دوستش داشتم، خیلی...
گروه جامعه؛ نعیمه جاویدی: این روزها فیلم کوتاه 100 ثانیه ای در فضای مجازی پربازنشر و به اصطلاح ادبیات رایج این فضا، «وایرال» شده است. ویدئویی که من را می برد به چند سال قبل به گفتگویی که با مادر یکی از شهدای بهمن 1357 داشتم. همان مادری که همه حرف هایش رنگ و بوی انار داشت حتی چیدمان خانه اش. توی یک کاسه بلور را پر از انار کرده و گذاشته بود مقابل عکس فرزند شهیدش. یک دامن، انارهای نیمه خشکیده و چیده شده از درختی در کاشان! کاسه ای که راز قشنگی داشت برای خودش. این روزها که این ویدئوی 100ثانیه ای با آن جمله طلایی «دوستش داشتم خیلی...» مدام دست به دست می شود دوباره یاد آن جمله ناب مادر شهید فلفلیان در ذهنم زنده می شود؛ همان جمله که راز آن کاسه انار را فاش کرد.
مادر شهید فرامرز فلفلیان / راز کاسه انار
وقت من مال فرامرز است...
اگر 100 ثانیه وقت بگذاری، این روزها در فضای مجازی یک ویدئوی مادرانه به نام «مادر» را تماشا می کنی. فضای ویدئو دوگانه ای از سکوت و همهمه است. یک سو سکون و سوی دیگر رفت و آمد مدام. نقش اصلی مستند، بانویی سالمند و از قضا کم حرف ترین فرد این مستند صدثانیه ای است. مادری که در پایانی ترین ثانیه های گفتگو فقط 3 کلمه می گوید: «دوستش داشتم، خیلی...» جمله مادر مرا می برد به مصاحبه ای که سال 1393با مادر یکی از شهدای منطقه 10 تهران داشتم.
مادران؛ بهترین میزبان مهمانان شهدا
حوالی دهه فجر و در تکاپو هستیم با مادران شهدایی که فرزندانشان در ایام انقلاب؛ بهمن 1357 به شهادت رسیده اند، گفتگو بگیریم و منتشر کنیم. تازه به آن منطقه رفته ام. بافت اجتماعی مخصوص به خودش را دارد و هماهنگ کردن یک مصاحبه در اسرع وقت اصلاً کار ساده ای نیست. بالاخره یکی از مادران شهدا درخواست عجولانه ما را می پذیرد با صدایی دلگرم کننده که از پشت تلفن همراه به گوش می رسد: «بیا قربونت! همین امروز عصر منتظرتم.» وقتی مدام اصرار می کنم که نمی خواهم زحمت بدهم و می توانم فردا یا پس فردا هم بروم خانه شان، بُراق می شود و می گوید: «کوه که نمی خواهم بکنم. تو هم مثل دختر خودم. یک استکان چای با هم می خوریم و یک قاچ میوه! وقت من مال فرامرزمه.» دلم قرص می شود که خدا برایم خواسته و قرار است با مادری خوش صحبت و خونگرم، مصاحبه کنم.
عکس شهید فلفلیان در تشییع پیکر یک شهید
خودم یک دانه نو برایت می خرم
کوچه پس کوچه های محله را رد می شوم تا به خانه شان برسم. نام کوچه به نام پسر شهیدش؛ «فرامرز فلفلیان» مزین شده است. از پله های خانه دو طبقه قدیم ساخت بالا می روم. توی بوفه ی وسط پاگرد پله و سینه دیوار پر است از بشقاب، پارچ، لگن، دیوارکوب و یکی، دو تا چراغ شمعدانی و لاله ای. حس خوبی دارم. دلم می خواهد کنار خمره سفالی، اقلام مسی و برنجی بمانم و تماشایشان کنم که همان صدای گرم پشت تلفن به استقبالم می آید و دعوتم می کند، بالا: «ما کاشونی ها خونه هامون پر از این ظرفاس. جهیزیه خودم و یادگاری های مادرمند. دروغ نمی گم که قابل نداره و تعارفشون نمی کنم چون همه شون رو دوست دارم اما اگه یک کدوم را چشمت گرفته و دلت پیشش گیر کرده، مدیونی نگی! انقدر می گردم که یه دونه نوی نوشو پیدا کنم برات!»
خب، «مامانِ فرامرز» داشتی می گفتی!
مانده ام با استقبالی به همین گرمی، صراحت و عجیب چه مصاحبه ای در انتظارم خواهد بود. 6، 7 پله باقیمانده را که بالا می روم، مدام از خودم می پرسم: زنی که این همه به یک کاسه گلسرخی، سینی مسی، کوزه سفالی و چراغ شمعدانی دلبسته و البته هم که حق دارد، چقدر سخت بوده برایش دل کندن از اولاد!
حاج خانم نام و نام خانوادگی اش را می گوید اما وقتی او را طور دیگری خطاب می کنم، چشمانش از شوق برق می زند. اجازه می گیرم تا او را «مامانِ فرامرز» صدا بزنم. ذوق می کند: «چی از این بهتر؟! هِی یاد پسرمم زنده می شه.» مصاحبه خوب پیش می رود. پر از فراز و فرود. جمله های دوست داشتنی و ماجراهای قشنگ کم نیست. بانوی خوش ذوق و مهمان نوازی است: «گلو تر کن، دخترم! نمیشه مهمون خونه کاشونی ها باشی، انار و گلپر نخوری. انار دون کردن رو خیلی دوست دارم مخصوصاً اگه مهمون بیاد. یادش بخیر! چه انارهایی دون می کردم براش.» نیم نگاهی به قاب عکس پسر شهیدش می اندازد. چشمانش کمی سرخ می شود اما خیلی زود بر می گردد به حال و هوای میزبانی.
انار راز خانوادگی خانواده فلفلیان / تصویر تزیینی است
ماجرای کاسه انار را بپرس!
جمله هایش کوتاه و شیرین است. لبخند از صورتش نمی افتد. لهجه شیرینی هم دارد. به خودم می آیم و می بینم که یک دست داشته ام، یک دست دیگر هم قرض کرده ام برای نوشتن. مصاحبه شیرین اما بالاخره به پایان خودش نزدیک می شود. هر سئوالی لازم بوده، پرسیده ام. مادر هم یکی، 2 خاطره و ماجرا را خودش تعریف که از قضا گفتگو را کامل کرده. حالا با خیال راحت مشغول پذیرایی می شود. همین طور که یک قاشق از انار شور و شیرین و گلپر زده را می چشم که مزه بهشت می دهد، خوره به جانم می افتد. دیر شده، ساعت حوالی 8 شب است. موقع شام، کم کم بعید نیست که اعضای خانواده پیدایشان شود برای شام و استراحت. مادر اصرار می کند به اینکه بمانم اما نه! دیر شده، باید برگردم. کششی از طرف قاب عکس بزرگ «فرامز شهید» اما نمی گذارد. کنجکاوی رهایم نمی کند که یالله! ماجرای آن کاسه انار روبه روی قاب عکس شهید را بپرس...
خانه ما، نمک دارد...
کاغذ، خودکار، دوربین، تلفن همراه و کیفم را برداشته ام. هر آمدنی، رفتنی دارد. اینجا اما انگار ندارد؛ دست کم حالا نه! مادر، هم متعجب شده من که آن هم عجله داشتم برای برگشتن و از او تعارف و اصرار برای ماندن و از من تشکر که نه! حالا چرا این پا و آن پا می کنم برای رفتن. زن با کمالاتی است، می خندد و می گوید: «خونه ما نمک داره؛ هر کی میاد اینجا اومدنش با خودشه، رفتنش با خدا! بس که عاشق مهمونم.» برای اینکه احساس راحتی کنم، تعارفش رنگ بگیرد و من را بنشاند سر سفره شان که بوی خوش غذایش از همان عصر که پا به خانه گذاشتم از پیچ و خم آشپزخانه می پیچید و به مشام می رسید، چادر گلداری که برای بدرقه پوشیده را روی شانه می اندازد و می نشیند. من اما قرار نیست که بمانم و برای رد کردن این همه محبت و دعوت واقعاً شرمنده ام البته اگر کشش آن راز بگذارد!
پاییز برای مادرانی که شهیدشان انار دوست داشت فصل سختی است
عاشق انار بود با گلپر و نمک!
راستش دلم می خواهد راز کاسه انار را بپرسم اما خجالت می کشم. یک کاسه پر از انارهای محلی نیمه خشکیده. می ترسم از حرفم، 2 برداشت شود. اول اینکه فکر کند غیرمستقیم خواسته ام تر و تازه نبودن انارهای توی کاسه را به رخ بکشم. دوم اینکه، شاید پیش خودش بگوید: عجب، دختر کنجکاوی و خوشش نیاید. خلق خوش مامان شهید فرامرز در تمام ساعت مصاحبه اما دلم را قرص می کند که این مادر و این برداشت ها؟ هرگز! بپرس با خیال راحت بپرس دخترجان. ماجرای انارهایی که به نظر می رسد، تعمداً همنشین قاب عکس یک شهید شده اند را. یاد آن جمله مادر در طول مصاحبه می افتم که: «الان اگه فرامرز اینجا بود، مجال نمی داد. یه کاسه از این انار دون کرده و گلپر را جوری با لذت می خورد که آب دهن آدم راه می افتاد.» ظاهراً جواب سئوالی که مرددم بپرسم یا نه؟ را قبلاً گرفته ام؛ شهید به انار علاقه داشته و آن کاسه سهم اوست اما چرا قانع نمی شوم؟ دلم هنوز قانع نشده پس راز کاسه انار این نیست!
درختی که انارهایش سهم شهید و فقرا می شود / عکس تزیینی است
درخت فرامرز در کاشان
اجازه می گیرم. چند قدم جلو می روم و می گویم که حاج خانم، نمی خواهی راز این کاسه انار کنار عکس پسر شهیدت را بگویی. می خندد و می گوید: «پس برا همین پای رفتن نداشتی!» مامان فرامرز می گوید: «گفتم که پسرم خیلی انار دوست داشت. اون هم با گلپر و نمک. کاشان چندتایی درخت انار داریم. یکی از درخت ها مال خودشه. هرسال می رم، انار سهم فرامرز رو می چینم، میارم، میذارم اینجا جلوی عکسش. کسی حق نداره به سهمش دست بزنه. این انارا که خشک شد و انار سال بعد رسید هر کی دوست داشت، می تونه یه دونه از این انار خشکا یادگاری ببره کاسه دوباره با انار تازه پر میشه...» جواب قشنگی است؛ مادرانه و ظریف. من اما هنوز پاسخ سئوالم را نگرفته ام. چیزهایی که شنیدم فقط جوابی مادرانه است. راز، هنوز برملا نشده است. سئوالم را جور دیگری می پرسم: برای شما که انقدر دلبسته ظروف یادگاری جهیزیه و یادگاری های مادرتان هستید، باید خیلی سخت بوده باشد دیدن شهادت فرامرز که این همه هم عاشق انار بود حتماً! چشم می دوزم به کاسه انار که یعنی هنوز منتظر جوابم.
درباره راز کاسه انار شهید فلفلیانانار بهانه بود، دوستش دارد...
دانه های خون افتاده انار را دیده ای؟ صورت و چشمان مادر همان طور سرخ می شود. چادرش را می کشد روی صورتش با حالتی محجوب و خاص می گوید: «امانت خدا رو به خدا برگردوندم. آدم دلبسته مال خودش میشه دخترم. فرامرز مال خدا بود...» چند ثانیه سکوت و بعد نگاهی به کاسه انار می کند: «دل کندن از این امانت قشنگ خدا خیلی سخت بود. اون کاسه انار رو ببین دخترم. دل کندن هنوزم سخته. راستش، انار بهانه است؛ هنوز دوستش دارم...» اشک هم مُسری است و چه سرایت شیرینی. چشمان من هم مثل چشم حاج خانم خیس می شود. راز کاسه انار برملا شده و اشک ما را درآورده که انار بهانه است؛ هنوز دوستش دارد.
وداع مادر با فرزند رزمنده اش در دوران دفاع مقدس / عکس تزیینی است
انار؛ مادرانه ترین میوه شد
همان وقت ها به وقت تنظیم و انتشار مصاحبه سال 1393 که تیتر گزارش شهید فرامرز فلفلیان را می نوشتم، خودم و اعضای تحریریه روزنامه می دانستیم که غوغا می کند، تیتر این بود: انار بهانه است؛ هنوز دوستت دارم. گذشت نه چند ماه که چندسال. عصر یک روز پاییزی که حوصله آدم سر می رود از هوایی که میل باریدن دارد اما نمی بارد. تلفن همراه را توی دست می گیرم تا اینستاگرام را ببینم.
مزار شهید سیدمحمدحامد مسکون
به خودم می گویم الان است که همه صفحه درباره خش خش برگ های زرد و نارنجی پاییزی، خنکای مطبوع هوا، خرمالوی نارس کمی نارنجی بیشتر سبز و کال روی شاخه، عطر نارنگی و انار و... عکس و متن می گذارند و آخ، انار! بعد از آن گزارش انار برای من دیگر فقط یک میوه پاییزی نیست. مادرانه ترین میوه ای است که سراغ دارم. صد دانه یاقوتی از عشق میان فرامرز و مادرش. با طعم مطبوع شور نمک، شیرین انار و رایحه گلپر. پاییز که می رسد و اولین انار نوبر را می بینم چند سالی است که بی اختیار حرف حاج خانم را تکرار می کنم: انار بهانه است؛ هنوز دوستت دارد...
مادر شهید سیدمحمدحامد مسکون در مستند مادر
فقط 3 کلمه، فقط...
جستجو در فضای مجازی ادامه دارد. یکی از نویسندگانی که من او را دورادور می شناسم در قسمت پُست های اینستاگرامش یک ویدئوی صد ثانیه ای به نام مادر بارگذاری کرده است. کنجکاو می شوم و مرور می کنم. تمام صد ثانیه جدال همهمه است و سکوت. مرکز طلایی کادر، روی بانوی سالمندی محجبه بسته شده. بانویی در قامت سکوت مطلق اما نگاهی پر از حرف. همه می آیند و می روند که مادر خودت را معرفی کن. بگو که مادر شهید «سیدمحمدحامد مسکون» هستی. بگو کجا شهید شد. از خوابی که درباره اش دیده ای، بگو! تعریف کن که وقتی پیکرش آمد، غش کردی و بیهوش شدی.
مستند شهید سیدمحمدحامد مسکونچیزی حدود 90 ثانیه رفت و آمد مکرر افراد مختلف است که می خواهند پیرزن تکیده و دوست داشتنی را راضی کنند تا درباره فرزند شهیدش حرف بزند. می گوید باشه اما دوباره سکوت. حتی می گویند که دیر شده و اگر حرفی نزند، تیم تصویربردار ناچار است برود. مادر اما بنا دارد به سکوت. درست اما جایی که همه خسته و ناامید شده اند از رفتن و آمدن. 3 کلمه می گوید فقط 3 کلمه. اما همین 3 کلمه چقدر کافیست.
پشت صحنه مستند شهید سیدمحمدحامد مسکون
دوستش داشتم، خیلی...
قلب آدم، کلمه است و گاهی به اندازه همین 3 کلمه. می چکد روی قاب دوربین. مثل اشک می چکد روی صورت ما. مثل خون دل، سال ها می گردد توی رگ های مادری پیر که برخلاف خیال همه، نه از دوربین می ترسد نه حوصله حرف زدن دارد. همه حرف هایش را جمع و جور کرده است. به اندازه چمدان سنگین پر از حس همین 3 کلمه. مهم نیست اسم شهیدش چه بود، کجا شهید شد، کی او را در خواب دید، قشنگ ترین خاطره اش چه بود؟
عشق؛ اشتراک مادران شهدا /6پرتره از 6 مادر شهید
مادر 3 کلمه دارد برای وصف همه این ها و تمام این همه سال، داغ دل. همان 3 کلمه ساده که در کمتر از 10 ثانیه باقیمانده از مستند 100 ثانیه ای می گوید و میخکوب می شوی بین شنیدن و اشک. بالحنی پر از آرزو اما محکم می گوید: «دوستش داشتم، خیلی...» اینجا هم انار دلتنگی مادری دیگر ترکیده و رسیده است. مادرها به وقت دلتنگی اصلاً یکی می شوند؛ خیلی شبیه هم. یکی حرفش را به انار گره می زند و آن یکی به سکوت و کلمه. پاییز آمده، فصل انار و ما چه دلتنگیم به وقت انار که بهانه است و فقط 3 کلمه؛ دوستش داشتم خیلی...
پایان پیام /