بلاژویچ از زبان نزدیکترین همراه: رضا چلنگر / یک غول فوتبال و یک دوست واقعی از دنیا رفت
ما بعد از بلاژویچ، دیگر مثل او را نداشتیم. کسی مثل او به ایران نیامده و یا از بین ایرانیها سر درنیاورده است.
به گزارش ورزش سه، میروسلاو بلاژویچ. سرمربی تاثیرگذاری که اغلب اهالی فوتبال ایران، حضور او را سر آغازی بر شکلگیری فوتبال حرفهای در کشور میدانند. او در شرایطی هدایت تیم ملی را بر عهده گرفت که تنها سه سال پیش از آن، همراه با تیم ملی کرواسی مقام سوم جام جهانی را کسب کرده بود و حضور او در ایران دستاورد بزرگی برای فوتبال محسوب میشد.
رضا چلنگر، شخصی بود که در تمام دوران حضور این بلاژویچ در ایران، در کنار او حضور داشت؛ چه در تیم ملی و چه در بازگشت او به ایران و حضور در مس کرمان. خبر تلخ درگذشت این سرمربی کروات بهانهای شد که با چلنگر تماس بگیریم تا با او در خصوص این اتفاق صحبت کنیم.
در شرایطی که تنها دقایقی از انتشار خبر درگذشت بلاژویچ گذشته بود، چلنگر با صدایی گرفته تلفن همراه خود را جواب داد و در پاسخ به خبرنگار "ورزش سه" با بغض گفت: «من تازه متوجه این اتفاق شدهام. اصلا ذهنم کار نمیکند. من یک دنیا از او خاطره دارم اما الان در وضعیتی نیستم که یادم بیاید. یک آدم بزرگ را از دست دادیم؛ نه تنها ما و کرواسی، فوتبال دنیا یک آدم بزرگ را از دست داد.»
اما چلنگر ساعاتی بعد در گفتوگویی مفصل با خبرنگار ما، درباره بیماری چیرو و نحوه آشناییاش با این سرمربی کروات صحبت کرد و توصیفاتی نیز در خصوص ویژگیهای اخلاقی او داشت. مترجم بلاژویچ همچنین چند خاطره نیز از سرمربی سابق تیم ملی بیان کرد.
صحبتهای چلنگر را در ادامه میخوانیم:
* او بلافاصله بعد از جام جهانی 98 متوجه بیماریاش شد آقای بلاژویچ به محض اتمام مسابقات جام جهانی 98 فرانسه و زمانی که مدال برنز را کسب کردند، دچار خونریزی میشود و همان شبی که مراسم تمام میشود، ایشان را به بیمارستان در پاریس انتقال میدهند و بعد از آندوسکوپی و معاینه، متوجه میشوند که ایشان دچار یک تومور نسبتا بدخیم شدهاند اما بیماری او در فاز اولیه بود و باید عمل میشد. جراحهای فرانسوی تن به این کار نمیدهند ولی تشخیص درست بود. آقای بلاژویچ تصمیم میگیرد به اتریش برود و آنجا موفق میشوند این بافت بدخیم را بیرون بکشند و مداوا شود.
* تابوهای غلط فوتبال ایران با بلاژویچ از بین رفت بلاژویچ بعد از این اتفاق به ایران آمد و دورهای موفق را پشت سر گذاشت. درست است که در لحظه آخر از صعود به جام جهانی بازماندیم اما در شرایط غیرحرفهای فوتبال ایران، او موفق شد تفکر حرفهای را غالب کند. او به عنوان یک صف شکن، تابوهای غلطی را که متاسفانه در سالهای قبل جا افتاده بودند، از بین برد. فوتبال ما تا پیش از حضور بلاژویچ منطبق با فوتبال جهانی نبود؛ لیگ ایران اصلا حرفهای نبود و هیچکس عادت نداشت فقط در تاریخهای فیفا کار کند و مزاحم لیگ نشود و اجازه بدهد فوتبالیست حتیالامکان در لیگ پرورش پیدا کند. همچنین با حضور بلاژویچ شایسته سالاری صورت گرفت و دیگر اینطور نبود که بازیکنان صرفا از دو تیم پایتخت انتخاب شوند؛ در شرایطی که این اتفاق با مقاوتهای زیادی همراه بود و هیچکس تغییر را دوست نداشت اما برای نخستین بار رخ داد.
* بعد از بلاژویچ، هیچکسی مثل او نبود پس از ترک ایران رفت و در یکی دو باشگاه در اروپا فعالیت کرد و مجددا به مس کرمان برگشت. با وجود اینکه مس کرمان تازه صعود کرده بود اما یک دوره نسبتا خوب را پشت سر گذاشت و پس از اینکه رفت، تومور او مجددا به شکل سرطان پوست خودش را نشان داد و او دوباره تحت جراحی قرار گرفت و موفق شدند بیماری او را مهار کنند. دو سال قبل بیماری او یکباره عود کرد اما اینبار شدید بود و این بیماری بدخیم، قویتر از بلاژویچ عمل کرد که هیچوقت شکست را قبول نمیکرد و همیشه، حتی با وجود بیماری، اهل مبارزه بود. متاسفانه امروز جامعه جهانی فوتبال، یک مرد بزرگ را از دست داد. ما بعد از بلاژویچ، دیگر مثل او را نداشتیم. کسی مثل او به ایران نیامده و یا از بین ایرانیها سر درنیاورده است.
* گفتم مربی سوم دنیا کجا و ایران کجا؟ اولین برخورد ما به بازی ایران و کرواسی در بندر رییکا کرواسی قبل از جام جهانی 98 فرانسه برمیگردد که آخرین بازی تدارکاتی ایران بود که آقای ایویچ را هم تازه برکنار کرده بودند و بلاژویچ سرمربی وقت کرواسی بود. من به عنوان نماینده سفارت رفتم که به بچهها به عنوان مترجم کمک کنم. اولین بار بلاژویچ را بعد از آن مسابقه دیدم؛ البته آشنایی نداشتیم و فقط همدیگر را دیدیم. قطعا ایشان من را به خاطر نسپرد اما من کاملا به خاطر سپردم. پیش از آن هم نشان داده میشد که اتفاقاتی در این تیم تازه تاسیس شده در حال رخ دادن است. این تیم به فرانسه رفت و آن نتایج خوب را رقم زد. بعد از یک سال من تصمیم گرفتم به ایران برگردم. 5-6 ماه بود که به ایران برگشته بودم و یکی از بستگان به من گفت آقای بلاژویچ را میشناسی؟ در روزنامهها شایعه شده که میخواهد به ایران بیاید. گفتم فکر نمیکنم؛ مربی سوم دنیا کجا و ایران کجا؟ امکان ندارد.
* بلاژویچ را دیدم و زبانم بند آمد پیش از آن من یک سوغاتی برای یکی از مدیران ارشد فدراسیون آورده بودم و زمانی که سوغاتی را برای ایشان بردم، شماره من را گرفتند. دی ماه بود که مادرم گفت آقای وزیری نامی تماس گرفته بود و با تو کار داشت. من تماس گرفتم و ایشان گفتند فردا یک میهمان خارجی داریم و میخواهیم از شما استفاده کنیم. رفتیم و یک لحظه دیدم در آسانسور باز شد و آقای بلاژویچ به همراه آقای برانکو بیرون آمد. او با همان پرستیژ همیشگی خود گفت کجا مذاکره کنیم؟ زبان من بند آمده بود و نمیدانستم موضوع چیست. گفتند بالا برویم و در اتاق صحبت کنیم. از ساعت 11 تا 7 مذاکره کردیم و پس از آن به فدراسیون رفتیم و کارها انجام شد. پس از آن من گفتم با اجازه من بروم اما آقای بلاژویچ گفت کجا؟ گفتم من قرار بود کمک کنم و کارم تمام شد. گفت فردا به هتل بیا که کارت دارم. من تعجب کردم که بلاژویچ چه کاری با من دارد.
* گفتم نه پدر من فوتبالیست است و نه مادرم اما گفت قرارداد امضا کن روز بعد به هتل رفتم و برخوردی بسیار صمیمانه با من داشت. از من پرسید زبان ما را چطور به این خوبی صحبت میکنی و کجا بودی و چه کار میکردی؟ صحبت کردیم و پس از آن گفت روزنامه ورزشی دارید؟ روزنامه آوردیم و چند مطلب برای او ترجمه کردم. غافل از اینکه در حال تست است. پس از آن گفت به آرایشگاه برویم و فلان جا برویم و فردا بیا و پس فردا بیا. 18 روز من را برد و آورد تا اینکه گفتم اگر اجازه بدهید مرخص شوم، شما فوتبالی و معروف هستید و من یک مترجم ساده هستم، اجازه بدهید بروم و به زندگیام برسم، من یک مادر پیر دارم. گفت کجا؟ باید با فدراسیون قرارداد امضا کنی. گفتم اشتباه گرفتی، من نه پدرم فوتبالیست است و نه مادرم. گفت نه، تو مشاور رسانهای من میشوی. باورم نمیشد؛ آنچنان ارزشی برای آدم قائل میشد که آدم غافلگیر میشد. فردای آن روز ما را برد و قرارداد امضا کردیم. پس از آن من سر از زمین فوتبال درآوردم و از خود ایشان نکات ترجمه فوتبالی را یاد گرفتم. من ترجمه بلد بودم اما با الفاظ و روحیات فوتبالی آشنا نبودم. همه اینها را آقای بلاژویچ با رفتارش به من آموخت؛ خیلی هم سختگیر بود اما به همین شکل باعث شد صفحه جدیدی در زندگی من باز شود.
* او دریچه جدیدی را در زندگی من باز کرد نقش بلاژویچ در زندگی من خیلی عمیق بود. نقش او برای من چند ضلعی بود، نه تک ضلعی؛ در زندگی شخصی، باعث ازدواج من شد. من تازه به ایران آمده بودم و مشکلاتی داشتم اما ایشان با شهرت خودش موفق شد وصلت را شکل بدهد. از طرفی همانطور که گفتم بُعد جدیدی را در زندگی من باز کرد. درست است که من مترجم بودم و توانش را داشتم اما به هر حال باید دریچه جدیدی باز میشد که ایشان این کار را کرد.
* قبل از ترک ایران گفت این طفلک اینجا تنها میماند! روزی که ایران را ترک میکرد، به برانکو گفت ما میرویم اما این طفلک اینجا تنها میماند. من با خودم گفتم چرا برای من دلسوزی میکند؟ من هم به زندگی عادی خودم برمیگردم دیگر. بعد از اینکه ایشان رفتند، من به فلکه دوم صادقیه رفتم و مقابل یک کیوسک روزنامه فروشی ایستاده بودم و چند لحظه بعد دیدم یک نفر کنارم ایستاده و چپ چپ نگاه میکند. رفت و یک نفر دیگر آمد گفت چرا آقای هاشمی نسب را خط زدید؟ گفتم کادرفنی خط زد. یکی دیگر گفت آقای عزیزی را چرا خط زدید؟ گفتم کادرفنی خط زد و گفتند ما که میدانیم چه خبر بوده است. یکباره دیدم 15-20 نفر دور من جمع شدهاند و متوجه شدم دیگر در قالب زندگی عادی نیستم و تغییر بزرگی شکل گرفته است. من پیش از آن 24 ساعت کنار بلاژویچ بودم و متوجه نبودم که تیم ملی نوک هرم فوتبال کشور است و بعدا متوجه شدم. من پیش از آن فوتبالی نبودم.
* تا سال قبل در ارتباط بودیم اما... ما ارتباط صمیمیای داشتیم و تا پارسال با هم در ارتباط بودیم و چند ماه یکبار با یکدیگر تماس میگرفتیم اما از سال قبل این تماسها ضعیف و کمرنگ شد. یکبار از پسرش سوال کردم و گفت حالش خوب نیست و در انظار عمومی هم ظاهر نمیشود و شیمی درمانی و پرتو درمانی تاثیراتی را از نظر ظاهری و باطنی بر روی او گذاشته و دیگر نمیتواند باری را تحمل کند و ما اجازه نداریم که بگذاریم تماسی داشته باشد؛ مگر اینکه تماسها خاص و ویژه باشد.
* پول نمیگرفتیم اما متوجه اهمیت ماجرا بودیم بلاژویچ با دانش و تجربه و تسلطش به بازیکنان گفت که من نیاز به نتیجه دارم و نتیجه من هم بستگی به افکار شما و تکنیک پا و بدن شما دارد. البته این کار را به صورت کلامی انجام نداده بود و با رفتارش در افکار بازیکنان جا انداخته بود؛ همانطور که برای من به عنوان مترجم جا انداخته بود. من حقوق چندانی نداشتم و بازیکنان هم که اصلا در تیم ملی حقوق نمیگیرند که بگویید به خاطر پول و منافع بازی میکنند ولی طوری ما را جذب و متوجه اهمیت موضوع کرده بود که همگی واقف شده بودیم.
* قبل از بازی با عراق به بازیکنان گفت به خاطر شهدایتان بجنگید برای بازی با عراق به این کشور رفته بودیم و قبل از بازی 3-4 روز ما را در بغداد نگه داشتند و با وجود اینکه رفتار بدی نداشتند اما محل اقامت ما را به هتلی برده بودند که شهید دوران با هواپیما به طبقه سیزدهم آن کوبیده بود. ما را بردند و آنجا را هم نشان دادند. وقتی بلاژویچ این ماجرا را شنید گفت عجب خلبان شجاعی بوده که به خاطر کشورش این کار را کرده، در صورتی که میتوانست از هواپیما بیرون بپرد. یا زمانی که میخواستند ما را با اتوبوس به تمرین ببرند، عمدا از جایی میبردند که شمشیرهای بزرگی ساخته بودند و از آن کیسههایی توری با طنابهایی ضخیم آویزان کرده بودند و در آن پر از کلاههای شهدای ایران بود. به عمد ما را از آنجا میبردند که روحیه ما را ضعیف کنند. در روز بازی، چند ساعت قبل از مسابقه آقای بلاژویچ توضیحات تاکتیکی داد و نفر به نفر توضیحات را گفت و سپس گفت همه حرفهای من را شنیدید؟ اینها را اجرا هم نکردید، نکردید اما به خاطر کشورتان و شهدایی که کلاههایشان آنجا بود بجنگید و بیرون بیایید. اگر شکست هم بخورید ایرادی ندارد اما طوری بجنگید که بعد از بازی بگویید من توانم را گذاشتم و نتوانستم. بچهها به زمین رفتند و در دقایق آخر، علی دایی با پایی که عضله آن پاره شده بود، از گوشه هجده قدم به زاویه مخالف زد و 2-1 بازی را بردیم.
* او میدانست باید از طریق خبرنگاران، تفکرات را تغییر داد ما هیچ مربی داخلی و خارجی نداشتیم که به اندازه بلاژویچ با خبرنگاران رابطه حسنه داشته باشد و متوجه شود فوتبال اگر فوتبال است، به یمن مردم و اذهان و تشویقهای مردم است و آن هم به یمن خبرنگاران و رسانهها ایجاد میشود. او عاشق خبرنگاران بود و برای او تفاوتی نداشت که خبرنگار زرد است، یا مثبت نویس و یا منفی نویس و با حوصله مینشست و صحبت میکرد. عملا میتوانیم بگوییم او یک کنفرانس خبری 24 ساعته در هتل داشت. اصلا در قید و بند کنفرانسهای خبری رسمی نبود و علتش هم این بود که میخواست افکار حرفهای را جا بیندازد. او متوجه شده بود که در ایران یک ماده خامی وجود دارد که 20 سال دست نخورده مانده و یکجاهایی هم دچار ناهنجاری شده اما لاعلاج نیست و درست میشود و فقط باید به تدریج این مسائل را تغییر داد. برای این کار، قویترین سلاح، رسانه و اطلاعات بود.
* در ترافیک فریاد زد: فهمیدم بازیکنان باید چطور بازی کنند! باید اذهان و فرهنگ مردم در فوتبال را آرام آرام تغییر داد و بلاژویچ برای اینکه نحوه این کار و نحوه بازی بازیکنان را پیدا کند، در سه ماه اول مدام با برانکو بحث میکرد. من فوتبالی نبودم و سر در نمیآوردم اما میشنیدم که میگویند فوتبال ایران به این شکل است و در خاورمیانه اینطور است و آنطور نیست و.... یکبار با ماشین از خیابان جردن به سمت مدرس شمالی رفتیم و آنجا هم همیشه شلوغ است و 6 باند، تبدیل به 12 باند میشود و ماشینها کیپ یکدیگر میایستند. میخواستیم به فدراسیون برویم و طبق معمول بلاژویچ و برانکو عقب نشسته بودند و من کنار راننده؛ ماشین در ترافیک گیر کرد و یکباره بلاژویچ داد زد و گفت پیدا کردم! همه ما ترسیدیم و همه سمت او برگشتیم؛ گفت نگاه کنید، پیدا کردم که فوتبالیستهای ایرانی باید چطور بازی کنند. رانندگی مردم ایران را ببینید؛ همه بی نظم و آزاد کنار هم ایستادهاند اما کسی تصادف نمیکند و هیچ حادثهای ایجاد نمیشود. ما متوجه شدیم که او دنبال رویه فرهنگی ایرانیها میگردد تا آن را در بین فوتبالیستها جا بیندازد. او به این نتیجه رسید که نباید ایرانیها را در قالب خاصی قرار بدهد و باید اجازه بدهد انرژیشان را آزاد کنند و در آن کم کم شرح وظایف را به آنها آموخت. بلاژویچ به این شکل سعی میکرد مفاهیم را تزریق کند.
* گریه میکرد و میگفت مردم باید سنگ پرتاب میکردند! بلاژویچ بسیار احساساتی بود. من یک مثال میزنم؛ قرارداد بلاژویچ برخلاف چیزی که در بسیاری از رسانههای آن دوره مطرح میشد، 211 هزار دلار بود. در آن دوره روزنامهها ارقام را حدس میزدند و به شکل شایعه منتشر میکردند اما کل دریافتی بلاژویچ 211 هزار دلار بود؛ در صورتی که باید بیشتر از این مطالبه میکرد. ما یک بازی در بحرین کردیم و شکست خوردیم و برگشتیم. زمانی که هواپیما در تهران نشست و هنوز در حال حرکت بود، خواهر من تماس گرفت و گفت فرودگاه شلوغ است و مردم آمدهاند و احتمال اینکه حادثه بدی رخ بدهد، هست. من ماجرا را به مسئولان فدراسیون که در هواپیما بودند توضیح دادم و آنها هم به کابین خلبان رفتند و گفتند به پیست نظامی برو. خلبان آنجا رفت و ایستاد. مسئولان به استقبال هواپیما آمدند و گفتند چرا اینجا ایستادهاید؟ مشکلی نیست و بیایید بروید. سالن مهرآباد پر بود و مردم یک مسیری را باز کردند که ما رد شویم. آقای بلاژویچ جزو نفرات اول بود و ما میگفتیم مردم ناراحت هستند و الان یک حرکتی میزنند اما همه بلند و با تشویق بلاژویچ را صدا کردند و برخی برای او گل آورده بودند. وقتی سوار اتوبوس شدیم بلاژویچ گریه کرد. با هق هق گریه میکرد و من و برانکو سعی میکردیم او را آرام کنیم. همانطور که گریه میکرد گفت این مردم باید سمت من آب دهان و سنگ پرتاب میکردند، نه گل؛ ببینید چه مردم فهیم و مهربانی هستند که فهمیدهاند ماجرا چیست. این یک نمونه از برخوردهای احساسی بلاژویچ بود.
* سیگار، عادتی بود که از بلاژویچ قویتر بود یک نکته جالب در مورد سیگار کشیدن بلاژویچ این بود که اصلا دود سیگار را داخل ریهاش نمیداد اما زیاد میکشید. نمیخواهم بگویم که این عامل سرطان اون بوده اما او بدون سیگار نمیتوانست و عادت داشت و خواسته یا ناخواسته سمت سیگار میرفت. در هتل و بیرون مدام سیگار میکشید اما در کنار زمین و حین مسابقه، حتیالامکان رعایت میکرد و سعی میکرد نکشد. اما این عادت او بود و نمیتوانست کنار بگذارد. این عادت، از خود او قویتر بود و خودش هم همیشه میگفت بدترین عادت من، که از خودم هم قویتر است، همین است. اما اصلا مشروب نمیخورد. من یادم نمیآید حتی یک قطره مشروب خورده باشد و من هیچوقت ندیدم.
* در پاسخ به منتقدان داد زد گفت: اینها آسمان خراشهای من هستند بلاژویچ هرگز درباره خودش غلو نمیکرد ولی درباره بازیکنان این کار را انجام میداد. من رحمان رضایی را مثال میزنم که به توصیه مرحوم حجازی به تیم ملی آمد. یکبار به استادیوم رفته بودیم تا یکی از مسابقات استقلال رشت را ببینیم. آقای حجازی آمد و با بلاژویچ صحبت کرد و گفت من خودم بازیکن خوب در حد باشگاهی دارم اما بازیکنی در حد ملی که به درد تو بخورد ندارم ولی یک نفر را برای دفاع وسط پیشنهاد میکنم که پشیمان نخواهی شد. گفت این بازیکن پیش من بوده و به ذوب آهن رفته و قبل از فوتبال هم والیبالیست بوده و از آنجا به فوتبال آمده و به همین دلیل پرش و سرزنی فوقالعادهای دارد. وقتی رضایی به تیم ملی دعوت شد، خبرنگاران انتقاد میکردند و میگفتند این چه بازیکنی است که در استقلال و پرسپولیس نیست و یکباره از ذوب آهن فیکس تیم ملی شده و جای یکی از بازیکنان سرخابی را گرفته است؟ آقای بلاژویچ یکبار با داد و فریاد گفت اینها آسمان خراشهای من هستند. غلوهای او به این شکل بود. حتی در دورهای انتقادات زیادی به علی دایی میشد و بلاژویچ علی دایی را خیلی دوست داشت. یکبار در برنامه نود با صدای بلند گفت نترس، بگو علی دایی یک پهلوان واقعی است. من هم در برنامه اعلام کردم که البته به مذاق بسیاری خوش نیامد. ایشان گفت این آدم آماده است که برای تیم ملی کشورش هر کاری بکند.
* با نیکبخت مذاکره کردند و بلاژویچ به من گفت دیگر تو را نمیخواهم خاطرم میآید که یک بار بلاژویچ با ایران ورزشی یک مصاحبه کرد اما مصاحبه در ایران چاپ شد. در آن مصاحبه بحث به این کشید که ایشان چقدر به ایران علاقمند است و چرا ایران را انتخاب کرده است؟ آقای بلاژویچ در پاسخ گفت من آنقدر ایران را دوست دارم که دوست دارم صد سال اینجا بمانم، آنقدر که اینجا بمیرم و قبرم را هم اینجا بخرم. آنهایی که چشم ندارند که من را ببینند بدانند که میمانم و قبرم را هم اینجا میخرم. آنها با حروف درشت تیتر زدند که من قبرم را در تهران خواهم خرید. من هم گفتم مصاحبه است و به قول معروف اینجا هم غلو شده است و در همین حد ترجمه کردم. چند روز بعد، نیکبخت واحدی یک پیشنهاد داشت و یکی از همکاران آقای بلاژویچ با او مذاکره میکرد و من هم تصور میکردم که آقای بلاژویچ اطلاع دارد. من کارمند بودم و به من میگفتند ترجمه کن و میگفتم چشم. دو روز بعد در جمع بودیم که همکار آقای بلاژویچ گفت با نیکبخت مذاکره کردیم من دیدم که رنگ و روی بلاژویچ تغییر کرد. بعد از آن جلسه، یکباره ایشان با عصبانیت به سمت من آمد و گفت من دیگر تو را نمیخواهم؛ کسی را که حرف من را گوش نکند و بدون هماهنگی کار کند نمیخواهم، به خانهات برو.
* مادرم من را بیرون انداخت و گفت برو عذرخواهی کن بعد از آن اتفاق به خانه رفتم و مادرم که خیلی بلاژویچ را دوست داشت، همان روز روزنامه هفته قبل را خوانده بود. وقتی به خانه رسیدم، دیدم مادرم گریه میکند و فکر کردم اتفاقی افتاده است اما بعد از آن متوجه شدم که به خاطر تیتر روزنامه گریه میکند. مادرم پرسید اینجا چه کار میکنی؟ گفتم بلاژویچ دیوانه است، من را بیرون انداخت. گفت کار خوبی کرد، تو غلط کردی بدون اجازه او این کار را کردی، برو عذرخواهی کن. گفتم من پسرت هستم و او غریبه. گفت برو بیرون و اینجا پیدایت نشود. من فهمیدم از بلاژویچ رو دست خوردهام و در خانه خودمان هم از او دفاع میکنند. (با خنده) مادر من هر بار که برمیگشتیم، برای استقبال از آقای بلاژویچ به فرودگاه میآمد و یک دسته گل به او میداد و من را سوار ماشین میکرد به خانه میبرد. ارتباط پررنگی بین خانواده ما و آقای بلاژویچ بود و به همین دلیل هم مادرم به خاطر تیتر روزنامه با من بحث کرد و گفت او ایران را خیلی دوست دارد، تو چرا این را ترجمه کردی؟
* مرد بزرگی پر کشید و رفت مرد بزرگی رفت. پر کشید و از جامعه فوتبال جهان رفت؛ نه فقط ایران و نه کرواسی. از جامعه فوتبال جهان رفت.