سه‌شنبه 15 آبان 1403

توصیف عباس نارویی از «سردار ابوباقر»

وب‌گاه مشرق نیوز مشاهده در مرجع
توصیف عباس نارویی از «سردار ابوباقر»

وضعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی سوریه و مناسبات قدرت و ثروت را در آن روز بهتر و بیشتر متوجه شدم. تقریباً می‌شد نتیجه گرفت که امنیت و صنعت و ثروت، بین علوی‌ها، اهل تسنن و مسیحی‌ها تقسیم شده است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب ستاره‌های بلوچ را محمد محمودی نورآبادی بر اساس خاطرات روحانی مدافع حرم، عباس نارویی از حضور نبویون در نبرد سوریه نوشته است. این کتاب را انتشارات خط مقدم منتشر کرده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گزیده‌ای از یکی از بخش‌های این کتاب است.

*تَلِ شُغَیب

صبح ششمین روز از حضورمان در مریمین در حالی که گردان قرار بود از آنجا به روستای حمیدیه ستون کشی کند، همان بعد از نماز مهیای سفر به مقصد تقریباً نامعلومی شدم که فرمانده خوش اخلاق و همیشه خندان نبویون امر کرده بود. راننده و همه کاره‌ی تدارکات همچنان محمد دُرگوشی بود؛ جوان گرم و پرانگیزه‌ی هرمزگانی که خستگی نمی‌شناخت. ماشین غذا هم یک دستگاه کامیون سفید ایسوزو بود که به آن «آنتر» می‌گفتند. محمد نشست پشت فرمان من و یک نفر تأمین هم کنارش نشسته بودیم. بین راه محمد به من گفت باید به تل شغیب برویم. این نام تازه به گوشم می‌خورد. محمد اما چون در آن مسیرها در رفت و آمد بود، با این نام‌ها آشنایی خوبی داشت. برایم از تل شعیب گفت که روستایی در همان منطقه‌ی جنوب حلب است.

ما داشتیم به طرف تل شعیب می‌رفتیم؛ روستایی که به قول محمد دُرگوشی، برای نیروهای مقاومت دروازه‌ی ورود به حلب شناخته می‌شد. برایم گفت که نیروهای مقاومت برای حمله به حلب، اول باید تل شغیب را از اشغال تکفیری‌ها خارج کنند.

حالا دیگر در روز روشن بهتر و دقیق‌تر می‌شد شهر ویران را دید و افسوس خورد؛ شهری تاریخی و صنعتی و اقتصادی. انگار آدم خواب می‌دید. پلک می‌زدم و به برج‌ها و ساختمان‌های در هم تنیده خیره می‌ماندم. حتی مخزن بتونی آب هم از انفجار در امان نمانده بود. یکمرتبه مسجدی دیده می‌شد که فقط یک مناره از آن سر پا بود؛ یا کلیسایی را می‌دیدی که مثل پوست تخم مرغ شکسته و فرو ریخته بود؛ صحنه‌های تلخی بود.

نزدیک به یک ساعت در راه بودیم. در جایی، شیب زمین کمی تند و جاده برای چندمین بار وارد باغ‌های زیتون شد؛ جاده‌ای که انتهایش به روستا میرسید. محمد گفت این هم روستای تل شغیب...

روستای شلوغی به نظر می‌رسید. یک تپه مانند، تقریباً وسط روستا واقع شده بود. دکل‌های مخابراتی از بالای همان تپه شاخ و شانه کشیده بودند. جالب توجه این که ساکنان روستا در خانه‌های خود حضور داشتند. برایشان دست تکان می‌دادیم. برخی سرد و بی اعتنا برخورد می‌کردند و بعضی گرم می‌گرفتند.

جایی که تقریباً بلندترین نقطه‌ی روستا حساب می‌شد و دکل بلند مخابراتی بالا رفته بود چند بچه کنار خیابان کم عرض و پرچاله و چوله صف بسته بودند. شیوه‌ی نگاه آنها به کامیون ما جوری بود که محمد به حرف آمد و برایم گفت که آنها ماشین‌های غذا را می‌شناسند و با این که می‌دانند در وقت صبح غذایی همراه ما نیست، دنبال غذا هستند. نمی‌توانستم به چهره‌ی آن‌ها نگاه کنم. در آن سرمای صبح، با لباسی نازک آن هم مندرس و پاره پاره خود را به کنار خیابانی رسانده بودند که از کمر روستا می‌گذشت. برای ما دست تکان می‌دادند و لبخند هم می‌زدند.

در جایی که چند تانک و نفربر در محوطه مانندی به خط شده بودند. انتر پیچید به سمت راست و وارد یک کوچه شد. دست‌اندازها و چاله و چوله‌ها را پشت سر گذاشت. رفت و رفت تا به یک خانه‌ی ویلایی رسید؛ ویلایی که دست کم هزار متر زیربنا و محوطه داشت. دیوارهای محوطه و ویلا با سنگ استخوانی که رگه‌های سفید و قرمزی در آن برق می‌زد نما شده بود. بالای دالان بزرگ و شیری رنگ آن تابلویی با عنوان مرکز فرهنگی تل شعیب به چشم می‌آمد. در چهار گوشه‌ی بالای ساختمان، سنگرسازی شده بود.

آنجا با محمد و همراهش خداحافظی کردم. محمد پیاده شد و دست داد. قرار گذاشت نزدیک غروب بیاید دنبالم. انتر که پرگاز و با سرو صدا دور زد و رفت، دوباره به آن خانه‌ی بزرگ خیره شدم. آن بالا یک نفر کلاشنیکف به دست در حال قدم‌زدن بود و هم زمان گوشه‌ی نگاهی هم به من داشت. یک خودروی تویوتای قرمز و دو دستگاه تویوتای سفید بیرون از ساختمان پارک شده بود.

نگهبانی که در را برایم باز کرد عرب زبان بود؛ جوانی سبزه رو که ته ریش داشت و مثل بقیه‌ی سوری‌ها، سیگار لای انگشتش بود. زبان همدیگر را متوجه نمی‌شدیم. در همین حد فهمیدم که از من مدرک می‌خواهد. داشتیم مثل گوینده‌ی اخبار ناشنوایان برای هم شکل و ادا در می‌آوردیم که جوانی ریشو آمد. روحیه گرفتم و بعد از سلام خودم را معرفی کردم. عنوان نبویون را که شنید دست داد. از آن حالت چکشی بیرون آمد و در حالی که دستم را رها نکرده بود با تعارف و احترام مرا همراه خود به محوطه‌ای برد که پر از گل و درخت بود. هنوز تک و توکی انار روی دست شاخه‌های کنار دیوار به چشم می‌آمد.

با هم از پله‌های سنگی بالا رفتیم. به دلم افتاد از شهر و دیارش بپرسم؛ ولی چون اطمینان داشتم که نیروی قدسی‌ها طفره می‌روند، چیزی نپرسیدم.

کنار ورودی، اثر چند تیر روی سنگهای استخوانی دیده می‌شد. به جوان ریشو گفتم خانه مجللی هم بوده... خندید و گفت: متعلق به یکی از فرماندهان کلیدی النصره است؛ از آن تکفیری‌های هفت خط... در حالی که وارد راهرو می‌شدیم دنبال حرفش را گرفت... ان شاء الله که دیگر هیچ وقت دستش به آن نمی‌رسد.

گفتم بی‌وجدانها چنین روزگاری داشته اند و کشورشان را به لجن کشیده اند. گفت: کجایش را دیده‌ای؟ این‌ها سیری زیر دلشان زد.

مرا تا سالنی که برای جلسه‌ی آن روز فرش شده بود همراهی کرد. عده ای نشسته بودند و معلوم بود انتظار افراد دیگری را می‌کشند. سلام کردم و رفتم در گوشه ای تنها نشستم. فضای داخل عمارت، مرا به یاد فیلم‌های سینمایی هندی و کره ای می‌انداخت. سقف، پر از گچ بری و نقش و نگار بود. مدام این سؤال که صاحب آن خانه حالا کجاست و اصلاً آیا زنده است یا مرده در ذهنم چرخ می‌زد. پرسش بعدی این که سرنوشت بچه‌هایش به کجا کشیده و آنها اکنون کجا روزگار می‌گذرانند. جلسه، حدود نه صبح و البته بعد از صبحانه ای مفصل شروع شد. سالن تقریباً از جمع روحانی لباس نظامی و عمامه به سرپر شده بود. سردار ابو باقر که گفته میشد جانشین فرماندهی کل نیروهای مقاومت در سوریه است همراه یک روحانی میانسال که او را ابوفائز صدا می‌کردند صحنه‌گردان اصلی جلسه بود.

بعد از تلاوت قرآن، نخست ابو فائز صحبت کرد؛ از مباحث فرهنگی و اعتقادی گفت و این که اگر نتوانیم روی بحث بصیرت و عقیده‌ی رزمنده‌ها کار عمیق فکری و فرهنگی بکنیم زحمات بسیاری هدر خواهد رفت. چیزی حدود نیم ساعت صحبت کرد. بعد از آن نوبت به سردار ابو باقر رسید؛ خطیب توانایی بود در کلامش اقتدار خاصی موج می‌زد. او هم تقریباً همان مباحث فکری و عقیدتی را با توضیحات مفیدتری پی گرفت و اوضاع سوریه را از حیث فرهنگی و قومیتی، بسیار دقیق و ظریف شرح داد. بعد هم پرسش و پاسخ بود و در نهایت نتیجه این شد که همان جا برای مدعوین، حکم مسئولیت زده شود. برای من هم حکم مسئولیت عقیدتی و فرهنگی یگان نبویون را همان جا نوشتند.

از آن جلسه اطلاعات مفیدی کسب کردم. وضعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی سوریه و مناسبات قدرت و ثروت را در آن روز بهتر و بیشتر متوجه شدم. تقریباً می‌شد نتیجه گرفت که امنیت و صنعت و ثروت، بین علوی‌ها، اهل تسنن و مسیحی‌ها تقسیم شده است. نهادهای نظامی و امنیتی دست علوی‌ها بود که گفته می‌شد سیزده درصد جمعیت سوریه را تشکیل می‌دهند. صنعت و کارخانه‌ها در اختیار مسیحی‌ها و باغ و زراعت و کشاورزی در دست سنی‌ها بود. بحران سوریه بیشترین آسیب مادی و معنوی را به همین سه طیف وارد کرده بود. مسیحی‌ها، صنعت را از دست داده بودند؛ سنی‌ها زراعت و باغ و کشاورزی‌شان از بین رفته بود؛ و علوی‌ها چون در ارتش و مراکز امنیتی حضور و عده‌ی بیشتری داشتند، بیشترین تلفات را در درگیری با مسلحین داشتند.

توصیف عباس نارویی از «سردار ابوباقر» 2
توصیف عباس نارویی از «سردار ابوباقر» 3
توصیف عباس نارویی از «سردار ابوباقر» 4
توصیف عباس نارویی از «سردار ابوباقر» 5