مهاجرت به کانادا و مرگ تدریجی یک رؤیا
اگر میان مهاجرت کردن و نکردن به کانادا ماندهاید شاید این کتاب کمکتان کند که تصمیم درستتری بگیرید. «محله افراها» سرزمین و تاریخ کانادا را چون آلبومی پیش چشمان خواننده ورق میزند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، دفتر نشر معارف در تازهترین اثر خود سفرنامهای به قلم مهناز درگاهیفر به مخاطبان ارائه کرده است. نویسنده در سه ماه اقامت خود در شرق کانادا، تلاش کرده این کشور را از زاویه دید خود در «محله افراها» روایت کند.
ماجرای کتاب از این قرار است که شبی نویسنده به طور ناگهانی و کاملاً اتفاقی متوجه میشود که دوست کودکیهایش که سالها قبل به کانادا مهاجرت کرده دچار تومورمغزی و فراموشی شده و کسی از خانوادهاش در ایران از بیماری او آگاه نیست. او تصمیم میگیرد به تنهایی به کانادا رفته و برای مدتی هم که شده کنار عزیز بیمارش بماند اما در همان اولین هفته اقامتش در کانادا روی دیگر حقیقت را میبیند و درگیر آدمها و ماجراهای دیگری میشود...
سهلِ ممتنع؛ مثل پرداختن به «نماز» در داستاندر معرفی این اثر آمده است: «محله افراها» کتابی در ژانر سفرنامه و روایت واقعی سفر نه از سر خوشیِ یک بانوی جوان در تابستان 2018 به سرزمین آمال و آرزوهای دوست کودکیهایش است. دوستی که آن روزها پس از گذشت بیش از 10 سال از مهاجرتش به کانادا، سخت بیمار بوده ولی رنج غربت بیش از درد بیماری روح و روانش را آزار میداده است. دوست جوان نویسنده که در بین همگان به حافظه قوی شهرت داشته، روزی به دلیل فراموشیهای کوچک و غیرعادی مثل گم کردن آدرس منزلش در کانادا به پزشک مراجعه میکند ولی سیستم درمان علیل کانادا با تأخیر و تعلل در روند تشخیص به موقع بیماری، وخامت حال او را تشدید میکند تا جایی که فرصتی برای او باقی نمیماند.
نویسنده کتاب کاملاً اتفاقی متوجه بیماری دوستش شده و پس از اینکه میفهمد خانواده او در ایران از بیماریاش اطلاعی ندارند، ناگهان تصمیم میگیرد که به تنهایی به کانادا سفر کرده و به خاطر مسأله فراموشی دوستش در مراقبت از او کمکحال خانواده او در کانادا باشد. اما بعد از سفر و آگاهیاش از حقایق پشت پرده زندگی در غربت و دیدن تغییر خلق و خوی افراد و اثرات فرهنگ غربی بر روحیات و منش انسان شرقی، چنان تصورش از خوشی و زندگی باکیفیت در غربت مخدوش میشود و باورهایش درباره رشد و ترقی و مزایای زندگی در غرب و اخلاقیات مدرن و سبک زندگی غربی به هم میریزد که معنای زندگی مرفه به قیمت مهاجرت برایش رنگ میبازد و از درون معانی و افراد برایش تهی میشوند.
اما او نمیتوانست با این همه خالی شده از محبت و معنی به دنیای خودش برگردد. باید به دنبال ساخت معانی جدید در غربت بین غریبهها میگشت تا دنیا برایش تیره و تار باقی نماند. نهایتاً تصمیم به فهم و تماشای بیشتر جهان و تفکر درباره اثرات انسان بر محیط پیرامونش و جهانی که میسازد و اثر متقابل جهانی که ساخته بر خود او، میگیرد!
این رنج و تفکرات از همان هفتههای ابتدایی او را به شناخت بیشتر فضای زندگی مهاجران، دنیای مدرن کاناداییها، شناخت بیشتر ساکنانش و غمهای خفته در تاریخ این سرزمین سوق میدهد. کنکاشی که نتیجهاش مردمشناسی کاناداییها، غریبه شدن آشناها و دوست شدن غریبهها و حتی بعضاً جابجایی معنای واژههاست. سفری که با رنج یک دوست شروع میشود ولی دردش برای راوی کتاب به حدی میرسد که باعث فرار او از سرمای خانه خودیها به گرمای خانه غریبهها و گریزش با قطاری از پی قطار دیگر و از شهری به شهر دیگر میشود تا بلکه در هر شهر تکهای از غم و بهت و ناباوریاش را با تکهای از فهم و دوستی و محبت پاک کند. تا جایی که عمر سفرش به جای یک شهر به هفت شهر قد میکشد و او که برای کاهش تحمل درد یک تومور بدخیم، رنج سفر و تنهایی را به جان خریده بود با ترومایی بس بدخیمتر به وطن باز میگردد.
ترومایی که ریشه در تعویض معانی دارد و قرار است با مفاهیم جابجا شده، تا همیشه ابدیتِ حضور کلمات، در این کتاب و در روحش باقی بماند. ترومایی آمیخته به فهمهای جدید، رنجهای مدرن و زخمهای فراموش نشدنی! این کتاب لحظاتِ غرق در خوشی و ناخوشی، لذت و زحمت، دوستی و دشمنی، حیرت و حسرت، تفکر و تفنن و تنهایی و تعجب نویسنده حین درگیریاش با ماجراهای سه ماهِ سراسر تنهایی در غربتِ «سرزمین افراها» را روایت میکند. غربتی که ابهت کانادا را در انتهای سفر برایش در هم میشکند و آن را به محلهای که صرفاً افراهای جذابی دارد، مبدل میکند.
ماجراهایی که بعضاً خود نویسنده به دلیل حرمت دوستی و حق نان و نمک از بازگوکردنشان اِبا دارد و برای تحملشان در روایت آنها، به کنایه و مجاز و استعاره پناه میبرد.
اگر میان مهاجرت کردن و نکردن به کانادا ماندهاید شاید این کتاب کمکتان کند که تصمیم درستتری بگیرید. کتاب «محله افراها» سرزمین و تاریخ کانادا را چون آلبومی پیش چشمان خواننده ورق میزند. از درون خانههایش گرفته تا درون کتابخانههایش، از عمق کوچههایش گرفته تا انتهای باغهایش، از لای زخمهایش گرفته تا قلب آدمهایش، از تاریخش گرفته تا سیاستش همه را مقابل چشمان خواننده میگسترد و او را وادار به دیدن حقیقت کانادا میکند.
نویسنده این کتاب در شهرهای این سرزمین به دنبال انسانیت و محبت گم شده و در جستجوی دلیل تغییر خلقوخو و سردی رفتار مهاجرینش میشود. در میان شهرهای غصب شده سرزمین بزرگ شمالی که هنوز رد خون و خاطرات سرخپوستان در آنها مشهود است به دنبال اثر انسان بر هستی و اثر جهانی که ساخته بر خود اوست.
مؤلف کتاب از طرفی با تماشای شهرهای تاریخی کانادا که روزگاری محل زندگی صاحبان اصلی این خاک بوده و جنگهای بسیار به خود دیده و رنجهای بسیار کشیده و از طرف دیگر با ورق زدن خاطرات افرادی که شاید سرخپوست نبودند اما سعی در بهتر کردن تاریخ کانادا و زندگی مردم زمانشان داشتند و حتی با تلاش در شناخت انسانهای تأثیرگذار در تاریخ جهان و درک روند پیشرفت مدرنیته در غرب و اثرش بر روح غربیها سعی در بهتر شناختن جهان غرب دارد.
نویسنده با نگاهی رنگی به جهان، به سرزمینی میرود که تا قبل از سفر در تصاویر ذهنیاش سبز و بکر و بزرگ و البته فیزیکی سرد بود اما یکهو به جهانی خاکستری و تاریک و مردمانی با قلب سرد میرسد و در ادامه تلاش میکند که این تصویر را به تنهایی ترمیم کرده و متعادل کند و با تعدیل به مردم سرزمین خودش تحویل دهد تا هم خود و هم دیگران حقیقت را درست و در اندازه واقعی خودش ببینند و بفهمند؛ از همین رو و با همین نگاه سعی در فهم جهان اطرافش و شناخت بهتر سرزمین کانادا و تاریخ آن دارد تا با فهم آن به شناساندن بهتر این کشور و مردمش به جوانان و علاقمندان به مهاجرت به این سرزمین، کمکی هر چند کوتاه بکند.
نویسنده حتی در بخشی از سفرش با به چالش کشیدن خود پیش چشم کاناداییها، سعی در فهم بهتر خویش و عمیقتر و دقیقتر شناساندن کشور و ریشههایش به غربیها دارد و در ادامه با کسب معانی جدید و تجربیات تازهای که درک کرده و غریبههایی که دیده و دوستیهایی که ساخته و مفاهیم تازهای که در حین سفر به دست آورده، سعی میکند به خود و اثرش در جهان بیندیشد و همچنین خواننده را به تفکر درباره محیط پیرامونش و اثر عملش در جهان هستی ترغیب کند.
این کتاب یک سفرنامه گردشگری صرف نیست. در این کتاب شما دوباره تاریخ و جغرافیا را کنار هم و وابسته به هم میبینید. همان جا که مردمشناسی میخوانید، دولتشناسی هم میخوانید. همان قدر که عاطفه یک دوست واقعی را درک میکنید، مکر دشمن را هم میفهمید.
نویسنده در این کتاب سعی دارد با زیستن در شکل خود و فرمی که با آن خو کرده و جهان را فهمیده، خویشتن و جهان غرب را به چالش بکشد و مسیرش را به نرمی در جهان غرب و در عین حال در تصورات خواننده باز کند و مخاطبش را به تأمل و تفکر دوباره درباره خود و جهان ترغیب کند.
مهمترین وجه تمایز این کتاب تلاش نویسنده در تفکر عمیقتر نسبت به آنچه میبیند و تعلل در باورکردن یا نکردن آن است و سعی دارد تا خواننده را هم در تمام لحظات این سفر با خود همراه کند و او را تشویق به تماشا و تفکر کند.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: جلوی پارلمان دو جفت چشم سحرخیز پیدا کردم که معلوم بود خیلی زودتر از اهالی شهر از خواب بیدار شدهاند! یک جفتش متعلق به مرد جوانی در سمت چپ میدان بود که کمی بالاتر از حوض ایستاده بود و به نظرم رگههایی از سرخپوستان در چهرهاش بود. پلاکاردهایی هم در دست داشت که بزرگ روی آنها نوشته بود «دست از آزار و اذیت مهاجران بردارید» «پول مالیتدهندگان را هدر ندهید.» جفت دوم چشمها هم متعلق به مرد میانسالی در سمت راست میدان بود. چشمان رنگی و قدِ بلندش میگفت کانادایی است. کنار مسیر عبور عابران ایستاده بود و نگاهی مهربان و پرقدرت داشت. ناخودآگاه، هم جذبهای به جانت میریخت که نزدیکش شوی و هم صلابتی داشت که ترجیح میدادی فاصلهات را حفظ کنی!
دو پلاکارد بزرگ هم با نخی مشترک از گردنش آویزان کرده بود. یکی در پشتش برای آنهایی که از پشت سرش میآمدند، یکی روی سینهاش و پلاکارد سومی هم در دستش بود. یعنی به شدت اصرار بر دیده شدن داشت! در قسمت بالایی آن یکی که روی سینهاش آویزان بود نوشته شده بود «برای کانادای جدید دعا کنید» و در پایین آن طرحی از یک خانم باردار و جنین داخل رحمش با ابرِ گفتگو از سمت جنین به بیرون کشیده شده بود که داخلش نوشته بود «مامان اجازه بده زنده بمونم، من یک انسانم!» و در سمت مقابلش نوشته شده بود «قانون ناعادلانه؛ بخش 223 از قوانین جنایی کانادا؛ یک نوزاد تنها در صورت تولد، یک انسان محسوب میشود.»