دوشنبه 5 آذر 1403

آب ننوشم تا حسین تشنه باشد / اجازت فرمای تا جان خویش بر سر خدمت کنم

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
آب ننوشم تا حسین تشنه باشد / اجازت فرمای تا جان خویش بر سر خدمت کنم

عباس رجز خواند و بر لشکر ابن سعد حمله برد تا به لب رود فرات شد. مشک پر آب کرد و جرعه‌ای از آب به کف برداشت. تشنگی حسین به خاطر آورد آب را فروریخت گفت: آب ننوشم تا حسین تشنه باشد.

عباس رجز خواند و بر لشکر ابن سعد حمله برد تا به لب رود فرات شد. مشک پر آب کرد و جرعه‌ای از آب به کف برداشت. تشنگی حسین به خاطر آورد آب را فروریخت گفت: آب ننوشم تا حسین تشنه باشد.

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: کتاب «عاشورات» امیر خداوردی به تازگی توسط انتشارات کتابستان منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب برگرفته از منابعی مانند لهوف نوشته سید بن طاووس و الارشاد نوشته شیخ مفید، و تاریخ الامم نوشته محمد بین جریر طبری است.

اگرچه این کتاب تاریخی دانسته نمی‌شود اما در عین حال از آنجا که روایتی است مدعی و مبتنی بر اخبار از واقعیتی تاریخی، نمی‌توان گفت که با ادبیات داستانی محض روبه رو هستیم. بنابراین در ذیل ادبیات غیر داستانی قرار می‌گیرد که به وقایع مذهبی نیز نظر دارد و از طرفی حماسه سرایی و در پایان تاریخ نگاری است.

در این متن واقعه کربلا در سه بخش (پیش از واقعه، واقعه و پس از واقعه) در بنیان خویش چنان آمده است که سید بن طاووس در کتاب لهوف روایت کرده است، با این تفاوت که قوه مخیله نویسنده بر آن رفته است که هر یک از این سه بخش را یکی از شخصیت‌های حاضر در حوادث روایت کند.

به این ترتیب «پیش از واقعه» را به روایت ابوسعید کیسان مَقبُری می‌خوانیم که از اهل مدینه و تابعین و محدثین نام دار بود، و واقعه را به روایت ضحاک بن عبدالله مشرقی می‌خوانیم که در کربلا حضور داشت و «پس از واقعه» را به روایت زنی بی نام و نشان از اسیران دشت کربلا می‌خوانیم که در کتاب لهوف از او با نام جاریه یعنی کنی، یاد می‌شود.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

و چون عباس بن علی دید کشتگان از اهل بیت بسیار شد. برادران خویش عبدالله و جعفر و عثمان را گفت: پیش روی من باشید تا شما را به میدان بینم که شما را فرزندی نیست تا نگران باشید.

عبدالله بن علی حمله برد و سخت می‌جنگید تا با سواری درآمیخت و او عبدالله را به دو ضربت کشت. سپس جعفر بن علی حمله برد و او را همان سواری کشت که عبدالله را کشته بود. و عثمان جای جعفر شد و خولی بین یزید بر او تیر بینداخت. عثمان از اسب بیفتاد و پیادگان بر او یورش بردند، و کسی از ایشان سر عثمان را برید.

پس قوم بر حسین حمله آوردند و او می‌جنگید تا که از تشنگی سست شد. جانب رود فرات گرفت و به طلب آب و با او عباس بود.

شمر لشکریان ابن سعد را گفت: وای بر شما! دست باز مدارید که آب خورد که وی از تشنگی مرده استُ چون آب خورد زنده شود.

لشکر ابن سعد بر ایشان حمله کرد و عباس با آن جمع درانداخت. و حسین به لب رود فرات شد. آب به دهان برد، تیری بیامد و بر دهان او نشست. آب از دست بیفکند و آن تیر بیرون کشید و خون از دهنانش می‌آمد. بازگشت.

و عباس رجز خواند و بر لشکر ابن سعد حمله برد و ایشان را از راست و چپ بپراکند تا به لب رود فرات شد. مشک پر آب کرد و جرعه‌ای از آب به کف برداشت. تشنگی حسین به خاطر آورد آب را فروریخت گفت: آب ننوشم تا حسین تشنه باشد.

***

حسین گفت: ای حر! به چه کار آمدی؟

گفت: به آن که پیش تو کشته شوم.

خدا داند که ندانستم سرانجام این قوم با چون تویی به این صفت خواهد بود. آیا مرا توبه هست؟

حسین گفت: آرای خدا تو را به توبه داد؛ فرو آی!

حر گفت: حالی سواره بودنم بهتر است تا پیاده شدنم، و به فروآمدن سرانجام خواهم رسید. اینک اجازت فرمای تا جان خویش بر سر خدمت کنم که من اول کس بودم که راه بر تو بست.

پس اجازت فرمود. و حر تیغ بر کشید و روی جانب قوم نهاد.

عمرو بن حجاح با آن کوفیان که با وی بودند از راست بر لشکر حسین حمله کرد و چون نزدیک آمدند، ما که نشسته سپر بر سر گرفته بودیم، ناگاه بر پای خاستیم و نیزه‌ای سوی ایشان راست کردیم و تنی از سواران ایشان کشتیم. نیزها سواران ایشان باز بداشت و لختی بعد بازگشتند و ما فرصت غنیمت شمرده تیر بینداختیم و از ایشان باز تنی چند کشتیم.

و من اسب خود در خیمه‌ای پنهان داشته بودم، و پیاده پیکار می‌کردم.

سواری از لشکر ابن سعد پیش آمد او را گفتند: کجا می‌روی؟ گفت: سوی پروردگار مهربان خویش.

حسین گفت: این کیست؟ گفتیم که ابن حوزه از بنی تمیم.

***

عبیدالله بفرمود تا سر حسین را گرد کوچه‌ها و بازار و برزن کوفه بگردانیدند مگر دوست می‌داشت که چون هیردوس، شاه بنی اسرائیل در همه جهان نامور شود که هیردوس را دختر برادری بود و او را سخت دوست داشت و آن دختر نیز پادشاه را دوست داشت. پس یک روز پادشاه بر یحیی فرستاد و گفت: من می‌خواهم که این دختر برادر را به زنی گیرم، توچه فرمایی؟ یحیی گفت: روا نباشد که دختر برادر را زن خویش کنی که برادرزاده چون فرزند باشد. پس این دختر بر یحیی دشمن شد و یک روز پیش پادشاه رفت و پادشاه او را گفت: حاجت خواه.

دختر گفت: حاجت من آن است که بفرستی و سر یحیی را پیش من آوری.

پادشاه گفت: این نشاید، که یحیی پیغامبر خداست و پیغامبر را نشاید کشت.

پس این دختر خاموش گشت و سخن نگفت و همچنان عموی خویش را خدمت می‌کرد یک روز پادشاه سخت مست بود، و این دختر به خدمت او ایستاده بود و پادشاه قصد کرد که او را پیش خویش آورد و دختر رها نمی‌کرد، می‌گفت: من آن وقت رها کنم که بفرستی و سر یحیی پیش من آوری.

پس هیردوس بفرستاد و سر یحیی برداشتند و پیش او آوردند و آن سر یحیی را جان اندرو بود می‌گفت: نشاید دختر برادر را زن کردن. و از سر یحیی همچنین آواز همی آمد و آنجا که یحیی را کشته بودند خون می‌جوشید و هر چند که خاک بر سر آن می‌ریختند خون بر سر خاک می‌آمد و همچنان می‌جوشید و خبر خون یحیی به همه جهان پراکنده شد و مردمان می‌گفتند که هیردوس یحیی را بکشت و آن خون او هیچ نمی آرامد و همچنان می‌جوشد.

***

این کتاب در 107 صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت 60 هزار تومان عرضه شده است.