حمله وحشیانه و ماجرای یک داغ بزرگ / گریههای بیوقفه پدربزرگ امیر علی...

بازگویی قصهای تلخ و کوتاه از زبان پدربزرگ امیرعلی 12 ساله نوجوان تکواندوکار، پانزده دقیقه یادآوری لابلای گریه و هق هق.
به گزارش "ورزش سه"، «کودک» و «جنگ»، کدام دو کلمه روی این کره خاکی به این اندازه روبروی همند؟ کدام دو کلمه بی آنکه متضاد هم باشند، اینطور مخالف همند؟ ادغام کدام دو واژه تا این اندازه قلب هر آدمی را متاثر میکند؟ جنگ، جان میگیرد و کودک امید میبخشد. جنگ اشک مینشاند و کودک لبخند میآفریند. چطور این دو کلمه را کنار هم قرار دهیم بیآنکه قلب ما مچاله شود، بیآنکه لبخندها ماسیده و اشکها سرآزیر شود؟
قصه امروز ما، قصه دردناک امیرعلی 12 ساله است. جان شیرین امیرعلی و پدرش زیر آوارهای خیابان محلاتی تهران از نفس افتاده و حالا این قصه، به غصهای دردناک تبدیل شده است. فرصت زندگی برای کودک بیگناه قصه ما بسیار کم بود. کمتر از 12 سال قبل، یعنی اول اسفند سال 1392 چشمانش را روی زمین گشود و اولین گریههای او موجب خلق لبخندی عمیق روی صورت پدر و مادر جوانش شد. با آمدنش نور آمد، امید آمد، شادی آمد و غصه پر کشید. حالا اما با رفتنش، غبار آوار نه، غبار غم روی زندگی خانواده کوچکشان را پوشانده است.
برای لحظاتی با هم به اولین شب خوفناک حمله رژیم اشغالگر به ایران عزیزمان برویم. این روایت دقیقی از شب حادثه تلخ در شهرک محلاتی تهران است که سیدحسین میرهاشمی، پدربزرگ امیرعلی برای ما روایت میکند: جمعه 23 خرداد، ساعت حوالی 2 بامداد را نشان میدهد که در برخی از مناطق تهران مردم با شنیدن صدای بمب و موشک از خواب میپرند. در یکی از همین خانهها، علی، دایی این قصه با شنیدن اولین صدای مهیب متوجه میشود که اطراف خانه خواهرش مورد هدف قرار گرفته است؛ پس پدر را از خواب بیدار میکند و حوالی ساعت 3 بامداد با هم به سوی خانه مادر جوان این قصه میروند. خانه خواهرم کجاست؟ خانه دخترم کجاست؟ اینجا جز ویرانی، چیزی نمیبینیم. با دیدن آن ویرانی، تصور هر دو، از بین رفتن تمام نفرات این خانواده چهار نفره و کوچک است اما ساعاتی بعد شمارهای ناشناس با پدر تماس میگیرد و مادر امیرعلی خبر از زنده بودن خودش و فرزند دیگرش به پدر میدهد.
آواربرداری 12 ساعت ادامه دارد و هنوز خبری از امیرعلی و پدرش نیست، تا اینکه نگاه پدربزرگ به تشک خواب آشنای نوهاش گره میخورد، این تشک را به خوبی میشناسد چراکه بارها بر سر بالین امیرعلی قصه گفته است و نقشههای دو نفرهشان را برای آینده درخشان پسر کوچک مرور کردهاند. پس رد نگاه او همین مسیر را دنبال میکند و ثانیههایی بعد دستان کوچک نوهاش را میبیند. چشمانش بسته و هنوز غرق خواب است. انگار که لحظه از دست رفتن جان شیرین او با خوابش ادغام شده و هرگز از خواب بیدار نشده است که کاش همینطور هم باشد تا نه صدای مهیبی شنیده باشد و نه قلب کوچکش برای ثانیههایی کوتاه لرزیده باشد.
امیرعلی، کودک باهوش 12 ساله که چندی پیش مدیرش به خانواده امینی توصیه کرده بود او را به مدرسه تیزهوشان بفرستند، تکواندوکار نوجوان قصه ما بود که یک شب قبل از این حادثه دلخراش، ذوق از نزدیک دیدن هادی ساعی را داشت و از شادی خوابش نمیبرد. او با تماشای آرین و مهران در المپیک، سودای آویختن مدال جهانی و المپیک را به گردن داشت و با جدیت رویاهای بزرگش را دنبال میکرد. حالا اما او و رویاهای بزرگ و شیرینش زیر خروارها خاک جا خوش کردهاند. امیرعلی درس میخواند، ورزش میکرد، شاد بود و چشمان زیبایش به یک خانواده امید میبخشید. او هیچ چیز از جنگ نمیدانست و همین یک دلیل کافی و محکم برای حق او از ادامه یافتن زندگیاش بود. کودک شیرین زبان، موفق و «بیگناه» این خاک، با بیرحمی توسط رژیم کودک کش، پر کشید و وطن و هموطنانرا عزادار کرد.
تحریریه ورزش سه، برای خانواده امینی، مادر و عزیزان امیرعلی آرزوی صبر و شکیبایی دارد.

