تجربه نگاری کنسرت علیرضا قربانی / نیست در اقلیم کسی...
این شبها خیابانهای منتهی به کاخ سعدآباد، از شلوغترین خیابانهای تهران هستند. جایی که بعد از چهار سال صدای «علیرضا قربانی» لابهلای ستونهای «کاخ ملت» میپیچد.
اصلا اگر صدای قربانی شما را به جایی شبیه به همینجا، با همین نورِ ملایمِ بنفش و مخلوطی از بوی نم باران و سبزههای تَر نمیبرد، پس به کجا میبرد؟
کجا میشود وقت شنیدن «مجنون و پریشان توام، دستمگیر» همنوایی سازها را با بادِ پیچیده در چنارهای پیر و بلند شنید؟ یا وقت همخوانی با «موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد» صدای آبهای جاری دورترها بیاید و شما را در خود غرق کند؟ کجا میشود خود را رها کرد و بیدغدغه و با اطمینان از اینکه صدایت زیرِ سقفِ بلندِ آسمان گم میشود فریاد زد: «هیچکس در من جنونم را به تو باور نکرد». یا وقتِ «کجای این شب تاریک به روی ماه در بستی؟» در آسمان گشت و با ماهِ مانده پشتِ دریچهی بسته، چشم در چشم شد. سعدآباد و صدای «علیرضا قربانی» را باید در ردیفِ آرایه ادبیِ «مراعات نظیر» تعریف کرد. با همان شکوه، با همان استواری و شکنندگی توأمان و با همان اصالت. مراعات نظیر را که میشناسید؟، میشود چیزی شبیه به «تناسب» خودمان. اصلا همهی اتفاقات این اجرا را میشود در همین «تناسب» تعریف کرد. تناسبِ فضا، صدا، رنگ و حتی مخاطبان. اگر مثل من در کنسرت رفتن آدم تجربهگرایی باشید و به همه سالنها و هنرمندان و اجراهایشان سرک کشیده باشید، این را به شکل روشنی دریافتهاید که «مخاطبان و طرفداران یک خواننده، بسیار به خودِ او شبیهاند». اوجِ شباهت طرفداران قربانی و خودِ او را باید در نیمه دومِ کنسرت تماشا کنید. جایی که قربانی پیش از اجرای «میدانی تو»، از مخاطبانش خواست که به جای تصویر گرفتن، با حضورِ تمام، این قطعه نیایشگون را دنبال کنند. وقتی همه چیز در سکوت کامل فرورفت و همهی 2هزار و 800 مخاطبِ حاضر، بی همهمه، بدونِ نورهای اضافه گوشی، با چشمهای بسته زمزمه کردند «جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه». چیزی شبیه به بودن در یک مراسم معنوی. حسی که احتمالا بعد از تجربهی آن، هر از یاد نخواهید برد. راستش اگر از من بپرسید که برای آمدن به کنسرت قربانی باید چه چیزی همراه داشته باشید، توصیهام به آن قطعه شعر معروف سیدعلی صالحی شبیه است: «از خانه که میآیی دستمالی سفید، پاکتی سیگار، گزیده شعر فروغ و تحملی طولانی بیاور، احتمال گریستن ما بسیار است». چون اگر تا اینجا، بغضتان را فروخورده باشید، با «روزگار غریبیست، نازنین» های قربانی، احتمالا عنان از کف بدهید. صبورتر اگر باشید، ابتهاج است که اشکتان را روان میکند. جایی که پیش از اجرای قطعه «ارغوان» صدایش در گوشتان میپیچد «کورسویی ز چراغی رنجور، قصه پردازِ شب ظلمانیست». اما شاید چیزی که کنسرتهای «علیرضا قربانی» را دلچسبتر از دیگران میکند، به جز اجرای حرفهای نوازدگان و صدای گوشنواز خودش، فضایی است که برای مشارکتِ مخاطب از پیش طراحی کرده است. شبیه به یک «تئاتر شورایی» یا یک «پرفورمنس مشارکتی»، مخاطب سهم مشخصی در اجرای قطعات دارد. سهمی که در «با من بخوان» آنقدر پر رنگ است که، تا صدای مردم نباشد که «با من بخوان تا این ترانه را با تو سفر کنم» این قطعه کامل نمیشود. مخاطبی که البته، او هم وظیفهاش را به خوبی میشناسد و تنها چند روز پس از انتشار رسمی «پریشانی»، بلد است همراه با خواننده محبوبش با بلندترین صدا بخواند «منِ دیوانه به زنجیرِ تو دیوانهترم» یا وقت همخوانیِ «تو همسفر نیمه راه منی، چگونه هنوز از تو میگویم؟» و «من زخمی قبل از مردن، من ساکتِ قبل از فریاد» صدایش بالاتر از خودِ قربانی باشد. اما اگر این شبِ بلندِ پایانِ بهار را به یک فیلم سینمایی تشبیه کنیم، من از همان اواسط نگران پایانبندی بودم. چون خیلی از تجربههای دلچسب زندگیم، پایانهای خوبی نداشتند. تیم قربانی اما، قصه را درست چیده بود. برای این شبِ با شکوه چه پایانی بهتر و سرختر از «از خون جوانان وطن لاله دمیده». اینکه همه طول مسیر تا خانه و تا لحظهای که چشمهایتان را برای خواب میبندید در گوشتان تکرار شود: «چه کج رفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ سر کین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری نه آیین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری ای چرخ» 5757 برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1780407