میدانم دلتنگ لحظات زیر خیمه اباعبدالله خواهم شد
چند قاب زیبا از این رنگ و نقش و دست بچهها در گالری عکس هایم ذخیره کردم، برای تمام روزهای نیامدهای که میدانستم دلتنگ این لحظات بودن در زیر خیمه سیدالشهدا خواهم شد...
به گزارش مشرق، کالسکه را همان جای همیشگی پارک کردم؛ دخترک را با تمام احتیاط لازم برای برهم نخوردن آرامشش از مرکبش برداشتم و بچه به بغل به دو سمت سالنِ هنرهای تجسمی رفتم. آنقدر دویده بودم که نمیتوانستم جلوی سرعتم را بگیرم. دوتا یکی پلهها را پشت سر گذاشتم تا رسیدم به پاگرد دوم.
پرندهی کوچکی توی قلبم بال، بال میزد که هر آن ممکن بود خودش را از قفس سینه نجات بدهد و بیرون بپرد. چند نفس عمیق کشیدم و وقتی ایستادم تازه ذوقذوق دستم را احساس کردم. سنگینی دخترکم را از دست چپ، روی دست راستم انداختم و از دختر جوانی که جلوی در ورودی طبقه دوم نشسته بود، پرسیدم: «شروع کردند؟» گفت: «هنوز نه.»
از اینکه بدقول نشده بودم؛ نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. امشب هم برای عکاسی رفته بودم. از شب اول قرارمان با مسئولان خیمه نوجوان این بود که به مجلسشان بروم و با همین دوربین تلفن همراه که چندان بدک هم نیست از کارها و حرفها و احوالشان فیلم و عکس بگیرم. اما کیست که نداند در هیئتی که هر کدام از خادمانش در شاخههای مختلف هنری حرفی برای گفتن دارند، کار به این راحتیها نیست. آنهایی که استودیوهای عکاسی و دوربینهای شخصیشان چند ده برابر این گوشی کوچک و البته نه چندان به روز، تجهیزات دارد.
بیخیال حساب و کتاب لنز و دوربین شدم؛ فرم خادمی را که نگاه کردم، دلم برای دو چایخانه و خیمه نوجوان رفت. دنیای بیریا و در عین حال پیچیده نوجوانی برایم یادآور روزهای تلخ و شیرین گذشتهام بود. همان روزهایی که همه سفارش میکردند قدرش را بدانید و هیچکداممان هم آنطور که باید هوایش را نداشتیم...
بالاخره وارد کلاس شدم. همه مرتب روی فرشهایی که کف کلاس تئاتر دانشکده را پر کرده بود، نشسته بودند. چشم چرخاندم روی در و دیوار کلاس. چقدر خوشبخت بودند که لایق میزبانی از عزاداران نوجوان اندوه حسین (ع) بودند. بعید بدانم این همه نوجوان مشکی پوش یکجا به خود دیده باشد. با دست چپ دخترک را محکم نگه داشتم و با دست راست شروع کردم به عکس گرفتن. صدای مداحی از پنجره نیمه باز کلاس میآمد داخل، کلاس را دور میزد و مینشست روی پردههای گوشم.
قلبم میان روضه بود و حواسم؟ حواس یک زن میتواند به خیلی چیزها باشد. به قاب بندی عکاسیاش، به دخترک کوچکی که در آغوش گرفته، به مرتب بودن حجابش و به دخترکان اباعبدالله که در آن شب تاریک و تیره، باید حواسشان به همهچیز میبود. یادم افتاد که اتفاقاً امشب هیئت به نام حضرت سکینه و رقیه است، پس بیخودی نیست که با دیدن دخترکها اینطور دلم ضعف میرود.
بعد از تمام شدن مباحثه اولیه و جواب دادن به قطار سوالات آن همه دختر نوجوان، بچهها به سه گروه تقسیم شدند. چند نفر به کلاس مجاور رفتند تا نقاشی روی پارچه را مشق کنند. چند نفر نشستند سر کتیبه دستساز و با کاموا و چسب تفنگی مشغول شدند و یک گروه دیگر با تکه پارچهها کتیبه درست میکردند.
صدای مداح آن سمت واضحتر بود: «من اگر گریه کنم، عرش خدا میلرزد...» بغض گلویم را چنگ میزد، حواسم را دادم به قاببندی دوربین تا راه بغض را ببندم و کار را بهتر جلو ببرم. وسط کلاس سفره یک بار مصرف انداخته بودند و چند نفری سفالگری میکردند.
دخترک را دادم دست خاله نرگسِ مهربان و چند قاب از کاسههای گلی دست ساز برداشتم... کاش روز عاشورا کسی چند قدح آب به لبهای تشنهی اهل خیمه سیدالشهدا میداد. اینجا هنر و روضه آنچنان در هم گره خورده که همه چیز در اوج هنرنمایی، بغض آلود است.
صدای مداح هنوز میآمد و بغض هنوز در تقلا بود برای خلاص شدن از حصار گلو. رفتم کلاس بغلی تا کمی از نقاشی روی پارچهشان عکاسی کنم. با وسواس رنگها را مخلوط میکردند که به رنگ ایده آل برسند، پارچه شأن هنوز خالی از رنگ بود. برگشتم به کلاس مجاور و در یک قاب کلی از هر سه گروه عکس برداشتم و نشستم روی صندلی.
تسلیم بغض شدم؛ آمده بود و رسیده بود به تارهای صوتی ام، که هق شود و بیرون بریزد. اشکها هم که آتش به اختیار و تحت فرمانش بی امان آمدند. روسریام را طوری توی صورتم انداختم که انگار میخواهم سوزنش را درست کنم و از اول روی سرم محکم کنم. کمی که خالی شدم، اشکهایم را پاک کردم و به سمت آن یکی کلاس رفتم.
حالا دور تا دور قابی که میانش «یا زینب» نوشته بود، با یک سایه روشنِ دلربای قرمز، رنگین شده بود. نمِ باقیمانده زیر پلکهایم را پاک کردم و چند قاب زیبا از این رنگ و نقش و دست بچهها در گالریِ عکسهایم ذخیره کردم، برای تمام روزهای نیامدهای که میدانستم دلتنگ این لحظات بودن در زیر خیمه سیدالشهدا خواهم شد...
مداحی تمام شده بود.. یکی از خالهها نماهنگی را با گوشیاش پخش کرد: «من بلدم، گریه کنم، اگه منو میخری.. نیومدم بازی کنم، من اومدم نوکری... تو بگو چکار کنم حرمت میبری...» بغض و دار و دستهاش دوباره سر و کلهشان پیدا شده بود. کار من تمام شده بود و حالا میتوانستم یک دل سیر برای دخترکانی که روز دهم عاشورا تمام دشت کربلا را از خون سرخ عزیزانشان رنگین میدیدند، با خیال راحت گریه کنم.