دوم مرداد و احمد شاملو؛ خود او را بتوانند سرزنش کنند شعرش را نتوانند!/ اتهام جاسوسی برای آلمان در نوجوانی یا لذت از شعر؟
شاملو را در حالی به جاسوسی برای آلمان ها آن هم در نوجوانی متهم میکنند که بعد از روی کار آمدن لنین و تشکیل اتحاد شوروی، ملک الشعرای بهار و عارف قزوینی در وصف او سروده بودند....
عصر ایران؛ مهرداد خدیر - امروز دوم مرداد 1402 است و از صبح تا همین حالا که نزدیک ظهر است ذهن من درگیر این موضوع که به مناسبت امروز که بیست و سومین سالروز درگذشت احمد شاملو است بنویسم یا نه.
اگر نه، مگر می توان در 28 مرداد از مصدق و کودتای سیاه ننوشت که بتوان در دوم مرداد از شاعر و سخن پردازی چون بامداد؟
اگر آری، مگر در سال های قبل به جنبه های گونه گون نپرداخته ام و آیا تکرار آنها ملالآور نخواهد بود؟ اگر بخواهند با یک جست و جوی ساده نمی توانند یافت؟
صفحه اول روزنامه شرق امروز اما بهانه ای است برای بازنوشتن. چرا که اگر شاملو به جای دوم مرداد 1379 سه ماه زودتر و در دوم اردیبهشت 1379 چشم از جهان بسته بود روزنامه های مستقل تصاویر صفحه اول و مطالب مختلفی به او اختصاص می دادند و جمعیت تشییع کننده از آن 10 هزار نفر که از بیمارستان ایران مهر در خیابان شریعتی تا ابتدای میرداماد بدرقه کردند فراتر می رفت.
دوم مرداد 1379 اما غالب روزنامه ها در پی توقیف فله ای به محاق توقیف افتاده بودند و تنها «بهار» حضار بود و کوشید جبران کند و اطلاعات هم به روال معمول خبررسانی شایسته انجام داد. سعید مرتضوی نفس پیام امروز در پایان آن سال گرفت و در ان مجله چند گزارش بی نظیر چاپ شد از چمله دفتر خاطرات پزشک شاملو در نزدیکی خانه شان در دهکده فردیس که صدای ایدا را درآورد و کتاب در ایران چاپ نشد.
مسعود بهنود هم در آن تابستان در زندان بود و نتوانست بنویسد و سال بعد در روزنامه ای کم مخاطب (صاحب قلم) نوشت.
در میان روزنامه هایی که نفس آنها را در 4 اردیبهشت 1379 گرفتند یکی هم روزنامه ای بود که سردبیری آن با نویسنده این سطور بود و در حالی توقیف شد که از چند روز قبل تر به دلیل مشکلات مالی اصلا منتشر نمی شد و هیچ شکایتی هم از آن طرح نشده بود و 5 سال بعداز بی شکایتی تبرئه شد اما تحریریه چنان پراکنده و فضا به قدری متفاوت شده بود که دیگر منتشر نشد.
با این مقدمه شروع کردم تا با نوشته های سال های قبل متفاوت باشد.
اما چنان که سال قبل هم آمد شاملو نه به دلایل شعری و زبانی که به سبب موارد دیگر دشمنانی دارد و از جمله یکی از مخاطبان نوشته های این نویسنده که پای هر مطلبی که اشارتی به او باشد اظهار لطفی می کند!
یکی از اتهاماتی که به جانب او روانه می کنند این است که "در نوجوانی برای آلمانها جاسوسی میکرده" و انگار نه انگار که بسیار کسان جز او نیز از شدت نفرت از روسیه تزاری و انگلستان و دخالتهای این دو خاصه اولی که بخشهایی از میهن را هم جدا کرده بود خامدستانه به آلمانها دل بسته بودند.
همانگونه که بعد از روی کار آمدن لنین در پی انقلاب در روسیه و تشکیل اتحاد شوروی، ملک الشعرای بهار و عارف قزوینی در وصف او نوشتند و او را «فرشته رحمت» لقب دادند. با منطقی که شاملوی نوجوان را نکوهش میکنند بهار و عارفِ پختهتر را اتفاقا بیشتر باید نواخت و دیگر نباید از «دماوندیه بهار» هم لذت برد و به خود او بالید که مثل دماوند، قلهای است در ادبیات و سیاست یا دیگر نباید پیوند شعر و موسیقی در سخن عارف و آزادیخواهی او را ستود و به جای آن به لنینستایی شان باید پرداخت و نوشته بهار را توی سر او زد که:
«دو دشمن از دو سو ریسمانی به گلوی کسی انداختند که او را خفه کنند. هرکدام یک سر ریسمان را گرفته میکشیدند و آن بدبخت در آن میان تقلا میکرد، آنگاه یکی از آن دو خصم، یک سر ریسمان را رها کرد و گفت: ای بیچاره من با تو برادرم و مردِ بدبخت (ایران) نجات یافت. آن مرد که ریسمان گلوی ما را رها کرده "لنین" است.»
و از عارف قزوینی هم این شعر:
ای لنین! ای فرشته رحمت قدمی رنجه کن، تو بیزحمت
تخمِ چشمِ من آشیانه توست پس کَرَم کن که خانه، خانه توست
یا خرابش بکن و یا آباد رحمتِ حق به امتحانِ تو باد!
احمد شاملو البته مطلقا و هرگز از این دست اشعار ندارد. چه لنین باشد چه غیر لنین و برای مرتضی کیوان و مهدی رضایی و وارطان سالاخانیان سروده و به همین خاطر شعر و صدای او ماندگار شده و طعنهآمیز است که دشمنان او در حالی اتهام میزنند عضو حزب توده بوده که «جلال آلاحمد» ی را میستایند که اتفاقا عضوتر بوده است و هوشنگ ابتهاج و نیما و اخوان را چه میکنند؟ یا در فقرههای دیگر که برای تخریب و تحقیر، پای برخی گرفتارشدنها را به میان میکشند یادشان می رود اینگونه داوری، ناخواسته شهریار را هم در برمیگیرد.
شعر و صدای شاملو ماندگار شده و وقتی عضویت در کانون نویسندگان «با هدایت ساواک» را اتهام او میدانند این پرسش پیش میآید که چرا غلامحسین ساعدی دیگر عضو کانون را همان ساواکِ هدایتکننده دستگیر و شکنجه کرد؟
شعر و صدای بامداد شاعر در حافظه ایرانیان خوش نشسته و اندیشه ضد اندیشه، او را به دریافت حقوق از دفتر فرح دیبا و هم زمان از ده جای دیگر متهم میکند غافل از این که در ذهن جوان امروزی چنین رویکردی در صورت صحت هم بیش از آن که سرزنش شاملو باشد ستایش دفتر فرح پهلوی است که به آدم هایی چنین توجه نشان میداده است.
تصور کنید جوان امروزی که تحت تأثیر تبلیغات تلویزیون "من و تو" (اگرچه در یک سال اخیر این تلویزیون بازی را به رقبا باخته) بشنود که احمد شاملو و محمود دولت آبادی و لابد عباس کیا رستمی به خاطر کانون با دفتر فرح ارتباط داشته اند و رییس آن - سید حسین نصر - هم بزرگ ترین فیلسوف سنت گرای معاصر است، این که تأیید تبلیغات من وتو ست نه منکوب و ملکوک کردن شاملو!
باری، شعر و صدای شاعر با مرگ او نمرده و زنده و پرطنین همواره شنیده می شود ولو مخالفان او را به «سرقت ادبی» متهم کنند و «شاعر درباری و ضد ایرانی» لقب دهند و حتی وزیر سابق ارشاد و مدیر کنونی روزنامه اطلاعات را به خاطر استفاده از شعر او در رثای سردار سلیمانی و توییت «جمعههای سوگ» سرزنش کردند.
این در حالی است که حتی محمد رضا شفیعی کدکنی که شاملو را به طعنه و نه در مقام تحقیر «فرزند زنازاده شعر پارسی» لقب داده میگوید: «اکثر شاعران، شعر مبتذل داشته اند اما شاملو هیچ شعر مبتذلی ندارد».
طرفه این که بر زندگی سیاسی و اجتماعی او خرده ها می گیرند و برخی هم البته می تواند وارد باشد ولی نوبت به کلام که می رسد حرفی در میان نیست و سخنی در چنته ندارند و از دو حال خارج نیست:
یا پرخاشگران واقعا حظی نمیبرند از آن طنین و موسیقی کلمات که مشکل در ذوقناشناسیشان است. این جماعت اگر ذوق داشتند که روزگاری دیگر داشتیم یا جادوی کلمات را دریافتهاند و در این صورت به گوینده چه کار دارند. چه، با این منطق بر سعدی هم بتازند به خاطر هلاکوخان و هزلیات و بر حافظ که طعنه فراوان دارد و مولانا که پاره ای فقیهان تا مرز تکفیر هم او را برده اند.
در این که شاملو ستیهنده بود و خود نیز سر به سر دیگران میگذاشته تردیدی نیست اما راز آن را دریکی از نامههای او میتوان جُست که در 30 آبان 1342 خورشیدی نوشت:
«آیدای من! من مظلوم واقع شده بودم. زندگی به من ظلم کرده بود. زندگیِ مهمل و نحسی که تا امروز داشتهام، شایسته من نبود. من خود را به گروهی واگذاشته بودم و اینان تصور میکردند قدر من تا به همین پایه است. وقت آن رسیده است که جامعه حق مرا به من باز دهد و این کار آغاز شده است. اندکی دیر شده اما من از آن ناراضی نیستم... فردایی می رسد که تو نام مرا به دنبال خود بگذاری و همه چیز آفتابی شود»...
13 سال بعد و نامه ای دیگر نشان می دهد این آرزو و در واقع این تکاپوی مستمر به بار نشسته: «فکر می کردم کسی اینجا ما را نمیشناسد و تحویل نمیگیرد. اما همان روزهای اول شروع شد. آرتور میلر تلفن کرد و دیداری داریم برای فردا. از تگزاس تلفن کردند و دعوت کردند به فستیوال بینالمللی شعر که از 12 تا 15 آوریل در شهر آستین برگزار می شود و به سمینار ترجمه زبان های خاورمیانه دعوت شدهام». - [هر دو به نقل از کتاب تهران، خیابان آشیخ هادی] با این همه بعید است پرخاشگران حرفه ای از خواندن این سطور لذت نبرند: روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت روزی که کمترین سرود بوسه است روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند قفل، افسانهای است و قلب، برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن، دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی روزی که آهنگ هر حرف زندگی است تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
.... روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که دیگر نباشم... با وجود همه اینها بخت با او یار بود که نه در غربت که در میهن چشم از جهان بست. نه در 50 یا 60 که در 75 سالگی. نه تنها که که آیدا بر بالین و کافی است به یاد آوریم زندگی غلامحسین ساعدی یا اسلام کاظمیه یا شاهرخ مسکوب چگونه در پاریس به پایان رسید اصلا گیرم خود شاعر را دوست ندارند، واژهها را هم دوست ندارند؟ من برگ را سرودی کردم سرسبزتر ز بیشه
من موج را سرودی کردم پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودی کردم پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر ز جنگل من برگ را سرودی کردم
پُرتپشتر از دلِ دریا من موج را سرودی کردم
پُرطبلتر از حیات
من مرگ را سرودی کردم...
در بالا به تعبیر طعنهآمیزی از دکتر شفیعی کدکنی در کتاب " با چراغ و آینه" اشاره شد. پس بهتر است از همان کتاب باز نقل کنیم: " شعر حقیقی، در تاریخ ادبیات هر ملتی، همان است بر لبان همگان یا بخش هایی از جامعه جاری باشد. مثل شعرهای ایرج و پروین و فروغ و مثل شعرهای اخوان و شهریار و شاملو و بهار."
باری، زیبایی راه خود را باز میکند و زیباییشناسان میدانند چه کنند. در همین صدا و سیما هم مستند «قدیس» پخش شد تا یک سطل لجن بپاشند به چهره شاعر ولی تا چند سال درست در دوم مردادسروده شاملو با صدای خشایار اعتمادی را پخش می کردند. هر چند که با رویکرد جدید و امسال بعید است و ترجیح این است که جای ادبیات و شعر و سرگرمی تماما ایدیولوژی و سیاست به روایت جبهه پایداری و خوانش آقای سعید جلیلی بنشیند.
به صدای خشایار اعتمادی گوش کنیم چه رادیو آوا پخش کند و چه نه:
«من بهارم تو زمین / من زمینم تو درخت / من درختم تو بهار / ناز انگشتایِ بارونِ تو باغم میکنه / میون جنگلا طاقم می کنه / تو بزرگی مثِ شب....»
کانال عصر ایران در تلگرام بیشتر بخوانید: شاملوی زبان؛ فراتر از شعر و ادبیات تماشاخانه