جواهرات سبزرنگ هنگ کنگی را برای کمک به جبهه هدیه دادم
جواهرات سبزرنگ هنگ کنگی را، که آقا 25 سال پیش در ژاپن به من هدیه داده بود، برای پشتیبانی از جبههها به خانم دستغیب، مدیر مدرسه رفاه دادم و او هم این جواهرات را به آقای هاشمی رفسنجانی داد.
جواهرات سبزرنگ هنگ کنگی را، که آقا 25 سال پیش در ژاپن به من هدیه داده بود، برای پشتیبانی از جبههها به خانم دستغیب، مدیر مدرسه رفاه دادم و او هم این جواهرات را به آقای هاشمی رفسنجانی داد.
به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» نوشته حمید حسام و مسعود امیرخانی وایت خاطرات کونیکویامامورا (سبا بابایی)، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است که در حال حاضر چاپ هجدهم آن در بازار نشر موجود است.
این کتاب آخرین اثر حسام و به قول خودش بهترین آنهاست که به روایت خاطرات کونیکویامامورا میپردازد. وی تنها مادر شهید است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوان نوزده سالهای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبههها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید. یامامورا که پس از ازدواج با یک ایرانی مسلمان و مهاجرت به ایران اسم سبا با الهام از قرآن را برای خود برمیگزیند، با دقتی بینظیر و زبانی ساده و شیوا خاطرات خود را از کودکی تا حال بیان میکند. هرچند که سالها قبل در کشور ژاپن و در خانوادهای بودایی مذهب متولد شده و تا بیست و یک سالگی تحت آموزههای بودایی بوده، اما ازدواج با یک جوان مسلمان ایرانی مسیر زندگیاش را تغییر داده و آنقدر روحیات انقلابی و اسلامیاش را تقویت کرده که فرزند نوزده سالهاش در جبهههای جنگ تحمیلی ایران به شهادت رسیده است. چیزی که داستان زندگی این مادر شهید را منحصر بهفرد میکند حوادثی است که در طول زندگیاش اتفاق میافتد و مسیر زندگی وی را تغییر میدهد تا جایی که خودش مینویسد: هیچگاه تصور نمیکردم داستان زندگی من روزی به صورت کتاب منتشر شود چون اگر در ژاپن و در کنار خانوادهام میماندم یک زندگی کاملاً عادی را تجربه میکردم در حالی که آشنایی من با یک مسلمان ایرانی مسیر زندگِیام را تغییر داد و توسط او به دنیای جدید و ناشناختهای آمدم. زندگی در ایران و جامعه اسلامی برای یامامورا بسیار جالب و پر از اتفاقات و حوادثی نظیر قیام 15 خرداد، انقلاب و تغییر حکومت و دوران جنگ تحمیلی است که یکی از پسران خود را در این مسیر تقدیم اسلام و کشور میکند و معتقد است در زندگی هرچه جلوتر میرود درهای جدیدی به رویش باز میشود. وی در مورد نگارش خاطرات خود میگوید: پس از شهادت پسرم تاکنون چندین نفر پیشنهاد کردند که داستان زندگیام را بنویسند اما موافقت نکردم تا اینکه در سفر به هیروشیما با آقای حسام همسفر شدم. ایشان پیشنهاد دادند که خاطراتم را بنویسد و من فکر کردم که آغاز زندگیام تا به امروز منحصر بهفرد است و مثل و مانند نداشته است، پس به ایشان اعتماد کردم و انجام مصاحبهها کار نوشتن کتاب شروع شد.
حمید حسام هم در مورد آشنایی با یامامورا و نگارش کتاب خاطراتش اینگونه مینویسد: مردادماه سال 1393 با گروهی نه نفره از جانبازان شیمیایی برای شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی هیروشیما به ژاپن دعوت شدیم. در فرودگاه، بانویی محجبه با سیمای شرقی، به عنوان مترجم گروه، به ما معرفی شد. این سفر سرآغاز آشنایی من با کونیکو یامامورا بود. او در مسیر طولانی پرواز دبی توکیو بیشتر قرآن میخواند و گاهی با زبان ساده و تا حدی نامانوس خاطراتی برای من تعریف میکرد. در ژاپن، به هنگام دیدار جانبازان شیمیایی و بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما، گوشم به سرفههای جانبازان بود و چشمم به کونیکو یامامورا که حرفهای دو گروه را برای هم ترجمه میکرد و گاهی قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری میشد و عطش مرا برای شنیدن داستان زندگیاش بیشتر میکرد و من تا آن زمان نمیدانستم که او یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است. وی میگوید: از همان سال، همواره اندیشه نگارش زندگی این یگانه بانو ذهنم را مشغول کرده بود. بنابراین، طبق قاعده شخصیام، پیش از مصاحبهها، طریق «مصاحبت» و همراهی با راوی را پیش گرفتم و طی هفت سال به هر بهانه و در هر دیدار نقبی به دنیای درونیاش زدم تا در اتفاقات و حادثهها نمانم. و سرانجام پذیرفت که اسرار ناگفته زندگیاش را بازگو کند.
در بخش هایی از این کتاب میخوانیم:
«صبح روز هفدهم شهریور، وقتی از خیابان نیروی هوایی قصد رفتن به باغ دماوند را داشتیم، مردم برای یک راهپیمایی عظیم از کوچه پس کوچهها به خیابان اصلی میآمدند تا در میدان ژاله اجتماع کنند. به آقا گفتم: «برگردیم و به این مردم ملحق شویم.» بچهها هم با من هم نظر بودند، اما آقا گفت: «محل اجتماع مردم به خانه ما نزدیک است شرایط خوبی نیست، امروز برویم دماوند، فردا بر میگردیم.» گویی که تقدیر نبود یکی از صدها شهید آن روز باشیم که از زمین و آسمان با رگبار گلولهها در خون خود غلتیدند.
خبر این کشتار عمومی زود پیچید. پای ماندن در دماوند را نداشتیم، دلمان با مردم انقلابی بود. حتی نخواستیم تا صبح بمانیم سوار ماشین شدیم و هنگام غروب برگشتیم رادیو روشن بود و نخست وزیر داشت کشتار مردم در میدان ژاله را توجیه میکرد همان شب، وقتی به شرق تهران رسیدیم. صدای تیر میآمد آن شب تا صبح خواب به چشممان نیامد صبح روز بعد به خیابان رفتیم و دیدیم مأموران حکومتی داشتند لختههای خون را از کف آسفالتها پاک میکردند و می شستند.
من با بلقیس بودم به صف تظاهرات مردمی که مثل سیل جاری بود پیوستیم؛ در حالی که همچنان صدای تیراندازی از دور و نزدیک میآمد، صدای مردم بلندتر از گلولهها بود. فریادی که همه ما را با خود همراه کرد که بگوییم: «قسم به خون شهدا، شاه تو را می کشیم.» از آن روز میدان ژاله «میدان شهدا» نام گرفت و خون شهدا حرکتی توفنده ساخت که طومار حکومت شاهنشاهی را درهم پیچید و روزهای زوال آن را نزدیک کرد. از میان شهدای 17 شهریور، خانمی را میشناختم که در جلسه با او آشنا شده بودم جلسههای قرآن همچنان ادامه داشت و خانم معلم آن روزها آیاتی را شرح و تفسیر میکرد که از مرتبه شهدا سخن میگفت و از اینکه شهدا نمرده اند و همواره «عند ربهم یرزقون اند».
****
«همان پاهایی که تا چندماه پیش از فرط غم نای راه رفتن نداشت حالا یک جا بند نمیشد. آقا دستم را باز گذاشته بود که هر نوع فعالیت فرهنگی که دوست دارم انجام بدهم و اصراری نداشت بلقیس همراهم باشد معلمی در مدرسه رفاه و تدریس نقاشی و امور هنری سرجایش بود. به دعوت دانشگاه تهران، برای تدریس زبان ژاپنی هفتهای سه روز مشغول شدم. بخش مطبوعات خارجی وزارت ارشاد هم از من دعوت کرد کار ترجمه چهار روزنامه ژاپنی را به عهده بگیرم ودر آنجا اخبار مربوط به ایران را استخراج کنم. تازه بعد از این سه کار سنگین که عصرها آزاد میشدم، به دانشگاه علم و صنعت میرفتم و به نیت محمد و برای دانشگاه علم و صنعت میرفتم و به نیت محمد و برای کمک به رزمندگان در جبهه کمکهای ارسالی مردم را با زنهای دیگر بسته بندی میکردم. به یاد دارم چند زن روستایی تعدادی تخم مرغ فرستاده بودند و روی یک کاغذ نوشته بودند: «شرمنده ایم که بیشتر از این چیزی نداریم کمک کنیم.» خواندن این جمله حسی از جنس غرور ملی ایرانی به من داد وقتی به خانه برگشتم، جواهرات گران بهای سبزرنگ هنگ کنگی را، که آقا 25 سال پیش در ژاپن به من هدیه داده بود، برای پشتیبانی از جبههها به خانم دستغیب، مدیر مدرسه رفاه دادم و او هم این جواهرات را به آقای هاشمی رفسنجانی، که آن روزها رئیس مجلس شورای اسلامی بود، داد.
چند روز بعد، از دفتر رئیس مجلس من و آقای بابایی را دعوت کردند. آقا از قبل با آقای هاشمی آشنا بود همان جا چکی به مبلغ ده میلیون ین ژاپن برای کمک به جبهه به ایشان داد آقای هاشمی هم قرآنی را که به زبان ژاپنی بود به من هدیه کرد و آقای هاشمی در خطبههای نماز جمعه تهران به این موضوع اشاره کرد.»
***
«من نماز میخواندم و ذکرهای نماز را دست و پاشکسته میگفتم. آقا دوست داشت به جای روسری چادر بپوشم و از طریق نامه از زن برادرش در ایران نحوه دوختن چادر را پرسیدم و برای من توضیح داد آنچه از چادر میفهمیدم به شکل نقاشی کشیدم و همان پارچهای را که آقا خریده بود خودم براساس همان نقاشی دوختم. اول که خودم را توی آینه دیدم متعجب شدم، اما قیافه ام با چادر در چشم و دل آقا زیبا و دلنشین بود این را از لبخندی که مرتب به لبش مینشست میفهمیدم
وقتی سلمان را بغل میکردم پوشیدن چادر مصیبت بود؛ چادر از دستم رها میشد می سرید و میافتاد آقا خم به ابرو نمیآورد و چادر را از روی زمین بر میداشت می تکاند و مهربانانه میگفت: «چیزی نیست؛ عادت میکنی.» ولی افتادن چادر یکی دوبار نبود کلافه ام کرد برای اینکه چادر ثابت بماند طرحی به ذهنم آمد روبانی به اندازه دور صورتم دوختم به این ترتیب چادر محکم شد و دیگر نمیافتاد و سلمان هم زیر چادر توی بغلم شیر میخورد.
زندگی بیست ماهه با آقا به قدری عاشقانه و آکنده از محبت گذشته بود که ذرهای برای این سفر تاریخی تردید به دل راه ندادم و گفتم: «هرجا شما بروی می آیم» و بدون اینکه من از وسیله سفر سوالی پرسیده باشم، گفت: «می توانیم با هواپیما از توکیو به تهران برویم و زود به مقصد برسیم. اما من آرزو داشتم بعد از ازدواج یک سفر دریایی طولانی داشته باشم و قصدم این است که در این سفر کشور به کشور شما را با دوستانم آشنا کنم.»
روز سفر فرا رسید؛ روزی پاییزی و دلگیر که طبیعت زیبای کوبه خزان زده بود وباد تندی میوزید و حتماً دریا هم طوفانی بود.
آن روز، بی هیچ کلامی دلم گرفته بود. اما به روی خودم نمیآوردم و با سلمان مشغول بودم آقا به همه اعضای خانواده ام روز و ساعت سفر و نشانی بندرگاه را گفته بود و چشم انتظار بودم.
مادر و خواهرانم و دونفر از همکلاسیهای دوران دبیرستانم برای بدرقه تا بندرگاه آمدند خبری از پدر و برادرم نبود بغضی گلویم را میفشرد ولی نخواستم این اندوه درونی در صورتم هویدا شود و سعی میکردم خودم را خوشحال و سرحال و آماده سفر نشان بدهم حتی از مادرم نپرسیدم چرا پدر و برادرم برای بدرقه نیامدند.»