آیا شرایط زیستن همهچیز را عوض میکند؟
نویسنده سعی میکند مدام نشانمان بدهد که چهطور شرایط زیستی میتواند هرچیزی را دگرگون بکند؛ هرچیزی که فکرش را هم نمیکنیم. چنان تغییر بدهد که هیچ راهی برای اتصال و نزدیکی باقی نماند.
نویسنده سعی میکند مدام نشانمان بدهد که چهطور شرایط زیستی میتواند هرچیزی را دگرگون بکند؛ هرچیزی که فکرش را هم نمیکنیم. چنان تغییر بدهد که هیچ راهی برای اتصال و نزدیکی باقی نماند.
به گزارش خبرنگار مهر رمان گاف نوشته سارا گریانلو توسط نشر صاد منتشر شده است. محمد قائم خانی نویسنده و منتقد ادبی یادداشتی بر این کتاب نوشته در ادامه میخوانید.
رودررو با گاف
شاید مهمترین جمله رمان «گاف» این باشد: «شرایط زیستن همهچیز را عوض میکند.» شاید تمام زحمات سارا گریانلو برای گرفتن دستهای ما و گرداندنمان توی ناظرآباد و رودرروکردنمان با بچههای مدرسه غیرانتفاعی، فهمیدن همین یک جمله باشد با تمام گوشت و پوست و استخوانمان. نویسنده سعی میکند مدام نشانمان بدهد که چهطور شرایط زیستی میتواند هرچیزی را دگرگون بکند؛ هرچیزی که فکرش را هم نمیکنیم. چنان تغییر بدهد که هیچ راهی برای اتصال و نزدیکی باقی نماند. تا وقتی در صفحه آخر، دارد گاف را برای ما توضیح میدهد، آن را صرفا یک ذوقآزمایی در ارتباط دادن شرایط جامعه و با نظریهای در فیزیک ندانیم و فاصلههای پرنشدنی را با تمام وجود حس کرده باشیم.
خوشبختانه نویسنده در این مرحله متوقف نمیماند. او فقط نیامده تا نشانمان بدهد شرایط زیستی چهطور زندگی را تغییر میدهند و برود، او موضع دارد و در خلال این نمایشها، مدام با ما گفتوگو میکند. مسأله نویسنده تنها بیان یک گزاره یا حتی ارائه تفصیلی آن برای بالا بردن دانستههای ما نیست، بلکه میخواهد خواننده از این رهگذر، توجه و تذکری درونی پیدا بکند. خانم گریانلو میخواهد ما بتوانیم «دیگری» را چنان ببینیم که با مسائل و شرائط زیستش درگیر بشویم. دیدن در این رمان، صرفا یک عمل پروراننده ذهن نیست، بلکه یادآوری مسئولیت ما در قبال دیگران است. مسئولیتی که پیش از همهچیز، همانا فکر کردن به زندگی آنهاست، فارغ از آنکه کاری از دست ما برمیآید یا نه. یک جا پس از آنکه راوی و شوهرش به دیدن محله ناظرآباد میروند، سوزن ذهن او روی این جابهجایی گیر میکند و «دیگری» به مسأله حیاتی زندگی خود وی تبدیل میشود:
«احساس خوشبختیمان، بدبختیمان، اضطرارمان، دغدغهمندیمان، میتواند میزان همه فکرها شود، همه دستهبندیها. حتی پایههای اعتقادی و نظام قضا و قدر و توکل و رزق و مقسوم و... را هم میلرزاند. ما میتوانستیم جای همه آنها باشیم و آنها جای ما. ما نگران شناسنامه بچه و سقف خانه و نان شب باشیم، آنها نگران بسته لوبیاسبز توی فریزرشان و احساس عقب ماندن از همه آدمهایی که یک بسته لوبیاسبز فریزشده دارند و محرومیتهایی از این دست. علی میتوانست توی کوچههای ناظرآباد تمبانش را بکشد بالا، با آستین آب جاری دماغش را پاک کند و یک فحش آبدار بدهد و به آدمهای ناشناس جدیدی که میآیند توی محله زباندرازی کند. من میتوانستم روسریام را آورده باشم تا جلو دهن، با چادر یک بچه بسته باشم به کولم و از سطل آشغالهای بزرگ محلههای تمیز، بطریهای دلستر و پوست بستنی و بیسکویت سوا کنم و ایمان هم میتوانست نشسته باشد گوشه اتاقی و سیخ و سنجاق به دست در مسائل باریک بشری غور کند و یا با ناسا قراردادی برای سیر در فضا ببندد. نمیدانم حالا که اینجا هستم باید خوشحال باشم یا اندوهگین. نمیدانم اصلا دیدن این وجه از زندگی و این کیفیت از بودن به سود من است یا به زیانم.
اگر هیچوقت آرام نگیرم چه؟ اگر آب خوش از گلویم پایین نرود چه؟ اگر هر شب که چشمهایم را میبندم، علی را با همان شمایل که توصیف کردم ببینم چه؟ اگر اینهمه واقعی و اینهمه بیرحم جایم عوض میشد، چه غلطی میتوانستم بکنم و حالا که اینهمه واقعی و اینقدر بیرحم به آدمهای دیگری چسبیده، چه کاری میتوانم بکنم؟
آدم نمیتواند فقط ببیند و بعد برگردد خانهاش، چایش را دم کند، پادکستش را گوش کند، سر و دم لوبیاسبزش را بزند و «گور بابای دنیا» یی حواله کند.»
موضع راوی از همان ابتدا اخلاقی است، نه این که بخواهد کمکی به دیگری کرده باشد و تمام؛ برای او خود توجه به دیگری، بدل به عملی اخلاقی شده است فارغ از نتیجه آن. اما حتی نویسنده در همین موضع اخلاقی و درونی هم متوقف نمیماند و سعی میکند دیدی جامعهشناختی به ما بدهد. وقتی با میلاد به سراغ کمپ ترک اعتیاد مادرش رفتهاند، پسر پرده از گذشته ناظرآباد برمیدارد:
«اصلا از وقتی فرودگاه ر ساختن، ناظرآباد خراب شد. بابام وضعش خوب بود. دام داشت. خانه داشت. ماشین داشتیم. کمکم که فرودگاه زمینای دامدارا ر گرفت، همه بیکار شدن. مایم همه چیزمانه فروختیم.»
ناگهان متوجه میشویم که خود را جای دیگری گذاشتن، تنها از منظری اخلاقی اهمیتی فوقالعاده ندارد، بلکه شناختی کلی به ما میبخشد که با اصل و اساس جامعه مرتبط است. نویسنده نمیگذارد مخاطب از دست شناخت اجتماعی فرار بکند و نظام علی و معلولی را نادیده بگیرد. ناگهان متوجه میشویم که ما در همه آنات زندگی، در موضعی اخلاقی قرار داریم چون هیچچیز اطراف ما از زندگی «دیگری» خالی نیست. نویسنده میخواهد یقه وجدان جامعه را بگیرد و اجازه ندهد با دستهبندی کردن مسائل و گذاشتنشان در پوشهای مجزا، به این راحتی از کنار شرایط زیستی شهری بگذرد:
«باور این که دنیا یکدفعه صدوهشتاددرجه چرخیده باشد، خیلی سخت است. میلاد ایستاده در وسط حیاط یک کمپ، در حالی که لباس نامناسب آویزانی به تن دارد کجا و میلادی که میتوانست با ماشینی، بیتفاوت از کنار ما که در کوچههای ناظرآباد میپلکیم رد شود، کجا؟ آنها که بلیت پرندههای آهنی فرودگاه را میخرند، در حالی که رفاه یک سفر کوتاه هوایی، آبورنگی زیر پوستشان دوانده، هیچ تصور نمیکنند وسیله حمل و نقلشان روی باندی به درازای بدبختی آدمهایی نظیر میلاد اوج میگیرد و فرود میآید.»
خواننده با خود میاندیشد که نکند تمام زندگی ما به بهای نابودی زندگی دیگری شکل گرفته باشد؟ وقتی سوار مترو میشویم، از فروشگاه زنجیرهای بزرگی خرید میکنیم، در پاساژها و مالها به دنبال برند لباس معتبری میگردیم، به دنبال خرید گوشی موبایل از فروشگاههای اینترنتی هستیم، یعنی در همه آنات زندگی، به بهای نابودی دیگران دست به چنین کارهایی میزنیم؟ نویسنده یقه ما را چسبیده و راه فرارمان را بسته است.
اما نویسنده هوشمندتر از این حرفهاست که حتی اینجا نیز متوقف بماند. او میداند که یکی از مهمترین ابزارهایی که بشر برای وا کردن مسئولیت از سر خود به کار میگیرد، دین است. به محض این که پای چنین مقایسههایی وسط بیاید، عدهای هستند که با کلماتی چون «قضا و قدر» و «رزق و روزی» و غیره، مسأله را مختومه و خیال وجدان ضربه خورده را راحت میکنند که هیچ مسئولیتی متوجه ما نیست. سارا گریانلو با انتخاب راوی داستان از قشر مذهبی، توانسته این توطئه روانی را هم خنثی کند. راوی مدام با خودش درگیر و مشغول سبکسنگین کردن مواضع خویش است. بارها و بارها مچ خودش را میگیرد و نمیگذارد به ورطه خوشخیالی بیفتد. مثلا جایی در تحلیل انگیزه خودش از کمک به دیگران میگوید:
«میخواهم سرم را راحت روی بالشت بگذارم، راحت در قابلمه را باز کنم و بو بکشم، میخواهم عذاب وجدانی که در هر بزنگاهی یقهام را میگیرد خفه کنم، تکلیف را انجام دهم و گردهام را سبک و شاید از همه بدترش اینکه میخواهم هر احساس محرومیتی را با دیدن یک محرومیت دیگر نقرهداغ کنم و قدر زندگی خودم را بدانم.»
از این دست نمونههای مچگیرانه در کتاب زیاد است تا مخاطب نتواند پاسخهای از قبل آمادهای در جیبش بگذارد و نفسی به آسودگی بکشد. همه این تلاشهای چندباره برای آن است که ما به شرایط زیستن انسانهای مختلف بیندیشیم و مهمتر از آن، دادگاهی درونی برپا کنیم برای استنطاق خودمان؛ من اگر جای او بودم چه میکردم؟ شاید که نویسنده موفق شود نگذارد آب خوش از گلویمان پایین برود. آن وقتاگر گاهی شبها خواب بودن جای دیگران را ببینیم، برایمان بد نیست. سارا گریانلو خوشحال میشود.