یک‌شنبه 20 آبان 1403

ماجرای افتادن تنها بی‌سیم در دریا و منوری که پل ارتباطی با فرماندهی شد / نذر حقوق برای رسیدن به اسکله

خبرگزاری خبرنگاران جوان مشاهده در مرجع
ماجرای افتادن تنها بی‌سیم در دریا و منوری که پل ارتباطی با فرماندهی شد / نذر حقوق برای رسیدن به اسکله

دو اسکله الامیه و البکر قبل از جنگ تحمیلی ظرفیت صدور روزانه یک میلیون بشکه نفت را داشتند و از جمله اسکله‌های صادر کننده نفت عراق محسوب می‌شدند.

با شروع جنگ تحمیلی، این دو پایانه توسط تکاوران شجاع ارتش جمهوری اسلامی ایران منهدم شد ولی پس از بازسازی، به چشم و گوش عراق در خلیج‌فارس مبدل شدند و بسیاری از کشتی‌های بازرگانی و نفت‌کش‌ها در خلیج‌فارس، توسط دستگاه‌های موجود در این پایانه‌ها، ردیابی و مورد حمله موشکی و هوایی قرار می‌گرفتند که بعداً در جریان عملیات کربلای 3 در مورخه 11 شهریور 1365، اسکله الامیه توسط نیرو‌های گردان یونس لشکر 14 امام حسین (ع) به تسخیر در آمد. روایت غلامرضا علیزاده

غلامرضا علیزاده، از غواصان گردان یونس لشکر 14 امام حسین (ع) که در جریان عملیات کربلای 4 به اسارت دشمن بعثی درآمد؛ خاطرات ارزشمندی از اقدامات و عملکرد گردان یونس در تسخیر اسکله الامیه در عملیات کربلای 3 دارد که به مناسبت سالروز این عملیات غرورآفرین منتشر می‌شود:

روز نهم ماه شهریور، دمای هوا پنج، شش درجه از روز‌های قبل گرم‌تر شده بود. همه آماده شدیم و اسلحه و تجهیزات و همه وسایلمان را برداشتیم و موقع خداحافظی و حلالیت طلبیدن بود. گفتم: خدایا! من از چه کسی حلالیت بطلبم؟ تا دقایق دیگر می‌خواهیم به دریا بزنیم و معلوم نیست چه می‌شود؟

در دریا جای سنگر گرفتن و به جان‌پناه رفتن نیست. اگر یک قایق یا یک بالگرد دشمن بالای سر ما آمد و رگبار گرفت، چه راه نجاتی داریم؟ واقعاً عملیات سختی بود. گم کردن مسیر عملیات

دیگر کم‌کم آماده شدیم و به غروب رسیدیم و نزدیک اذان مغرب شد و همه نماز خواندیم و بعد از ساعاتی همه لب آب رفتیم. یک عزاداری مختصری هم شد و دیگر آرام‌آرام سوار قایق‌های والفجر شدیم و یواش‌یواش قایق‌ها حرکت کردند.

بچه‌ها خوشحال بودند و انگارنه‌انگار که در آن گرما این لباس‌ها را پوشیده‌ایم. فاصله ما تا اسکله الامیه، هشت یا نه کیلومتر بود که باید چهارکیلومترش را با قایق می‌رفتیم و نزدیک یک سکو و فانوس دریایی در آب می‌پریدیم و بقیه مسیر را با شنا می‌رفتیم. بچه‌ها یک حال و هوای دیگری داشتند. در قایق بچه‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند. انگارنه‌انگار هوا شرجی و دریا مواج است. هوا نامساعد شد و قایق‌ها راه را گم کردند و به مسیر و هدف اصلی که می‌خواستیم، نرسیدیم.

شاید هفت، هشت‌ساعتی روی آب بودیم. مسیر را پیدا نکردیم و بی‌سیم زدیم که راه را گم‌کرده‌ایم. ظاهراً تا نزدیکی اسکله الامیه هم رفته و متوجه نشده بودیم و مجبور شدیم برگردیم. خیلی حالمان گرفته شد و همه ناراحت و اعصابمان خرد بود.

بعد از این قضیه بلافاصله فرماندهان جلسه گرفتند و قرار شد؛ فردا شب دوباره برای عملیات برویم. چون بچه‌ها خسته بودند، صبح تا ساعت دوازده خوابیده و استراحت کردند و بعد برای نماز بلند شدند و ناهار را خوردند و دوباره کمی خوابیدند.

اذان مغرب که شد، نماز مغرب و عشا را خواندیم و در حد یک ربع، بیست‌دقیقه‌ای بچه‌ها عزاداری و سینه‌زنی کردند و شام خوردیم و تقریباً یک ساعت بعد آماده حرکت شدیم.

مثل شب گذشته فرماندهان جمع شدند و از زیر قرآن ردمان کردند. راه افتادیم. طبق نقشه به گوی هشتم رسیدیم. از این گوی باید از قایق‌ها تو آب می‌ریختیم. یک طناب را حلقه کرده بودند و بسته بودیم که تو دست و پای بچه‌ها نرود. آقای مظاهری به من گفت: علیزاده! شما ته ستون بیا و این طناب را داشته باش. اگر طناب پاره نشد، آن را به نفر آخری بده و بیا سرجایت بایست.

چهار کیلومتر با آنها فاصله داشتیم و صدای موج هم بلند بود. علیرغم اینکه در حال رفتن به‌جایی بودیم که احتمال برنگشتنمان از برگشتمان بیشتر بود، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و چندان در فکر اتفاقاتی که در انتظارمان بود، نبودیم.

ما باید حدود پنج کیلومتر تا اسکله را شنا می‌کردیم و در شرایطی که گاهی موج‌های بلند، ما را جابه‌جا می‌کردند، هم بسیار سخت و نیرو بر بود و هم باید دقت می‌کردیم، مسیر را گم نکنیم. دو ساعتی پا زدیم بچه‌ها داشتند خسته می‌شدند و آب هم داشت مد می‌شد و بالاتر می‌آمد.

نذر حقوق برای رسیدن به اسکله

بعضی از بچه‌ها دیگر واقعاً خسته شده بودند. هنوز اسکله الامیه را نمی‌دیدیم. آقای مظاهری فرمانده گروهان، آقای جان‌نثاری؛ معاونش و آقای منصوری هم مسئول دسته ما بودند و پشت سر آنها ما بودیم. همه طبق آموزشی که دیده بودیم، به کمک طناب در یک ستون حرکت می‌کردیم.

ساعت از دو و سه گذشته بود که کم‌کم نمایی از اسکله را دیدیم. اما بازهم هرچه پا می‌زدیم، نمی‌رسیدیم. بچه‌ها در آب و در همان وضعیت نماز خواندند. بعضی از بچه‌ها مثل آقای مظاهری و حسن منصوری، حقوقشان را نذر کردند که بچه‌ها به اسکله برسند.

نهایتاً حدود ساعت چهار آقای مظاهری و جان‌نثاری و منصوری تصمیم گرفتند، سه‌نفری خودشان بروند و عملیات کنند. آنها جلوی من بودند. دیدم سه‌نفری چیزی به هم گفتند و جدا شدند و رفتند. به یکی از بچه‌های اطلاعات به نام (شهید) احمد شاطر پور گفته بودند: گروهان را به‌طرف اسکله بیاور!

من اسکله را کامل می‌دیدم. گفتم خوب است من هم از طناب جدا شوم و به کمک آنها بروم. پشت سر من هم یکی‌یکی بچه‌ها جدا شدند و هرکس راه رسیدن به اسکله را در پیش گرفت. نزدیک‌تر که شدیم، دیدیم روی نردبان اسکله سیم‌خاردار هست. گفتیم خدایا چکار کنیم.

من رفتم بالا تا ببینم این سیم‌خاردار را چکار می‌شود کرد؟ دیدم آقای مظاهری و جان‌نثاری و منصوری درگیری را شروع کردند و یک عراقی را از آن بالا به پایین پرتاب کردند.

یک پد بالگرد آنجا بود. ما پنج نفر بودیم که زیر این پد جمع شده بودیم. آقای مظاهری سیم‌خاردار‌ها را پایین انداخت و یکی از راه‌ها باز شد. رفتم پایین و یکی‌یکی دست بچه‌ها را گرفتم و کشیدمشان بالا و ما هم درگیر شدیم.

آتش سلاح‌ها از آن زیر اسکله که ما بودیم، پیدا بود. یک نگهبان عراقی فرار می‌کرد و پشت سر هم می‌گفت: ایرانی! ایرانی! ایرانی! من فکر می‌کردم؛ اینها ده پانزده نفرند و اینجا تأسیسات دارند. بالای اسکله دیدم حسن منصوری این‌طرف و جان‌نثاری آن‌طرف افتاده و مجروح شده‌اند. دنبال پد بالگرد روی اسکله، یک راهرو و بعد یک تأسیسات به‌صورت مربع و چهارگوش بود.

یک قبضه تیربار داشت از گوشه سمت راست اسکله روی سر بچه‌ها کار می‌کرد. من پشت یک دیوار مانند بودم که عباس قهرمانی و عباس امینی هم رسیدند. حسن منصوری جوری افتاده بود که یک‌پایش آویزان بود و داشت توی آب پرت می‌شد. من رسیدم و او را بالا کشیدم. منصوری را طرف گونی‌ها روی اسکله آوردم و به آنها تکیه‌اش دادم و گفتم: همین‌جا بشین تا بیایند و زخمت را ببندند.

دویدم و جلو رفتم. دیدم محمدعلی زاجانی اینجا افتاده است. او را بلند کردم. دیدم هفت، هشت گلوله خورده است. هنوز تیربار عراقی داشت کار می‌کرد. قدری روی آب و قدری راهرو را می‌زد. او را آوردم و کناری گذاشتم و درگیری‌ها را ادامه دادیم. در دو طرف و در گوشه‌های اسکله، هرکدام دو پدافند بود. بچه‌ها یکی از پدافند‌ها را در آب انداخته بودند و کسی هم پشت آن سه قبضه دیگر نبود. ترس و وحشت همه وجود نیرو‌های عراقی مستقر در اسکله الامیه را گرفته بود و نمی‌توانستند کاری بکنند.

طول اسکله یک کیلومتر بود. سرباز‌هایی که روی اسکله بودند، فرار کردند و رفتند از پنجره هتل اسکله شروع به تیراندازی کردند.

گلوله‌هایی که نم کشیده بود!

حالا من و صادق عابدینی و امینی و یکی از بچه‌های گلپایگان بودیم. آقای مظاهری هم که فرمانده گروهان ما بود، مرتب می‌گفت: پس چرا ایستاده‌ای؟ تیراندازی کن.

عراقی‌ها با توپ‌های پنجاه‌وهفت از لابلای لوله‌ها و تأسیسات آن‌طرف ساختمان اینجا را می‌زدند. من آرپی‌جی ام را برده بودم. خرج را سر موشک گذاشتم و آرپی‌جی را شلیک کردم. اولی جلوی خودم افتاد که با لگد توی آب پرتش کردم. خرج دومی جلوی پای عباس امینی افتاد. گفت: این خرج‌ها در آب نم کشیده است.

از هفده، هجده‌نفری که بالای اسکله رفته بودیم؛ چند نفر مجروح و چند نفر شهید شده بودند... به صادق عابدینی گفتم: صادق چکار کنیم؟ تو موشک داری؟ گفت: دارم ولی خرج موشک‌ها نم کشیده است. به عباس امینی گفتم: عباس هر جوری شده هست، باید موشک آرپی‌جی پیدا کنیم.

من با کلاش خود عراقی‌ها تیراندازی می‌کردم و پوشش می‌دادم. عباس هم به سنگر‌ها سرکشی می‌کرد تا بلکه چیزی پیدا کند که به کارمان بخورد و بتوانیم شلیک کنیم. یکهو گفت: علیزاده مهمات پیدا کردم و صندوق آن را کشید و آورد. پنجاه شصت گلوله آر. پی. جی بود.

رسیدن نیرو‌های کمکی

همان موقع بی‌سیم توی آب افتاده بود و بی‌سیم نداشتیم که به عقب اطلاع دهیم. آنها در فرماندهی نمی‌دانستند که بچه‌ها چکار کرده‌اند. ابوشهاب گفته بود که خودمان با قایق‌ها برویم و بچه‌ها را پیدا کنیم. همزمان یکی از توپ‌های پنجاه‌وهفت عراقی، هوایی می‌زند و آقای مظاهری هم گشته بود و یک منور پیدا و شلیک کرده و اطلاع داده بود. ابوشهاب می‌گفت: وقتی روشنایی روی اسکله را دیدم، به بچه‌های آماده روی قایق‌ها گفتم فوری به سمت اسکله برویم.

عباس گلوله‌های خرج گذاری شده آر. پی. جی‌ها را آورد و ما یک ذره جان گرفتیم. چون آن موقع کلاش کارایی نداشت. هوا داشت روشن می‌شد. شاید من پنجاه، شصت موشک آر. پی. جی شلیک کردم و به ساختمان هتلشان و به‌طرف توپ‌های پنجاه‌وهفت و تیربارهایشان زدم و یک سری سنگر را هدف قرار دادم. بعضی از بچه‌ها نارنجک انداخته بودند و خلاصه با کمک خدا و تلاش همگانی اینجا را گرفتیم. انهدام جنگنده عراقی و نجات فرماندهان

من برگشتم و آمدم آنجایی که چهار لول پدافند‌ها بود. یکهو دیدم یک هواپیما آمد و هنوز تعدادی از نیرو‌های ما در آب بودند و موفق نشده بودند بالا بیایند. چندنفری هم مثل مجید مصلحی آب برده بود. همان وقت هم قایق‌های فرماندهی و ادوات در حال آمدن بودند.

هوا روشن‌شده بود و جنگنده عراقی آمد و خوشبختانه بمب‌هایش در آب افتاد و به اسکله نخورد و رفت و ما فقط نگاه کردیم.

دیدم یک چهار لول عراقی آنجاست به سراغش رفتم و شروع کردم به ور رفتن به آن و گفتم این را باید راه انداخت. عراقی‌ها آن را گیر انداخته بودند. ما هم یک سمبه آوردیم و لوله‌ها را باز کردیم.

قایق‌های نیرو‌های پشتیبانی گردان امام رضا (ع) به اسکله رسیده بودند و به کمک ما آمده بودند. از آن بالا قایق فرماندهان لشکر را هم دیدم که به ما نزدیک می‌شدند.

یک‌لحظه خواستم آب بخورم که متوجه هواپیمای دوم عراقی شدم. آن‌چنان با سرعت خودم را به پشت چهارلول و ضدهوایی رساندم که خودم هم باورم نمی‌شد. هواپیمای دومی پشت سر هم راکت می‌ریخت و من هم به‌طرف هواپیما شلیک می‌کردم. کیانی هم مهمات می‌رساند.

بعد هواپیما دوری زد و بالاسر قایق والفجر که فرماندهی لشکر در آن بود، خیز گرفت که آن را بزند. فشنگ‌های من قشنگ پیدا بود که زیر شکم هواپیما خورد و جنگنده عراقی آتش گرفت و فرصت نکرد که اوج بگیرد و در آب سقوط کرد.

بچه‌ها چنان الله‌اکبری گفتند که هنوز صدایش در گوش من است. وقتی در آب افتاد، منفجر شد. شیرزادی دوربینش را آورده بود و از انفجار و آتش جنگنده عراقی عکس گرفت.

هواپیما که افتاد، سجده شکر به‌جا آوردم. چون من هیچ‌وقت در خودم این شجاعت را نمی‌دیدم که یک همچون کاری بتوانم بکنم.

ما فقط وسیله‌اش بودیم و شکرم هم به این خاطر بود که مرا به‌عنوان وسیله این خیر برگزید و جان بسیاری از دوستان از جمله فرماندهان لشکر در آن صحنه نجات یافت. منبع: فضل‌الله صابری، رضا اعظمیان جزی، فرار از خود، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان