نگاهی اجمالی به فلسفههای آرنت و چامسکی / وضع بشر چگونه است؟
هانا آرنت و نوام چامسکی ازجمله فلاسفه معاصر هستند که به مسائل سیاسی و ساختار حکومت در آمریکا پرداختهاند. هر دو هم، کتابی را در مجموعه «فلسفه وادزفورد» به خود اختصاص دادهاند.
هانا آرنت و نوام چامسکی ازجمله فلاسفه معاصر هستند که به مسائل سیاسی و ساختار حکومت در آمریکا پرداختهاند. هر دو هم، کتابی را در مجموعه «فلسفه وادزفورد» به خود اختصاص دادهاند.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: کتابهای «فلسفه هانا آرنت» و «فلسفه چامسکی» ترجمه دوعنوان از مجموعه «فلسفه وادزفورد» هستند که برای معرفی فلاسفه و البته اندیشمندانی که شاید فیلسوف هم نباشند، منتشر میشود. اینمجموعه با سرویراستاری دنیل کولاک در آمریکا چاپ میشود.
کتابهای فلسفه وادرفور با نگاه تحلیلی نوشته شدهاند و آثار فلاسفه غیرتحلیلی یا اندیشمندانی را هم که بهعنوان فیلسوف شناخته نمیشوند، مورد بررسی قرار میدهند. نویسندگان کتابهای این مجموعه، علاوه بر معرفی فیلسوف موردنظر، تحلیل و تفسیر خودشان را هم از فلسفه او ارائه کردهاند.
«فلسفه هانا آرنت» و «فلسفه چامسکی» هم دو عنوان از کتابهای اینمجموعه هستند که همانطور که از نامشان پیداست، برای معرفی فلسفه هانا آرنت و نوام چامسکی نوشته شدهاند. پیشتر در مقالاتی جداگانه به بخشهایی از فلسفه آرنت و چامسکی که هر دو از فلاسفه یهودی محسوب میشوند و به سیاست و ساختار حکومت آمریکا پرداختهاند، پرداختهایم اما در اینمطلب قصد داریم بهطور کلی فلسفه آنها را با استفاده از کتابهای نامبرده ورق بزنیم. در اینزمینه ابتدا به فلسفه هانا آرنت میپردازیم و سپس بخشهای باقیمانده کتاب فلسفه چامسکی را از نظر میگذرانیم.
1- کتاب «فلسفه آرنت» نوشته پاتریشیا آلتنبرند جانسون
پیشتر موضوعات مواجهه با یهودیت، محاکمه آدولف آیشمان در اورشلیم و موضوع یهودیکشی در اروپا را در فلسفه آرنت در مقاله «بررسی معماهای یهودستیزی و محاکمه آیشمان در فلسفه هانا آرنت» مورد بررسی قرار دادهایم. همچنین موضوعات ناآرامی و نافرمانیهای اجتماعی، خشونت، دروغ و تجربه حکومتی آمریکا را هم در اندیشه آرنت در مقاله «چگونه خشونت، اعتراضات اجتماعی را منحرف میکند؟» تحلیل کردیم.
حالا در یکنگاه کلی، مفاهیم امپریالیسم، توتالیتاریسم، وضع بشری، اعصار ظلمانی، تفکر، اخلاق و ماهیت شر را در فلسفه این فیلسوف آلمانی بررسی میکنیم.
هانا آنت فیلسوفی در پی تفسیر تاریخ بوده و میگفته هرچند همه انسانها باید بمیرند اما هر انسانی به دنیا میآید تا از نو آغاز کند. این امیدواری را میتوان در گوشه و کنار دیگر آموزههای فلسفه او هم مشاهده کرد. او در سال 1906 متولد شد و در سال 1920 اولین ازدواج خود را داشت. شخصیت آرنت از همان کودکی عمیقا پریشان بوده و اندیشمندی را از همانسنین ابتدایی زندگی داشته است. او پس از ازدواج، مطالعه فلسفه کیرکگور و کانت را در دستور کار قرار داد و اگر بخواهیم یکی از فلاسفه مهم مدرن را نام ببریم که آرنت تحت تاثیرش بوده، باید از هایدگر نام ببریم که برای مدتی با آرنت رابطه عاطفی داشته است. بههرحال آرنت در سال 1925 به رابطهاش با هایدگر پایان داد اما پس از جنگ جهانی دوم، اینرابطه دوباره از سر گرفته شد. کارل یاسپرس هم دیگر فیلسوف و اندیشمندی است که آرنت تحت تاثیرش بوده و با وی ارتباط علمی داشته است. یاسپرس فیلسوفی اگزیستانسیالیست و برای آرنت، الگوی زندگی نظرورزانه بود. آگوستینوس هم از دیگر فلاسفهای است که روی آرنت تاثیر داشته است. آرنت در سال 1929 دوباره ازدواج کرد.
اینفیلسوف آلمانی در سال 1949 یعنی زمانی که جنگ جهانی دوم تمام شده بود، به آلمان برگشت و به دیدار یاسپرس و همسرش که زنی یهودی بود رفت. آرنت با اینکه میدانست هایدگر بهمدت یکسال عضو حزب نازی بوده، از ستایش اندیشههای او دست برنداشت. تا پیش از مقطع سال 1949 یعنی از 1945 (سال پایان جنگ) تا 1949 اصلیترین دغدغه او نوشتن کتاب مهم «توتالیتاریسم» بوده است. اما این را که چه شد کتاب «ریشههای توتالیتاریسم» متولد شد، میتوان در اینجملات خلاصه کرد: برای آرنت و بلوشر (همسرش) مشکل بود باور کنند نازیها راهحل مساله یهودیان یعنی نسلکشی را اجرا میکنند. تنها راهی که برای کنارآمدن با موقعیت خودشان پیدا کردند ریختن طرح یک کتاب بود، کتابی که سرانجام همان ریشههای توتالیتالریسم شد.
پاتریشیا آلتنبرند جانسون معتقد است آرنت هرگز یک فمینیست معتقد و فعال به اینمکتب نبوده است اما بهروشنی اهمیت برابری سیاسی زنان را درک میکرده است. آنچه از نظر آرنت برای شان انسانی مهم بوده، کسب حقوق سیاسی بر مبنایی یکسان (برای همه) بوده است. هانا آرنت به برابری همه انسانها، فارغ از رنگ پوست یا نژادشان بهطور کامل معتقد بود.
*1-1 پرداخت آرنت به مساله امپریالیسم
آرنت در جلد دوم کتاب «ریشههای توتالیتاریسم»، مساله امپریالیسم را بررسی کرده که یکبخش اینبررسی، ریشهیابی ملیتها در اروپاست. نگاهی گذرا به اینریشهیابی ما را به نظرگاههای متفاوت و دشمنیهای اروپاییها میرساند. درنظر آلمانیها، نژاد آریایی، نژاد شریف بود. بریتانیاییها هم خودشان را بین سایر ملل حقیر، ملت شریفتر تلقی میکردند. اینمیان، آرنت معتقد بود تفکر نژادی، زمانی که کشورهای اروپایی، به آفریقا پا گذاشتند و نیازمند توضیح و توجیهی برای ورودشان به قاره سیاه شدند، تبدیل به نژادپرستی شد.
برابر زاده نمیشویم، ما فقط وقتی عضو گروهی میشویم بنا به قوت این تصمیممان، برای حفظ حقوق متقابلا برابر برای خودمان برابر میشویم. خلاصه اینکه آرنت در مواجهه با اندیشههای «پان»، میگوید بیرونراندهشدن از جهان مشترک انسانی، خطری بالقوه برای هر تمدنی است که اینگونه افراد را به انسانبودن محضشان تقلیل میدهد. یکی از مواضع مهم آرنت در بررسی نژادپرستی، این است که اینرفتار و رویکرد، در بستر امپریالیسم پدیدار، و تبدیل به ابزاری سیاسی برای پیشبرد مقاصد امپریالیستی شد. اما به راستی نژادپرستی چیست و چه کاربردی دارد؟ آرنت معتقد است نژادپرستی بین انسانها تفاوت میگذارد و باعث تضعیف اندیشه لیبرالی برابری انسانها میشود. او میگفت نژاد که ابزار امپریالیسم بوده، در آفریقای جنوبی، بیش از هرجای دیگر کاربرد داشته است. اما مثلا در مقابل، در کشور امپریالیسمزدهای مثل هند، بوروکراسی بوده که بیشتر کارگر افتاده است.
هانا آرنت بهخاطر تجربیات و اتفاقاتی که در زندگی دیده بود، به اینباور رسید که در قرن نوزدهم، حقوق بشر بهدلیل تفکیک از هویت سیاسی، از دست رفت. او در زمینه بحث غلبه هویت اجتماعی بر هویت سیاسی معتقد است طبق اعتقادات هواداران نهضتهای «پان»، افراد هویت سیاسی ندارد بلکه هویتشان اجتماعی است. ایننهضتهای افراطی، ضد اندیشه جهان انسانی مشترک و مبلغ ناسیونالیسم قومی بودند و مدافع ایناندیشه بودند که هر فردی فقط بهواسطه عضویت در یک قوم خاص میتواند با خدا مرتبط شود. توجه داشته باشیم که چنین اندیشههایی در بستر اروپای ناسیونالیستی پر و بال گرفتند، یعنی زمانی که آلمانیها، بریتانیاییها و دیگران به دنبال تثبیت اندیشههای ناسیونالیستی خود و خودبرتربینیهایشان بودند. بههرحال آرنت معتقد بود وقتی کل آنچه کسی دارد، صرفا همین انسان بودنش است، دیگران مشکل میتوانند او را انسان به حساب آورند. در چنین شرایطی فقط زمانی بر برابری انسانی آدمها صحه گذاشته میشود که گروههای تبلیغاتی از حقوق آنها دفاع میکنند.
اینفیلسوف آلمانی بحث خوبی درباره تفاوت بین مفهوم برابر بودن و برابر شدن دارد. او میگوید برابر زاده نمیشویم، ما فقط وقتی عضو گروهی میشویم بنا به قوت این تصمیممان، برای حفظ حقوق متقابلا برابر برای خودمان برابر میشویم. خلاصه اینکه آرنت در مواجهه با اندیشههای «پان»، میگوید بیرونراندهشدن از جهان مشترک انسانی، خطری بالقوه برای هر تمدنی است که اینگونه افراد را به انسانبودن محضشان تقلیل میدهد.
*1-2 پرداخت آرنت به مساله توتالیتاریسم
جلد سوم «ریشههای توتالیتاریسم» به زعم پاتریشیا آلتنبرند جانسون پر از جزئیات تاریخی است و آرنت در آن، تصویر نیرومندی از تمایز استبداد و توتالیتاریسم ارائه کرده است. آرنت معتقد است استبداد یکصورت سیاسی است که شبیه برهوت است، و واجد شرایطی است که زندگی انسان را دشوار میکند. اما توتالیتاریسم یک توفان شن است که همه زندگی را مدفون و جهان را خفه و محو و نابود میکند. مطالبی که آرنت در این جلد از «ریشههای توتالیتاریسم» دارد، ربط بین توتالیتاریسم نازی و توتالیتاریسم استالینی را روشن میکنند. او با بحث روانشناسی تودهها، میگوید توتالیتاریسم میتواند تودهها را سازمان بدهد، اما نه به دلیل نیازها یا اهداف مشترکشان؛ بلکه فقط برای آنکه در خدمت اهداف یک اقلیت قرار میگیرند. از نظر آرنت، احزاب سیاسی و اکثریتهای پارلمانی، در چشم جنبش توتالیتر چیزهایی غیرضروری و زائد هستند.
یکی از بررسیهای آرنت در بحث بررسی توتالیتاریسم، متمرکز روی عامل تبلیغات است. از نظر او، تبلیغات، ابزار مهم توتالیتاریسم است که فقط بر تداوم تکیه دارد. آرنت هم مثل واسلاو هاول رئیسجمهور فقید جمهوری چک معتقد است سازمان توتالیتاریسمی با استفاده از تبلیغات، جهان مجعول را به جای واقعیت جا میزند. ساختارهایی که در نتیجه اینتبلیغات شکل میگیرند، عامل حفظ فاصله مردم از واقعیت اصیل جهان هستند. آرنت میگوید سازمانهای ظاهری از وجوه خاص، منحصربه فرد و مهم رویکرد توتالیستاریسمی هستند. همچنین معتقد است نازیها (بهعنوان یکی از نمودهای حکومت توتالیستاریسمی) مجعول بودن موقعیتشان را درنمییافتند چون هواداران که افراد عادی و معمولی جامعه بودند، معتقد بودند موقعیت و موضع نازیها درست و پذیرفتنی است. اینفیلسوف آلمانی معتقد است درباره نازیها، هوادران هم تبدیل به حفاظی شدند تا اعضای حزب نتوانند واقعیتهای جهان را ببینند و هم جلوهای ظاهری به جنبش توتالیتری برای جهان خارج میدادند. خلاصه آنکه هواداران هم حفاظی میشدند که اعضای حزب بتوانند واقعیتهای جهان نبینند و هم جلوهای ظاهری به جنبش توتالیتر برای جهان خارج میدادند. در مجموع آرنت معتقد است توتالیتاریسم با جلوگیری از رویارویی هریک از لایههای جنبش در سازمان با واقعیت، افسانه مجعول خودش را میپروراند.
یکی دیگر از وجوه سازمان توتالیتری که آرنت بررسی کرده، انجمنهای سری است؛ گروههایی که در آنها، اعضا باید نشان دهند که جزئی از گروه محذوف نیستند. مثلا در آلمان خواسته میشد اعضا نشان بدهند یا اثبات کنند که یهودی نیستند.
او میگوید اگر انسانها صرفا تکافتاده بودند، شاید میتوانستند از فاجعه توتالیتاریسم بگریزند. اما آنها تنها هم هستند. از نظر اینفیلسوف یهودی آلمانی، تنهایی، تجربه «عدم تعلق مطلق به جهان» است. تصویر قدرت در نظام توتالیتری هم از دیگر موارد بررسی آرنت است. او میگوید قدرت، نیرویی است که از دل سازمان برمیآید. نمونه سازمان تمامیتخواهی را در سالهای انقلاب اسلامی ایران در سازمان مجاهدین خلق دیدهایم که قدرت از حلقه مرکزی اینسازمان ریشه میگرفت. آرنت معتقد است در ساختار سازمانی، علایق مادی در درجه دوم اهمیت قرار دارند و یادآور میشود که اس.اسها در آلمان نازی گواه این امر هستند. هیتلر نمیدید چگونه آلمان ویران و تباه میشود و فقط زمانی به شکستش پی برد که فهمید سازمان اس.اس دیگر قابل اعتماد نیست.
آرنت میگوید همه ساختارهای سازمانی توتالیتاریسم، جنبش توتالیتری را به سمت سلطه مطلق سوق میدهند. در همینزمینه توجه داشته باشیم که بحث درباره ساختار نظام قدرتهای غربی است و آرنت بحث خود را با استفاده از نظامهای توتالیتری غرب که در واقع باید مهد دموکراسی باشد، پیش میبرد. او میگوید توتالیستاریسم عامل فروکاستن همه انسانها به هویت یک فرد، یعنی یک فرد خاص است. و این ساختار سازمانی، معنای شر بنیادین را آشکار کرده است.
شاید یکی از حرفهایی که آرنت میزند و تکراری به نظر برسد، این باشد که «آنچه انسانها باید بدان پی ببرند این است که تک افتاده و تنها شدهاند.» او میگوید اگر انسانها صرفا تکافتاده بودند، شاید میتوانستند از فاجعه توتالیتاریسم بگریزند. اما آنها تنها هم هستند. از نظر اینفیلسوف یهودی آلمانی، تنهایی، تجربه «عدم تعلق مطلق به جهان» است. همانطور که ابتدای مطلب اشاره کردیم، امید و امیدواری یکی از اصول ثابت فلسفه آرنت است. او در بحث مقاومت جلوی توتالیتاریسم هم، تنها راه ممکن را امید میداند؛ امید به آغازی تازه پیش از آنکه توتالیتاریسم، همه قوهاش را به فعل درآورد. تحلیلی هم که پاتریشیا آلتنبرند جانسون در اینزمینه دارد، این است که آرنت میداند توفان شن توتالیتاریسم تهدیدی دائمی است. یعنی احتمال سلطه توتالیتری با مرگ استالین به پایان نرسید. سلطه توتالیتری واقعیتی است که در تاریخ پدیدار شده است و همچنان تهدیدی است برای جهان بشری.
هانا آرنت
*1-3 پرداخت آرنت به وضع بشری
«وضع بشری» مهمترین اثر فلسفی هانا آرنت است. پروژه اصلی اش هم در کتاب مذکور، چنین بوده است: «اندیشیدن به آنچه میکنیم» تکافتادگی و تنهایی انسان قرن بیستم، همانطور که در پایان بحث توتالیتاریسم به آن اشاره شد، و موقعیتهای تازه خلقشده در این قرن از جمله مطالب مورد نظر در اینبررسی او بودهاند. آرنت در «وضع بشری» دنبال این بود که ازخودبیگانگی مدرن چگونه از دل شرایط تاریخی برآمده و در همینکتاب است که آرنت درباره تمایز امر خصوصی و امر عمومی بحث میکند و از دوران یونان باستان برای نمونههای بحثش کمک میگیرد. به اعتقاد آرنت، علیرغم محدودیتهای اندیشه یونانی، در این اندیشه بصیرتهای عمیقی هم هست که میتوانند کمک کنند به آنچه امروز میکنیم، بهتر فکر کنیم. از نظر آرنت،از دوران تسلط تمدن رومی و در خلال قرون وسطی، تمیزگذاری قاطع میان قلمرو خصوصی و قلمرو عمومی اندکاندک از میان رفت. علاوه بر این، قلمروی تازه اجتماعی هم به مرور سربرآورد.
آرنت با بررسی اندیشههای کارل مارکس، میگوید مارکس حق داشت که میگفت دولت محو خواهد شد اما بر خطا بود که فکر میکرد محو شدن دولت منجر به تقویت قلمرو آزادی خواهد شد. درجامعه مدرن، این پنهان کردن فقط منجر به تنهایی میشود، یعنی همان تنهایی که انسانها در قرن بیستم احساس می کنند. منظور آرنت هم از پنهانکردن، پوشاندن مسائل از چشم عموم در قلمرو خصوصی است. او میگوید هرچه قلمرو اجتماعی گستردهتر شد، مالکیت خصوصی معنای ثروت شخصی را پیدا کرد و نه مکانی برای ورود به زندگی عمومی یا برای کنارهجویی از آن. یکی از باورهای آرنت در بررسی وضع بشری این است که ما میتوانیم برابر امر اجتماعی بایستیم و با آن مقابله کنیم.
به نظر آرنت مارکس به درستی میگوید که تولید و مصرف مشخصه زحمت هستند. اما اگر دغدغه اصلی انسانها زحمت باشد، نتیجه نهایی، یک جامعه مصرفی میشود. زحمت فعالیتی است برای برآوردهکردن نیازهای ضروری زندگی، حال آنکه کار فعالیتی است انسانی که خصلتی ابزاری دارد. قلمروهای فعالیت انسانی در اندیشه آرنت در 3 نوع فعالیت جمع میشوند: زحمت، کار و عمل. زحمت در قلمرو خصوصی، کار مربوط به قلمرو اجتماعی و عمل مربوط به قلمرو عمومی و قلمرو سیاسی است و غلبه امر اجتماعی بر امر سیاسی، موجب کاهش آزادی انسانی میشود. به نظر آرنت مارکس به درستی میگوید که تولید و مصرف مشخصه زحمت هستند. اما اگر دغدغه اصلی انسانها زحمت باشد، نتیجه نهایی، یک جامعه مصرفی میشود. زحمت فعالیتی است برای برآوردهکردن نیازهای ضروری زندگی، حال آنکه کار فعالیتی است انسانی که خصلتی ابزاری دارد. آرنت میگوید اگر انسانها را موجوداتی بدانیم که فعالیت اصلی یا معرفشان کار است، آنگاه به همان نتیجهای میرسیم که کانت بهتر از همه بیانش کرده است: یعنی «انسانها تنها هدف و غایت واقعی هستند.» آرنت هم میگوید تاکید بر کار، منجر به جهانی میشود که در آن، فایده با معنا اشتباه گرفته میشود. جهان مخلوق کار، باز همچنان جهانی است که در آن افراد از هم جدا افتادهاند و در نتیجه جهانشان را بیمعنا مییابند. او معتقد است کاملترین و سرشارترین زندگی واقعا انسانی، زندگی عملورزانه است. یعنی همانچیزی که برای کارل یاسپرس گفت: این نوع زندگی مستلزم همراهی دیگر انسانهاست.
آرنت معتقد است هر شخصی، هرچه هست، چیزی بیش از آنی است که انجام میدهد یا میسازد. برای آنکه این جنبه از زندگی انسانی بروز پیدا کند، نیازمند قلمرو دیگری هستیم که قلمرو سیاسی نام دارد. آرنت تحلیل مارکس را درباره از خودبیگانگی زحمت جدی میگیرد و میگوید درست است زحمتکشان در کنار دیگران زندگی میکنند، اما تنها هستند و از زندگی پرکثرت حذف شدهاند. اگر بخواهیم مولفه امید را در بحث وضع بشری آرنت جستجو کنیم باید بگوییم امید او در اینبحث، مبتنی بر امکانهایی است که در بخشش و قول میبیند.
تحلیلهای آرنت از قلمروهای خصوصی، اجتماعی و سیاسی و از زحمت و کار و عمل، همگی مقدمه ای هستند بر تامل او در عصر مدرن و جهان مدرن. آنطور که پاتریشیا آلتنبرند جانسون میگوید، آرنت بین این دو مفهوم تفاوت قائل است و عصر مدرن را عصر میان قرن هفدهم تا قرن بیستم و جهان مدرن را جهانی سیاسی میداند که با انفجار بمب اتمی شروع شد. از نظر آرنت 3 واقعه سرآغاز شکل گیری عصر مدرن بودند: کشف امریکا، اصلاح دینی و تاثیرش بر ثروت و اختراع تلسکوپ و علوم جدید. در عصر مدرن، مردم از یکجهان مشترک و برساخته خودشان در دو جهت درون و بیرون فاصله گرفتند: بیرون به سمت فضا و درون به سمت خویشتنهای تک افتاده. آرنت با اشاره به فاصلهگرفتن از بیرون، میگوید این فرارفتن از زمین، درعینحال نوعی بیگانگی از جهان تجارب مشترک هم هست. او معتقد است عصر مدرن یکحوزه بروز نیافریده که در آن انسانها بتوانند با همدیگر گشوده و عیان سخن بگویند.
یکی دیگر از زوایای اندیشه آرنت درباره جهان مدرن، اهمیت تفکر است. او ضمن اینکه میپذیرد تفکر، عین عمل نیست، میگوید متفکران اگر بخواهند بگویند تفکر هم عمل است، صداقت به خرج ندادهاند.
*1-4 رویارویی آرنت با اعصار ظلمانی
در نظر آرنت، اعصار ظلمانی در واقع همان قرن بیستم و بوروکراسی و توتالیتالریسمی بود که بر این قرن سایه افکنده بود و قلمرو عمومی را کوچک و محدود کرده بود. آرنت بر اینباور است که اعصار ظلمانی فقط زمانهایی پیش میآیند که قلمرو عمومی به مخاطره میافتد.
یکی از فرازهای جالب فلسفه آرنت آنجاست که درباره کاربرد داستان و روایت صحبت میکند. او میگوید داستان و روایت بیشتر از نظریه کمک میکنند به تجربههایمان بیندیشیم. در اندیشه آرنت، داستانها محاکات کردار و گفتار هستند برای انتقال معنا. همچنین اگرچه زندگی هر شخصی داستانی دارد، اما هیچکس نمیتواند داستانی را زندگی کند. آرنت در همینبخش از فلسفه خود تاکید میکند نقش مورخ سیاسی، یا شاید حتی فیلسوف، داستانگویی است.
آرنت به تمایز فکر کردن و دانستن که کانت مطرح کرده، رجوع میکند و میگوید اینتمایز برای درک و فهم خود او بسیار حیاتی است. کانت حد و حدود شناخت بشری را در «نقد عقل محض» روشن کرده اما بعدا گفته فکر انسان در اندیشیدن به خدا، آزادی و جاودانگی از این حدود میگذرد.*1-5 اهمیت تفکر در فلسفه آرنت
یکی از موضوعاتی که آرنت خیلی روی آن متمرکز شده، تفکر و اهمیت آن است. او در اینزمینه، از نظریات کانت استفاده کرده و با آنها کشتی گرفته است. یکی از نتایج مهمش هم این است که انسانها میل و حتی نیاز به فکر کردن دارند. یعنی انسانها به این سمت رانده میشوند که کاری بیش از توانایی فکریشان برای دانستن و فکر کردن انجام دهند. آرنت به تمایز فکر کردن و دانستن که کانت مطرح کرده، رجوع میکند و میگوید اینتمایز برای درک و فهم خود او بسیار حیاتی است. کانت حد و حدود شناخت بشری را در «نقد عقل محض» روشن کرده اما بعدا گفته فکر انسان در اندیشیدن به خدا، آزادی و جاودانگی از این حدود میگذرد.
آرنت در جایی از فلسفه خود درباره تفکر، اعلام خطر کرده که تفکر نمیتواند آدمها را اصلاح کند و با رجوع به وقایع آلمان نازی میگوید وقتی که آدمها فکر نمیکنند، بسیار آسانتر میتوان کاری کرد که رفتارشان وارونه شود. مثلا در آلمان بسیار آسان این حکم که «تو هرگز نخواهی کشت» وارونه شد.
یکی دیگر از نتایج مهم آرنت در فلسفه تفکر، درباره تمایز تفکر و داوری است. ایننتیجهگیری از اینقرار است که داوری عین تفکر نیست، بلکه فراورده جانبی تفکر است.
*1-6 آرنت، اخلاق و ماهیت شر
مهمترین مساله اخلاقی که آرنت روی آن کار کرده، مساله ماهیت شر است. پاتریشیا آلتنبرند جانسون میگوید اگر تحلیل آرنت در اینزمینه درست باشد، اخلاق را دیگر نمیتوان در وهله نخست پیروی از یکسلسله قواعد یا اصول دانست و در اینمقام به آن پرداخت. بلکه باید اخلاق را به تفکر و عمل در موقعیتهای خاصی ربط داد که از دل درک ما از زیستههایمان و از امیدمان به آینده برمیآیند.
2- کتاب فلسفه چامسکی نوشته مورتون وینستون
پیشتر دو مفهوم نظرات چامسکی درباره سیاست خارجی آمریکا و همچنین آرای او درباره طریقه حکومت و سیاست داخلی اینکشور را در دو مقاله «دروغ درلباس حقیقت / بررسی سندروم استکهلم و ویتنام در ایران وآمریکا» و «چرایی انحراف آمریکا از راه دموکراسی / مردم امروز چگونه مسخ میشوند» تشریح کردهایم. حالا قصد داریم دو فصل «پیدایش یک ناراضی» و «چرخش چامسکیایی در زبانشناسی» را از اینکتاب بررسی و مفاهیم فلسفه چامسکی را از آنها استخراج کنیم.
زادگاه پدر نوام چامسکی، روسیه بود و یکی از مهاجران روس قدمگذاشته به آمریکا محسوب میشود. هم پدر و هم مادر چامسکی، مدرس زبان عبری بودند و در یک مدرسه مذهبی تدریس میکردند. نوام چامسکی آنطور که گفته میشود تحصیلات خود را از دوسالگی شروع کرده و از همان ابتدای کودکی، مطالعات زیادی داشته و با گروهها و اندیشههای مختلف آشنا شده است. دوران بلوغش هم همزمان با بحران اقتصادی آمریکا یا همان رکود بزرگ بوده است.
چامسکی در بینش سیاسی، نه موافق غرب بوده نه شرق. البته بهطور کلی اندیشمندی چپ است اما نه گرایشی به استالینیسم داشته نه لنینیسم و درباره غرب هم معتقد بوده در کشورهایی مثل آمریکا که سرمایهداری دولتی بر آنها حاکم است، جامعه زیر سلطه شرکتهای چندملیتی است. روش چامسکی در کنش سیاسی، مخالفت با نظامهای نامشروع کنترل سیاسی و اقتصادی است که به باور او انسانها را از شرایط مناسب برای حفظ کرامت انسانی و از قوه به فعل درآوردن قابلیتهایشان محروم میسازند. مورتون وینستون هم میگوید چامسکی همیشه جانب بازندگان مثلا آنارشیستهای اسپانیا را میگرفت.
چامسکی در بینش سیاسی، نه موافق غرب بوده نه شرق. البته بهطور کلی اندیشمندی چپ است اما نه گرایشی به استالینیسم داشته نه لنینیسم و درباره غرب هم معتقد بوده در کشورهایی مثل آمریکا که سرمایهداری دولتی بر آنها حاکم است، جامعه زیر سلطه شرکتهای چندملیتی است. چامسکی از همانآغاز با اندیشههای سیاسی آنارشیسم، سوسیالیسم اختیارگرایانه چپ، یا دموکراسی رادیکال همدلی داشته، که همگی طرفدار گونههایی از سازمانمندی سیاسی هستند که در آنها مردم فارغ از استیلای هرگونه طبقه نخبه حاکم زمام امور خود را در دست دارند. او در جوانی با اندیشههای فروید و برتراند راسل آشنا شده و سپس به این باور میرسد که همبستگی با ستمدیدگان، ولو آنکه مستلزم از خودگذشتگی در عرصههای شخصی و حرفهای باشد، انتخاب درست روشنفکران شرافتمند و اخلاقمدار است.
نوام چامسکی
چامسکی در جوانی تحت تاثیر افکار دوایت مکدانلد سردبیر نشریه چپ پالیتیکس قرار داشت و بین سالهای 1944 و 1949 مقاله ای از روزنامهنگار آمریکایی خواند که او را با این سوال مواجه کرد: اگر آلمان و ژاپن باید به خاطر جنایتهایشان در جنگ جهانی دوم قبول مسئولیت کنند، «آیا نباید همین نوع مسئولیت را به سبب بمباران غیرنظامیان و نابودی اتمی هیروشیما و ناکازاکی به پای مردم آمریکا نوشت؟» و این، یکی از اصول فلسفه سیاسی چامسکی درباره مواجهه آمریکا با جهان است.
در عین حال گوشزد هم میکند که نباید امیدمان را به پیشرفت در زمینه شناخت انسان از دست بدهیم. در کل، حیرتی که زمان یونان باستان و شکلگیری فلسفه وجود داشت، از نظر او، همچنان در بشر باقی است و هرچه در دریای علم جلو برویم، باز هم زوایای جدید و متحیرکنندهای وجود دارد. اینفیلسوف در سالهای مشاهده و آموزش، سراغ اندیشه چپ رفت و این عادت را در خود پروراند که برای ارزیابی تمامی حکومتها، صرفنظر از اینکه خودشان یا ایدئولوژیشان را قبول داشته باشد یا نه، معیار اخلاقی واحدی به کار ببندد و آن این است که کردههای آنها را ملاک قرار دهد نه گفتههایشان را. جورجو لوی دلا ویدا استاد زبان عربی چامسکی در مقطع لیسانس در دانشگاه پنسیلوانیا هم اینباور را در او پدیده آورد که همکاری میان اعراب و یهودیان برپایه نوعی الگوی سوسیالیستی اختیارگرایانه در سرزمین فلسطین امکانپذیر است. بهاینترتیب اینخواسته در چامسکی شکل گرفت که به فلسطین برود اما در نهایت به دلیل 2 اتفاق در زندگی شخصی و علمیاش، در فیلادلفیا ماند.
*2-1 چامسکی و زبانشناسی
در زمینه فلسفه زبانشناسی، چامسکی از همان ابتدا، مایل بوده زبانشناسی را به سمت معنا سوق دهد، آنهم معنا بهمفهوم روابط بین نشانهها و مفاهیم یا تفسیرهای ذهنی، نه به مفهوم روابط بین واژگان و اشیا در جهان. او در بخشی از زبانشناسی خود، روی اندیشههای دکارت در زمینه زبان و ذهن کار کرده است.
*2-2 میراث فکری چامسکی
کلیت میراث فکری چامسکی برای مخاطبانش از اینقرار است: او گوشزد میکند نباید خودمان را گول بزنیم که هماکنون از آن نوع دانش نظری عمیق و معتبر درباره انسان برخورداریم. اگر همه آن ادا و اصولهای روشنفکری را که بر جهلمان پرده انداخته کنار بگذاریم آنچه میماند بهت است و حیرت. البته در عین حال گوشزد هم میکند که نباید امیدمان را به پیشرفت در زمینه شناخت انسان از دست بدهیم. در کل، حیرتی که زمان یونان باستان و شکلگیری فلسفه وجود داشت، از نظر او، همچنان در بشر باقی است و هرچه در دریای علم جلو برویم، باز هم زوایای جدید و متحیرکنندهای وجود دارد.