم بیا! تحملم تمام شد بیا! بیا با تیغ برهنه برنده، گلوی من آماده بریدن و خون من آماده جهیدن از جسم؛ بیا مرا از این زندان رها کن، ای کلید قفل اسارتم، بیا بیا بیا!».
سلام بر تو که هر کلام و نوشته و فیلم تازه ات، داغمان را تازه تر می کند و وسعت بی کرانه ات را دوباره به رخ مان می کشد! درست برخلاف اغلب قهرمانان ساختگی دنیای امروز که شخصیت پوشالی شان، کندوکاو دقیق در عملکرد و رفتار، سرک کشیدن نقادانه در آرشیو فیلم ها و مکتوبات و افشای محرمانه ها و ناگفته ها را تاب نمی آورد و بالاخره یک جایی ضعف و حقارتشان برای مردم آشکار می شود!
گذشت زمان و وضوح حقایق، صیقل روح بلند تو است که حالا ساکن دارالقرار شده و همه بی قراری هایش را برای ما باقی گذاشته است. آری! بی قراری مرموز و طولانی ما، سهم ارث مان از بی قراری سردار است. خوشا وارثان اخلاص و طهارت و جهادش که نسبت نزدیکتر دارند و بی قرارتر! که پایان این بی قراری، قراری شیرین است اگر ایمان بیاوریم و بچشیم این حقیقت سلیمانی را که: «الله ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور»!