امروز با مولوی: در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
من مست و تو دیوانه، ما را که بَرد خانه؟
صدبار تو را گفتم: کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هریک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذتِ جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبتِ جانانه؟
هر گوشه یکی مستی دستی ز برِ دستی
و آن ساقیِ هر هستی با ساغرِ شاهانه
تو وقفِ خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولیِ بربطزن تو مستتری یا من؟
ای پیشِ چو تو مستی افسونِ من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتیِ بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرتِ او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم: ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت: ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گِل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لبِ دریا، نیمی همه دُردانه
گفتم که: رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که: بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم در خانه خَمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه؟
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمستِ چنان خوبی کِی کم بود از چوبی؟
برخاست فغان آخر از اُستن حنانه
شمسالحقِ تبریزی از خلق چه پرهیزی؟
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
کانال عصر ایران در تلگرام بیشتر بخوانید: امروز با حافظ: صبا وقت سحر بویی ز زلف یار میآورد امروز با سیمین بهبهانی: من آن روز می گفتم که از مار می ترسم امروز با حافظ: شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا، بر مُنتهای همت خود کامران شدم تماشاخانه