میخی برتابوت روشنفکری ایران / کاهش درد انسان با روشنفکری یک شوخیست
عضو هیئت علمی دانشگاه شاهد در نقد گفتگوی ملکیان و سروش گفت: اینکه بگوئیم روشنفکری آمده تا درد و رنج انسان را کاهش دهد، یک شوخی بیش نیست.
عضو هیئت علمی دانشگاه شاهد در نقد گفتگوی ملکیان و سروش گفت: اینکه بگوئیم روشنفکری آمده تا درد و رنج انسان را کاهش دهد، یک شوخی بیش نیست.
به گزارش خبرنگار مهر، پس از برگزاری گفتگوی زنده مصطفی ملکیان و عبدالکریم سروش در فضای مجازی پیرامون موضوع «روشنفکری و حقیقت» جمعی از اصحاب اندیشه در یک گفتگوی زنده با عنوان «روشنفکری و حقیقت بدون روتوش» در کلاب هاوس این گفتگو را مورد نقد وبررسی قرار دادند.
حجت الاسلام رضا غلامی عضو هیئت علمی دانشگاه شاهد، حجت الاسلام احمد حسین شریفی عضو هیئت علمی موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره) از جمله سخنرانان این نشست مجازی بودند که در ادامه متن سخنانشان می آید.
متن سخنان حجتالاسلام احمدحسین شریفی استاد مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره):
گفتگویی که چند روز پیش میان جناب دکتر سروش و استاد ملکیان دو تن از بزرگان روشنفکری ایران صورت گرفت، یک گفتگوی بسیار مبارک و میمون بود. خیلی حقایق را درباره جریان روشنفکری روشن کرد و امیدهایی را در فضای گفتگوی علمی میان اندیشمندان کشور زنده کرد. امیدوارم این امید به یأس و ناامیدی مبدل نشود. نفس گفتگو میان دو متفکر و اندیشمندی که علیرغم اختلافات فراوانشان، در یک نحله فکری و از سران جریان فکری لیبرالیستی در کشور ما هستند، امری مبارک بود. اینکه، علیرغم انتظار بسیاری از افراد، این گفتگو با رعایت اخلاق گفتگو صورت گرفت و کمترین تنش اخلاقی را داشت، بر مبارکی و ارزش آن افزود. همگان میدانیم و نیاز به تفصیل و اثبات ندارد که هم جناب دکتر عبدالکریم سروش و هم جناب مصطفی ملکیان همواره با بدترین ادبیات، مخالفان فکری خود را یاد کردهاند. استاد هتاکی و فحاشی علمی و غیرعلمی علیه مخالفان فکری و سیاسی خود هستند. بلکه بخشی از فضای بیادبی و بیاخلاقی در میان گویندگان و نویسندگان کشور ما در سالهای اخیر، معلول روش این دو شخصیت بوده است. به عنوان مثال، جناب مصطفی ملکیان با بدترین الفاظ ممکن از اندیشمند و مفسر بزرگی مثل علامه طباطبایی یاد میکند و چندین بار با رکیکترین الفاظ از آن بزرگ یاد میکند آن هم صرفا به این دلیل که تفسیری از آیه 200 سوره آل عمران [یا أیها الذین آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلکم تفلحون] بیان کردهاند که خوشایند جناب ملکیان نیست و به زعم ایشان تفسیر دقیق و درستی نیست! جناب عبدالکریم سروش نیز که در هتاکی و بدگویی و فحاشی نسبت به مخالفان فکری خود زبانزد عام و خاص است. ایشان آدم ادیبی است اما چیزی که تعجب مرا برانگیخته است و به نظرم یک مطالعه روانکاوانه و یک بررسی روانشناختی بالینی ویژه را میطلبد، این است که سخنان و نوشتههای ادیبانه ایشان زمانی به اوج میرسد که شروع به فحاشی و بدگویی میکنند. شاید بیشترین دایره مفاهیم زشت و بدگویانه را ایشان در چنته خود دارند. کافی است نوشتهها و گفتههای ایشان در همین چند ماه اخیر در نقد دکتر مهدی گلشنی، رضا داوری و سخنرانی یکساعتهای که یک روز بعد از رحلت علامه مصباح یزدی در هجو و بدگویی نسبت به آن علامه فقید داشتند، ملاحظه شود. اما آنچه موجب خرسندی فراوان این بنده شد و ایجاد امیدی کرد این بود که در این گفتگو شاهد هتاکی و فحاشی و بدگویی نبودیم. این را به فال نیک میگیریم و از این آقایان خاضعانه میخواهم همین رویه را در همه گفتگوهای علمی خود در پیش گیرند. و بدانند با هتاکی و فحاشی، حقیقتی شناخته نمیشود چه رسد به آنکه تقریر شود و مرارتی تقلیل نمییابد بلکه مرارتهای غیرضرور و بیموردی هم ایجاد میشود. حتی اگر مخالفان شما هم از آن هتاکیها و بدگوییها رنجیده خاطر نشوند، برای اعصاب و روان خودتان مناسب نیست. موضوع مورد بحث این دو بزرگوار سه مفهوم کلیدی داشت «روشنفکری»، «حقیقت» و «نسبت میان این دو» از این جهت که هر دو استاد تلاش کردند بدون حاشیهروی، دیدگاه خودشان را درباره این سه مفهوم بیان کنند، گفتگویی روشمند بود. اما از جهت محتوا و نتیجه نقدهای فراوانی به آن وارد است که برخی از آنها را به اختصار بیان میکنم: دنبال تعریف ماهوی و تعیین ذات روشنفکری بودن
هر دو بزرگوار گمان میکردند که روشنفکری از مفاهیم ماهوی است و دنبال بیان ذات و ذاتیات آن و ارائه یک تعریف جامع و مانع از آن بودند. جناب ملکیان حقیقت روشنفکری را تقریر حقیقت و تقلیل مرارت میدانست و جناب سروش هم آن را چنین تعریف کردند «عموم کسانی که دلسوز مردماند، و داشتههای علمی و غیرعلمی خود را صادقانه خرج این دلسوزی و شفقت بر خلق میکنند، روشنفکر هستند» و جناب ملکیان هم گفتند این دقیقا همان تعریفی است که ایشان در یک مقالهای ارائه دادهاند که روشنفکر «کسی است که از آخرین دستاوردهای علوم و معارف بشری در راه حل مسائل و مشکلات مردم استفاده میکند» این آقایان توجه نداشتند که روشنفکری اساسا از مفاهیم اعتباری و بلکه از مفاهیم قراردادی است. از اواخر دوران قاجار به عدهای از فرنگیمابان و غربزدهها و سنتستیزان منورالفکر یا منور العقول گفتند و بعد از شهریور 1320 تعبیر فارسیتر «روشنفکر» را به جای آن گذاشتند. مفاهیم قراردادی و اعتباری که قابل تعریف به جنس و فصل و ذات و ذاتی نیست. بهترین نوع تعریف در مفاهیم اعتباری و قراردادی، تعریف به مصادیق یا نهایتا تعریف به مؤلفهها و کارکردهاست. تعریف به مصداق هم چیزی را حل نمیکند. آنقدر مصادیق و مدعیان روشنفکری فراوان و متضادند که در مواردی هیچ وجه مشترکی میان آنها نیست. از روشنفکران سنتستیز اولیه گرفته تا روشنفکران سنتگرای پیش از انقلاب و تا روشنفکرانی که دنبال مدرنسازی سنتاند. و از روشنفکران سکولار گرفته تا روشنفکران دینی و از روشنفکران خائن گرفته تا روشنفکران خادم (به تعبیر جلال آلاحمد) همه را دربر میگیرد. روشنفکری به مثابه ویژگی مشترک همه آدمیان هر دو بزرگوار تلقی و تفسیری از روشنفکر و روشنفکری ارائه دادند که در حقیقت نتیجهای جز بیتعریفی نداشت. آنقدر دایره روشنفکر و روشنفکری را گسترده کردند که میتوان گفت آن را یکی از ویژگیهای ذاتی همه انسانها معرفی کردند! مثل ناطقیت و ضاحکیت و مستقیم القامه بودن که از ویژگیهای خاص انسان بما هو انساناند، روشنفکری هم از ویژگیهای همه آدمیان علی اختلاف مراتبهم معرفی شد! جناب دکتر سروش تعبیر کردند که «اصلا همه افراد جامعه علی قدر مراتبهم روشنفکر هستند» هر کسی که در درون، دلسوز مردم باشد و در عمل داشتههای علمی و عملی خود را صادقانه خرج مردم کند، روشنفکر است! البته جناب ملکیان یک قیدی بر آن میزد که چیزی شبیه به قیدی به بینهایت زدن بود. و آن اینکه گفتند روشنفکر دلسوز مسائل فرهنگی مردم است و کسی است که داشتههای علمی و عملی ناظر به فرهنگ (باورها، احساسات و خواستهها) را خرج مردم کند! به تعبیر دیگر، در بحث تعریف روشنفکری جناب دکتر سروش خیلی مذبذب وارد شدند. (1) ابتدا گفتند که این مفهوم برای من روشن نیست. و هنوز نمیدانم روشنفکری یعنی چه و روشنفکر دقیقا کیست. (2) سپس پیشنهاد دادند که بهتر است از تعریف ماهوی عبور کنیم و سراغ تعریف مصداقی برویم و اهم و ابرز مصادیق روشنفکری مثل سیدجمال الدین اسدآبادی، علی شریعتی، مهدی بازرگان را بررسی کنیم و نقاط مشترکشان را استخراج کنیم و به عنوان تعریف روشنفکر ارائه دهیم؛ (3) سپس (با تکیه بر ویژگیهای تعاریف حدی و رسمی، یعنی تعاریف ماهوی) به نقد تعریف جناب ملکیان پرداختند که آری این «مانع» نیست و شامل طبیبان و اپیدمولوژیستها و فعالان محیط زیست هم میشود. لذا نمیتواند تعریف درستی باشد. (4) و ناگهان در ادامه گفتند البته این تعریف آقای ملکیان خیلی خوب است. دایره روشنفکری را وسیع میکند و اصلا همه مردم هر کسی علی قدر مرتبته روشنفکر است! باز هم صد رحمت به جناب ملکیان که دایره روشنفکر را فقط مربوط به مسائل فرهنگی دانستند و تعریفی روانشناختی و فردی هم از فرهنگ ارائه دادند که منظورشان باورها و احساسات و خواستههاست، که صرف نظر از نقدهایی که بر آن وارد است اما از این جهت که دایره روشنفکری را قدری محدودتر کردند، بهتر از تعریف جناب سروش است. اعلام جهل نسبت به حقیقت بخش جالب این گفتگو مسأله تلقی و تفسیر و تعریف این دو بزرگوار از حقیقت بود. جناب دکتر سروش که همان ابتدای سخنانشان خیلی صریح و شفاف، آب پاکی را روی دست همه ریختند و آن اینکه گفتند من اصلا نمیدانم حقیقت چیست و وقتی میگوییم وظیفه روشنفکر تقریر حقیقت است، نمیدانم یعنی تقریر چه چیزی است؟ البته جناب ملکیان سعی کردند یک تقریر و تفسیری از حقیقت ارائه دهند؛ اما بالمآل هیچ تفاوتی با نگاه دکتر سروش نداشت؛ و آن اینکه گفتند حقیقت برای هر کسی «آن چیزی است که صادقانه و مجدانه به گمان او حقیقت است» [یعنی حقیقت یک امر کاملا روانشناختی و شخصی است]
ایشان فرمودند که حقیقت امری کاملا شخصی است، در عین حال نظریه تقرب حقیقت کارل پوپر را میپذیرند! عرض میکنیم که یا معنای خاصی از شخصی بودن حقیقت را مراد کردهاند و یا نظریه تقرب به حقیقت پوپر را توجه نکردهاند و یا تقریری شخصی از آن دارند. [تقرب به صدق به این معنا که اصلا دسترسی به صدق و کذب یک قضیه نداریم اما میتوانیم به واقعیت آن نزدیک شویم، سخنی کاملا مردود و نادرست و نامعقول است. البته به این معنا که یک حقیقت ثابت و تغییرناپذیری هست اما میزان معرفت ما روز به روز به آن بیشتر میشود و ابعاد بیشتر و بهتری از آن را کشف میکنیم امری وجدانی و بدیهی است] افزون براین، وقتی هیچ معیار و ملاک روشنی برای حقیقت نداریم و هیچ راهی به دسترسی و وصول به آن نداریم، از کجا متوجه میشویم که به آن تقرب پیدا کرده یا از آن دور افتادهایم؟ افزون بر این، چنین سخنی با شکاکیت و بلکه با لاادریگری معرفتشناختی چه تفاوتی دارد. آیا نتیجهای جز فقدان حقیقت یا عدم امکان دسترسی به حقیقت دارد؟ بنابراین در این جهت هم هیچ تفاوتی میان این دو بزرگوار نبود. نتیجهگیری این گفتگو نشان داد که این بزرگواران سالیانی است به عنوان سکانداران روشنفکری معرفی شدهاند اصلا خودشان هم نمیدانند که روشنفکر کیست و دنبال چیست؟ و حقیقت هم که اساسا امری شخصی و فردی است و هیچ معیار و ضابطهای ندارد. بنابراین رابطه روشنفکری و حقیقت شد رابطه دو امر نامفهوم و نامعلوم و مبهم، با هم، که جناب دکتر سروش در همان جملات ابتدایی حرف پایانی خودش را زد و آن اینکه «هر دو مفهوم برای من مبهماند. هنوز تعریف روشنفکری را نمیدانم. حقیقت هم برای من آشکار نیست. لذا نمیتوانم رابطه روشنفکری و حقیقت را پردهبرداری کنم» جناب ملکیان هم گفتند روشنفکر کسی است که تقریر حقیقت میکند و تقلیل مرارت میدهد اما حقیقت و مرارت هیچ معیار مشخصی ندارند اموری کاملا شخصی و فردیاند. جا دارد از این دو بزرگوار سؤال کنیم که اگر حقیقت معلوم نیست که چیست یا یک امر کاملا شخصی است، شما چه چیزی را میخواهید برای دیگران تقریر کنید؟ و اساسا چه کسی یا چه نیرویی به شما اجازه داده است که فهم و درک شخصی خودتان را یعنی سلایق و امیال خودتان را همهگیر کنید و به دیگران تعلیم دهید. چه اصراری دارید که دیگران هم سلیقه و میل شما را داشته باشند؟ یا آگاهی دیگران از میل و سلیقه شما که البته هر لحظهای ممکن است تغییر کند، چه سودی به حال آنان دارد؟ چرا شما خود را مجاز میدانید چیزی که برای شخص شما و به تلقی شخص شما و به پندار شخص شما فعلا و عجالتا درست است، باید برای دیگران هم آن را تقریر کنید و آن را آموزش دهید؟ همین سخن را درباره تقلیل مرارت یا به تعبیر جناب سروش کاستن از مشقتهای مردم میگوییم. مرارت و مشقت هم امری شخصی است، چیزی که برای شما مرارت است ممکن است برای دیگران مرارت نباشد. یک چیزی ممکن است برای کسی مرارت باشد و برای دیگری حلاوت. من به چه حقی و بر اساس چه الزامی چیزی را که خودم مرارت میپندارم و مرارت شهود کردهام باید آن را از دیگران هم تقلیل دهم. شاید آنچه را که من مرارت و مشقت میپندارم، فی الواقع حلاوت و لذت باشد، یا برای مخاطبی که من میخواهم چنان اموری را از او بزدایم، حلاوت و لذت باشد. خلاصه آنکه به نظر این بنده، این گفتگو میخی بود به تابوت جریان روشنفکری در ایران و اعلام مرگ آن، که البته پیشتر هم از سوی برخی از اندیشمندان اعلام شده بود اما در گفتگوی این دو بزرگوار بدون آنکه بخواهند، مهر تأییدی بر این مسأله زدند.
متن سخنان حجت الاسلام غلامی:
من گفتگوی اخیر آقای مصطفی ملکیان و آقای عبدالکریم سروش را خیلی مهم نمیدانم. جدای از پارادوکسیکال بودن عنوان روشنفکری و حقیقت، حرفهای این آقایان، هم کهنه بود و هم کم فایده و غیر دقیق، اما به نظرم رسید گفتگوی پر سر و صدای این دو، فرصت خوبی را برای طرح یکسری از واقعیتها که آقای سروش و آقای ملکیان از بیان صریح آن ابا دارند فراهم کرده است. مطلب اول و کلیدی این است که حقیقت نزد مدرنیسم بی شرافت است. دغدغه تام و تمام مدرنیسم قدرت و رفاه است نه حقیقت لذا صحبت کردن از حقیقت و حقیقت جویی در فضای روشنفکری بی معناست. اساسا مدرنیسم نه فقط دنبال حقیقت نمیگردد بلکه مسیر رسیدن به حقیقت را مسدود کرده است. یعنی ابزار شناخت در مدرنیسم یک ابزار ناقص و ضعیف است و اساسا نه برای شناخت حقیقت خلق شده و نه به طریق اولی توان شناخت حقیقت را دارد. این، جدای از بحث نسبی گرایی است که خود نسبی گرایی هم ضد حقیقت جویی است. به بیان دیگر شما نمیتوانید همه چیز را در عالم سیال و شناور بدانید و بعد، دم از حقیقت جویی بزنید. جالب است که آقایان میآیند با صحبت از پلورالیزم در باب حقیقت و شخصی و فردی کردن حقیقت، تلاش میکنند که بگویند روشنفکری از مطلق انگاری در باب حقیقت به تکثر و تنوع بخشی به حقیقت میرسد بطوری که به عدد نفوس انسانها در عالم حقیقت وجود دارد! خب، معلوم است که این یک حرف بی ربط و سبک بیش نیست. اینکه به انسان طالب حقیقت به جای نشان دادن حقیقت یا تقرب بخشیدن او به حقیقت، بگویی همه چیز، حتی آنچه وجدان میکنی که باطل است، حقیقت است، به جز آنکه به دردهای او اضافه کنی کاری انجام ندادهای. مثل کسی که از شما میپرسد مثلا راه تهران کجاست؟ و شما صدها راه را حتی راههایی که بیراهه بودن آن بارها تجربه شده است را به سؤال کننده نشان بدهی! البته باز هم تاکید میکنم که در اتمسفر مدرنیسم حقیقت جویی بی معناست چون حقیقت به معنای مصطلح با جریان تولید قدرت بیگانه است. فلسفه مدرن هم سقف پرواز خود را آنقدر محدود کرده تا بنیان سیانتیسم لطمهای نخورد. پس فلسفه مدرن هم یک فلسفه علم زده است و از فلسفه فقط نام فلسفه برایش باقی مانده است. فلسفه مدرن قادر به پاسخگویی به سؤالات اساسی بشر نیست. لذا مدرنیسم اولا مسالهای به نام حقیقت ندارد، جایی هم که حقیقت جویی خودش را تحمیل میکند، مدرنیسم به جای حل مساله، صورت مساله را پاک میکند. صحبت از پلورالیزم هم نوعی پاک کردن صورتمساله و به تمسخر گرفتن انسان طالب حقیقت است.
مدرنیسم از ناهوشیاری انسان مدرن استقبال میکند
از همین جهت هست که مدرنیسم از ناهوشیاری انسان مدرن استقبال میکند. انسانی که مساله ندارد نزد جریان روشنفکری محترمتر و مدرنتر است. دنیازدگی و اینجهانی گرایی با چاشنی مصرف زدگی و لوکس گرایی، عامل اصلی ناهوشیاری ای است که من از آن صحبت می کنم. بشر نباید متوجه سؤالات بنیادین بشود که حول مبدا و معاد و حول معنا و و هدف زندگی وجود دارد چرا که علممدرن و جریان روشنفکری پاسخی برای این نوع سؤالات ندارد. در واقع، روشنفکران عامل مدرنیسم برای منزوی سازی حقیقت در جهان اند. نه فقط روشنفکران، ظرف رویش آنها، دانشگاه مدرن هم تعلقی به حقیقت جویی و حقیقت گویی ندارد. شما به ماجرای علوم انسانی در دنیای معاصر نگاه کنید، این علوم خود را در حد یک تکنیک برای بهبود زیست حیوانی تنزل داده است. چه کنیم که دنیاییتر شویم و از خرافاتی به نام کمالات انسانی که فلسفه و عرفان و یا ادیان از آن صحبت به میان آوردند بیشتر فاصله بگیریم!!
مجعولات مدرنیسم برای توجیه حقیقت گریزی هم در جای خودش قابل توجه است. مثلا تفسیر ظنی از عالم که چیزی جز یک مشت خزعبلات نیست؛ جریان روشنفکری جهان بینی ای به انسان میدهد که هیچ کجای آن قابل اتکا نیست و نهایتا انسان را نیم سانت هم به حقیقت نزدیک نمیکند؛ متهم سازی تمامیت دین به جهل و خرافه؛ ارائه تعریفی یک جانبه از انسان و پنهان کردن وجود معنوی انسان یا تقلیل آن به روان شناسی فیزیکالیستی و غیره در کل، روشنفکران تنها در پی حقیقتی هستند که به آنها در موجه سازی تفکرات منجمد شده خود درباره دنیا کمک کند. بنابراین درهای محافل روشنفکران به روی این نوع حقایق باز است و حتی ابایی ندارند از یک خرافه هم برای تثبیت محکمات خود استفاده کنند. لذا فایرابند میگوید امروز خود مدرنیسم شده اسطوره. مدرنیسم آمده بود با اسطوره گرایی مقابله کند اما الآن خودش به یک اسطوره بزرگ تبدیل شده و لذا پست مدرن ها قائل به خالص سازی مدرنیسم هستند. دین در طول تاریخ دائما معنا زایی کرده و انسان را از ناآرامیهای کشنده دور کرده اما در نقطه مقابل، مدرنیسم و روشنفکری دائما از همه چیز معنا زدایی کرده و بر اضطراب و ناآرامی انسان افزوده است. روانشناسی مدرن هم فقط یک مسکن موقت است و خیلی زود بنیانهای متزلزل آن، انسان را به ناآرامیهای قبلی برمیگرداند. روانشناسی مدرن نه فقط از پس نیهیلیسم بر نیامده، بلکه نیهیلیسم را بسط و عمق هم داده است. اینکه بگوئیم روشنفکری آمده تا درد و رنج انسان را کاهش دهد، یک شوخی بیش نیست. هیچ دردی رنجآورتر از این نیست که انسان از دستیابی به حقیقت محروم باشد؛ وقتی روشنفکری این محرومیت را نهادینه میکند عملا به موتور تولید رنج و درد برای انسان تبدیل میشود و باید گفت این اتفاق افتاده و بشر مدرن بشری به غایت افسرده و رنجور است. بعد هم کدام مسئولیت اخلاقی؟! روشنفکر مگر بنیادهای اخلاق و معیارهای صدق و کذب گزارههای اخلاقی را قبول دارد که از مسئولیت اخلاقی صحبت میکند؟ شما وقتی اخلاق را ویران کردی، و حسن و قبح عقلی را، و از همه مهمتر فطرت را زیر سؤال بردی، دیگر صحبت کردن از مسئولیت اخلاقی روشنفکر چه معنایی خواهد داشت؟!
حقیقت گریزی روشنفکران کمک فراوانی به جریان سلطه و استبداد میکند از طرف دیگر، در جوامع ما، معنای روشنفکری با غربزدگی پیوند خورده و این خودش آزاداندیشی و حقیقت جویی روشنفکر را زیر سؤال می برد. چطور میتوان آزاد فکر بود اما غربزده بود؟ روشنفکر هر کاری میکند که قبلهاش یعنی غرب لطمهای نخورد. روشنفکر در هر زمینهای تابوشکنی کند در باب غرب تابوشکنی نمیکند بلکه تابوسازی میکند. و آنهایی که در این ساحت یعنی غربزدگی تابوشکنی میکنند از سوی نظام سرمایه داری طرد میشوند. تا تابوها برقرار باشد، خبری از باز شدن پنجره حقیقت به روی انسان نیست. حرف خیلی از پستمدرنها این است که علم در هیچ دانش و رشتهای نه حرکت خطی میتوانسته داشته باشد و نه دارد اما ایننظام سرمایهداری است که با مدد روشنفکران دروغها را هم در یک خط ردیف کرده تا بتواند به حیات خود ادامه دهد. خیلی از پستمدرنها همچون فایرابند این حرکت خطی را زیر سؤال میبرند و معتقدند که این خواست نظام سرمایهداری است که تنشها و اختلافات و ناهماهنگیهای موجود در علم پنهان بماند تا نظام سرمایه داری بتواند به حیات خود ادامه بدهد. با این وصف من معتقدم، از منظر جامعه شناسی سیاسی، حقیقت گریزی روشنفکران کمک فراوانی به جریان سلطه و استبداد میکند. حداقل این واقعیت درباره کشور ما از مشروطه به بعد کاملا بروز و ظهور داشته است. یعنی مردم ایران جریان روشنفکری را پیاده نظامجریان استعمار شناختهاند، و همین امر، آبرویی برای جریان روشنفکری در ایران نگذاشته است. من سراغ تاریخ مشروطه و افتضاحاتی که روشنفکران قبل و بعد از فتح تهران و بعد تاسیس استبداد پهلوی درست کردند که روی استبداد قجری و استعمار انگلیسی و روسی را سپید کرد نمیشوم که خودش یک بحث مجزاست. شما ببینید در همین 42 سالی که از پیروزی انقلاب گذشته آیا روشنفکرانی مانند آقای سروش و آقای ملکیان حتی در یک جا حاضر شدهاند در جهت تامین منافع ملی ایران کلمهای خلاف میل حامیانشان در اروپا یا ایالات متحده بر زبان بیاورند؟ هر آنچه آنها بگویند درست و نافع است چون نان و کباب ما روشنفکران را تامین میکنند. حداقل منکه سراغ ندارم این آقایان خلاف غرب چیزی به زبان آورده باشند؛ و لذا روشنفکر جماعت در بین توده مردم ایران منفور است و همین امر هم باعث شده که متقابلا روشنفکران هم از توده مردم نفرت داشته باشند و در گفتهها و نوشتههای خود، هر چه ناسزا بلدند نثار توده مردم بکنند.