حاشیهنگاری | ما معمولیها خودمان آمدیم
گروه جامعه؛ نعیمه جاویدی: ساعت 5 صبح روز چهاردهم خرداد است و فضای شبستان حرم امام خمینی (ره) در سی و چهارمین سالگرد رحلت او پر از جمعیت و تماشایی شده است. جمعیت وارد صحن و شبستان میشود و مأموران انتظامات سعی میکنند نظم برنامه را به دست بگیرند.
«راستش من 2-3 شبی بود که بیمارداری میکردم و نخوابیده بودم به خودم میگفتم همان حوالی سخنرانی رهبر بیایم و زود برگردم اما میترسیدم جا برای نشستن پیدا نکنم. چشمان پیاله خوابم را میبینی؟! با خودم گفتم بیایم حرم همین جا یک گوشه پهن میشوم از خواب روی زمین اما صدای این مردم را میشنوی، شعارهایشان خواب را از سر آدم که میپراند، هیچ! لرزه هم به جانت میاندازد. میلرزی از این همه عقیده از این همه پای کار بودن بقیه و عقب ماندن خودت.»
این دیدن را از دست نمی دهیم
این وصف حال یکی از هزاران نفری است که شده عضوی از جمعیت مملو در حرم. بعد از چشمان «رقیه» به چشمان بقیه خانمها هم نگاه میکنم به خصوص مسافران شهرستانی. کمخوابی و خستگی از سر و رویشان میبارد اما کم نمیآورند. یکنفس و همین که پایشان به صحن و شبستان باز میشود و جایی برای نشستن پیدا میکنند شروع میکنند به شعار و همنفسی با بقیه جمع. چشم دوختهاند به پرده آبی جایگاه سخنرانی. بعضی هم زل زدهاند به شبکههای مزار امام خمینی (ره). خادمها میخواهند جمعیت فشرده را پخش کنند اما کسی حاضر نیست پشت ستونهای قطور و فراوان شبستان بنشیند. میگویند که این همه راه نیامدهایم تا پشت ستون محو شویم و رهبر را نبینیم. یکی از خادمها میگوید: «مهم نفس حضور شماست عزیزانم.» کم کم، راضی میشوند و مینشینند.
جوانها یا کهنه سربازهای انقلاب!
ساعت 6:30 صبح است. مردم حاضر در شبستان طوری یا علی، یا حسین و حیدر حیدر صدا میکنند که به گمانت صلاه ظهر است و دهه اول محرم. بعضیها یک گوشه صحن بدنشان را جمع کرده اند، طوری که مانع رفت و آمد کسی نباشند، گوشهای دراز کشیدهاند. مسافران شهرستانی حرم امام خمینی (ره) همین دیشب از شهرستان راهی شدند تا صبح اول وقت اینجا باشند. خستگی راه را اینطور از بدنشان میگیرند. «خدیجه پندگیر» معلم شهر بابل هم محو تماشای حرم شده است. همراه همکاروانیهایشان از شمال آمدهاند با اتوبوس. عید هم در مشهد در مراسم سخنرانی رهبر حضور داشتهاند و با این میشود دومین باری که به قول خودش آمده زیر همان طاق و سقفی نفس بکشد که رهبر سخنرانی میکند و نفس میکشد. مادر دو دختر جوان است که بین جمعیت نشستهاند و میگوید که دخترها گفتهاند اگر ما را نبری حرم، خودمان با کاروان میرویم تهران البته با اجازهات مادر جان!
محجبه ها حقوق اجتماعی برابر نداشتند
میگویم غیر از این همنفسی تو را چه چیز دیگری کشانده اینجا و میگوید:«مادربزرگم و مادرم همیشه از محدودیتهایی که به خاطر محجبه بودن در زمان شاه داشتند و هر جایی نمیشد رفت، حرف میزدند و اینکه وقتی انقلاب شد، توانستند به آن امنیت و آزادی دلخواهشان برسند و در جامعه فعال باشند آن هم با حجاب. من آمدهام با حضورم در اینجا از این نعمت مراقبت و خدا را شکر کنم.»
امروز خیلی امیدوار شدم
چشمان خانم معلم برق میزند و دلیل این وجد را میپرسم: «پاییز سال قبل که جامعه آن طور شلوغ شد و میدیدم که متأسفانه بعضی از شاگردانم از راه درست خارج میشدند غم روی دلم و سرم آوار میشد. امروز اما با دیدن این همه دختر و پسر جوان و نوجوان که اتفاقا صفهای اول را پر کردهاند حالم خیلی خوب شد به آینده ایران امیدوار شدم. با چند نفرشان گپ زدم و دیدم جوانانی با انگیزه و آگاه هستند. راه را میشناسند و همین جور از سر عاطفی شدن نیامدهاند اینجا. مثل کهنه سربازها حرف میزنند.» پندگیر، روسری سبزی که پوشیده را محکم میکند و یک گوشه میایستد: «نفسم توی جمعیت زیاد زود میگیرد به خصوص چنین جمعیتی.» دلم میخواهد عکس او را بگیرم اما دوست دارد در عکس همکاروانیهایش که با اتوبوس آمده هم باشند.
آمده ام مطالبه کنم برای جوانان
از تمام بساط خبرنگاری اجازه داشتم کاغذ و خودکارم را ببرم داخل شبستان. همان چند دقیقه اول، دست کم 10، 15 نفری میآیند جلو و میگویند خانم! یک برگه هم میدید به ما نامه بنویسیم و میگویم که این برای کارم لازم است. دلم نمیآید دست رد به سینه چند نفرشان بزنم. یکی از آنها «اسماء توفیقی است» که 21 سال دارد. میگویم: «کاغذ و خودکار امانت به شرطی که بگویی میخواهی چه بنویسی!»
میخندد و میگوید که خیلی خصوصی هم نیست. برای رهبرم نامه مینویسم برای همان آقایی که ما بسیجیهای دانشگاه هر وقت کم میآوریم باز خودش و حرفهایش چراغ راهمان میشود.» نم توی چشمانش میگوید که با دختری شعارزده روبهرو نیستم و قلبش را کلمه کرده و جمله بسته است با این حال میگویم:«برویم سراغ نامه؛ خواسته شخصی داری، وام، کار یا...؟» یکی از میان جمع میگوید:«اینجوری سوال میپرسی فکر نکنند خبرنگار خارجی هستی! آخه کسی میآید اینجا برای اینجور چیزها؟!» حق دارد اما من باید بپرسم. بالاخره چه کسی به این شبههها جواب بدهد بهتر از اسماء.
نه فقط برای خودم برای همه!
دختر جوان میگوید: «دانشجوی علوم تربیتی هستم در نامهام مینویسم مسؤولان فکری به حال اشتغال و آینده ما جوانان کنند. اگر قرار است انقلاب حفظ شود کدام امانتدار بهتر از همین جوانهای انقلابی که از کف جامعه آمدهاند. درد و درمان را خوب میشناسند. ما جوانان مطالبه نکنیم چه کسی بکند؟ بار اولم است که آمدهام اینجا از بین حرف مردم متوجه شدهام این نامهها واقعا خوانده میشود و اثر دارد. من هم دلم خواست یکی بنویسم نه برای خودم که از طرف همه ما جوانهای این جامعه.»
این عکس ها را می بینی؟
توفیقی جمع را نگاه میکند و بین همهمه شعارها و تکبیرهای دستهجمعی میگوید:«چهره مردم را ببین! شور و شوقشان را... با اینکه خیلیهایشان مسافر و خسته راه هستند اما آرامش و امیدشان حال آدم را خوب و امیدوار میکند. ببین چه پدر و مادرهایی عکس جوان شهیدشان را سربازهای روحالله خمینی را آوردهاند. من هم امروز آمدهام سرباز همین انقلاب باشم و نگذارم این چهرهها مأیوس و ناامید شوند از انقلاب.»
عکس، تزیینی است
چشمان مامان هاجر، امید است
پوست صورتش را آفتاب سوزانده و چروک شده است زیر چشمانش. مردمک چشمان سیاهش اما آنقدر انرژی دارد که فکر میکنی، میخندند. «هاجر عبداللهی» 52 ساله از «مُهر» از توابع «لارستان» به حرم امام (ره) آمده واین بار دوم است که شرکت میکند در این مراسم. میپرسم: «هاجر جان! اول صبح و این همه انرژی؟» میخندد و میگوید: «مادر 4 پسر و 2 دخترم. بچههایم خسته که میشوند، میگویند مامان هاجر آدم به صورتت به چشمانت نگاه میکند، غم یادش میرود.» این حرفهایش یعنی درست تشخیص دادهام این نشاط را.
خودشان که اتوبوسی می روند
میگویم که این آمدن و رفتن مردم به حرم امام (ره)، این بعد از سی و چهار سال هنوز مراسم ارتحال برگزار کردن به نظرش چقدر مردمی است؟ میگوید: «چرا، میپرسی نگاه کن! اصلا به قول یک عده این مردم را با اتوبوس آوردهاند. آمدن جمعیت کافی بود دیگر! ببین این جماعت یک دقیقه ساکت نمیشود. رهبر 2، 3 ساعت دیگر قرار است سخنرانی کند، اما اینها از یک ساعت قبل تا الان یک نفس شعار انقلابی میدهند.» انگار که چیزی یادش افتاده باشد: «اگر اتوبوسی آمدن و رفتن بد است خود این خارجیها چرا با اتوبوس میرفتند علیه انقلاب ما تظاهرات. آن هم در مملکت غریبه؟ تازه ساندیس هم می خوردند.» طناز و صریح است و میگوید: «به ما ساندیس ندادند، چای دادند...» خودش و اطرافیانش پقی می زدند زیر خنده.
مُهر، جای خوبی شد...
از عبداللهی میپرسم «مُهر» جای خوبی است؟میگوید: «جای خوبی شد. قبل از انقلاب، آب، برق و هیچ چیز نداشتیم. حالا اما همه اینها هست. البته هنوز هم میتواند آبادتر شود.» دستش را روی فرش حرم میکشد و میگوید: «به تو گفتم، فرش هدیه رهبری جهیزیه دخترم شد؟» متعجب میگویم که نه! میگوید: «یک نفر به ما در روستا گفت نامه بنویسید از خواستههای شهر، روستا یا خودتان بگویید دخترم دمبخت بود مثل حالا وام ازدواج مد نبود، نوشتم که دخترم دوست دارد تبرکی در جهیزیهاش باشد. یک فرش لاکی قشنگ به ما هدیه دادند. وقتی صدای من در مهر را شنیدهاند چرا نباید بیایم؟» مادر و مادربزرگم سواد نداشتند و همه زنهای آبادی ما بعد از انقلاب نهضت سوادآموزی رفتند. من هم کلی شعر خواندم و حفظ کردم. یکی را برایت بخوانم؟»
دشمن گیاه هرز و ما مثل تیغ و داسیم
در برابر مردمکهای مشکی پر از شوقی که به چشمانت خیره شده، نه! کلمه غریبی است. اشتیاق نشان میدهم و میخواند:«به به چه حرف خوبی آن شب امام به ما گفت / حرفی که خواب دشمن از آن سخن برآشفت...» شعرش نسبتا طولانی و حافظه هاجرخانم ماشاءالله عالی است. انگشت اشارهاش را میبرد به سمت حرم و دست دیگرش را میگذارد، روی قلبش و اینجای شعر را بلند و مطمئنتر میخواند و میگوید: «دشمن گیاه هرز است ما مثل تیغ و داسیم...» چشمان خندانش به گریه افتاده اما لبهایش شعار دیگری را ادامه میدهد: «زیر بار ستم نمیکنیم زندگی / جان فدا میکنیم در ره آزادگی.»
نمی گذاریم انقلاب ما را بدزدند
آدم یک جاهایی حرف کم میآرود مثلاً پیش یک زن روستایی باچهره آفتابسوختهاش. پیش مادری که بچههای جوان و دمبختش نه ازدواج کردهاند نه شغل دارند. زنی که حتی نیامده گله کند که مثلاً اگر بعضی آقازادهها و اختلاسگرها کمتر رانت بگیرند و فساد مالی کنند، بچههای ما روستاییها هم به حقشان میرسند. زنی که از مهر لارستان با همان شعرهایی که وقتی دخترکی 8، 9 ساله بوده و به یاد سپرده، آمده و می گوید: «ما نمیگذاریم خائنها انقلابمان را بدزدند...»
لازم بود، پول هم می دادم
روی زمین دراز کشیده است و به گمانت از این دهه هشتادیهایی باشد که به قول عموم، نسل روغن نباتی است و رمق کم آورده بین جمعیت. همین که میگویم اگر نخوابیده بودی با تو حرف میزدم. با لبخندی، تن خستهاش را جمعوجور میکند و مینشیند. «عسل اسماعیلی» 16 ساله است و دانشآموز در رشته معارف اسلامی. اولین سال است که آمده مراسم ارتحال امام (ره) و میگوید: «خدا خدا میکردم، اسمم در بیاید. بعضی طعنه میزنند که به ما پولی، چیزی میدهند که میآییم. میخواهم بگویم من اگر لازم حتی حاضر بودم از جیب خودم هم پول بدهم می دادم تا بیایم.»
مستقل و آزادانه آمدم، اینجا
دختر 16 ساله میگوید که «زن، زندگی، آزادی» را مصادره کردهاند و خودش یک پا، مصداق این شعار است: «آزادی فقط نپوشیدن یا کمتر پوشیدن است؟ این کملطفی به آزادی نیست؟ من از شهرمان مبارکه اصفهان با اجازه والدینم و تنها آمدهام برای این مراسم. این استقلال نیست؟ ما نه ولنگاری را تأیید میکنیم نه تحجر طالبانی و داعشی را.» چند ساعت بعد رهبر در سخنرانیاش در اعتلای هویت و آزادی جوانان و زنان جامعه دقیقاً به کلامی از همین جنس اشاره میکند و آنجاست که دلت میخواهد، جمع را بکاوی و چهره دخترک آگاه را دوباره ببینی. اسماعیلی از یک مسابقه جالب در این مراسم میگوید و حرفهایش لو میدهد با اینکه دفعه اول است به این جور جمعها میآید اما جزئیات آن را در فیلمها و فضای مجازی مو به مو رصد کرده است: «الان که آقا بیایند برای سخنرانی، مردم چنان جلو میروند که نصف شبستان میترکد از جمع و نصف دیگر خالی میشود. تا رهبر بنشیند و مردم هم بنشینند، همین وضع است.»
تغییر از یک عکس شروع می شود
روی کیفش، پیکسل روی روسری و دفتر یادداشت و تقریبا تمام وسایلی که همراه دارد عکس شهداست از جمله عکس شهید «ابراهیم هادی»، شهید چمران و... میگوید: «همه چیز از یک عکس شروع میشود. بعد دربارهشان میخوانی و میبینی که عجب آدمهای نابی بودهاند.» تا به حال همین عکسها بهانه شده تا با چند دختر و دوستان کمحجابش درباره انقلاب، شهدا و حجاب حرف بزنند: «ارشاد باید در خلوت و مهربانی باشد نه آشکار و همراه با خشونت.» حس خوبی است، جوانهای این دهه پختهتر از قضاوتها دربارهشان هستند.
جایت خالی، حاجقاسم!
شبستان حرم امام خمینی (ره) در سی و چهارمین سالگرد رحلت معمار انقلاب، میهمانی هم از شاهرود داشت. دختری تحصیلکرده کارشناسی ارشد رشته معماری که همراه مادرش آمدهاند. «مبینا نوروزی» 29 سال دارد و میگوید که معماری اینجا برایش جالب است. مادرش «زهرا فرومدی» هم با ذوق به دخترش نگاه میکند و میگوید: «کی فکرش را میکرد، دخترم از خودم انقلابی و مطلعتر شود؟» فرومدی میگوید: «آمدن ما اینجا نمادین نیست. عین واقعیت، با دل و جان است. از تورم و مشکلات گله داریم، کم هم گله نداریم اما این را مینویسیم پای آنهایی که مسؤولیت داشتند و کوتاهی کردند. ما شیعه همان دینی هستیم که تحریم شعب ابیطالب را تحمل کرد.»
و اصل ماجرا همین است
نوبت به گپ و گفت با مبینا میرسد که مادرش میگوید از هر انگشت او یک هنر میبارد. از طراحی و نقاشی گرفته تا سمت داشتن در هیأت تیراندازی بانوان شاهرود، و البته دستی بر آتش داشتن در چند رشته دیگر.«نوروزی» متواضع است و میگوید که خیلی جوانهای پرتلاش و موفق دارد، ایران بزرگ ما. اهل رصد فضای مجازی هم هست و میگوید: «نزدیک ایام ارتحال مدام عکس بنای اینجا را میگذارند که باید خرج فقرا میشد و... شاید اگر امام خمینی (ره) که خودشان در آن حسینیه ساده جماران سخنرانی میکردند الان بودند، اجازه این کار را نمیدادند. اما خطاب به آن شبههافکنها! تقریبا همه رهبران معروف جهان چنین بناهایی دارند، شما تجمل خاکسپاری ملکه انگلیس را ببین. حضور مردم هم در جوار مرقد رهبری که بیش از سه دهه قبل از دنیا رفته نشان میدهد که امام آنقدر موثر و عزیز بوده که از تمام ایران امروز اینجا میهمان دارد و اصل ماجرا همین است.»
دلگرمی با نقش روی دیوار اتاقم
دختر جوان از شوق برای انقلاب و دلتنگی برای یک نفر که امروز اینجا جایش حسابی خالی است، میگوید: «حاجقاسم؛ حاجقاسم...» دوباره حرفش را از سر میگیرد:«رهبرم را دوست دارم. چهره آقا و حاجقاسم را طراحی کردهام. دلتنگ که میشوم به کنج دنج اتاقم همان نقاشیها سر میزنم.» نوروزی میگوید: «امروز اینجا هستم به یک امید. کاری برای اشتغال و آینده جوانان انجام شود من در یک دفتر معماری شاغل بودم. تعدیل نیرو داشتیم و شغلم را از دست دادم. مأیوس نشدم امروز اینجا آمدهام تا ثابت کنم ما در هر شرایطی آمدهایم و آن آقایان مسؤول خیلی در برابر این مردم مسؤولیت دارند.»
شاگردان خارجی مکتب امام (ره)
به ساعت سخنرانی رهبر در سی و چهارمین سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) نزدیک میشویم. شبستان پر از جمعیت شده به غیر از قسمت مهمان ویژه داخلی که آن هم بعداً با حضور مردم عادی لبالب پر می شود. میهمانان خارجی هم از راه رسیدهاند. بعد از قرائت قرآن، مداحی یکی از مداحان اهل بیت (ع) و سخنرانی تولیت آستان امام (ره) موعد سخنرانی رهبر است. جمله «یک کم مهربانتر» بنشین رایج و مشترکترین جمله میان جمع است. دانشجویان خارجی هم از راه میآیند. ترکیهای، پاکستانی، هندی، تایلندی و... هستند. این را هم از صحبت کردنشان متوجه میشوی هم توضیحات دختر جوانی که راهنمایشان است.
نامه به زبان پاکستانی برای رهبر
همین که میآیم چند کلمه از حال و هوای مراسم و دخترک 6 سالهای که با روضه حضرت زهرا (س) مثل ابر بهار گریه میکند، برای خودم کد و یادداشت بردارم. یکی از همان دانشجوها و عضو «جامعه المصطفی (ص)» از بین جمع راه باز میکند و میگوید: «قلمات میدهی با ما باشد.» جملهبندی با نمکی است و از همه شیرینتر که قاف را کاف تلفظ میکند و لام و میم را خیلی غلیط. «میگویم: آر یو ایندین؟» منظورم هندی است و جملهها نمکینتر هم میشود. «نه!نه! ام فروه پاکستانی هستش به فامیلی وزیری.» یعنی «ام فروه وزیری» هستم از پاکستان. میپرسم یک دانشجوی مسلمان غیرایرانی را کدام انگیزه به اینجا کشانده است؟ میگوید: «رهبر که میگویند جوانان عزیز! من ذوق میکنم. دفعه اول است که میآیم و شب هم در حرم حضرت معصومه (س) برای امام (ره) مراسم داریم و آنجا خادم هستم و میزبان.» او کلمه کلمه حرف زده و من مرتب شده اش را اینجا می نویسم.
خواستم برای ام فروه دعا کنند
دوباره شروع میکند به متمرکز شدن برای شکسته شکسته حرف زدن و پیدا کردن درستترین کلمهها تا منظورش را به من درست، برساند:«شما باید دانشجوی زن مؤمن خارج از ایران باشی تا قدر رهبرت را بدانی. ما کشورهای مختلفی را دیدهایم که اگر چنین رهبری داشتند آزاده زندگی میکردند. من از بچگی آرزوی دیدن رهبرمان را دارم.» شنیدن «رهبرمان» جالب است از زبان یک غیرایرانی. دانشجوی دانشگاه «بنتالهدی» قم که علوم حوزوی میخواند، نامهاش را به زبان خودشان برای رهبر نوشته و میگوید: «خواستم برایم دعا کنند خوب درس بخوانم. موقع ظهور امام زمانم را درست بشناسم و از غافلان نباشم. به درد حضرت بخورم.»
ظهور، دغدغه دانشجویان خارجی
آن طرفتر هم مردی جوان از کشمیر روی دستش جملهای برای رهبر نوشته است. دختر جوان ترکیهای که صورتش از سپیدی مثل برف میدرخشد هم گریه میکند به پهنای صورت و خوشبختانه آنقدری ترکی متوجه میشوم که جملهای که به همراهش گفته را متوجه شوم. «امروز روز سعادت من است، باور میکنی؟» پیش خودت میگویی اینجا چه خبر است، شاگردان مکتب امام خمینی (ره) کجاها که سیر نمیکنند. اینجا نشستهاند به امید خدمت برای ظهور.
ام فروه با خواهرش آمده، همان خواهر گریانی که چون نامش بین قرعهکشی 30 نفر از 200 دانشجو برای این دیدار در نیامده، آنقدر گریه کرده که یک سهمیه 30 نفری دیگر هم گرفتهاند و شانس آورده و نامش جزو گروه دوم بوده است.
اختلاسگر قبل از انقلاب از خدا برگشته!
«فاطمه هدایتی» هم مادر یک پسربچه شلوغ و خودش انرژی است. بین جمع گفتوگو و همهمه است تا سخنرانی رهبر شروع شود. بعد ناگهان شبستان «آکوستیکی» که پچپچها هم توی آن منعکس میشود، ساکت میشود. حرف درباره ستونهای غیر متصل به سقف است که معلوم نیست اصلاً برای چه ساخته شدهاند و دید گوشهای از شبستان را نسبت به جایگاه سخنرانی رهبر به طور کلی کور میکنند. همین که رهبر وارد جایگاه میشود همه بلند میشوند و شروع میکنند به شعار دادن، دیدن چشمان خیس اینجا عادی است. «هدایتی» دختر جوانی را نشانم میدهد که تمام صورتش مثل ابر بهار باریده. دختری که تا پایان سخنرانی هم صورت گرد و با نمکش از گریه خیس است و به شوخی به او میگوییم: «تو از اینجا که رفتی بیرون باید یک آب معدنی بزرگ سر بکشی از بس که گریه کردی.» دختر جوان همراهش میگوید: «اشک شوق همین است.» هدایتی، دخترک زیبایی را هم نشان میدهد و میگوید: «ببین! حجاب چقدر به این همه زیبایی که چشمم کف پایش باشد و الحق ماشاءالله دارد، معصومیت داده است.»
ما می مانیم و کف روی آب می رود
جملهبندیهای جالب و متفاوتی دارد و همین بهانه خوبی است برای چند دقیقه همکلام شدن درباره مردمی که با وجود گلایهها از وضع جامعه و معیشت همچنان آمدهاند. «بیرون شبستان زیر تیغ آفتاب مردم همه جا نشستهاند تا سخنرانی را بشنوند. این انقلاب، این مردم و آن خادمان مسؤول میمانند و خائنان به فرموده رهبر میروند مثل کف روی آب.» میگویم اگر یک نوجوان یک نسلزد از تو بپرسد از کجا معلوم؟! چه میگویی و میگوید: «ریل انقلاب درست است. خون آدمهای شریف، مهم، پاک، نابغه و نخبه زمانه مثل شهید مطهری، بهشتی و... پای این انقلاب و برای بقای آن ریخته شده است. وقتی تردید سراغ کسی آمد از خودش بپرسد یعنی شهید بهشتی با آن نبوغ با آن تخصص اشتباه انتخاب کرد انقلاب را؟»
ایمان ندارند و ناامید می کنند
هدایتی از قدرت معنوی که به نظر او حامی این انقلاب است هم صحبت میکند:«خیلی کشورهای دیگر دنیا با کوچکترین نسخه فتنه و شیطنت که علیهشان پیچیده شده، از پا افتادند کشور ما اما به مدد امام زمان (عج)، رهبری آقا و همت مردم دارد، راه را درست میرود.» از رسانههای غربی مخالفان انقلاب با یک عنوان یاد میکند: «انصاف ندارند.» و میگوید: «این همه هجمه علیه خودشان بود، به تاریخ میپیوستند. مدام مشکلات را به چشم مردم میآوردند هم و غمشان ناامیدی ماست. این همه ترقی را نمیبینند. جوری جلوه میدهند که اگر یک جوان یا نوجوان آن خانه، ماشین یا تلفن همراه لوکس را ندارد، مقصر آن دولت و حکومت است. حکومت در برابر وضعیت مسکونی و اشتغال وظیفه دارد اما اگر کسی اینها را میخواهد خودش هم باید تلاش کند. در شاخ آفریقا یک نفر کاخنشین است اما میبینی در خیابانهای نیویورک یک نفر هم کارتنخواب شده میخواهم بگویم آدم ناامید، نه برای رسیدن به خواستهاش تلاش می کند نه گرفتن حق و حقوقش. این همان سلاح دشمن است. ببینید آقا چقدر درباره ایمان و امید حرف میزنند به ما تأکید میکنند آدم بیایمان انصاف ندارد و همه را ناامید میکند. آدم ناامید هم که خیری در او نیست.»
هدایتی میگوید: «مسؤول یا فردی که اختلاس و خیانت کند، اول از خدا برگشته چون مردم را ناامید میکند، حتی اگر خطای او یک رانت ساده باشد مثل جابهجایی شهر پسر سربازش.»
اینجا نیاییم، کجا بیاییم؟!
نوشتهای کف دست دارد و مدام آن را بالا گرفته، گاهی خسته میشود، دستش را پایین میآورد و دوباره برمیگرداند بالا. به مزاح میگویم: «کف دست نوشتهات را برای دوربین نوشتی؟» قصدم این نیست کنایه بزنم و لحنم این را نشان می دهد، میخواهم اما پاسخش را بشنوم و میگوید: «برای دوربین نوشتم که اگر آقا سر فرصت برنامه را دیدند، من را هم ببینند و برایم دعا کردند انشاءالله.»
«مهدیه زارع» و «سمانه عاشوری» دو دختران جوان از خطه گیلان هستند. سمانه پیکسل حاجقاسم به چفیهاش بسته و تا نام سردار میآید، گریه میکند و میگوید: «یک روزی قربانش شوم توی همین مراسم بود، وقتی آقا نامش را برد لبخند ملیحی زد. خیلی خوشحالم امروز اینجا هستم جایی که او بود.» زارع از ماجرای آمدنشان میگوید: «خوشحالم که آمدهام و در فاصله صد متری یا کمتر از رهبرم نشستهام. کاش دستم توان داشت، خسته نمیشد تا این نوشته را بالا نگه میداشتم دائم.»
ما آدم معمولی ها، خودمان آمدیم
درباره بعضی شبههپراکنیها میگوید: «بعضیها میگویند این جمعیت واقعی نیست. آدمهای خودشان را آوردهاند. ما نه مصنوعی هستیم نه غیرواقعی. ما آدمهای واقعی معمولیِ عاشق انقلاب، خودمان آمدهایم. خیلی از رفقای هم مدرسهای من هم آرزو داشتند بیایند اما فصل امتحانات بود. ما حتی پشت در ماندیم انقدر که جمعیت زیاد بود. کلی صلوات پشت در همین شبستان فرستادم تا در را باز کنند و بیاییم داخل و من رهبرم را ببینم. دیدن این شور مردم و اقتدار رهبرم حتما از آن خاطرههای فراموش نشدنی عمر من میشود. به آنهایی که ایراد می گیرند و افترا می بندد که این جمعیت گماشته است، پول می گیرد و واقعی نیست، پیشنهاد می کنم یکبار با همان روحیه مخالف بیایند اینجا، باور کنید جو مردم را که ببینند، خودشان نظرشان عوض می شود. منصف می شوند چون حقیقت این حال خوب را نمی توان دید و تکذیب کرد. ما عاشق ایران و انقلابیم از تمام کشور، اینجا نیاییم کجا بیاییم و کدام روز بیاییم؟ ما پای انقلاب میمانیم تا خدا هم پای ما بماند و بالاخره بشود آنچه که باید.»
پایان پیام /