«اینجانب دنیل بلیک» تصویر تکان دهنده کن لوچ از سرمایه سالاری
ساخته کن لوچ همچون دیگر آثار این فیلمساز انگلیسی نگاهی نقادانه بر حاکمیت سرمایه سالاری بر نظام اقتصادی انگلیس دارد و تصویر تکان دهندهای از تبعات این ایده را از زاویهای دیگر به تصور میکشد؛ فیلمی که میتوان در تداوم برخی دیگر از آثارش طبقه بندی کرد.
فیلم سینمایی «اینجانب دنیل بلیک / I, Daniel Blake» ساخته کن لوچ همچون دیگر آثار این فیلمساز انگلیسی نگاهی نقادانه بر حاکمیت سرمایه سالاری بر نظام اقتصادی انگلیس دارد و تصویر تکان دهندهای از تبعات این ایده را از زاویهای دیگر به تصویر میکشد؛ فیلمی که میتوان در تداوم برخی دیگر از آثارش طبقه بندی کرد.
به گزارش «تابناک»؛ کن لوچ طی دههها کشمکش مردمی را که توسط سیستم سرمایهداری به نابودی کشیده شده اند زیر ذره بین برده است؛ از نوجوان محروم فیلم قوش محصول 1969 تا چریکهای درگیر مبارزات استقلال ایرلند در فیلم برنده نخل طلای «بادی که مرغزار را لرزاند» میتوانند اینگونه وصف شوند. نقطه کانونی آثار لوچ فیلمنامههایی واقعگرایانه است که بهره کمی از فریبندگی و زرق وبرق دارند. آثار او علیرغم روند آرام و فراغت بالی که دارند، مملو از نیات و دغدغههای کارگردانی هستند که نگاهی انسانگرایانه را به کار میبندد؛ نگاهی که گاه میتواند بیش از اندازه آموزگارانه به نظر آید، اما به ندرت از مقدار قابل توجهی از مایههای دراماتیک تهی میشود.
«اینجانب، دنیل بلیک»، واپسین فیلم کارگردان، به سادگی میتواند در این الگو جای بگیرد. فیلم نگاه تلخ و شیرین قابل پیشبینی درباره تاثیرات بوروکراسی نظام کمکهای درمانی بر نجاری بیمار و میانسال دارد و هیچ ترفند فریبندهای در رویکرد مستقیم و آموزندهای که به موضوعش دارد به کار نمیبندد. اما این کن لوچ در موجزترین شکل خویش است و به اتکای دو نقش آفرینی قانعکننده، بهترین فیلم او در این سالها شکل میگیرد.
زیاد به درازا نمیکشد که فیلم بر سوژه اش یعنی بیوه مرد پنجاه و نه سالهای به نام دنیل بلیک با بازی دیو جانز که دوره نقاهت حمله قلبی را میگذراند و به دنبال کمکهای مالی دولتی است تمرکز پیدا میکند. در سرتاسر تیتراژ ابتدایی، دنیل با سوالات احمقانه یک کارمند بوروکرات روبروست که به نظر میرسد، بیش از آنکه بخواهد کمک کند، قصد پیچیده ساختن فرآیند انجام کار را دارد. در آنجا او با کتی با بازی هیلی اسکویزر، زنی تنها و غمگین که شغلش را از دست داده و در تکاپو برای مراقبت از فرزندان خویش است روبه رو میشود. دنیل نقش پدر را در قبال آنان ایفا میکند و میکوشد همان طور که برای ثبات شرایط خودش تلاش میکند، به کتی نیز برای یافتن شغلی ثابت یاری برساند.
هرچند هیچ چیزی درباره این طرح داستانی شگفتانگیز نیست، اینکه لوچ دائما در کار سرک کشیدن به جزئیات گوناگون نظام بوروکراتیک سلامت است، منبعی منحصر به فرد از جذابیت پدید میآورد. ابتدائا عناصر کمیک کنایهآمیزی درباره مخصمهای که دنیل گرفتارش آمده و تلاش او برای دست و پنجه نرم کردن با موانع پیش رویش وجود دارد: گوش کردن به موتزارت به صورتی تکرار شونده، در حالی که پشت یک تلفن کمکرسانی بیمصرف انتظار میکشد، کلیک کردن های بی هدف و بی فایده در یک سایت کاریابی و از این قبیل.
او به قانون الصاق شده است، در حالی که قربانی آن نیز هست. سرانجام این وضعیت سبب میشود او موضعی فعالانه تر بگیرد و با مسئول یک بنگاه کاریابی درگیری لفظی پیدا کند. واضح است که دنیل ترجیح میدهد به جای منفعلانه منتظر کمک نشستن، به جستجوی آن برود. او یک شخصیت تیپیکال کن لوچی است که درمسیر داستان به سوی کنشگری و نه انفعال کشیده میشود.
دنیل میکوشد تا به کتی برای یافتن موقعیتی پایدار کمک بنماید اما کار کتی به بزهکاری و افسردگی کشیده میشود و درست اینجاست که داستان سویههای تاریکتری نیز مییابد. برخورد گیرای دنیل که از اثرات ادامهدار رابطهاش با همسر سابقش است، به یک نقطه عطف عاطفی در پرده سوم میانجامد، هرچند تنها اندکی از نتایج تلاشهایش برای ما قابل انتظار به نظر نمیرسد.
جان با چهره مهربان و لبخند دوستداشتنی اش، مجرایی ایده آل برای لوچ و فیلمنامه نویس اش پل لاورتی به منظور بزرگنمایی اثرات فرآیندهای مکانیکی و بیروح حاکمیت فراهم میآورد. اسکویزر معصوم و پر از احساسات، کنتراست سنگینی با برخوردهای سهلگیرانه دنیل ایجاد میکند که تاکید فیلم بر واکنش های مختلف نسبت به ناکارآمدی دولت را وسعت میدهد.
لوچ مکررا صحنهها را با فید اوتهایی معمولی پایان میدهد و بدین گونه آنها را به جای تبدیل شدن به جریانی سیال، به تک صحنههایی شکننده بدل میکند. پارهای از مونولوگها عمیقترند و بیشترشان این حس را میدهد که گویا تنها بیان شدهاند تا آنجا که ممکن است نمونههای بیشتری از اثرات مقررات دست و پاگیر را شاهد باشیم.
خوشبختانه با وجود بازیگران حرفهای در مرکزیتش، «اینجانب، دنیل بلیک» اصالتی را حفظ مینماید که آن را به نسبت فیلمهای روتین و معمولی در جایگاه بالاتری قرار میدهد. این فیلم ابزار ایدهآلی در جهت برنامهای است که کن لوچ در فیلمسازی دنبال میکند - بسیار بهتر از «تالار جیمی»- داستانی متعلق به دهه سی از انقلاب ایرلندی جیمی گرالتون که لوچ سابق بر این ادعا کرده بود آخرین فیلماش خواهد بود.
اگر کن لوچ واقعا می خواهد بادبان ها را به پایین بکشد، «اینجانب، دنیل بلیک» به عنوانی پایانی برای دوره حرفه ای اش بسیار مناسبتر است. روی هم رفته این یک داستان تکان دهنده است که اگر بر حسب ضرورت ساخته نشده بود، میتوانست بسیار آشنا به نظر برسد.