سه‌شنبه 25 شهریور 1404

ماجرای سوریه رفتن شهید طیب‌مسعود و فعالیت او در هوافضای سپاه به روایت پدرش

وب‌گاه خبر آنلاین مشاهده در مرجع
ماجرای سوریه رفتن شهید طیب‌مسعود و فعالیت او در هوافضای سپاه به روایت پدرش

پدر شهید می‌گوید: پسرم علاقه زیادی به دوران دفاع مقدس و خاطرات آن زمان داشت. جنگ که تمام شد ایشان یک نوجوان 12 ساله بود، اما با توجه به مسئولیت‌هایی که درخصوص جذب، آموزش و اعزام نیروهای بسیجی داشتم، چند بار او را همراه خودم به منطقه عملیاتی بردم. با نفس گرم رزمنده‌ها به این فضا علاقه‌مند شد

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، پدر سردار شهید مرتضی طیب‌مسعود از شهدای تجاوز نظامی امریکا و صهیونیست‌ها به کشورمان در گفتگو با جوان به بیان خاطراتی از این شهید پرداخته است.

در ادامه بخشی از این گفتگو را می‌خوانید؛

*پسرم علاقه زیادی به دوران دفاع‌مقدس و خاطرات آن زمان داشت. جنگ که تمام شد ایشان یک نوجوان 12 ساله بود، اما با توجه به مسئولیت‌هایی که درخصوص جذب، آموزش و اعزام نیروهای بسیجی داشتم، چند بار او را همراه خودم به منطقه عملیاتی بردم تا از نزدیک فضای جبهه‌ها را درک کند. با نفس گرم رزمنده‌ها و فضای معنوی جبهه‌ها، این علاقه از همان زمان در وجود او شکل گرفت و وارد بسیج شد. نهایتاً هم وقتی که درسش را تمام کرد، به عضویت سپاه درآمد. یک نکته‌ای را عرض کنم، من 26 مرداد 1359 در حالی که هنوز یک ماه و چند روز به شروع جنگ تحمیلی مانده بود، در منطقه عملیاتی مجروح شدم. این مجروحیت خیلی روی پسرم تأثیرگذار بود. آن زمان آقامرتضی سن کمی داشت، ولی به موازاتی که بزرگ‌تر می‌شد، دیدن مجروحیت من و حضورم در جبهه‌ها باعث شد که شوق مبارزه با استکبار و صهیونیست‌ها از همان زمان در وجودتش شعله‌ور شود.

*به خاطر حساسیت‌های شغلی‌اش، هیچ حرفی از نوع کار و وظایفش نمی‌زد. بسیار به کارش و ملزوماتی که داشت اهمیت می‌داد و اگر قرار بود به مأموریتی برود، حتی به ما که خانواده‌اش بودیم حرفی نمی‌زد. در ماجرای سوریه رفتنش یا در مواقع دیگر که آموزش‌هایی را پشت‌سر می‌گذاشت تا مدت‌ها کسی متوجه نمی‌شد کجا رفته و چه کاری انجام می‌دهد، اما خب به هرحال ما که خانواده‌اش بودیم، پس از غیبت‌های طولانی که داشت، پیگیر و متوجه می‌شدیم که مثلاً به سوریه رفته یا برای گذراندن دوره آموزشی به فلان‌جا رفته و مدت‌ها قرار نیست او را ببینیم.

*به هرحال شغل و وظایفش طوری بود که اینطور ایجاب می‌کرد. البته این را هم عرض کنم من بعد از بازنشستگی به روستای‌مان (خورونده از توابع رزن همدان) آمدم و پسرم در تهران مشغول بود. فاصله مکانی در کنار وظایف و مسئولیت‌هایی که داشت، مزیدی برعلت شده بود تا دیر به دیر همدیگر را ببینیم. مثلاً وقتی به سوریه رفته بود، شاید سالی یکبار او را می‌دیدیم.

*بله، چند سال هم در آنجا حضور داشت. با شهید حاجی‌زاده و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی همرزم بود. راستش ما از بحث سوریه‌اش خیلی اطلاع نداریم. آقا مرتضی از مأموریت‌هایش چیزی بروز نمی‌داد.

*می‌توانم بگویم آنچه در توانش بود را برای دیگران انجام می‌داد. ولو شده در تهیه دارو به یک بیمار باشد یا کارهای دیگری که باری از دوش مردم و مستمندان بردارد. من نمی‌خواهم اینجا خیلی از کارهای او را باز کنم. چون خودش دوست داشت در گمنامی کار خیر انجام بدهد و حتی الان که شهید شده، شاید راضی نباشد این کارها بیان شود.

*بارها و بارها به مادرش می‌گفت دعا کن شهید شوم. من البته مخالف بودم و می‌گفتم اگر شما و جوان‌های دیگری که شوق شهادت دارند بروند، پس چه کسی بماند و سنگرها را پر کند. باید بمانید و خدمت کنید. منتها ایشان آرزوی شهادت داشت. تکیه کلامش این بود که دعا کنید شهید شوم. از من هم می‌خواست که برای شهادتش دعا کنم.

*آخرین دیدارمان 19 ماه رمضان و شب احیا بود. بعد به تهران رفت و تلفنی در ارتباط بودیم. شبی هم که به شهادت رسید، قرار بود ما صبح روز بعد به مشهد برویم. کارهای سفرمان را خود شهید انجام داده بود. متأسفانه نتوانستیم برویم و پیشنهاد سفرش را قبول نکردیم. (با بغض می‌گوید) شاید آقا مرتضی از اینکه قبول نکردیم به مشهد برویم دلشکسته شد. فردای همان روز یکی دیگر از پسرانم زنگ زد و گفت حاج‌آقا مبارک باشد، مرتضی شهید شد.

29219

کد خبر 2115574