مختصری در باب ناترازیِ جان
برسد به دست عالیجناب ژاله آموزگار که ایرانزمین مدیون و مرهون اوست.
«جان» هم چیزی است مثل پول، مثل گاز، مثل برق، مصرفش که بیشتر از تولید باشد، امکان دریافت و جایگزینیاش که منتفی شود، کم کم تمام میشود.
ما گاهی اوقات بی آنکه حواسمان باشد جانمان را بیمحابا خرج میکنیم؛ برای خانواده برای فرزند برای رفیق برای غریبه. بعد ناگهان به خودمان میآییم و میبینیم خزانه همایونی چنان خالی شده که دیگر حتی نمیشود روز را با آن شب کرد.
گاه هم درست در پایان خط به ضمانت جانانی مختصر جانی را وام میگیریم تا بتوانیم ادامه دهیم.
اصلا قوام زندگی به همین وامِ جان است ورنه که هیچ: از رفیقی که بیدعوت بلند میشود میآید به زور و حضورش را در روزهای ملال به ما تحمیل میکند و البته قیمهبادمجانی هم بار میگذارد در خانه خودمان. از هموطنی که حتی ما را نمیشناسد و بیخود و بیجهت در مترو به لبخندی میهمانمان میکند، از فروشنده بامرامی که وقتی میبیند کارت بانکی همراهمان نیست میگوید: «مهم نیست عصر بزن به حسابم».
شاید باور نکنید ولی ما حتی گاهی از سر بی چارگی جان را «سواپ» میکنیم. مثل همان دسته گلی که در تهران برای مادر رفیقی میفرستیم که در بوستون است که شفیق است و همین چند روز پیش از دوست بیمارمان در آن سوی دنیا پرستاری کرده؛ دوستی که احتمالا حسرت دیدارش به دلمان خواهد ماند.
اما سرکار خانم آموزگار. ما این روزها دچار «ناترازی جان» یم. از طرفی سرها چونان در گریبان و سرما چنان سخت سوزان است که رمقی برای کسی نمانده تا مختصر جانی به ما تزریق کند و از دیگر سو چنان دورافتادهایم از ترکمنستان «معنا» که امکانی برای تجدید و تولید جان از درون خودمان برایمان باقی نمانده است.
کیست نداند شما چه رنجها کشیدید برای ایران زمین؛ نام شما تا ابد بلند خواهد بود عالیجناب. اما این جوانها که میروند، با نهایت احترام، احتمالا از شما خواهند پرسید وقتی افقی وجود ندارد، وقتی فردایی نیست، تحمل سختی چه دردی دوا میکند از ایرانه خانم زیبا؟
آنها از شما خواهند پرسید حد یقف این «بمان» کجاست؟ و اساسا وقتی افق از بین رفت وقتی فردا بیمعنا شد آیا هنوز هم «وطن» همان معنایی را میدهد که برای پیشینیان میداد؟ استاد سخن شمایید ولی مگر جز این است که «معنا» در کنار همین افق و امید است که آفریده یا ساخته میشود؟
بدیهی است شما بهتر و دقیقتر از من میدانید میدانید. بسیاری از آنها وقتی میروند هم تا سالهای بسیار سختی میکشند، تا پایان عمر رنج فراق و غم یاران آزارشان میدهد اما به گمان شما چه پیش آمده که «آن» سختی را به «این» سختی ترجیح میدهند؟ (بماند که بخشی از آنان نیز مهاجر به اجبارند نه به تقصیر).
این روزها آقای پزشکیان هر جا مینشیند میگوید ناترازی گاز و برق جدی است اما ندیدم جایی اشاره کند ناترازی اصلی ناترازی جان است که سالهاست اتفاق افتاده و بعید میدانم دست پزشکیانها به رفعش برسد که کاش برسد.
شک نکنید اشک و بغض شما در سخنرانیتان دل همان «رفتگان» ایراندوست را هم به درد آورد اما وقتی راهی مسیری «چیز» ی نیست که بتوان جلوی پایشان گذاشت آیا میتوان توقع داشت صرفا به هشدار و بغض ما نروند یا برگردند؟
میدانم شما هم چنین انتظاری ندارید. میدانم اشک شما نیز برآمده از نگرانی و دستتنهایی است. اما سرکار خانم آموزگار به زعم من که کوچکترینم متوقف کردن این روند تنها یک راهحل دارد: راهی شاید «به ظاهر» مشابه با همان راهحلی که بعضی برای ناترازی انرژی پیشنهاد میدهند؛ راهی سهل اما شاید ممتنع: برای رفع ناترازی جان قیمت جان باید واقعی شود و اتفاقا این شمایید که باید به ما بیاموزید قیمت جان آدمی چند است و چیست؟
2727
کد خبر 2009207