دوشنبه 5 آذر 1403

نگرانی «مدافع حرم» از انتشار یک ویدئو + عکس

خبرگزاری دانشجو مشاهده در مرجع
نگرانی «مدافع حرم» از انتشار یک ویدئو + عکس

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، سال 1396، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد.

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ششمین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که 18 اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

همسر شهید: صبح جلسه دومی که مادر آقانوید تماس گرفتند، باز هم احساس خوبی داشتم و به قلبم الهام می‌شد که آقانوید همان کسی است که باید با او ازدواج کنم. در طول این مدت هم نشانه‌های زیادی دیدم.

یک تابلوی «یافاطمه الزهرا» ی سبز رنگی در اتاقم بود. آقانوید در جلسه اول خواستگاری ناگهان چشمش به این قاب عکس فرستاد و گفت: می دانید من تنهایی نیامده ام خواستگاری؟ حضرت زهرا سلام الله علیها هم با من آمده اند! من یک هفته پیش از عرفه، شهادت امام جواد علیه السلام بود که به مشهد رفتم. بار آخر که می خواستم از حرم بیرون بیایم به امام رضا علیه السلام گفتم گه دیگر فکر می کنم وقت ازدواج است. خیلی جاها رفته‌ام. خودتان کمکم کنید و مادرتان را با من بفرستید که به خواستگاری بروم. اولین موردی که بعد از این خواسته پیش آمد، خواستگاری از شما بود و من مطمئنم که ایشان هم با من آمده‌اند...

خیلی بغض کرد و این‌ها را گفت... گفت: این که جلسه خواستگاری نیست، جلسه روضه است...

من همه این موارد را در دفتر خاطراتم می نوشتم. هر بار که با آقانوید هم بیرون می رفتیم، من تک تک حرف‌هایشان را می نوشتم و می گفتم شهید می شود و این حرف‌ها از آقانوید برایم یادگاری می ماند. خیلی‌ها می گفتند مگر شما چند ماه با هم بوده اید که این همه خاطره دارید؟... خیلی‌هایش را هم نشد خانم اعتمادی در کتاب «شهیدنوید» بیاورند. در آن سه ماه هم جلساتمان را در بهشت زهرا می‌گذاشتیم.

**: یعنی هر هفته به بهشت زهرا می رفتید؟

م / خیر؛ فاصله‌های بیشتری می افتاد. آقانوید با این که حضور پرنگی در تلگرام داشت اما در دهه اول محرم کاملا گوشی موبایلش را تعطیل کرده بود. نام صفحه و عکس پروفایلش هم شهید رسول خلیلی بود. ما سه جلسه صحبت کردیم، یک جلسه هم به مشاوره رفتیم.

**: مشاوره در چه زمینه‌ای؟

همسر شهید: مشاوره مذهبی بود. حاج آقا (...) هم مشاور هستند و هم درس حوزه خوانده اند و آقانوید گفت به نظرم اگر پیش ایشان برویم خوب است. گویا یکی از دوستانشان در ازدواجشان مشکل پیدا کرده بودند، آقانوید خیلی محتاط بود. البته جلسه اول هم این را گفتم که شاید این معرفی شهید، امتحان باشد اما جلسه دوم با آقانوید مفصل‌تر صحبت کردیم و انتظاراتمان را مطرح کردیم.

**: ضمن این که سن و سال شما طوری نبود که بخواهید تصمیم احساسی بگیرید...

همسر شهید: دلیل این که خانواده‌مان هم اعتماد کامل داشتند که خودمان برویم و صحبت کنیم، همین بود. خانواده‌ام هم کاملا نظرات و انتخاب‌های من را قبول داشتند و به من اطمینان کامل داشتند. آقانوید هم همین وضعیت را در خانواده‌اش داشت. ولی با همه این حرف‌ها بعد از جلسه سوم و چهارم، وقتی به مشاوره رفتیم، آقای مشاور چون آقانوید را می‌شناخت، در اولین جمله گفت: آقانوید را چطور دیدید؟

گفتم: خیلی خوب هستند اما من فقط نگرانم که زود شهید بشوند. آقای مشاور هم تعجب کرد و گفت: یعنی شما با سوریه رفتن آقانوید و شهادتشان مشکل دارید؟... تصورشان اینگونه بود. گفتم: نه. من منظورم این است که آدم خوبی است اما نگرانم از این که زود شهید بشود و الا ویژگی‌هایی که در ایشان دیدم و دغدغه‌هایی که دارد خیلی ارزشمند است. من با خواستگارهای زیادی صحبت کرده‌ام اما آقانوید نوع سئوال‌ها و جواب‌هایش کاملا همان چیزی بود که من می پسندیدم.

مثلا یکی از سئوال‌های آقانوید این بود که شما چقدر کریم هستید؟... این حرف ها ادا هم نبود. من در محیط اجتماع بودم و به خوبی می فهمیدم که حرف یک نفر واقعی است یا غیر واقعی. یا مثلا پرسید: برای شما چقدر پبش آمده که در یک جمع، احساس غربت کنید؟... معمولا دیده اید که در جمع هایی که صحبت دنیا هست گاهی آدم فکر می کند نمی تواند ارتباط پیدا کند. بعدها هم از دوستان آقانوید شنیدم که چقدر برای ایشان این اتفاق می افتاده. به گلزار شهدا و سرمزار شهدای گمنام می رفته تا تنهایی‌اش را پر کند. آقانوید هم این حس غربت را خیلی تجربه کرده بود.

**: خانواده شما هم مذهبی بودند؟

همسر شهید: بله، کاملا اما ما در خانواده و فامیل شهید نداریم. البته وصلت‌هایمان با خانواده شهدا بوده. مثلا همسر برادرم فرزند شهید است. دایی دامادهایمان هم شهید شده‌اند. دایی و عموی آقانوید هم شهید شده بودند. خود آقانوید هم که به شهادت رسید اما ما در فامیل خودمان اصلا شهید نداشتیم و الحمدلله این وصلت ها، این کمبود را جبران کرد.

اما به هر حال خانواده ما کاملا مذهبی است.

**: مهریه‌تان چقدر تعیین شد؟

همسر شهید: ما دو نفر می گفتیم چهارده سکه اما هر دو خانواده می گفتند 110 سکه باشد. آقانوید خیلی دوست داشت که حضرت آقا خطبه عقدمان را بخوانند و برای همین باید 14 سکه مهریه قرار می دادیم. البته خانواده من باور نداشتند و می گفتند اگر حضرت آقا خطبه عقد را بخوانند، ما به یک سکه هم راضی هستیم! مگر می‌شود؟

من خیلی به خانواده اصرار کردم تا راضی شدند که 14 سکه باشد. حضرت آقا هم خطبه ما را تلفنی خواندند. ما در بهشت زهرا خطبه محرمیت را خواندیم و سه ماه منتظر شدیم تا موعدی که دفتر حضرت آقا داده بودند برسد. روز قبل نامزدی‌مان هم که بهشت زهرا بود، به آقانوید گفتم شهدا را دعوت کنیم. من هم شهدای اصفهان را دعوت کردم. آقانوید می گفت آنها زحمتشان می شود و راهشان دور است! خودشان عکس 60 شهید را برای من فرستاد و گفت من تک تک این شهدا را دعوت کرده‌ام و گفته‌ام منت بگذارید و به مراسم ما بیایید. حتی چند شهید خانم را هم دعوت کرده بودند.

آقانوید روحیه جالبی داشت و می‌گفت کسی که شهادت‌طلب باشد، شهادت روزی‌اش می شود؛ خانم و آقا هم ندارد. حتی در آن جلسه آخر که بعد از بله گفتن رفتیم و با هم مفصل صحبت کردیم تا مهریه را نهایی کرده و مراسم را تعیین کنیم، گفت که ما باید خانواده‌هایمان را توجیه کنیم. من نمی‌خواهم برخی عرف‌های الکی را اجرا کنم و می خواهم برای بقیه الگو باشیم و زندگی‌مان شهدایی باشد.

من از جلسه سوم به بعد مطمئن شدم که عاقبت آقانوید ختم به شهادت می شود اما خب زمانش را نمی دانستم. همه‌اش به این فکر بودم حضرت زینب (س) خواسته اند که این ازدواج سر بگیرد؛ من هم باید کنار آقانوید رشد کنم. مدام از آقانوید می‌خواستم که در این مسیر حواسش به من هم باشد و از نظر معرفتی هر چیزی که به‌ش می‌رسد به من هم بدهد.

در جلسه آخر به آقانوید گفتم که من سه تا شرط دارم و می خواهم شما این را به کسی هم نگویید اما جزو مهریه معنوی و بر ذمه‌تان باشد. گفت: خدا به داد من برسد!... خیلی هم چیزهای سختی نبود. اولش این بود که زیارت هفتگی گلزار شهدا را داشته باشی و هر هفته سر مزار یک شهیدی رفته باشیم. خیلی‌ها را دیده‌ام که بعد از ازدواج دیگر نمی توانند به زیارت شهدا بیایند. گفت: اصلا مشکلی ندارم و خیلی هم خوب است. دومین شرطم این بود که بعد از شهادتشان من را شفاعت کند. گفت: من شفاعت می کنم به شرطی که برای من دعای شهادت کنی. من گفتم: من حتما دعا می کنم و ان شا الله که عاقبتتان ختم به شهادت باشد... خیلی خوشحال شد و گفت من هم برای شما دعا می کنم و ان شا الله عاقبت شما هم به شهادت برسد. فکر نکنید که من شهادت را برای خودم می خواهم...

دومین مهریه معنوی هم این بود که من نفقه مادی نمی‌خواهم و از چیزهای معرفتی که روزی‌تان می شود به من بدهید. گفت: من خسیس نیستم و اگر طرفم حوصله داشته باشد، برایش می گویم. بارها شده بود که وقتی من را می‌رساند خانه، نیم ساعت می نشست و برایم صحبت می کرد. بعضی وقت‌ها فرصت نمی شد و برخی‌هایش را نمی‌نوشتم اما برخی‌هایش را که نوشته ام در پست‌های اینستاگرامم هست.

مثلا یک بار درباره استغفار صحبت می کرد. یک بار هم درباره حمد خدا حرف می زد. اصلا هم اینطور نبود که سخنرانی کنند بلکه خیلی راحت، حرف‌ها را به آن سمت می بردند. آقانوید آدم خوش‌صحبتی بود. یک کلیپ هم در صفحه اینستاگرامم گذاشته ام که آقانوید سر مزار شهید علیزاده صحبت می کند و می شود خوش‌صحبتی‌اش را آنجا دید و شنید.

**: علاقه ایشان قبل از شهید خلیلی به شهید سعید علیزاده است...

همسر شهید: آقانوید هم محله شهید علی خلیلی (شهید امر به معروف) بودند. به قول خودش که در دستنوشته‌های خودش هم هست، علی بعد از شهادتش راه را به من نشان داد... شهید خلیلی ابتدا ضربه خورد و دو سال بعد شهید شد. در آن دو سال آقانوید خیلی رفیق‌تر شده بوده و همزمان و در آن مدت و هم بد از شهادتشان، ارتباط ویژه‌ای با هم داشتند. حتی وقتی که به شهید خلیلی ضربه زده بودند آقانوید به بیمارستان رفته بود چون از دوستانش بود.

آقانوید یک آدم هیئتی و بسیجی بود ولی خیلی شوخ و شاد و سرحال و کارراه‌انداز بود و همه می‌گویند که نوید از سال 91 به بعد و بیشتر از زمان سوم فروردین 93 به بعد یعنی زمان شهادت شهید علی خلیلی دیگر یک آدم دیگر شده بود. بهشت زهرا بیشتر می‌رفت و نماز شب‌هایش ترک نمی شد. مادرش می گفت می دیدم که خیلی وقت ها در حال نوشتن است. همه می گویند که هر شهیدی یک دوره‌ای بیشتر خودسازی کرده آقانوید از سال 93 در این حال و هوا بوده. خیلی کمتر به مهمانی‌ها می‌رفته و بگوبخندی که همیشه داشت را دیگر نداشت و مخصوصا این آخری ها، یک سال، هیچ کجا پاگشا نشدیم. ما در آن یکسال کلی زیارت با هم رفتیم ولی اصلا جور نشد که به مهمانی برویم. فقط منزل برادرم رفتیم که خانمش فرزند شهید بود و آقانوید برادرم را خیلی دوست داشت که سه بار آنا رفتیم اما خانه هیچکدام از فامیل‌ها ردیف نشد که برویم. مثلا قرار می‌گذاشتند اما ناگهان کنسل می شد اما در همین مدت، زیارت‌های زیادی رفتیم.

من همه‌اش احساس می کنم چون آقانوید اینطوری دوست داشت، خدا هم برایش اینطوری پیش می آورد. اصلا قرار بوده آقانوید سال 94 شهید بشود و خدا کمی زمان اضافه داده که من هم با ایشان آشنا بشوم و ازدواج کنیم و بعدش شهید بشود اما در آن دو سال، خدا حسابی هوایش را داشت. من خیلی چیزها را می دیدم که قرار نبود شبیه آن چیزی باشد که آقا نوید می‌خواست، تغییر می کرد و همان چیزی می شد که آقانوید می‌خواست...

**: پس دوست اولشان شهید علی خلیلی است...

همسر شهید: بله، بعدش با شهید رسول خلیلی آشنا می شود و ارادتش بیشتر می شود. بعد از آن هم به سوریه می رود. در سفر سوریه آقانوید رسته اطلاعات شناسایی بود. شهید سعید علیزاده هم از دامغان در همان رسته بوده است. این دو شهید در ماموریت‌ها با هم بودند. دو ماه با هم رفتند؛ گریه کردند؛ شناسایی کردند؛ روضه خواندند؛ پشت موتور با هم از خاطراتشان گفتند و 12 بهمن 94 آقانوید و شهید علیزاده در آزادسازی شهرک نبل و الزهرا که شیعه‌نشین بودند، با هم کار می کردند. شهید علیزاده اولین شهید عملیات نبل و الزهرا بودند.

آقانوید می گفت ما نزدیک یک سنگر شدیم. سنگر تکفیری‌ها بود و یک داعشی پشت سنگر کمین می کند که این‌ها را بزند. وقتی نزدیک سنگر می‌شوند چند نارنجک می زنند و وقتی می بینند خالی است، شهید علیزاده به اندازه یک متر جلوتر راهی می شود. آن داعشی شهید علیزاده را می بیند و تیری به پایش می زند. شهید علیزاده روی زمین می افتد و فاصله‌اش با آقانوید بیشتر می شود. آنقدر آتش دشمن زیاد بوده که آقانوید در آن لحظه نمی‌تواند سمت جلو برد فقط نارنجکی پشت سنگر می اندازد تا آن داعشی را از بین ببرد.

آقانوید سال بعدش می‌رود دامغان و کاملا موضوع را برای ساخت یک مستند درباره شهید علیزاده تعریف می‌کند که فیلم‌هایش موجود است.

می‌گوید مدام به سعید گفتم تکان نخور! ولی همان وقت دوباره گلوله باران می‌شود و شهید علیزاده به شهادت می رسد.

آقانوید می گوید دیدم که لحظات آخر دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و بعدش به شهادت رسید. آقانوید باید عقب می‌رفته اما به خاطر دوستش سعید جلو می‌ماند و پشت یک تکه سنگی پناه می گیرد. تا صبح ماند آنجا که بتواند پیکر آقاسعید را برگرداند. فیلمش هم در نت خیلی معروف شد که بالای سرش روضه می خواند.

شهید عارف کایدخورده این فیلم را می گیرد. شهید کایدخورده سه روز بعد از آقانوید شهید می شود. می گفت: آقایی بود آنجا که دوربین به دست بود. هرجایی می رفتیم، می دیدیم دارد فیلم می گیرد. به طوری که بعضی وقت‌ها فرماندهان فیلم‌هایش را می گرفتند. آقانوید هم دستشان زخمی شده بود. البته به من نگفت که کاملا چه شده اما گویا نارنجک خورده بود. این هم برای همان حادثه است. در آن فیلم شهید کایدخورده می پرسد که این کدام دوستتان است و چه شده؟... آقا نوید هم جوابش را می‌دهد. هر کسی که این ویدئو را دیده بود، آرامش آقانوید برایش جالب بود. اصلا هم دوست نداشت این فیلم‌ها قبل از شهادتش پخش بشود. قبل از شهادت وقتی یک بار این فیلم پخش شد، آنقدر ناراحت بود که یک شب تا صبح بیدار بودیم و به همه دوستان پیام می دادیم که این فیلم را حذف کنند.

می گفت: اگر بفهمند من زنده ام و من را شناسایی کنند، دیگر نمی توانم به منطقه بروم. خیلی منقلب و ناراحت بود و چقدر توسل کرد که این ویدئو برایش مشکل‌ساز نشود.

**: پس پله اول تحول در آقانوید با شهید علی خیلی بود؛ و پله دوم با شهید علیزاده...

همسر شهید: بله؛ همه می گویند که بعد از شهادت شهید علیزاده دیگر آن نوید قبلی نشد. خیلی منقلب بود...

**: و پله سوم؛ شهید رسول خلیلی؟

همسر شهید: من فکر می کنم شهید رسول، پله نبوده و همراه آقانوید بوده برای رساندنش به شهادت. یعنی وجود شهید رسول تلنگر نبود بلکه همراهی معنوی بین این دو عزیز بوده. حتی خوابی را هم آقانوید قبل از شهادت دیده بود و برای شهادتش بیشتر به شهید علیزاده نمی گفت که بیا من را هم ببر؛ اما به رسول مدام می گفت کارم را درست کن. من بعضی وقت‌ها که آقانوید ماموریت بود و به بهشت زهرا می رفتم، از سر مزار شهید خلیلی و شهید نیری (که خیلی به این شهید ارادت داشت) عکس می فرستادم؛ می گفت رسول جان دعا کن بیایم پیشت. کارم را درست کن... در دستنوشته‌هایش هم از این تعابیر زیاد داشت. آخرین باری هم که می خواست سوریه برود، قبلش آقانوید خواب دیده بود که دارد با شهید رسول بر سر مزارش حرف می زند و هر چه شهید رسول می گوید، آقانوید هم قبول می کند و می پذیرد. آخرش هم شهید رسول را می گیرد و با هم می روند در آسمان‌ها... این را برای دوستش تعریف کرده بود و دوستش هم می گوید: گمان کنم رسول شهادتتت را گرفته. مواظب باش از دست ندهی... در کتاب هم در روایت دوستان، آمده است...

ادامه دارد...

منبع: خبرگزاری مشرق
نگرانی «مدافع حرم» از انتشار یک ویدئو + عکس 2
نگرانی «مدافع حرم» از انتشار یک ویدئو + عکس 3
نگرانی «مدافع حرم» از انتشار یک ویدئو + عکس 4