وقتی شوهرم «دکتر» شد!
بخشی از اظهارات زن 55 سالهای که سفره درد دل هایش را در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی گشوده بود از نظر میگذرانید.
با آن که همسرم تا مقطع راهنمایی بیشتر تحصیل نکرده بود و در روستا به امور دامداری نزد پدرش مشغول بود، اما همواره آرزوی پزشک شدن را در سر میپروراند، به همین دلیل هم بعد از ازدواج و آغاز زندگی مشترک، من هم همه همتم را به کار گرفتم تا این آرزوی شوهرم برآورده شد، اما...
اینها بخشی از اظهارات زن 55 سالهای است که سفره درددل هایش را در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گشوده بود.
او با بیان این که همسرم مرا زنی نفهم و بیسواد میخواند و معتقد است که در شأن همسری یک پزشک نامدار نیستم! به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: در یکی از شهرهای استان خراسان جنوبی به دنیا آمدم و دومین فرزند خانواده ام هستم. پدرم در زمینه خرید و فروش املاک و خودرو فعالیت داشت و مادرم نیز خانه دار بود، اگرچه پدرم اوضاع اقتصادی بدی نداشت، اما بعد از ازدواج برادر بزرگ ترم به مشهد مهاجرت کرد تا زمینه فعالیت اقتصادی بیشتری داشته باشد، ولی متاسفانه کاروبارش به آن اندازهای که تصور میکرد، رونق نگرفت و در حد معمولی به زندگی خود ادامه داد. این درحالی بود که من نزد مادربزرگم در شهرستان ماندم چرا که او علاقه شدیدی به من داشت و اجازه نداد از او دور شوم.
با وجود این در روزهای آخر هفته مرا نزد پدر و مادرم میآورد و دوباره به شهرستان باز میگشتیم. اگرچه مادربزرگم همه خواستههای مرا برآورده میکرد و اجازه نمیداد هیچ گونه ناراحتی مادی یا معنوی داشته باشم، ولی باز هم دوری از خانواده برایم بسیار سخت بود. آن روزها من با فرزندان دایی ام همبازی بودم که همین ارتباط کودکانه باعث شد تا به پسردایی ام علاقهمند شوم.
از سوی دیگر من فقط تا پایان مقطع ابتدایی درس خواندم و زمانی که مادر بزرگم قصد داشت مرا در مدرسه راهنمایی ثبت نام کند به او گفتم دیگر علاقهای به تحصیل ندارم! مادربزرگم نیز که همواره به خواستههای من احترام میگذاشت، برای ادامه تحصیل اصرار نکرد و به این ترتیب من درس و مدرسه را رها کردم و نزد مادربزرگم به امور خانه داری پرداختم تا این که روزی عمه ام ما را به مجلس عروسی دخترش دعوت کرد.
او سالهای زیادی بود که با خانواده ما ارتباط نداشت و حتی نمیدانستیم در کدام شهر زندگی میکند، اما هنگامی که در مجلس عروسی مرا دید، با چهرهای که از شادمانی برق میزد، خطاب به مادرم و دیگر اطرافیان گفت: «زیبا» عروس آینده من است و باید خودمان را به زودی برای حضور در مجلس باشکوه دیگری آماده کنیم!
سپس در حالی که مرا به آغوش میکشید، با خوشحالی نگاهی به چهره ام انداخت و فریاد زد تاکنون عروسی به این زیبایی دیده اید؟! خلاصه من هم که فقط سکوت کرده بودم به گوشهای رفتم و اشک ریختم! چرا که هنوز 14 سال بیشتر نداشتم و حتی معنی زندگی مشترک را هم نمیدانستم. با وجود این یک هفته بعد، عمه ام به خواستگاری آمد و مرا با یک عدد النگوی طلا به قول معروف نشان کرد.
«فخرالدین» هم در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کرده بود و، چون پدرش وضع مالی خوبی نداشت، در روستا به پدرش برای نگهداری دامها کمک میکرد. بالاخره یک سال بعد من و «فخرالدین» زندگی مشترکمان را آغاز کردیم و بعد از آن که پسرم به دنیا آمد راهی مشهد شدیم تا همسرم شغل مناسبی پیدا کند. با آن که «فخرالدین» به صورت روزمزد کارگری میکرد، اما من چرخ خیاطی ام را راه انداختم و لباسهای زنانه میدوختم چرا که در دوران کودکی و نوجوانی خیاطی را نزد همسایه مادربزرگم به خوبی آموخته بودم.
از طرف دیگر شوهرم آرزوی پزشک شدن را از همان دوران نوجوانی در سر میپروراند و به همین دلیل تصمیم گرفت شبانه به تحصیل ادامه دهد. من هم برای آن که شوهرم به آرزویش برسد همه تلاشم را به کار گرفتم و در کنار خیاطی بسته بندی مواد غذایی و تهیه انواع ترشی را نیز شروع کردم تا از نظر مالی مشکلی نداشته باشیم.
بالاخره «فخرالدین» دیپلم گرفت و روزی که نتایج آزمون سراسری اعلام شد، از شادی گریه میکردم و در پوست خودم نمیگنجیدم. همسرم در رشته پزشکی هرمزگان پذیرفته شده بود. حالا دیگر همه سختیها و مشکلات را به فراموشی سپردم و در نبود همسرم به تربیت فرزندانم پرداختم. دیگر به سختی کار میکردم تا همسرم برای رفت و آمد به دانشگاه یا تامین مخارج زندگی احساس کمبود نکند.
چند سال بعد و در حالی که من سومین فرزندم را به دنیا آورده بودم، همسرم برای تحصیل در دورههای تخصصی پزشکی به کشورهای اروپایی سفر میکرد و من مدتها با فرزندانم تنها بودم، اما از این تنهایی لذت میبردم چرا که همه رویاها و آرزوهای فخرالدین به واقعیت پیوسته بود. تا این که بالاخره همسرم پزشکی حاذق و معروف شد به طوری که بیماران برای چندین ماه آینده نوبت میگرفتند.
این درحالی بود که هر دو دختر بزرگ مان را عروس کرده بودیم و حالا نوه هایمان به منزل ما صفای دیگری داده بودند. با آن که فقط پسر کوچکم هنوز در مقطع راهنمایی تحصیل میکند، اما رفتارهای همسرم آرام آرام تغییر کرده به گونهای که دیگر مرا با خود به مهمانیهای همکارانش نمیبرد و مدام تحقیرم میکند، او حالا مرا در شأن خود نمیبیند و بی سوادی مرا به رخم میکشد.
«فخرالدین» توجهی به من ندارد و معتقد است من چیزی نمیفهمم! او دیگر برای انجام هیچ کاری با من مشورت نمیکند و با رفتار و گفتارش به شدت آزارم میدهد...
بررسیهای کارشناسی و اقدامات مشاورهای در این پرونده با صدور دستوری خاص از سوی سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) توسط مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: خراسان
باشگاه خبرنگاران جوان اجتماعی حوادث و انتظامی