شنبه 3 آذر 1403

آیا فکر تنها بودن وحشت‌زده‌تان می‌کند یا حس خاص‌بودن به شما می‌دهد؟

وب‌گاه فرارو مشاهده در مرجع
آیا فکر تنها بودن وحشت‌زده‌تان می‌کند یا حس خاص‌بودن به شما می‌دهد؟

خیلی‌ها بین «خلوت و انزوا» و «تنهایی» تفاوتی قایل نیستند. از نظر آن‌ها حتی فکر کردن به هر چیزی که شبیه تنهایی باشد هم وحشتناک است. تنهایی برای آن‌ها نوعی تنبیه و محرومیت است که هیچ چیز خوشایندی در آن وجود ندارد. اما گزارشگر گاردین پای صحبت افرادی نشسته است که سبک زندگی‌شان آن‌ها را به خلوتی باشکوه کشانده و در زندگی چیزی بیشتر از آن نمی‌خواهند.

اریکا بوئیست در مقاله‌ای در گاردین نوشت: فرق بین انزوا و تنهایی چیست؟ شاید این دو را با هم اشتباه بگیریم چون از کودکی به ما یاد داده‌اند آن‌ها را حالت‌هایی یکسان بدانیم. وقتی بچه‌ها را برای تنبیه به اتاقشان می‌فرستیم، این اندیشه را به آن‌ها می‌آموزیم که تنها بودن نوعی محرومیت است. اما سارا میتلند، نویسنده کتاب هنر تنها بودن1، می‌گوید: «تنهایی باید نوعی پاداش باشد. باید این‌طور باشد: آنقدر خوب بوده‌اید که حالا دیگر می‌توانید به اتاقتان بروید و تنها باشید و هرکاری دلتان خواست انجام دهید!».

به گزارش ترجمان علوم انسانی در ادامه این مقاله آمده است: درست است که انزوای اجتماعی کاری پرخطر است. استیو کول، پژوهشگر ژنومیک و استاد پزشکی دانشگاه یوسی‌ال‌ای کالیفرنیا، می‌گوید: «اگر از دیدگاه همه‌گیرشناسی به آن نگاه کنیم، انزوا پدیده‌ای فوق‌العاده قدرتمند و بد است». تحقیقات او نشان داد که انزوا یک عامل خطر اساسی است که بر بیماری و مرگ افراد تأثیر می‌گذارد. «به نظر می‌رسد هر چیزی جسم شخص تنها را سریع‌تر تحلیل می‌برد».

اما، به‌گفته میتلند، تنهایی فقط تنها بودن صرف است، بی‌آنکه آن را دوست داشته باشیم. و با اینکه بیش از 9 میلیون بزرگسال در بریتانیا می‌گویند اغلب یا همیشه تنهایند، میتلند معتقد نیست، آنگونه که دانشمندان می‌گویند، دچار اپیدمی تنهایی شده‌ایم. «اپیدمی یعنی بیماری واگیردار، که تعبیری نادرست است و بار معنایی منفی دارد». او معتقد است وقتی می‌خواهیم تنها باشیم از مهارت کافی برخوردار نیستیم، همان مهارت‌هایی که در کودکی از آن محروم شده‌ایم. او می‌گوید: «همه می‌گویند در حالت طبیعی انسان گونه‌ای اجتماعی است، اما خیلی تلاش می‌کنیم تا کودکانمان را اجتماعی بار بیاوریم. به آن‌ها می‌گوییم «دعوا نکن، تشکر کن، اسباب‌بازی‌هایت را به دیگران هم بده...» و آن‌ها را به کودکستان می‌فرستیم. ما بچه‌ها را از مهارت‌های تنها بودن محروم می‌کنیم».

به‌گفته میتلند، نکته عجیب درمورد فرهنگی که عزت نفس را تشویق می‌کند این است که، برخلاف همین تشویق، ما را از گذراندن وقت با شخصی که باید بیش از همه دوستش داشته باشیم باز می‌دارد. او می‌گوید مردم برایش تأسف می‌خورند، چون در روستایی زندگی می‌کند که 70 مایل از نزدیک‌ترین ایستگاه راه‌آهن فاصله دارد و هیچ‌وقت به مهمانی نمی‌رود. اما خودش می‌گوید: «برای خودم متأسف نیستم. باید به حرف اشخاصی که از تنهایی‌شان بیشتر لذت می‌برند گوش بدهیم و آن‌ها را دیوانه یا خودخواه فرض نکنیم».

از نظر برخی افراد، خلوت و انزوا بالاترین پاداش و کلید شادکامی است. پس هنر تنها بودن چیست؟ این پرسش را از پنج نفر که در زندگی چیزی بیشتر از این نمی‌خواهند پرسیدم.

سارا دراموند، 48 ساله، مأمور برج نگهبانی، استرالیای غربی: «من از آزادی‌ام برای رویاپردازی لذت می‌برم»

صبح روزهای کاری هفته از کوه فرانکلند بالا می‌روم تا به برج بالای قله گرانیتی برسم. دور تا دورم پنجره است و می‌توانم ده‌ها مایل دورتر تپه‌های پر از جنگل را ببینم - در یک روز آفتابی، می‌توانم رشته‌کوه استرلینگ را در فاصله 145 کیلومتری ببینم. در فصل آتش‌سوزی جنگل از دوربین شکاری یا چشم غیرمسلح برای تشخیص آتش استفاده می‌کنم. به‌محض مشاهده دود، محل آن را روی نقشه پیدا می‌کنم و مختصاتش را با بی‌سیم به ایستگاه مرکزی گزارش می‌دهم. آن‌ها برای بررسی اوضاع یک کامیون یا هواپیمای شناسایی اعزام می‌کنند. اگر وضعیت جدی باشد، درخواست می‌کنند هواپیماهای آب‌پاش به محل اعزام شوند.

ممکن است ساعت‌ها بگذرد و کسی را نبینم. من تنها زندگی می‌کنم و در ساعاتی که دیده‌بانی نمی‌کنم، وقتم را صرف نوشتن و مطالعه می‌کنم. از آزادی خود برای رویاپردازی لذت می‌برم. احساس می‌کنم می‌توانم در ذهنم و روی کاغذ دنیاهایی خلق کنم بی‌آنکه کسی مزاحمم شود - هرچند فاصله بین ملالت و وحشت بسیار اندک است. اما مطمئن می‌شوم که از نظر روانی افکارم درست کار می‌کنند تا خودم را به جنون نکشانم. تعامل با دیگران و برقراری محاوره معنادار را دوست دارم، بنابراین گاهی از این می‌ترسم که نکند یک وقت مهارت‌های اجتماعی‌ام در اثر کمبود تمرین دچار اختلال شوند.

به موسیقی کلاسیک علاقه‌مندم: موسیقی کلاسیک موسیقی تفکر است. گهگاهی برخی از دوستان و اعضای خانواده به دیدنم می‌آیند، اما متأسفانه پس از بالارفتن از آن کوه، زیاد سر نمی‌زنند. مسیر برج فقط 700 متر است، اما بیشتر از پله و نردبان تشکیل شده است - معمولا وقتی به بالا می‌رسند به نفس نفس افتاده‌اند. مایلم دوست پسر داشته باشم، ولی فکر نمی‌کنم این سبک زندگی برای دوستی با شخصی خاص مساعد باشد.

گردشگرانی می‌آیند، اما بیشتر از 20 دقیقه نمی‌مانند. گاهی بدم نمی‌آید گپی بزنم، اما اگر احساس کنم سوژه عکاسی شده‌ام، خودم را قایم می‌کنم. پستی و بلندی‌هایی وجود دارد - ظاهرا مد شده که مردم وقتی به بالای کوه می‌رسند کوله‌پشتی خود را در می‌آورند و عکس می‌گیرند؛ در این لحظه آرزو می‌کنم ای‌کاش دوربین شکاری در دست نگرفته بودم.

طبیعت رستگاری من است. کوه و دریا ضرباهنگ زندگی دارند. یک جفت عقاب دم‌گوه‌ای جوان هر روز در اطراف برج پرسه می‌زنند. پرندگان شکاری دل ابرهای متشکل از پروانه‌های نارنجی روشن را می‌شکافند. وضعیت هوا را آنی می‌خوانم و چیزهای زیادی درباره آتش و طبیعت می‌آموزم. پرندگان، حیوانات و درختان دور و برم را فراگرفته‌اند.

سارا دراموند نویسنده کتاب‌های صدا و داستان سالت: سگ‌های دریایی و زنان ماهیگیر است.

الکساندر کومار، پزشک اعزامی، 34 ساله، لندن و سراسر دنیا: «برای اینکه ذهنتان را فعال نگه دارید باید خلاقیت به خرج دهید»

من زیر چتر بهداشت جهانی و بیشتر در مجموعه کشورهای با درآمد پایین و متوسط کار می‌کنم. در غنا به ارزیابی پزشکی از راه دور مشغول بودم؛ قبل از آنجا نیز در ویتنام روی فشار خون کار می‌کردم. پروژه بعدی‌ام در شمال شرقی کامبوج خواهد بود و در آنجا تماس مردم با جذام را بررسی خواهم کرد تا به آن‌ها آنتی‌بیوتیک بدهم. این کار بخشی از یک آزمایش در حال اجرا به منظور بررسی امکان ریشه‌کنی جذام است. پزشک اعزامی بودن انسان را به انزوا می‌کشاند.

در دوران دانشجویی، برای انجام اولین پروژه تحقیقاتی‌ام روی ویروس اچ‌آی‌وی در بین اسکیموهای اینوئیت در قطب شمال بودم. زندگی در آن منطقه بسیار پرهزینه است، بنابراین به روزنامه محلی آگهی دادم و دست آخر از گنجه خانه یک خانم سر درآوردم - روی زمین تشکچه‌ای بود که مجبور بودم آن را بردارم تا در باز شود. خیلی زود به سبک زندگی جایی که تنهایی سفر کرده بودم خو گرفتم و توانستم روی پای خود بایستم.

بعدها، برای مأموریت کنکوردیا تا مریخ به‌مدت 11 ماه در قطب جنوب زندگی کردم. آنجا درباره فیزیولوژی و روانشناسی اعزام انسان به مریخ و بازگشت از این سیاره تحقیق می‌کردم، چون قطب‌های شمال و جنوب در زمستان محیطی شبیه فضا دارند. گاهی دما در آنجا به 62 درجه زیر صفر می‌رسید و سه ماه را در تاریکی سپری کردیم. می‌بینید که ذهن انسان به‌کلی از هم می‌پاشد. از هر 10 نفری که در طول زمستان در قطب جنوب زندگی می‌کنند یک نفر به بیماری روانی دچار می‌شود.

مشغول نگه داشتن خود خیلی مهم است. باید برای فعال نگه داشتن ذهنتان خلاقیت داشته باشید. در زمستان قطب جنوب زیاد عکاسی می‌کنم، کاری که همانند هنردرمانی بود. عادت کرده بودم ساعت 1 صبح در اطراف پرسه بزنم و عکس بگیرم؛ صادقانه بگویم هرگز تا این حد تنها نبوده‌ام. اما از خلوت تنهایی لذت می‌برم. فکر می‌کنم در تنهایی خودم خیلی احساس خوشحالی می‌کنم، چون با فاصله چهار سال کوچک‌ترین فرزند خانواده بودم و بیشتر اوقات مرا با وسایلم تنها می‌گذاشتند. من خوی اجتماعی و خوشرویی را از پدرم ارث برده‌ام، اما همیشه فهمیده‌ام که خلوت انسان را طوری محروم می‌کند که خلاق‌تر می‌شود.

گاهی ممکن است در کنار دیگران بیشتر از وقتی که تنهایید احساس انزوا کنید. یکی از تنهاترین موقعیت‌هایی که در کارم تجربه کرده‌ام در یکی از مراکز درمان ابولا بود. نخستین روزی که وارد سییرا لئون شدم، با زنی تقریبا همسن خودم مواجه شدم که روی تختی دراز کشیده بود و آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. در پزشکی یاد گرفته‌ایم که بیش از خودمان به فرد مقابل فکر کنیم، اما اندوهی خاص بر من چیره شده بود. نمی‌توانستم جلوتر بروم و به او دست بزنم، با اینکه فقط در فاصله 5/2 متری‌ام بود. هر شب نیمی از افراد بخش را از دست می‌دادیم.

رمز و راز تنها بودن این است که کارهایی برای انجام داشته باشید: نوعی حس جست‌وجو و هدفمندی. تنها بودن در آپارتمانتان بی‌آنکه کاری انجام دهید شاید منزوی‌کننده‌تر از وقتی باشد که در قطب جنوب هستید و تا فاصله چندین مایل کسی در اطرافتان نیست.

راتیکا رامازامی، عکاس حیات وحش، 47 ساله، شهر چنای هند: «هنگام تنهایی تجدید نیرو می‌کنم و هرگز خسته نمی‌شوم»

وقتی می‌خواهم از ببری عکس بگیرم، باید تنها باشم، منتظر بمانم و هنگامی که از دل بوته‌ها بیرون می‌آید تماشایش کنم. ممکن است نیم ساعت، یک ساعت یا حتی چند ساعت طول بکشد. این کار صبر زیادی می‌طلبد. اما من عاشق طبیعت هستم، همچنین عاشق تنهایی‌ام. همیشه این‌گونه بوده‌ام - شاید به این دلیل که وقتی بزرگ می‌شدم پدر و مادرم هر دو سر کار بودند.

وقتی در صحرا هستم، روز در حدود ساعت 4:30 صبح شروع می‌شود؛ در هندوستان پارک‌های ملی معمولا در حدود 6 صبح باز می‌شوند و باید اول از همه وارد پارک بشوم. بعضی جاها گوشی آنتن نمی‌دهد، بنابراین کاملا جدا می‌افتم. مردم همیشه از من می‌پرسند چگونه با این همه تنهایی کنار می‌آیم، اما خودم تنهایی را دوست دارم، به من آرامش می‌دهد. گاهی بودن در کنار دیگران برایم خسته‌کننده می‌شود. وقتی تنها می‌شوم تجدید نیرو می‌کنم و در خلوت افکارم (و در طبیعت) بیش از هر زمان دیگری احساس سرزندگی می‌کنم.

شب‌ها اگر فرصتی داشته باشم، مطالعه می‌کنم - این کار ذهنم را برای کار دوباره آماده می‌کند. اندیشیدن به مکان‌های جدید برای دیدن و عکاسی مغزم را فعال نگه می‌دارد. به نظرم، بهتر است زمانی را برای دوری از مردم و تلویزیون و اینترنت اختصاص بدهیم. هرگز خسته نمی‌شوم - همیشه کتاب‌هایی را برای خواندن یا عکس‌هایم را برای چک‌کردن دارم. از ماه اکتبر تا مارس برنامه زمانی بسیار فشرده‌ای دارم. می‌توانم یک هفته در شهر کنار خانواده‌ام باشم - هرچند پس از گذراندن دو هفته در کنار همه آن‌ها، کم‌کم دلم برای پرنده‌هایم و جنگل تنگ می‌شود، بیقرار می‌شوم و می‌خواهم برای عکاسی به دامان طبیعت بروم.

زمانی که به شهر می‌آیم، باید از آخرین خبرها مطلع شوم، چون وقتی در دل طبیعت هستم هیچ خبری از اتفاقات دنیا ندارم.

گاهی روزها می‌گذرد بی‌آنکه با کسی صبحتی کرده باشم، هرچند اگر تلفنم آنتن داشته باشد بدم نمی‌آید به مادرم و شوهرم زنگ بزنم. اگر بتوانم صدایشان را بشنوم، زیاد دلتنگ خانه نمی‌شوم. یک بار 10 روز طول کشید تا بتوانم با آن‌ها صحبت کنم. خیلی سخت بود.

لحظات خاطره‌انگیز زیادی تجربه کرده‌ام. یک بار وقتی داشتم از ببرها عکس می‌گرفتم سه توله ببر دیدم. اولین بار بود چند توله را یک‌جا و بدون مادرشان می‌دیدم. یک‌ونیم ساعت با آن‌ها بودم و واقعا نوعی ارتباط تجربه کردم. یک بار هم در تانزانیا، در پارک ملی سرنگتی، بیش از 17 شیر را دیدم که مثل بچه‌ها روی درختی خوابیده بودند. صحنه‌ای بسیار شگفت‌انگیز بود. می‌گویم از انزوا لذت می‌برم، اما صادقانه بگویم که هرگز احساس تنهایی واقعی نکرده‌ام: طبیعت همدم من است.

جوردن فارمرلی، راننده کامیون، 32 ساله، ایرشر جنوبی در اسکاتلند: «واقعا احساس تنهایی نمی‌کنم، جز وقتی که دلم برای بچه‌هایم تنگ می‌شود»

بیشتر روزها را در سراسر اروپا به‌تنهایی رانندگی می‌کنم. یکسره 11 شب را دور از خانه می‌گذرانم و سپس سه شب در خانه هستم. هنگام رانندگی، به خانواده و برنامه‌هایم برای ایام مرخصی فکر می‌کنم، اما اغلب در فکر کارم هستم؛ مقصد بعدی کجا خواهد بود. رانندگی تمرکز آدم را می‌گیرد؛ نباید لحظه‌ای تمرکزتان را از دست بدهید. من برای پی‌اندسی همیلتون کار می‌کنم، شرکتی واقع در جنوب غربی اسکاتلند. کار ما حمل و نقل بارهای حساس به دما در اروپا و انگلستان است. من همه‌چیز حمل می‌کنم، از گوشت گرفته تا محصولات پاک‌کننده و در سراسر اسکاتلند، انگلستان، فرانسه، بلژیک، هلند، سوئیس و آلمان کار می‌کنم.

من در خانواده‌ای کشاورز بزرگ شده‌ام. شغل کشاورزی هم توأم با تنهایی است - در این شغل به‌ندرت مردم را می‌بینید. بنابراین به تنها بودن خو گرفته‌ام، تنهایی هیچ‌وقت آزارم نداده است.

با کامیون فقط می‌توانید شش روز کار کنید، سپس باید دست‌کم 24 ساعت استراحت داشته باشید. هنگام استراحت در توقفگاه کامیون یا ایستگاه خدماتی پارک می‌کنم در هتل یا باری غذا می‌خورم و مسابقات ورزشی را تماشا می‌کنم و شب‌هایم را با تبلت می‌گذرانم و می‌توانم برنامه‌های تلویزیونی را روی تبلتم دانلود کنم. سعی می‌کنم هرشب با پیاده‌روی تناسب اندام خود را حفظ کنم، چون در غیر این صورت ورزش چندانی نمی‌کنم، هرچند این کار در زمستان سخت‌تر می‌شود.

سه روز مرخصی‌ام را با بچه‌ها می‌گذرانم؛ سه پسر ده، هشت و چهارساله دارم. همچنین کمی کار تعمیر و فنی انجام می‌دهم، مثل همه کسانی که در روزهای تعطیلی خود چنین کاری می‌کنند، و سعی می‌کنم اگر مقدور شد چند لیوان نوشیدنی در بار محلی بخورم - اما بیشتر روزهای تعطیلم را در کنار خانواده سپری می‌کنم. به نظر نمی‌رسد همسرم از کارم ناراحت باشد، به آن عادت کرده است. هر روز حداقل یک بار با او تماس می‌گیرم. وقتی از خانه دورم دلم برای بچه‌ها تنگ می‌شود، به‌خصوص پس از آنکه مدتی در خانه بوده‌ام. مخصوصا دو شب اول سخت‌تر است.

اما از زندگی کاری‌ام لذت می‌برم. رانندگی را دوست دارم. شاید ترجیح دهم همین شغل رانندگی را داشتم اما شب‌ها به خانه برمی‌گشتم، اما در آن صورت دستمزدم به این خوبی نمی‌شد. نمی‌خواهم بگویم شخصی درونگرا هستم، اتفاقا خیلی هم اجتماعی‌ام، اما در کل دو هفته شاید دو سه روز با کسی حرف نمی‌زنم. برایم مهم نیست. اگر بخواهم با کسی گپ بزنم، می‌توانم با رانندگان دیگر هنگام تحویل بار و برداشتن کسی در مسیر صحبت کنم. وقتی دو سه راننده همدیگر را پیدا می‌کنند، نمی‌توانند زیاد ساکت بمانند.

نه ماه است که به این شغل مشغولم و همین الان اگر کسی بپرسد خواهم گفت که دوست دارم بقیه عمرم را نیز این کار را ادامه بدهم. می‌خواهم، اگر توان مالی‌ام اجازه بدهد و بتوانم به قدر کافی کار کنم، زمانی کامیون خودم را داشته باشم. من منتظر تماس‌های تلفنی و فرصتی برای رفتن به خانه می‌مانم، اما کاملا به تنهایی عادت کرده‌ام. واقعا احساس تنهایی نمی‌کنم، جز وقتی که دلتنگ بچه‌ها هستم - اما می‌دانم که به‌زودی به خانه برمی‌گردم، پس منتظر می‌مانم.

ایان ویلیامز، جنگل‌بان، 57 ساله، جزیره سن میگل، کالیفرنیا: «خلوت یک مزیت است. تجربه آن در دنیای مدرن کاری بس دشوار است»

تا 25 سال، من تنها کارمند جزیره سن میگل بودم، که در غربی‌ترین نقطه جزایر مانش قرار دارد. در آنجا مأمور اجرای قانون بودم مشکل زیادی با قاچاق مواد نداریم، اما مردم بیشتر به دنبال پیدا کردن آثار باستانی هستند. چندین سایت باستان‌شناسی هست که نزدیک به 13 هزار سال قدمت دارند و بسیاری از آثار باستانی پیش از تاریخ در معرض دیدند. در آنجا مأموریت داشتم تا به مردم آموزش بدهم و آن‌ها را از بردن اشیائی منصرف کنم که هیچ چیز نمی‌تواند جایشان را پر کند. هر روز متفاوت از روزهای دیگر بود و شاید به همین دلیل این همه مدت در آن جزیره ماندم.

سازمان پارک‌های ملی آمریکا مأموران اجرای قانون را در سن 57 سالگی اجباری بازنشسته می‌کند. چند هفته پیش پنجاه‌وهفتمین سالگرد تولدم بود، ولی آن‌ها خیلی به من لطف داشتند و اجازه دادند تا در پست دیگری بمانم. حالا دیگر متخصص ایمنی هستم و برای خودم میز و دفتر کوچکی دارم. محیط بسیار متفاوتی است.

سن میگل تقریبا به اندازه اینجا دور است؛ حدود 25 مایل از خشکی فاصله دارد. اگر هوا مساعد بود، در یکی از روزهای سه‌شنبه با هواپیما به جزیره می‌رفتم و مأمور دیگری با همان هواپیمایی که من را پیاده کرد برمی‌گشت و من یک هفته به‌تنهایی کار می‌کردم. برخی هفته‌ها هیچ انسان دیگری یا حتی قایقی در نزدیکی ساحل نمی‌دیدم. نمی‌دانم اصلا تاکنون احساس کرده‌ام که مجبورم با این وضع «کنار بیایم» یا نه - انزوا بخشی از زندگی در جزیره است. آن را پذیرفته‌اید.

هرچه به سمت غرب می‌روید، هوا طوفانی‌تر می‌شود و این به احساس دورافتادگی و انزوای بیشتر کمک می‌کند. بسیاری از روزها و هفته‌ها هوا چنان نامساعد بود که هیچ قایق یا هواپیمایی نمی‌توانست به جزیره نزدیک شود، بنابراین مدت زیادی کاملا از تمدن جدا می‌افتادید. شرایط و ضوابط را طبیعت تعیین می‌کند.

هرگز احساس نکردم که به‌کلی از دیگران جدا شده‌ام - هرچند از لحاظ فیزیکی جدا بودم، همچنان با هم روی پروژه‌ها کار می‌کردیم و از طریق بی‌سیم در ارتباط بودیم. می‌توانستیم صبح تماس بگیریم و آن‌ها نیز بعدا بررسی می‌کردند تا مطمئن شوند هنوز زنده‌ایم. من و همسرم در اولین روزهای آشنایی‌مان مجوز بی‌سیم آماتوری گرفته بودیم و شب‌ها با هم حرف می‌زدیم - کانال ارتباطی ما یک خط مشترک بود، به طوری که همه مکالمه ما را می‌شنیدند، اما تنها راهی بود که می‌توانستیم با استفاده از آن در تماس باشیم.

سال‌ها بعد ارتباط اینترنتی آمد و توانستیم ایمیل داشته باشیم، به‌این‌ترتیب کار راحت‌تر شد. پیش از آنکه با همسرم آشنا شوم در جزیره کار می‌کردم، پس یک هفته تمام دور از خانه بودن یگانه سبک زندگی‌ای بود که می‌شناختیم. حتی وقتی پس از این همه دوری به خانه برمی‌گشتم، قدر با هم بودن را بیشتر می‌دانستیم.

اگر وقت اضافی پیدا می‌کردم، فرصتی عالی برای مطالعه یا نوازندگی یا پیاده‌روی و لذت بردن از مناظر بود. احساس می‌کردم این خلوت مزیتی واقعی است. تجربه واقعی چنین مزیتی در دنیای مدرن بسیار سخت است.