چهارکیلومتر از جاده عقبنشینی بعثیها چگونه به آتشکشیده شد
کامیونهایی که روی جاده بودند، همه مهمات داشتند و منفجر شده بودند. بقیه هم داشتند منفجر میشدند. همه نیروهایشان هم جاده را رها کرده و ریخته بودند توی دشت. چون جاده روی هوا بود!
کامیونهایی که روی جاده بودند، همه مهمات داشتند و منفجر شده بودند. بقیه هم داشتند منفجر میشدند. همه نیروهایشان هم جاده را رها کرده و ریخته بودند توی دشت. چون جاده روی هوا بود!
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: یکروز پس از بمباران موفق پل استراتژیک عراق روی اروندرود توسط امیران خلبان محمود اسکندری و اکبر زمانی که موجب بستهشدن مسیر عقبنشینی و رسیدن تدارکات و تسلیحات دشمن به خرمشهر شد، مأموریت مهم دیگری توسط نیروی هوایی انجام شد که علیرغم موفقیت صددرصدی، موجب سقوط یکفانتوم ایرانی و اسارت خلبانان حسینعلی ذوالفقاری و محمدعلی اعظمی شد.
اسکندری و زمانی، پل استراتژیک دشمن روی اروندرود را روز 17 اردیبهشت 61 بمباران کردند و ذوالفقاری و اعظمی نیز یکروز بعد، ستون عقبنشینی دشمن را که شامل 2 لشکر زرهی و یکلشکر پیاده روی جاده جفیر به طلاییه میشد بمباران کردند. درباره زندگی و کارنامه امیر ذوالفقاری کمی پیشتر مقاله «گفتند حتماً هواپیمایتان را میزنند ولی شما را برمیگردانیم / مسائل کردستان ربطی به خلق کُرد نداشت» را منتشر کردیم اما وسعت حماسهای که او و کابینعقبش در روز 18 اردیبهشت 61 همراه با فانتوم دیگری با هدایت اکبر توانگریان و اکبر زمانی رقم زدند، باعث شد تا از اینقهرمان ملی دعوت کنیم، یکبعدازظهر بهاری در خبرگزاری مهر مهمانمان باشد.
ذوالفقاری علاوه بر کارنامه پربارش و ضرباتی که به دشمن زده، رفاقت نزدیکی با محمود اسکندری داشته که سال گذشته پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» را درباره او منتشر کردیم. او از ابتدای درگیریهای کردستان و پیش از شروع رسمی جنگ، مأموریتهای برونمرزی و پوشش هوایی خود را آغاز، و با وجود سن کم، بهعنوان یکخلبان جوان پیشرفتهای زیادی در نیروی هوایی کرد.
گفتگو با اینخلبان روزهای جنگ که پس از آزادی از اسارت و بازگشت به میهن، به پروازهای مسافربری و تربیت خلبانهای اینگونه پروازها پرداخت، مانند دیگر گفتگوهایمان با دوستان و همرزمان محمود اسکندری، حدود چهارساعت طول کشید و گزارش اینگفتگوی شیرین، در قالب چندقسمت منتشر میشود که بخش اول آن، مربوط به مأموریت روز 18 اردیبهشت 61، اجکت ذوالفقاری و شروع اسارت اوست. البته در میان روایت، سرکهایی هم به گذشته و دیگر ماجراهای نیروی هوایی و دوران جنگ کشیدهایم که برای علاقهمندان قهرمانان نیروی هوایی جذاب هستند.
در ادامه، قسمت اول اینگفتگوی مشروح را با امیر خلبان حسینعلی ذوالفقاری میخوانیم؛
* جناب ذوالفقاری اجازه بدهید اول بحث را به آخرینماموریت شما اختصاص بدهیم که در آن اجکت کردید و اسیر شدید. 18 اردیبهشت 61 است و چند روز دیگر در سوم خرداد خرمشهر آزاد میشود. طبق یکروایت، مأموریت بمباران نیروهای پشتیبانی عراقی که در حال عقبنشینی بودند به دو هواپیما و طبق یکروایت دیگر به سههواپیما سپرده شد. آقای (اکبر) زمانی گفتند ظاهراً مأموریت سهفروندی بوده بوده است.
بگذارید از یکمقدار عقبتر تعریف کنم. همانطور که میدانید عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس، خیلی به هم نزدیک بودند. وقتی فتحالمبین به پایان رسید، من ششم فروردین 61 چون از معلمهای گردان آموزشی بودم که تازه تشکیل شده بود...
* در پایگاه همدان؟
نه در تهران.
* پایگاه یکم شکاری.
بله. در پایگاه یکم شکاری. از آنجا خلبانها برای مأموریتهای سنگین انتخاب شده و میرفتند. من هم بهعنوان یکی از معلمهای گردان آموزشی به مشهد مأمور شدم. در همانزمانها دولت کمونیستیای که در افغانستان بود، به دهکده حُرمک ما در زابل حمله کرده و حتی به مرغ و خروسها و حیوانات هم رحم نکرده بود. همه را با هلیکوپترهای Mil Mi-24 را به رگبار بسته بود. بههمینجهت طبق دستوری که آمد، یکگردان فانتوم D به زاهدان رفت و یکگردان E هم به مشهد مقدس رفت که آنها فکر نکنند چون ما در مرزهای غربی کشور درگیر شدهایم، از شرق کشورمان غافلایم.
* تمایز کارایی فانتومهای D و E در اعزامشان به دو نقطه متفاوت زاهدان و مشهد تأثیری داشت؟
منطقهاش فرقی نمیکرد. فانتومهای E هواپیماهای جدیدتری بودند و با D ها خیلی فرق میکردند. سیستمهای متنوع جدیدتری داشتند و کاراییشان خیلی بیشتر از D بود. اینها دیگر تصمیمات فرماندهی بود و خلبانها نمیتوانستند بگویند من میروم با D یا E پرواز کنم. من در آنبرهه به مشهد مقدس اعزام شده بودم. آنجا هم از مرز محافظت میکردیم، هم شاگرد میپراندیم.
* در پایگاه چهاردهم شکاری امام رضا (ع)؟
بله ولی آنموقع هنوز پایگاه چهاردهم نشده بود. پدافندی بود. یعنی هنوز یکپایگاه ثابت و شکاری نبود. بعد از مدتی که در مشهد بودیم، روز 17 اردیبهشت دیدیم دو F5_B آمدند و من و جناب سرگرد (محمود) اسکندری را احضار کردند.
* محمود اسکندری هم آنموقع همراه شما در مشهد بود؟
بله. با هم بودیم. مشهد برای ما یکتفرجگاه بود. پرواز جنگی آنچنانی نداشتیم. پروازهای گشتی روی نوار مرزی داشتیم یا اگر رادار به ما اطلاع میداد که هواپیما یا پرندهای در حال نزدیکشدن است، پرواز اسکرامبل انجام میدادیم.
* پس آنجا تلفاتی از شوروی نگرفتید؟
نه. بعد از آنکاری که کردند، دستور رسید نیروی هوایی برود و منطقه را پشتیبانی کند.
* انتقامی هم گرفته نشد؟ اینکه بروید جایی را بزنید؟
نه. جرأت نکردند. بعد از آنکه جنگندهها رفتند آنجا، دولتمردانشان عذرخواهی کردند و گفتند «اشتباه شده! ما دنبال چریکها و تروریستهای افغانستانی بودیم که چون وارد خاک شما شده بودند، آنها را هدف قرار دادیم.» در همین گیر و دار بود که دهکده حرمک ما را زده و متأسفانه با خاک یکسانش کرده بودند. هلیکوپترهای Mil Mi-24 هم هلیکوپترهایی مثل کبراهای ما هستند. ولی خب خیلی بزرگتر و...
* معروفاند به ارابه مرگ.
بله. ولی تا زمانیکه ما آنجا بودیم، هیچحملهای نشد و اتفاقی نیافتاد. اگر دستور میآمد که نفسشان را میگرفتیم! ولی هیچدستوری برای درگیری هواپیماها نیامد.
جنگ در حقیقت از 18 شهریور شروع شده بود. تمام ایننیروها و تانکهایش را آورده بود در مرز ما و ما هم دستور داشتیم برویم آنها را بزنیم. مثلاً شهید حسین لشکری پانزدهشانزده روز پیش از اینکه جنگ شروع شود، سقوط کرد و اسیر شد. او را هم نگه داشتند که بگویند ایران جنگ را شروع کرده است. یعنی او را بهعنوان مدرک نگه داشته بودند ولی ایران میگفت عراق جنگ را شروع کرده است * پس F5 ها آمدند و شما و اسکندری برای ترک مشهد آماده شدید.
بله. F5 ها آمدند و ما دو نفر را صدا کردند. محمود به شوخی به من گفت «حسین، چهمدل خرمایی دوست داری؟»
* کنایه از مُردن و خرمای نذری دیگر!
بله. هرزمان که مأموریتی پیش میآمد، دو تا یا چهارتا خلبان از گردان 11 آموزشی پایگاه یکم، میرفتند و مأموریتها را انجام میدادند. خود جناب سرگرد اسکندری که من به او میگفتم «ابابیل نیروی هوایی» یکی از اینخلبانها بود. همیشه پیشقدم بود و اصلاً سرش درد میکرد برای مأموریت. چون از بعثیها متنفر بود. علتش را هم که تلفنی برایتان گفتم...
* بله. گفتید بهخاطر اجکتش در روز 17 شهریور 59 و شهادت کابینعقبش (علی ایلخانی) بهخاطر گلولههای پدافند عراق، خیلی عصبانی بوده!
بله؛ پیش از اینکه جنگ شروع بشود. البته 18 شهریور بود فکر کنم! جنگ در حقیقت از 18 شهریور شروع شده بود. تمام ایننیروها و تانکهایش را آورده بود در مرز ما و ما هم دستور داشتیم برویم آنها را بزنیم. مثلاً شهید حسین لشکری پانزدهشانزده روز پیش از اینکه جنگ شروع شود، سقوط کرد و اسیر شد. او را هم نگه داشتند که بگویند ایران جنگ را شروع کرده است. یعنی او را بهعنوان مدرک نگه داشته بودند ولی ایران میگفت عراق جنگ را شروع کرده است. صدام هم میگفت اگر ما شروع کردیم چهطور خلبان اینها 20 روز پیش از شروع جنگ، در خاک ما افتاده است؟ خلاصه اینبچه را به اینخاطر نگه داشتند. آخرینباری هم که در عراق او را دیدم، او را از سلول ما بردند. با هم بودیم.
بههرحال دو F5 آمدند. برای انجام اینپرواز برای ما پاراچوت آوردند. چون صندلی هواپیمای اففور همهچیزش در صندلی پرانش است. ولی F5 های B چون خیلی قدیمی بودند، صندلیهایشان چتر نداشت.
* بله. F5 _B از آنمدلهای قدیمی بود که چتر خلبان به خودش وصل بود ولی در مدلهای بعدی و جدیدتر چتر به صندلیهای F5 اضافه شد.
بله. بعد، سوار هواپیما شدیم و بچهها هم برایمان فاتحه خواندند و شوخی کردند.
* اینپرواز برای شما و اسکندری سیاحت بود دیگر! نه؟ چون پرواز که نمیکردید. همه کارها را خلبان کابینجلو انجام میداد.
بله. ولی مثلاً کابین جلوی من، همدستهای خودم بود؛ سروان (رضا) پیرزاده بود. اینقدر من اینبنده خدا را اذیت میکردم! چون اففوریها برای بچههای افپنج کُری میخواندند.
* بله دیگر! شما فانتوم بودید...
خب اصلاً افپنج با اففور قابل مقایسه نیست. فانتوم هواپیمای سنگینی است و در آنزمان، یک اَبَرجنگنده بود. خلاصه در آنپرواز خیلی خوش گذشت و ما هم هِی برای کابینجلوییها کُری خواندیم. تا آمدیم و در تهران نشستیم. وقتی رسیدیم، رفتم خدمت جناب سرهنگ ذوالفقاری، فرمانده گردان شناسایی.
* شهید فریدون ذوالفقاری.
بله. به ایشان گفتم اجازه بدهید من بروم مادرم را ببینم و برگردم. گفت «امکان ندارد!»
* مادرتان در تهران بود یا میخواستید تا رشت بروید؟
نه. خانهمان در تهران بود. پدرم اصفهانی و مادرم رشتی بود.
* همانخانه میدان امامت دیگر؟ میدان وثوق آنزمان.
بله. اصلکاری هم همانخانه بود. چون پادگان دوشانتپه که نزدیک خانهمان بود، یکی از دلایل خلبانشدنم بود. خیلی از بچههای خلبان، بهخاطر نزدیکی خانهشان به اینپادگان، خلبان شدند. دبیرستان خامنهپور را میشناسید؟
* بله. همانمدرسهای که توی خود میدان است.
من هم ابتدایی و هم دبیرستانم را آنجا گذراندم. اینقدر هم کتک خوردهام که نگو! خلاصه آنجا خیلی پرواز میشد و ما مانورهای زیادی را میدیدیم. یکبار هم که C130 آمد سقف شیروانی مدرسه را برداشت و برد.
خلاصه وقتی به تهران رسیدم، جناب سرهنگ ذوالفقاری به من اجازه نداد به دیدن مادرم بروم. چون پدرم در عملیات آزادسازی بستان فوت کرده بود...
* طریقالقدس...
بله. پدرم تازه فوت کرده بود و میخواستم به مادرم سری بزنم. یکامانتی هم دست من داشت که میخواستم به او برسانم. به من گفته بود «حسینجون رفتی مشهد! تربت امام رضا را برایم بیاور به پاهایم بمالم!» وقتی هم که در مشهد بودیم، خیلی از ما پذیرایی کردند. شبها به حرم میرفتیم و بچههای تولیت آستان قدس رضوی میآمدند درها را میبستند تا ما ضریح و محوطه اطرافش را با گلاب بشوییم.
* با محمود اسکندری با هم بودید؟
بله. بچههای دیگر هم بودند، (خسرو) غفاری بود، اسکندری بود و خیلیهای دیگر.
* همه افچهاری؟
بله. هم بچههای اففور بودند. میرفتیم دور میایستادیم و آموزشمان میدادند که چهطور ضریح و داخل حرم را بشوییم یا غبارروبی کنیم. همانجا به ما یکبسته تربت امام رضا (ع)، یکقرآن کوچک و یکبسته نبات دادند.
* خب شما مشکل مادر را داشتید. اسکندری مشکلی نداشت؟
دوست داشت برود خانه به پرندهها و قناریهایش سر بزند. اسکندری هیچوقت اهل ریا و تظاهر نبود.
* بهنظر من که خیلی آدم درویشمسلک و عارفی بوده!
دقیقاً! من تا پیش از برنامههای مشهد، فکر نمیکردم اینقدر مقید به آداب دینی باشد. یعنی آنداشمشتیبودنش مانع میشد فکر کنم اینهمه مؤمن و مقید است. من در حرم همینطور هاج و واج ایستاده بودم، ولی او میدانست باید چهکار کند. با لباس پرواز تمیز آمده بود و آب و گلاب را به لباس پروازش میکشید. یکی از کارکنان آنجا با اشاره به لباس پرواز به او گفت «جناب سرگرد، شما خیلی وارد هستیها!» اسکندری به او گفت «هر تکه اینلباس، الان صدمیلیون تومن ارزش دارد!»
این، پنجاه و دومین مأموریت برونمرزی من بود. محمود اسکندری تا آنموقع نزدیک به 80 مأموریت سنگین انجام داده بود. ما از اولِ تحرکات ضدانقلاب در کردستان، مأموریت انجام داده بودیم. دو بار از اینماموریتها مربوط به نجات جاویدنام دکتر چمران بود. یکبارش در پاوه بود و یکبارش هم در سردشت * پس در تهران، شهید ذوالفقاری به شما گفت اجازه رفتن به خانه و دیدن مادرتان را ندارید!
بله. گفتم جناب سرهنگ من بروم یکدقیقه مادرم را ببینم و برگردم. گفت «نه. ذوالفقاری! امکان ندارد! باید حتماً امروز خودتان را به دزفول برسانید!»
* شما که با فریدون ذوالفقاری، نسبت فامیلی ندارید. نه؟
نه. تشابه اسمی است. ایشان خیلی هم از من قدیمیتر بود و از اساتید بزرگ F4 در هواپیمای شناسایی بود.
خب، من خیلی دلم میخواست مادرم را ببینم. به همینخاطر عصبانی شدم. به سرهنگ ذوالفقاری گفتم «من پول ندارم.» ایشان هم یکهزارتومانی از جیبش درآورد [میخندد] و به دستورالعمل پروازی و برگهماموریت من سنجاق کرد. گفت «میدانم خسته هستی! برو انشالله سالم برمیگردی و به کارهایت میرسی!» خب ما تازه از برنامههای فتحالمبین، آزاد شده بودیم. خلاصه گفتیم باشد. رفتم یکهواپیما سریال 66 برداشتم و رفتم همدان نشستم.
* با بونانزا یا هواپیمای ترابری رفتید؟
نه. با اففور.
* آهان! دارید شماره سریال فانتوم را میگوئید!
بله. یکاففور تازه و نو بود. در همدان هم جنابسرهنگ (علیرضا) یاسینی بود که بهمحض رسیدنم، پای هواپیما آمد و با دیدنم به شوخی گفت «خب به سلامتی، بناست خرمای شما را هم بخوریم دیگر!» من جزو نیروهایی بودم که تازه وارد گردان آموزشی پایگاه یکم شده بودم. و وقتی چنینماموریتهایی میآمد، بچهها از اینشوخیها میکردند. چون مأموریتها خیلی بد بودند.
* یعنی....؟
سنگین بودند. بههرکسی اینماموریتها را نمیدادند. خلاصه تا در همدان نشستم، یاسینی آمد پای هواپیما و گفت «حسینجان، هواپیمایت آماده است.» گفتم «بابا! تازه رسیدهام!» گفت نه باید سریع بروی! رفتم یکهواپیمای سریال 55 را که قدیمیتر بود برداشتم و به دزفول رفتم. موقع خداحافظی، یاسینی بغلم کرد و گفت شنیدهام در مشهد به شما تربت امام رضا دادهاند. گفتم بله. گفت خب به من هم بده! گفتم شرمنده! برای مادرم است.
در دزفول هم تا نشستیم، سرهنگ (عباس) عابدین فرمانده پایگاه دزفول به استقبال آمد. این، پنجاه و دومین مأموریت برونمرزی من بود. محمود اسکندری تا آنموقع نزدیک به 80 مأموریت سنگین انجام داده بود. ما از اولِ تحرکات ضدانقلاب در کردستان، مأموریت انجام داده بودیم. دو بار از اینماموریتها مربوط به نجات جاویدنام دکتر چمران بود. یکبارش در پاوه بود و یکبارش هم در سردشت.
در آنبار اول که دشمن پاوه را گرفته بود، (محمد) نوژه شهید شد.
* پرواز نوژه یک پرواز شناسایی بود دیگر! که با پدافند او را زدند.
نه. حقیقتش این است که داشت یکهلیکوپتر شینوک را حمایت میکرد. چهلوهفتهشتنفر مجروح در اینهلیکوپتر بودند. کوملهها هم پدافندشان را وارد کوهها کرده بودند. به اففور نوژه گفته بودند «مواظب اینهلیکوپتر و مجروحهایش باش»، که شهید شد. موتور اففور هم که میدانید چهصدای وحشتناکی دارد! دیوانهکننده است. وای بهحال وقتی که با گان (مسلسل) جلویش یکرگبار ببندد! با همان آذرخشاش! چون زمان شاه با این اففورها و آذرخششان میآمدند در جادهچالوس بهمن کوهها را میریختند که جادهها امن شود. برای اینکار، اففورها یا سوپرسونیک میشدند یا دو سری با اینگانشان به کوه شلیک میکردند. صدای اینگان فانتوم خیلی رعبآور است.
بههرحال، وقتی در دزفول نشستیم. نفهمیدم جناب سرگرد اسکندری کجا رفت. ایشان آنموقع نیامد. شب هم، دعای کمیل بود...
* در خود پایگاه؟
بله. بین خود بچههای خلبان. (اصغر) سپیدموی آذر بود، جناب سرهنگ (عباس) عابدین بود و بچههای دیگر که در تپه تیمسار (زمان شاه محل زندگی فرمانده پایگاه بود و در اختیار خلبانان قرار گرفته بود) جمع شده بودند. بعد از دعای کمیل، وقتی با بچهها صحبت میکردیم، گفتند جناب سرهنگ معینپور فرمانده نیروی هوایی و جنابسرهنگ هوشیار فرمانده دسک نیروی هوایی در عملیات بیتالمقدس تشریف آوردهاند. چون عملیات بیتالمقدس خیلی گسترده و بزرگ بود، جنابسرهنگ هوشیار خودشان آمده بودند و همه هماهنگیهای نیروی هوایی در بیتالمقدس با ایشان بود.
* آنجا بود که طرح مأموریت به شما ابلاغ شد؟
بله. درباره شماره سه که شما گفتید، باید اینتوضیح را بدهم که (رحیم) پورفرزانه، استندبای بود. یعنی قرار بود دو فروند جنگنده برویم جاده جفیر به طلاییه را بزنیم.
* ببخشید پیش از اینکه به خود مأموریت برسید، یکنکته جالب را بگویم! اینماموریتِ شما روز 18 اردیبهشت انجام شد و یکروز قبلش؛ مأموریت زدن پل استراتژیک عراق روی اروندرود که محمود اسکندری و اکبر زمانی آن را انجام دادند. برایم جالب بود که آقای زمانی روز هفدهم با اسکندری رفته و عملیات زدن پل را انجام داده و بعد فردایش همراه شما آمده و شاهد سقوط شما بوده است.
در اینماموریت گفتند توانگریان و اکبر زمانی با هم، من و آقای اعظمی هم با هم. پورفرزانه هم استندبای مأموریت بود که اگر یکی از هواپیماهای ما خراب شد، او جایگزین شود. هواپیمای لیدر، 9 بمب ناپالم داشت و قرار بود وقتی ناپالمهایش را زد، جینک کند و ما از پشت سرش جاده را بزنیم.
* ناپالم؟
بله.
* راستش من از قبل میدانستم یکی از هواپیماهای ما، ناپالم داشته ولی خیلی ناراحت شدم وقتی اینماجرا را فهمیدم.
نه. چرا؟ بمب آتشزاست دیگر!
* آخر خیلی چیز خوفناکی است! یاد بمبارانهای آمریکا در ویتنام میافتم.
خوفناک هست ولی جنگ بود. ما نیروگاه اوسیراک را هم با بمب خوشهای زدیم.
12 بمب روی بالها نصب شده بود و 6 بمب هم در سنتر (مرکز) هواپیما. تا آنزمان هیچخلبانی، با اففوری که اینمیزان بمب داشت، پرواز نکرده بود؛ یعنی فول! بههمینخاطر هیچباک اضافهای هم نداشتیم. با همانسوخت خودش و زیرش تمام بمب! وقتی رفتم پای هواپیما، عظمتش من را گرفت. خود اففور که برای خودش عظمتی است، حساب کنید با اینهمه بمب، چه میشود! بچههای نگهداری تا ما را دیدند، ادای احترام کردند و گریهشان گرفت * بله. به آنماموریت هم خواهیم رسید. پس در مأموریت روز 18 اردیبهشت، شما دو فروند فانتوم بودید که یکی بمبهای ناپالم میبرد و دیگری بمبهای MK82.
بله. بمبهای 250 پوندی. 12 بمب روی بالها نصب شده بود و 6 بمب هم در سنتر (مرکز) هواپیما. تا آنزمان هیچخلبانی، با اففوری که اینمیزان بمب داشت، پرواز نکرده بود؛ یعنی فول! بههمینخاطر هیچباک اضافهای هم نداشتیم. با همانسوخت خودش و زیرش تمام بمب! وقتی رفتم پای هواپیما، عظمتش من را گرفت. خود اففور که برای خودش عظمتی است، حساب کنید با اینهمه بمب، چه میشود! بچههای نگهداری تا ما را دیدند، ادای احترام کردند و گریهشان گرفت. چون میدانستند پروازی است که...
* امکان بازگشت ندارد.
بله. البته نگوییم امکان بازگشت ندارد! پروازی بود که مثل پروازهای دیگر، همهچیزش بسته به خواست خدا بود.
بعد از صحبتهای اولیه، پورفرزانه به من گفت «حسین، یکذره از اینخاک تربتات را بده! من میخواهم شهید شوم!»
* با اینکه رزروِ مأموریت بود؟
بله. گفتم «برو بچه! اینچیزها دست خداست! دست تو نیست که!» گفت «نه! به جون حسین! فقط یکذره از اینتربت را بده من بگذارم در دهانم!» گفت «نه نمیشود! اینسهم مادرم است!»
* (خنده) خب یکذره میدادید دیگر!
نه. اینصحبتها قبل از مأموریت درست نبود.
* یعنی میگوئید روحیهاش را خراب میکرد؟
بله. اصلاً یعنی چه؟ خلبان خودش میداند که لباسش کفناش است و یکروز باید شهید شود. کسی که خلبان جنگنده میشود، دارد انجام وظیفه میکند. هیچدینی هم به گردن کسی ندارد. چون حقوقش را میگیرد. یکدکتر، بیمار را جراحی میکند؛ یکمهندس، جاده میسازد؛ ما هم خلبان بودیم. هیچکس نگفت یکجنگنده اففور در انتظار شماست، بفرمائید بروید آمریکا آموزش ببینید بعد بیایید برای کشورتان بجنگید! کسی که دارد از بیتالمال حقوق میگیرد، دینی به گردن کسی ندارد. وظیفهمان بوده است. حالا جنگ خورد به دوره ما.
صبح زود ما را صدا کردند و به پست فرماندهی رفتیم. در اتاق هدف، جنابسرهنگ معینپور و جنابسرهنگ هوشیار، فِرَگاُردِر (دستور) پرواز را آوردند و جنابسرهنگ هوشیار خودشان بریفینگ را شروع کردند. خطرناکترین هدفی که امکان دارد، خلبان جنگنده در جنگ بزند، مسیر مستقیم است. جاده جفیر به طلاییه هم، جادهای مستقیم بود که لشکر 5 و 6 زرهی عراق با یکلشکر پیاده، بهسرعت در آن، در حال عقبنشینی بودند. بعد از اینبچههای ما از کرخه و کارون گذشته بودند، اینها که دیدند زورشان نمیرسد، داشتند نیروهایشان را سریع عقب میکشیدند که هم خرمشهر را از دست ندهند، هم مواظب بصره باشند. داشتند بهسرعت در جادهای که خودشان ساخته و آسفالت کرده بودند، عقبنشینی میکردند. دستور رسیده بود که باید اینجاده زده شود! برای همین، آنهمه بمب زیر هواپیمای من بود.
* بنا بود جاده را منهدم کنید یا نیروهایی را که رویش بودند بزنید؟
ببینید، توپخانه نمیتواند خط یا جاده را خوب بزند. در عوض میتواند یکباکس یا یکبسته را خوب بزند. جاده هم باید خراب میشد که عقبنشینیشان با مشکل روبرو شود. دشت هویزه هم همانطور که میدانید، از شن است. آنموقع هم رودخانه باعث باتلاقیشدنش میشد و تنها چیزی که میتوانست در آن حرکت کند، تانک و زرهپوش بود که شنی داشت.
وقتی بریف شدیم، گفتند «باید 4 کیلومتر از اینجاده را بزنید. برنمیگردید. فقط سعی کنید بپرید بیرون و زنده بمانید! جنگ سهماه دیگر تمام میشود و ما شما را برمیگردانیم.» من خندیدم. (میخندد) جناب سرهنگ چون من را از پایگاه همدان میشناخت، گفت «ذوالفقاری؟»...
* آقای هوشیار؟
بله. جناب سرهنگ یک دستورالعمل از قرارگاه خاتمالانبیاء آورد که فرمانده قرارگاه در آن نوشته بود «در انجام مأموریت اهتمام بلیغ گردد! اینملت دیگر طاقت فاجعه هویزه را ندارد!» یعنی گفته بودند باید بزنید! همه فشار هم روی من بود.
نیروی هوایی دو مأموریت اصلی را در بیتالمقدس انجام داد؛ یکی اینجاده بود و یکی هم...
* پلی که اسکندری روی اردوندرود زد.
بله. باقی مأموریتها پشتیبانی هوایی و بمباران از ارتفاع بالا بودند. ولی اینجاده باید میخورد که اینها نتوانند بهسرعت روی جاده حرکت کنند. وقتی من اسیر شدم، دیدم چهطور گریه میکردند و فرار میکردند...
* ببخشید! بین اینخاطرات، یکلحظه برای من خیلی جالب است. اینکه گفتند شما را میزنند و بپرید بیرون و سعی کنید زنده بمانید؛ و شما خندیدهاید، خیلی جالب است! همانلحظه خندیدتان! یکلحظه استها! چون هرکس دیگر بود میترسید.
نه. ترس نداشت. مزیت من این بود که مجرد بودم.
* یعنی وابستگی نداشتید.
مجرد بودم و خیالم از خانواده راحت بود. میدانستم نیروی هوایی، خانوادههای شهدا را حمایت میکند. چون افسر اطلاعات عملیات هم بودم، دوشنبهها به رکن دو میرفتم و صحبتها را میشنیدم که اگر خلبانی اسیر شد، چهکار باید بکند.
بعد از بریفینگ، جنابسرهنگ هوشیار من را بغل کرد و پیشانیام را بوسید. به توانگریان هم گفت «بمبهایت را که زدی، جینک میکنی!» مانور جینک این است که وقتی خلبان بمبهایش را میزند، بهشدت به چپ و راست حرکت میکند که مورد هدف پدافند واقع نشود.
* یعنی زیگزاگی فرار میکند.
بله. زیگزاگ میزند که پدافند نتواند او را بزند. بنا بود هواپیمای جلویی اینکار را بکند تا من بتوانم بمبهایم را دقیق بزنم. خودشان هم میدانستند که هواپیمای من با اینهمه بمب، وقت لازم دارد تا 4 کیلومتر جاده را درست بکوبد. صد در صد هم مورد هدف واقع میشود. بمبها را هم معمولاً در 200 پایی یعنی 60 متری رها میکردیم. در بدترین حملات، خلبان 4 تا 6 ثانیه وقت داشت که بمبش را بزند و فرار کند.
* بمبهای شما از اینبالچهدارها و تاخیریها بود؟
بچههای مِینتِنِس (نگهداری) همه اشک میریختند. بعد آمدند پنجه حضرت ابوالفضل (ع) را به هواپیما کشیدند. وقتی از آشیانه خارج شدیم، هواپیما که روی باند تاکسی میکرد، بمبهای سنگین زیرش باعث میشد بالهایش مثل عقاب تکان بخورد. محمدعلی اعظمی (در کابین عقب) گفت «حسین، ببین بالها چهطور دارند تکان میخورند!» گفتم «عظمتی است! تو هم که اعظمی هستی!» بله. اینمدلهای تأخیری، دقیقتر به هدف میخورند. نخوردن ترکش بمب هواپیمای جلویی به شما هم مساله مهمی است. بههرحال مینیمُم ارتفاع برای ما، 60 متر بود که بمبها باز و آرم (مسلح) بشوند. چون برای امنیت هواپیما، وقتی به زیر هواپیما وصل هستند، آرم نیستند. وقتی مقداری فاصله گرفتند...
* فیوزشان فعال میشود...
بله. بهجز بمبهای ناپالم.
بعد از بریف، ما را از زیر قرآن رد کردند. آقای معینپور فرمانده نیرو به من گفت «میدانم خیلی سنگین است. ناراحت نیستی؟» گفتم «نه! اصلاً صفایی دارد برای خودش! جناب سرهنگ نگران نباشید! اگر ما نرویم، خرمشهر آزاد نمیشود. باید برویم. حالا قرعه به نام ما خورده. فقط شما مواظب خانوادههایمان باشید!» خب من، آنموقع جوانترین لیدر سه ی نیروی هوایی بودم.
* چندسالتان بود؟
28 سال. خلاصه در شلتر پای هواپیما، عظمت هواپیما من را گرفت. اففور همینطور معمولیاش خلبانها را میگیرد؛ چهبرسد به چنانهواپیمای مسلحشدهای! خب واقعاً افتخار هم بود. به یاد دارم بچههای مِینتِنِس (نگهداری) همه اشک میریختند. بعد آمدند پنجه حضرت ابوالفضل (ع) را به هواپیما کشیدند. وقتی از آشیانه خارج شدیم، هواپیما که روی باند تاکسی میکرد، بمبهای سنگین زیرش باعث میشد بالهایش مثل عقاب تکان بخورد. محمدعلی اعظمی (در کابین عقب) گفت «حسین، ببین بالها چهطور دارند تکان میخورند!» گفتم «عظمتی است! تو هم که اعظمی هستی!» [میخندد] بار اولی بود که با او پرواز میکردم.
وقتی وارد باند شدیم، ژانراتور سمت چپ من رفت.
* یعنی اشکال در...
... سیستم برق چپ به وجود آمد. لیدر (توانگریان) با دست علامت داد که برویم! ولی به او علامت دادم که «استندبای!» دوبار که تلاش کردم، ژانراتور آمد. وقتی که ژنراتور رفت، گفتم خدایا...
* داری علامت میدهی؟
نه. نه. اصلاً در اینفازها نبودم. لذت میبردم. نمیتوانم حرف بزنم و منم منم بکنم ولی آنحال و هوا را دوست داشتم. مأموریتهای سنگینتر از این هم انجام داده بودم. علامت من باعث شد توانگریان به پورفرزانه بگوید «شماره سه، کجایی؟ استندبای باش!» پورفرزانه هم گفت «آمادهام!»
وقتی داشتیم سوار هواپیما میشدیم، اعظمی گفت «حسین، اجکشنسیت را بررسی کردم.» وقتی روی باند ژانراتورم رفت، گفتم «خدایا! اینبچه طوریاش نشود! من که فرمانده هواپیما هستم ولی اگر اجکت کنیم، اینبچه طوریاش نشود!» یاد شب گذشته افتادم که پورفرزانه گفته بود مقداری تربت بدهم که در دهانش بگذارد! اما گفتم بیخیال! اعلام کردم موتورها باز و تیکآف کردیم! به اینترتیب پورفرزانه ماند و من و توانگریان تیکآف کردیم.
* اینکارتان بیاحتیاطی نبود؟ همین که گفتید بیخیال!
نه. بچههای نگهداری صندلی را چک کرده و اوکی داده بودند. نه، موضوع زندگی انسان مطرح است. اعظمی هم زن و بچهدار بود. اینطور نیست که خلبان بخواهد با نظر شخصی خودش، تصمیم بگیرد. اوکی بچههای نگهداری را داشتیم.
بههرحال بعد از تیکآف، تا موتور را از حالت افتربرنر درآوردم، بهخاطر وزن زیاد بمبها، دیدم هواپیما افت کرد.
* لیدر توانگریان بود و شما، شماره دو؟
بله. او باید ناپالمهایش را میزد و جینک میکرد تا یکذره سر پدافند گرم شود. اینطور من میتوانستم مسیر را بمباران کنم.
* 4 کیلومتر حدوداً در 10 ثانیه طی میشود دیگر؟
بله. مهم این است که بمبهایت درست روی خطی که میخواهی رها شوند. اینجای خاطره را دوست ندارم بگویم ولی طوری شد که از هواپیمای توانگریان و زمانی جدا شدیم. من رسیدم روی جاده. گفتم «خدایا به امید خودت! هواپیما در دست خودت!» انگلیسی هم میگفتم! دیگر زبانمان در هواپیما انگلیسی است دیگر! روی جاده بمبها را پیکل کردم (زدم) و گذاشتم روی پسسوز (افتربرنر)!
در دستور نوشته بودند «در انجام مأموریت اهتمام بلیغ گردد! اینملت دیگر طاقت فاجعهای مثل فاجعه هویزه را ندارد!» یعنی حسین؛ اینجا دیگر پدر، مادر، برادر، خواهر همه را رها کن، فقط به مأموریت فکر کن! چرا؟ چون حتماً خیلی تحویلت گرفتهاند که تو را گذاشتهاند در اینهواپیما. و همهچیز خواست خدا بود و مطمئنم اینکه ما زنده ماندیم، بهخاطر تربت امام رضا (ع) بود. وقتی بمبها را زدیم، یکگردش به راست شدید کردم و از بمبهایی که زده بودم لذت بردم.
* یعنی نتیجه کاری را که کرده بودید، دیدید؟
بله. کامیونهایی که روی جاده بودند، همه مهمات داشتند و منفجر شده بودند. بقیه هم داشتند منفجر میشدند. همه نیروهایشان هم جاده را رها کرده و ریخته بودند توی دشت. چون جاده روی هوا بود! خیلی خوشحال بودم. محمد (اعظمی) هم داشت تکبیر میگفت! به او گفتم «نگاه کن! حالش را ببر!» ناگهان دیدم موتور راستم آتش گرفت و موتور چپم هم دچار حالت OverHeat شد. فهمیدم ما را با شلیکا زندهاند. با موشک نزدهاند. چون اگر با موشک بزنند، هواپیما...
* پرت میشود...
بله. چارهای نبود. سر جایی که قرار بود دور بزنیم، بهسرعت گشتم که دیدم موتورم آتش گرفته است. وقتی آتش گرفتیم، اعظمی دوباره شروع کرد به تکبیر گفتن و گفت «الله اکبر! الله اکبر! حسین آتش گرفتیم!» گفتم «آرام!... آرام!» گشتیم و فایرهندل را کشیدم و موتور راست را خاموش کردم. وقتی فایرهندل را میکشیم، ماده خاموشکننده وارد موتور شده و باعث میشود دود سفیدی از پشت هواپیما بیرون بزند. گفتم با همان موتور اورهیت ادامه بدهیم...
*... برویم که در خاک خودمان بیافتیم.
بله. فاصلهای نداشتیم. جفیر دست ما بود.
* (خنده) در اینماجرای شما، چیزی که حرص آدم را در میآورد، این است که اگر چندثانیه دیرتر میپریدید یا به بیرون پرت میشدید، دست نیروهای خودمان بودید!
من اجکت نکردم. مطمئن هستم کابین عقبم هم نکرده است. چون ترسو نبود. و باید برای اجکت کابین جلو، اجازه بگیرد. نفهمیدم چه شد که در ارتفاع خیلی پایین، در گردش به راست، ناگهان دیدم زندگیام دارد رو به عقب برمیگردد. اصلاً نمیدانم چه شد جفتمان به بیرون پرت شدیم. بعد هم، وقتی در ارتفاع خیلی پایین 50 پا، وقتی هواپیما در حالت بنک 45 درجه است، زمانی نیست که آدم بعد از اجکت سالم بیاید پایین!
* در آنلحظات زندگیتان را کاملاً مرور کردید؟
رفت عقبعقب تا دوسالگی! در آنمقطع دوسالگی احساس کردم یکنفر پشت لباسم را گرفت و من را آرام گذاشت زمین. بعد یکصدایی آمد و آرام گفت: «الان وقتش نیست!» وقتی به هوش آمدم و چشم باز کردم، یکمین وسط پایم بود و یکمین زیر بغلم! توی میدان مین افتاده بودم!
رفت عقبعقب تا دوسالگی! در آنمقطع دوسالگی احساس کردم یکنفر پشت لباسم را گرفت و من را آرام گذاشت زمین. بعد یکصدایی آمد و آرام گفت: «الان وقتش نیست!» وقتی به هوش آمدم و چشم باز کردم، یکمین وسط پایم بود و یکمین زیر بغلم! توی میدان مین افتاده بودم * کابین عقبتان کجا بود؟
او هم پریده بود بیرون.
* نه. منظورم این است که داخل میدان مین بود؟
نه. جای دیگری فرود آمده بود.
* پس کار آن تربت امام رضا بود؟ همراهتان بود؟
بله. داخل جیسوتام بود. چون مأموریت خیلی سنگین بود، گفتم آقا امامرضا (ع) هوایم را داشته باشد. چترم در سیمخاردارها گیر کرده بود و اگر باد میافتاد تویش و فقط 10 سانتیمتر اینطرف و آنطرف میشد، تکه بزرگهام گوشم بود. ولی در سیمخاردارها گیر کرده بود و تکان نمیخورد. متوجه شدم دور و برم پر از اینمینهای ایتالیایی شاخکدار است...
* والمر.
بله. از اینمینهایی که میپرد بالا و تکهپارهات میکند! من تکان نخوردم. چون ارتفاع هواپیما موقع بیرونپرتشدنم خیلی پایین بود، فشار زیادی به بدنم وارد شده بود. خاکریز بچههای خودمان را هم میدیدم. فاصلهای نبود. دیدم یکبچهبسیجی با چفیه با موتور از خاکریز به پایین پرش کرد که بهسمت من بیاید. هنوز لاستیکهایش به زمین نرسیده بود که عراقیها شاید دههزار گلوله بهسمتش شلیک کردند. موتور روی هوا ترکید و اینبچه مثل لاله آتش شد!
* یعنی با گلوله او را زدند؟ آرپیجی یا توپ تانک نبود؟
نه. او را به گلوله بستند؛ ولی خیلی افتضاح. وقتی اینبچه درست کنار میدان مین افتاد، حالم خیلی نامیزان شد. بعد ناگهان یکلندرور عراقی آمد و دو گردنکلفت دومتر در یکمتری پیاده شدند و فریاد زدند «لا تحرک!» خب، خیلی برایشان افتخار بود یکخلبان را اسیر کنند. از یکمسیر امن آمدند سمت من.
* میدان مین خودشان بوده و معبر داشتهاند.
بله. پشت ماشینشان یکتشک اسفنجی بود. آندو نفر آمدند و من را بلند کردند و با وجود درد شدیدی که بهخاطر خروج از هواپیما داشتم، از فاصله چندمتری پرتم کردند پشت آنلندرور. حالا فرق سرباز ایرانی را با سرباز غیر نگاه کنید! وقتی نیروی ما برای کمک به من میآمد، او را آنچنان به رگبار بستند که روی هوا پرپر شد. ولی وقتی اینها آمدند من را از وسط میدان مین بردارند، بچهها ما یکگلوله هم شلیک نکردند. بعد از پایان اسارتم تا ششماه دنبال این میگشتم که اینبچه که بوده!
* موفق شدید هویتش را کفش کنید؟
نه. آخرش هم متوجه نشدم که بوده است. امور ایثارگران سپاه و ارتش گفتند در آنزمان آنقدر شهید داشتیم که امکان ندارد متوجه شویم اینبچه که بوده!
* پس الان جزو مفقودالاثرهاست!
بله. آنجا درست نبش محل تلاقی نیروهای ما با دشمن بود.
* همیناش هم حیف است دیگر!
بله. میدانستم با یکموتور اورهیت میتوانم خودم را برسانم. عین خیالم هم نبود که یکدفعه به بیرون پرت شدیم. چون تا شما اهرم را نکشید، صندلی پران عمل نمیکند. شاید آتش گلوله تا چیزی، باعث شده راکتهای زیر صندلیهای ما عمل کنند. اما در اینصورت هم با شدت به کاناپی برخورد میکردیم. چون اجکشن سیت، یکدستورالعمل دارد؛ اول کاناپی عقب میپرد، بعد کابین عقب خارج میشود، بعد از 75 صدم ثانیه کاناپی کابین جلو میرود، بعد از یکثانیه و 392 هزارم ثانیه هم صندلی کابین جلو عمل میکند...
* پس شما چهطور از هواپیما خارج شدید؟ اتفاق مرموزی است...
من 41 سال است یکحرف را به همه و اهل خانوادهام میگویم. مواقعی پیش میآید که همسرم میگوید «مواظب باش!» میگویم من «41 سال است دارم مجانی زندگی میکنم. اگر بنا بود بمیرم، آنجا میمردم! ولی خدا نخواست!»
خلاصه عراقیها من را انداختند پشت ماشین و به دسک خودشان بردند. آنجا فرماندهای را دیدم که بعداً فهمیدم ماهرعبدالرشید بوده است؛ گردنکلفتترین ژنرال صدام حسین. قبل از اینکه اینفرمانده را ببینم، ریختند روی سرم و با لگد و قنداقتفنگ شروع کردند به زدن! بد میزدند! من 56 کیلو بیشتر نداشتم ولی ورزشکار بودم. یکقنداق تفنگ به فک راستم زدند که هنوز جایش هست. معلوم بود خیلی حرص خوردهاند و خیلی خوب کارم را کردهام.
* از درد بیهوش نشدید؟
نه بعد از چناناجکتی، آدم در شرایط عادی نیست. چون همه خون بدنتان کشیده میشود و تا یکآدم معمولی شوید، زمان لازم است. بهخاطر همین است که خلبانها را بعد از اجکت به بهداری میبرند.
بعضی وقتهاست که آدم از کتکخوردنش لذت میبرد. هرچه اینها من را میزدند، میخندیدم و دیوانهترشان میکردم. فهمیدم عملیات را ماه انجام دادهام. چون در کشتن عراقیها ید بیضا داشتم. یکبار فرمانده پایگاه (همدان) جنابسرهنگ (قاسم) گلچین به من گفت «آقای ذوالفقاری بلند و سریع پرواز نکن!» گفتم چشم! خیلی من را دوست داشت. هم در کابینعقبیام رئیس عملیاتام بود، هم در دوران کابینجلوییام فرماندهگردانم بود، بعد هم که فرمانده پایگاهمان در همدان بود. کلاً خیلی هوایم را داشت. یکبار هم جانش را نجات دادم در سردشت.
* در هواپیما؟
نه. با شهید چمران گیر کرده بودند.
* یعنی آقای گلچین بهعنوان افسر ناظر مقدم رفته بود پیش شهید چمران که به شما گرا بدهد و در محاصره افتاده بود؟
بله. در محاصره افتاده بودند و ابر هم افتاده بود و نمیشد از بالا منطقه را تشخیص داد. ابر روی جاده را گرفته بود. سردشت درست در دامنه کوه کُرد سور است. کنارش هم رودخانه زاب کوچک است. برای همین چندبار به سردشت حمله کردند. من انداختم زیر ابرها. رادار اففور هم خیلی پیشرفته است و کمکم کرد. چون ابر افتاده بود در پایین آسمان، هلیکوپترها نتوانستند نیروهای چمران را به موقع پیاده کنند. آنها هم مجبور شدند از فاصلهای دورتر پیاده شوند و کلی راه را پیاده بهسمت چمران و گلچین بروند.
* شما نیروهای دشمن را بمباران کردید؟
فقط با فشنگ؛ با همان تیربار جلوی اففور. چون نواخت تیرش در حالت بالا، 6 هزار تیر در دقیقه است و در حالت کم، 4 هزار تیر در دقیقه. صدایش که بلند شود، تمام است! بهخاطر همین اسمش آذرخش است. چون مثل رعدوبرق است.
خلاصه وسط کتکزدن من یکسرگرد عراقی آمد و شروع کرد به فحشدادن به آنهایی که من را میزدند.
* که اینخلبان را سالم میخواهیم؟
بله. میخواستند عکس و فیلمبرداری کنند و قیافه بگیرند. بههمیندلیل من را کشیدند کنار. هنوز که هنوز است، فَک سمت راست من دندان ندارد. چون فک ضربه خورد و رفت تو. خلاصه من را بردند پیش فرماندهشان ماهرعبدالرشید. من هم میخندیدم ولی گوشه فکم خونریزی داشت. من را یکنگاه کرد و با خنده گفت «B52?» یعنی خلبان بیپنجاهودو هستی؟
* کنایه از اینکه چرا اینهمه بمب داشتهای؟
بله. گفتم No! F4! Phantom2. برگشت گفت «واسه چی آمده بودید اینجا!» همینطور شروع کرد به فارسی حرفزدن! گفتم «برای اینکه جلوی شما را بگیریم و نذاریم عقبنشینی کنید!» ناگهان عصبانی شد و گفت «بزنید اینفلانفلانشده را!» تا آنلحظه دستهایم را نبسته بودند. سریع آمدند دستهایم را با سیم بستند.
* خودش شما را با مشت و لگد نزد؟
نه. خودش نه. اینماجرا مربوط به ماجرای بازجوییام که صحبت امام (ره) شد. دستهایم را بستند؛ در حالیکه داشتم سیگار میکشیدم. داشتم وینستون میکشیدم و عین خیالم نبود.
* سیگار برای خودتان بود؟ یا از عراقیها گرفته بودید؟
نه. برای خودم بود. داخل جیب خودم بود. هنوز به آنجا نرسیده بود که جیبهایمان را خالی کنند و لباسهایمان را بگیرند. اینراحتی و بیخیالی من باعث شد خیلی به ماهرعبدالرشید بر بخورد! در همینلحظات سنگرش را خراب کردند. ایناتفاق باعث شد من دوباره بخندم. ایندفعه دیگر فحش داد. من کمی عربی بلد بودم. فهمیدم دارد فحش میدهد. یکسرگرد را هم با لگد زد که «چشمهای این را ببندید!» من حسابی شاد و شنگول بودم. وقتی من را میآوردند پیش ماهرعبدالرشید، دیدم صدای هلهله و داد و فریاد میآید و داد میکشند: «حرص خمینی! حرص خمینی» (سرباز خمینی! سرباز خمینی!) بعد دیدم وسط عراقیها یکمرد ریشدار که محمد عظیمی بود، دارد میآید. آنجا خیالم راحت شد که کابینعقبم هم زنده است.
* شما چهطور؟ مثل خود عراقیها سبیل داشتید؟
نه. من سانتیمانتال بودم. [میخندد.] آنجا هم که دستگیر شده بودم، پوتینهای ایتالیایی و دستکشهای تمیز چرمی داشتم. سبیل نداشتم. از سبیل بدم میآمد. بعد هم عادت کرده بودیم در پایگاه همدان، سبیلمان را بزنیم؛ چون هوا سرد بود و ریش و سبیل یخ میزد و مانع از زدن ماسک در هواپیما میشد.
اینماموریت باعث شد خیلی از عراقیها اسیر شوند. نیروهای ما داشتند میآمدند. فقط سرپل یکی از سمتها خوب حرکت نکرده بود واگرنه شاید میتوانست ما را از چنگ عراقیها در بیاورد. بعد به دسک بصره آمدیم. واقعاً قابل تصور نیست که اینها برای رسیدن به آنجا چهطور فرار میکردند! فقط یکپل بود که بعضی از سربازها بهدلیل ازدحام برای عبور از آن، ناچار میشدند خود را به آب بیاندازند بعد ما را انداختند پشت یکوانت و اینآقای ژنرال عراقی (ماهرعبدالرشید) هم آمد نشست جلوی وانت. اینماموریت باعث شد خیلی از عراقیها اسیر شوند. نیروهای ما داشتند میآمدند. فقط سرپل یکی از سمتها خوب حرکت نکرده بود واگرنه شاید میتوانست ما را از چنگ عراقیها در بیاورد. بعد به دسک بصره آمدیم. واقعاً قابل تصور نیست که اینها برای رسیدن به آنجا چهطور فرار میکردند! فقط یکپل بود که بعضی از سربازها بهدلیل ازدحام برای عبور از آن، ناچار میشدند خود را به آب بیاندازند. توپهای کششیشان را نمیتوانستند تکان دهند و رها شدند. اما تانکها رو به عقب در حرکت بودند. من آنجا یکسرهنگ نیروی هوایی عراق را دیدم که به من گفت «تا کجا آمدهاید؟ من شیعهام» گفتم «اینجا نایست! الان (ایرانیها) میآیند تو را میگیرند!» به من گفت «نخند! واگرنه با تو بد تا میکنند! بروی بغداد اذیتت میکنند!»
بعد از اینگفتگو، هلیکوپتر آمد و ما را در آن گذاشتند. یکخلبان عراقی را هم آوردند که اسمش حسن حامد حسن بود. آنموقع، چشم من را باز کرده بودند. چون صورتم خیلی خونریزی داشت. اینخلبان به من گفت «چهجوری منو زدی؟» گفتم «What?» خلبان میراژ بود. نگو ایننادان آمده در ترکش بمبهای ما قرار گرفته است!
* یعنی اینقدر پایین بوده؟
بله. بالاخره وقتی آمده بود بزند، باید بیایید پایین دیگر! بعدش سریع اینخلبان را بردند و محمد اعظمی را آوردند داخل هلیکوپتر. از آنجا ما را به پایگاه شعیبیه بردند و وقتی رسیدیم، تمام خلبانهایشان ریختند دور و بر ما! همه هم جوان بودند. سر و وضعم خیلی خاکیوخُلی شده بود. بعد دکتر آوردند. گفتم کمر و گردنم خیلی درد میکند. دکتر هم به من استامینفون داد. خلبانها هم برایم نیمرو درست کردند. گفتم «بابا کمی آب بدهید به سر و صورت خاکیمان بزنیم!» در همانوضع ناگهان یکسرگرد عراقی آمد که موهای بور و چشمهای آبی داشت. او سرشان داد کشید. میدانید که انگلیسیها یکزمان خیلی در عراق رفتوآمد داشتند دیگر! اینهم رگ و ریشه انگلیسی داشت. اینسرگرد که آمد و داد زد، همهشان جا زدند و دور ما را خالی کردند. در نیمساعتی که آنجا بودیم، غذا نخوردیم. چون دهانم پر از خون و خاک بود.
از آنجا هم ما را با هواپیمای آنتونف به بغداد بردند؛ در بغداد هم به یکخانه و داخل یکاتاق. دستم را هم با دستبند به میله تخت بستند. وضعم خیلی بد بود. چون من در اجکت اولم در احمدآباد سفلای ملایر در برف فرود آمدم...
* فرود در برف باعث جراحت و شکستگی شده بود؟
بله. چون برف بود و درست ندیدم، گردنم به سنگ یکقبر خورد و صدمه دید. خلاصه ما چهارپنجروزی آنجا بودیم. میدانستم که اعظمی هم آنجاست.
* در بازجوییهای شما، حمید نعمتی هم بود؟
به احتمال زیاد بله.
* چون در خاطرات آزادههای خلبانی مثل محمدرضا صلواتی و اکبر صیاد بورانی اشاره شده که نعمتی در بازجویی از خلبانان ایرانی حضور داشته است. در خاطرات جناب هوشنگ شیروین هم اینمساله مطرح شده است.
بله. بود. یکزن هم بود. بعد از آزادیام از اسارت، یکروز بچههای اطلاعات آمدند سراغم و من را به قصر بردند...
* زندان قصر؟
نه. چهارراه قصر که مربوط به حفاظت اطلاعات ارتش است. بچههای اطلاعات چندعکس جلوی من گذاشتند و پرسیدند صاحبانشان را میشناسم یا نه که وقتی نگاه کردم، آنزن نامحترم را دیدم.
* ایرانی بود؟
بله. خیلی از او متنفر هستم.
* مترجم بود یا...
لباس نامناسبی داشت.
* برای اینکه اذیتتان کنند دیگر!
بله. برای آزار و اذیت روانی ما بود. مسخره و ریشخندمان میکرد.
* پس کارش فقط ترجمه نبود!
بله. بعد از اسارت که شناساییاش کردم، یکروز برای بازداشت اینآدم، آرتیستبازی داشتیم. [میخندد]
* چهطور؟
رفتیم به منطقه شهرآرا تا دستگیرش کنند. به من هم گفته بودند «جلو نروی! ممکن است افرادی مواظبش باشند!» ولی من جلو رفتم و هرچه بیشتر نزدیک میشدم، عصبانیتر میشدم. یکدفعه رفتم جلو و گفتم «ببخشید خانه آقای هاشمی اینجاست؟» تا من را دید لرزید. سرتیم بچههایی که میخواستند او را بازداشت کنند، به من گلایه کرد که چرا بیاحتیاطی کردی؟ خلاصه دستگیرش کردند و دادگاهی شد.
* عجیب است که چنینآدمی به ایران برگشته است؟
چرای برگشتش را نمیدانم ولی مریض هم شده بود.
بههرحال، در آناتاق بازجویی که من هم وضع نامیزانی داشتم، یکسرهنگ نشسته بود که از من پرسید «فکر میکنی جنگ تا کی ادامه داشته باشد؟» گفتم «تا خمینی زنده است، جنگ تمام نمیشود!» گفت «فکر میکنی کِی میمیرد؟» گفتم «نمیدانم، ولی ملت ما هروقت به خیابانها میروند میگویند خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگه دار!» [میخندد.] این را که گفتم از جا در رفت، دو سیلی محکم به من زد و داد کشید ببرید اینفلانفلانشده را! بعدش دو دستم را بستند. چند روز بعدش هم آمدند ما را انداختند توی یکجیپ و راه افتادیم. بعد از مدتی در زندان مخوف...
* ابوغریب؟
نه. زندان ساواک بغدادیها بود.
* استخبارات.
بله. آنجا بود. یک در گاوصندوقمانند بزرگ داشت. با خودم گفتم دمت گرم حسین ذوالفقاری فسقلی! ببین چه کردهای که چه حفاظتی برای نگهداریات دارند! آنجا خیلی اذیتمان میکردند که داستانهای دیگری دارد.
* پس از اینجا 10 سال اسارت شما شروع شد.
8 سال و نیم! یکسال و نیم زیادش نکنید دیگر! [میخندد]
* بله. ببخشید! شما 61 اسیر و 69 آزاد شدید.
8 سال و 4 ماه اسیر بودم.
ادامه دارد...