سه‌شنبه 8 آبان 1403

مهریه 200هزار تومانی همسر شهید!

خبرگزاری دانشجو مشاهده در مرجع
مهریه 200هزار تومانی همسر شهید!

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «جان‌محمد؛ یعنی فدایی رسول الله...» این لقب را حاج قاسم به سردار جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت داده بود. جان‌محمد علیپور متولد 1344 بود و 15 ساله بود که شیپور جنگ تحمیلی زده شد. اهل اندیمشک بود و نمی‌توانست ببیند دشمن تا نزدیکی‌های شهرش آمده و او کاری نمی‌کند. تمام هشت سال را جنگید و وقتی خیالش از توپ و...

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «جان‌محمد؛ یعنی فدایی رسول الله...» این لقب را حاج قاسم به سردار جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت داده بود.

جان‌محمد علیپور متولد 1344 بود و 15 ساله بود که شیپور جنگ تحمیلی زده شد. اهل اندیمشک بود و نمی‌توانست ببیند دشمن تا نزدیکی‌های شهرش آمده و او کاری نمی‌کند. تمام هشت سال را جنگید و وقتی خیالش از توپ و تانک‌های دشمن راحت شد، تصمیم گرفت به سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمل کند. فاطمه مریدی از اقوامشان در اندیمشک بود که به خواستگاری او «بله» گفت.

پاسدار بود و وقتی از سپاه بازنشسته شد، فرصت خوبی بود برای این که خستگی این همه سال را از تنش دور کند. همه چیز آرام و خوب بود و وقت ازدواج دوقلوهایش حسین و محسن رسیده بود که صدای شیپور دیگری از کیلومترها دورتر بلند شد. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) زیر آتش بود و جان‌محمد نمی‌توانست بنشیند و نگاه کند. لباس‌های رزمی‌اش را پوشید و راهی شد. سردار جان‌محمد علیپور که با ریش‌ها و موهای سپیدش می‌توانست کناری بنشیند و نگاه کند، آنقدر در سوریه ماند و جنگید تا مزد جهاد هست‌ساله‌اش را آنجا گرفت. البته درخواست‌هایش از همسرش که برای شهادتش دعا کند هم بی‌تأثیر نبود.

دوستان خوبمان در واحد تاریخ شفاهی موسسه شهید جواد زیوداری (اندیمشک) ما را با خانواده سردار شهید علیپور آشنا کردند؛ از ایشان خصوصا برادر عظیم مهدی‌نژاد و خواهر فاطمه میرعالی سپاسگزاریم. آنچه در چند قسمت می‌خوانید، حاصل گفتگو با همسر گرانقدر این شهید است. در این قسمت، با روند آشنایی و خواستگاری آقاجان‌محمد از همسرش آشنا می‌شویم...

**: خانم مریدی اهل کجا هستید؟

همسر شهید: روستایِ شهید مدنیِ خرم آباد. بیست و پنج کیلومتریِ خرم آباد. از طایفه ماکیانی. زیرمجموعه طایفه بزرگ سگوند.

سردار جان‌محمد علیپور در کنار همسر و سه پسرش (حسین، محسن و علی)

**: الان هم روستا است یا پیشرفت کرده؟

همسر شهید: نه. همان روستا است ولی با امکاناتِ بهتر. پدرم اصالتاً اندیمشکی هستند. زمانِ رضاخان تبعید میشوند. ابتدا میروند تربت حیدریه و بعد وقتی برمیگردند، اینجا در اندیمشک ساکن میشوند. ما زمان جنگ هم اندیمشک بوده‌ایم.

جنگ که شروع شد دیگر رفتیم خرم آباد. من هم شانزده سال داشتم که ازدواج کردم. یعنی من بیشتر از ده، دوازده سال خرم آباد نبودم.

**: دوران دبستان هم آنجا بودید؟

همسر شهید: من تا کلاس دوم آنجا بودم. بعدش آمدم اندیمشک.

**: شغل پدرتان چه بود؟

همسر شهید: کشاورزی، دامداری. پدرم الان هم باغ و زمین دارند. قبلاً در زمین‌شان جو و گندم کشت می کردند. حالا ده سالی هست که باغ میوه دارند. میوه‌هایی زردآلو، گیلاس، سیب، هلو، گردو.

زمانی هم که اندیمشک بودیم پدرم نگهبان نهضت بودند که سمت سیاس (cs - ورزشگاه سروندی) بود. حتی زمان بمبارانِ پنجاه و دو هواپیما در چهارم آذر 65 ما اندیمشک بودیم. خانه‌مان اندیمشک بود.

**: دلیل اینکه شما در رفت و آمد به اندیمشک بودید، چه بود؟

همسر شهید: فامیلهای پدرم همه اندیمشک هستند.

پدرشوهرم و پدرم پسرخاله هستند. فامیل‌های پدری ام همه اندیمشک هستند. اصالتاً پدرم اندیمشکی بوده و به خاطر تبعید میروند و برمیگردند. چند سالی دوباره آمدند اندیمشک. برای جنگ دوباره رفتند خرم آباد. توی شهر خرم آباد بودند و به روستا نرفتند. بعد کشاورزی و باغداریشان را رو به راه کردند و دوباره رفتند آنجا تا حواسشان بیشتر به باغ و زمین و این چیزها باشد.

**: آنجا خودتان تنها بودید یا از اقوام کسی پیش شما بود؟

همسر شهید: عموی پدرم و پسرعمویش و فامیل های مادری‌ام بودند. مادرم خرم آبادی است و فامیلهایشان خرم آباد هستند. البته اندیمشک هم فامیل دارند.

مادرم از طایفه دالوند است.

سردار شهید جان‌محمد علیپور در دوران دفاع مقدس / نفر اول از راست

**: پدر و مادرتان چه سالی ازدواج کردند؟

همسر شهید: طوری که میگویند؛ حدود سال 48 ازدواج کرده اند.

**: خب چند فرزند داشتند؟

همسر شهید: چهار دختر و سه پسر. اول برادرم محمد. بعد خودم بودم. بعد برادرم احمد. بعدی زهرا. بعد دوباره برادرم نعمت. خواهرهای دیگرم هم الهام و مریم.

**: چه سالی متولد شدید شما؟

همسر شهید: اواخر سال52.

**: فضای مدرسه‌تان در خرمآباد چگونه بود؟

همسر شهید: اول انقلاب بود. کلاس اول و دوم را آنجا گذراندم بعد دیگر برای کلاس سوم، اندیمشک بودم.

**: میشد در مدرسه، معلمی داشته باشید که ضدانقلاب باشد؟

همسر شهید: نه. نداشتیم. زمانی که 22بهمن و سالگرد انقلاب می‌شد یک عالمه شیرینی پخش می‌کردند.

سردار شهید جان‌محمد علیپور، زائر حرم رضوی

**: وقتی حضرت امام به ایران آمدند چکار کردید؟

همسر شهید: وقتی که امام آمد من کوچک بودم. یادم هست بابایم تا قم هم رفت. عکسهایی کوچک از امام درست کرده بودند. برای برادرهایم آورده بودند. من گریه میکردم میگفتم: «چرا برای من نیاوردی؟»

**: خانواده‌تان انقلابی بودند؟

همسر شهید: بله. مثلاً پدرم تا قم رفت. من از وقتی که یاد دارم پدرم ندیده ام یک بار نمازش قضا بشود. خیلی معتقد هستند. الان به خاطر همسرم که شهیدشده، خیلی غصه می‌خورند. خیلی همسرم را دوست داشتند. زمانی که ازدواج کردم، برادر بزرگم تازه دیپلم گرفته بود و کوچک بود. آقای علیپور که آمده بود توی خانوادهمان، پدرم همیشه میگفت: «این پسرِ بزرگم است.» من بعضی وقتها میگفتم: «آقا اینجور نگو محمد ممکن است ناراحت بشود.» بعد میگفت: «نه چرا ناراحت بشود؟ واقعاً این پسر بزرگم است.» حالا واقعاً خیلی برای پدر و مادرم سخت است.

**: شما چه سالی ازدواج کردید؟

همسر شهید: نیمه شعبان سال 68 عقد کردیم. دوم فروردین 1369 هم عروسی کردیم. یعنی کلاً مراسم خواستگاری و نامزدی و عروسی و اینها یک ماه هم طول نکشید.

**: زمانی که جنگ بود شما اندیمشک بودید؟

همسر شهید: بله.

سردار شهید جان‌محمد علیپور در سوریه

**: منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: چهل و پنج متری بودیم. بعدش رفتیم ساختمان. چون مستأجر بودیم، خانه‌مان هی جابهجا میشد.

**: شما با آقای علیپور آشنایی داشتید؟

همسر شهید: پسرخاله پدرم بودند. من کاملاً خانوادهاش را میشناختم. ولی خودش چون جبهه بود اصلاً ندیده بودمش. زمانی که اندیمشک بودیم ما رفت و آمد خانوادگی با هم داشتیم بعد آنها میآمدند و میرفتیم ولی من ایشان را اصلاً ندیده بودم! بعد میآیند با پدرم صحبت میکنند که میخواهیم بیاییم برای خواستگاری و پدرم میگوید: «من با دخترم صحبت کنم ببینم چه می‌گوید.» وقتی حرفش به میان آمد؛ من اصلاً ذهنیتی نداشتم.

**: چند سالتان بود؟

همسر شهید: سال 68 بود. پانزده و خورده‌ای ساله بودم. هفده سالَم بوده است که حسین و محسن را زایمان کردم.

آن موقع اینقدر رسم نبود که دختر و پسر با هم صحبت کنند. وقتی با پدر و مادرش آمد از قضا آن روز مامان و بابایم خانه نبودند. فقط من و برادرانم خانه بودیم. میدانستیم برای چه منظوری آمدهاند. خودم ازشان پذیرایی کردم که بعدها به شوخی آقا جان‌محمد میگفت: «تو اینقدر اومدی و رفتی که باعث شدی با تو ازدواج کنم!» مزاح میکرد.

**: یعنی آقای علیپور از قبل شما را ندیده بودند؟

همسر شهید: نه. اصلاً ما دوتا همدیگر را ندیده بودیم. آقا جان‌محمد زمان جنگ هشت سال همه‌اش توی جبهه بود. خانواده می‌خواستند از جنگ یک کم فاصله بگیرد؛ بعد بهش میگویند: «بیا و ازدواج کن!» میگوید: «نه، من ازدواج نمی‌کنم.» وقتی جنگ تمام میشود خودش میگوید: «حالا هر کسی رو خودتون صلاح میدونید برام خواستگاری کنین.» آنها هم باهاش صحبت میکنند که پسرخاله بابا یک دختری دارد اینجور و آنجور؛ ما با هم رفت و آمد داریم و ازش راضی هستیم. میگوید: «اگه شما تاییدش میکنید هر چی شما بگید من قبول میکنم.» این شد که آمدند خواستگاری.

**: قبل از آقای علیپور شما خواستگار دیگری هم داشتید؟

همسر شهید: بله.

فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت در سوریه

**: ملاک خودتان برای ازدواج چه بود؟

همسر شهید: قبل از اینکه بدانم آقا جان‌محمد میخواهد بیاید خواستگاریام، توی یک مراسمی بودم. دیدید زنها مینشیند به غیبت و حرف دیگران. من فقط گوش میدادم و اصلاً چیزی نمیگفتم. خدا را شاهد میگیرم همان شب خواب دیدم کسی بهم گفت: «تو با یک آدم معصومی ازدواج میکنی، ننشین توی این جمع. یک آدم پاک و معصوم میاد خواستگاریت.»

**: دقیقاً کِی بود این خواب را دیدید؟ چند سالتان بود؟

همسر شهید: دقیق سالش یادم نیست، ولی گفتم: «مامان! من همچین خوابی دیدم.» بعد مامانم گفت: «خب مامان نشین؛ کی بهت گفته بشینی؟» وقتی که آمدند خواستگاری‌ام پدرم خیلی به فامیلهایش احترام میگذارد و دوستشان دارد خصوصاً همین خانواده شوهرم که پسرخاله پدرم بودند. هر زمانی که کسی میآمد خواستگاری‌ام میگفت: «نه؛ دخترم را دادم به پسرخالهام.» انگار بهش الهام شده بود. حتی یک سری مادرم بهش گفت: «تو چرا این رو میگی؟ تو از کجا میدونی؟ اصلاً پسرخالهات کجاست که میخواد بیاد؟» پدرم دوست نداشت من آنجا ازدواج کنم.

بعضی وقتها فامیلهای مادرم می آمدند خواستگاری، مادرم تا حدی راضی میشد ولی پدرم نه. پدرم اصلاً با همان برخورد اول حتی بعضیهایشان را اجازه نمیداد بیایند به خانه‌مان. میگفت: «من این رو گذاشتم برای فامیل‌های خودم.»

زمانی که خانواده شوهرم با پدرم صحبت کردند و گفت: «من فقط رضایت دختر و دایی‌هایش را بگیرم؛ من اصلاً مخالفتی ندارم.» وقتی آمدند پدرم اصلاً مخالفتی نداشت.

**: دقیقاً مراسم خواستگاریتان چه تاریخی برگزار شد؟

همسر شهید: اسفند 68 بود.

**: زمانی که به سن بلوغ رسیده بودید و خواستگار برایتان آمد، پوششتان چطور بود؟ یعنی این برایتان اهمیت داشت کسی که میآید همه چیز برایش مهم باشد؟ مثلاً چادر برایش مهم باشد؟

همسر شهید: بله. چون برادرم که از من دو سال بزرگتر بود؛ فوق العاده حساس بود. برادرِ بزرگم حتی زمانی که من میخواستم ظرف بشویم میگفت: «آستین‌هاتم بالا نزن.» بهش میگفتم: «خب آستین‌هام خیس میشه.» میگفت: «نه. اصلاً خوشم نمیاد که این آستین‌هاتو بزنی بالا؛ مبادا کسی ببیند.» برادرم فقط بزرگ بود توی خانوادهمان. اگر زمانی دوست‌هایش را میآورد میگفت: «هیچ کس بیرون نیاید. اگه مامانم تونست پذیرایی کنه، پذیرایی کنه اگه نه هیچ کس. تو حق نداری بیایی.»

سردار شهید جان‌محمد علیپور در دوران دفاع مقدس

**: غیرتی بودند...

همسر شهید: بله، هم بابایم و هم خودش خیلی غیرتی بودند. فقط باید با مامانم جایی میرفتم. فقط با مامانم یا بابایم میرفتم بازار یا خانه فامیل. در همین حد بود. خودم اصلاً تنها زیاد جایی نمیرفتم. چادری هم بودم.

**: در مراسم خواستگاری زمانی که آقا جان‌محمد علیپور را دیدید، پسندیدید؟ یعنی ملاکهایی که مد نظرتان بود را داشتند؟

همسر شهید: بله.

**: پدر و مادرتان کِی آمدند منزل؟

همسر شهید: بعدازظهر تقریباً ساعت دو و سه رسیدند خانه.

**: آقای علیپور به همراه کی آمده بود؟

همسر شهید: پدرش و مادرش.

**: شما استرس نداشتید که خواستگار آمده و کسی هم خانه نیست؟

همسر شهید: برادرم خانه بود. ما چون فامیل بودیم، خیلی رفت و آمد داشتیم. چون مادرش بود، بیاحترامی بود که بخواهم بیایم بیرون از اتاق ولی خب مرتب میرفتم بیرون و میآمدم. واقعا خجالت میکشیدم. من با پدر و مادرش اصلاً تعارف و رودربایستی نداشتم ولی چون خودش را اصلاً ندیده بودم، خجالت می‌کشیدم. بار اول بود که میدیدمش. خودم را مشغول خواهرم مریم که هشت ماهش بود، کرده بودم. مادرم او را پیش من گذاشته بود و رفته بود. تا این که مامانم آمد. بعد بابابزرگم آمد، عموی پدریام هم آمد. مجلس به قول معروف رسمی شد و با هم صحبت کردند. بحث سر مهریه و بقیه مسائل بود ولی من اصلاً توی بحثشان، شرکت نداشتم. توی اتاق دیگری بودم. برادرم قبول نکرده بود. گفته بود: «این رسم و رسوم‌ها چیه؟... میخواید مهریه و شیربها بگیرید؟ ما که فامیلیم این رسم و رسومات رو دیگه جمع کنید!» پدرشوهرم گفته بودند درست است ما فامیل هستیم ولی به رسوم طایفه‌ای همان شیربها و مهریه مختصر، باشد.

سردار شهید جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت در میان همرزمان

**: مهریه‌تان چقدر بود؟

همسر شهید: یک جلد کلام الله با دویست هزارتومان وجه نقد!

**: شما برای اولین بار کی با آقای علیپور صحبت کردید؟ توی جلسه خواستگاری که صحبت نکردید؟

همسر شهید: در جلسه خواستگاری فقط در حد سلام و علیک و احوالپرسی بود. ولی دیگر راجع به مسائل دیگر صحبت نکردیم. آقای علیپور خیلی به محرم و نامحرم معتقد بودند. میگفت: «خانوادم اگه کسی رو از نظر اخلاق، رفتار، خانواده تایید کنن من دیگه هیچ مشکلی ندارم.» وقتی که بعد با هم صحبت کردیم.

**: آقا جان‌محمد چند سالشان بود؟

همسر شهید: بیست و پنج سال. متولد سال 44 بودند.

**: می‌دانستید شغلشان چیست؟

همسر شهید: بله. می دانستم. به پدرم گفته بودند که پاسدار است.

**: اگر بعد از هشت سال جنگ، دوباره می‌خواستند به جبهه بروند برایتان سخت نبود؟

همسر شهید: نه.

**: خرید عقد هم رفتید؟

همسر شهید: بله. برای عقدمان رفتیم خرید. محرم بودیم. اول رفتیم محضر عقد کردیم بعد با مامانم و مامانش و خواهرهایش، رفتیم خرید. حلقه و لباس گرفتیم. خرید عروسی را هم انجام دادیم.

آن موقع سال 68 آنقدر رسم نبود که دختر و پسر بخواهند خیلی با همدیگر صحبت کنند. من هم سن زیادی نداشتم... خدا را شاهد میگیرم وقتی عروسی کردیم، خدا را شکر کردم که با چنین کسی ازدواج کردم.

سردار شهید جان‌محمد علیپور در گلزار شهدای سوریه

**: زمانی که اولین بار برای خواستگاری آمدند یادتان هست چه لباسی پوشیده بودند؟

همسر شهید: بله؛ یک پیراهن شلوار خیلی ساده. پیراهنش هم روی شلوارش بود. (با خنده) با شلوار طوسی و پیراهن سفید.

**: یعنی تیپ حزب‌اللهی؟

همسر شهید: بله. بعد از ازدواج اینقدر من باهاش صحبت کردم که دیگر به زور پیراهنش را می‌زد زیر شلوار. (با خنده) در کل تیپش خیلی ساده و حزب‌اللهی بود.

**: برای عقد، فامیل را دعوت کردید؟

همسر شهید: نه. خیلی ساده بود. فقط خانواده خودم و خانواده آقای علیپور بودند با پسردایی پدرم که به عنوان شاهد امضاء کرد. صبح عقد کردیم، بعدازظهر رفتیم خریدها را انجام دادیم. شب هم خودشان یک مراسم خیلی ساده و مختصر گرفتند که حلقهها را دست کردیم. تازه جنگ تمام شده بود و حتی برای عروسی هم ساز و دُهُل محلی در کار نبود. خواهرهایش شادی کردند ولی از ساز و آواز خبری نبود.

**: وقتی که مَحرَم شدید برای صحبت راحت بودید یا هنوز رویتان نمیشد؟

همسر شهید: شاید باورتان نشود من تا نزدیک سه، چهار ماه خجالت میکشیدم توی جمع باهاش صحبت کنم. وقتی که ما ازدواج کردیم کارشان اهواز بود. دیگر شنبه صبح میرفت، چهارشنبه بعدازظهر می‌آمد خانه. بعد بهار بود که ما ازدواج کرده بودیم. آن موقع هم هوا خنک بود. همه خانواده شوهرم پنجشنبه و جمعه‌ها جمع میشدند توی حیاط. وقتی می‌آمدند، خجالت میکشیدم. فقط در حد یک سلام صحبت می کردم.

*ادامه دارد...

منبع: خبرگزاری مشرق
مهریه 200هزار تومانی همسر شهید! 2
مهریه 200هزار تومانی همسر شهید! 3
مهریه 200هزار تومانی همسر شهید! 4
مهریه 200هزار تومانی همسر شهید! 5
مهریه 200هزار تومانی همسر شهید! 6
مهریه 200هزار تومانی همسر شهید! 7
مهریه 200هزار تومانی همسر شهید! 8
مهریه 200هزار تومانی همسر شهید! 9
مهریه 200هزار تومانی همسر شهید! 10