چهارشنبه 7 آذر 1403

روایتی از اشغال خرمشهر / وقتی «صالی» برایمان از خونین شهر گفت

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
روایتی از اشغال خرمشهر / وقتی «صالی» برایمان از خونین شهر گفت

خرمشهر - سوم خرداد برای ایرانی‌ها فقط یک معنی دارد، آزاد سازی خرمشهر؛ شهری که بیش از یک سال در هجوم رژیم بعث عراق گرفتار بود اما با رشادت مردان و زنان بزرگ، آزاد شد.

خرمشهر - سوم خرداد برای ایرانی‌ها فقط یک معنی دارد، آزاد سازی خرمشهر؛ شهری که بیش از یک سال در هجوم رژیم بعث عراق گرفتار بود اما با رشادت مردان و زنان بزرگ، آزاد شد.

خبرگزاری مهر؛ گروه استان‌ها: حالا سالهاست که از آن روزها می‌گذرد و روایت‌های زیادی از خرمشهر گفته شده و همچنان روایت‌های زیادی هنوز در سینه رزمندگان آن روزها باقی مانده است. درست مثل روایت‌های سیدصالح موسوی یا همان «صالی» معروف خرمشهر، همان مرد جوانی که عکسی از او با بدنی نیمه برهنه و یک آرپی چی به دوش توسط محسن راستانی عکاس جنگ ثبت شده است.

اذان مغرب و عشا را در مسجد جامع خرمشهر خواندیم، مسجدی که در روزهای جنگ شاهد حوادث بسیاری بود. از پرپر شدن جوان‌های شهر تا حضور عراقی‌های بعثی؛ این روزها دیگر کمتر آثاری از جنگ را در چهره مسجد می‌بینی اما هنوز قدیمی‌های شهر که چشمشان به مسجد می‌افتد، نمی‌توانند آن اتفاقات تلخ را فراموش کنند.

خانه «صالی» کمی آن‌طرف تر از مسجد جامع است، البته خانه برای سیدصالح نیست، او که همه اوج جوانی‌اش را برای حفظ خرمشهر گذاشت تا یک وجب خاکش را به دست دشمن ندهد، این روزها یک متر از آن را هم ندارد. خانه را یکی از دوستانش به او داده تا از دردسرهای مستاجری آن هم با تنی مریض رهایی یابد.

شب فرا رسیده اما هنوز گرمای شدید دست زمختی را به سر و صورتت می‌کشد. به خانه سید صالح رسیدیم. زنگ خانه که خراب است. چند ضربه به در می‌زنیم. چند لحظه بعد «بتول خانم همسر سیدصالح در را به رویمان باز می‌کند.

بتول خانم هم مثل سیدصالح تاریخ مصور جنگ است، یکی از دختران این سرزمین که در ابتدای جوانی درست در همان زمانی که عقد او و سیدصالح را بسته بودند و قرار بود تا زندگی عاشقانه ای را آغاز کنند اما جنگ شروع شد و ماه عسلشان را زیر گلوله توپ و تانک بعثی‌ها می‌گذرانند.

وارد خانه که می‌شویم، سیدصالح روبه‌روی در ورودی روی مبل نشسته است، مردی که گرد پیری روی سرش نشسته است. خنده از روی لبانش محو نمی‌شود و به گرمی از همه ما استقبال می‌کند. سکته مغزی کرده و این بیماری قوت قبلی‌اش را گرفته اما هنوز شور و نشاط دارد.

همه پیش سید صالح می‌نشینیم، بیماری اذیتش می‌کند و حتی برای صحبت کردن هم کمی مشکل دارد.

فضای خانه گرم و صمیمی است، اول دیدار است و هنوز سر صحبت باز نشده است. در همان لحظه انیمیشنی از شهید بهنام محمدی در تلویزیون پخش می‌شود. سیدصالح که چشمش به تلویزیون می‌افتد، می‌گوید «بهنام، یادش به خیر»

کتاب «دفاع در برابر تجاوز» همان کتابی که عکس‌های خرمشهر در آن چاپ شده است را در مقابل او می‌گذاریم؛ سیدصالح عینکش را می‌زند و به عکس‌های کتاب خیره می‌شود. چند لحظه بعد به عکسی که محسن راستانی از او گرفته می‌رسد، همان عکس معرف سیدصالح با بدنی برهنه و یک آرپی چی به دست.

عشق در جنگ

حالا وقت آن رسیده که پای خاطرات او بنشینیم، سیدصالح می‌گوید: «آن موقع تازه 18 ساله بودم و حاج خانم یعنی همسرم هم رزمنده بوده اما رویش نمی‌شود تعریف کند. انصافاً خانم‌ها در روزهای جنگ مردانه جنگیدند. چند روز قبل از اینکه این عکس را از من بگیرند، ماجرایی برایم رخ داد. تصمیم گرفته بودیم نیروهای گارد ویژه ریاست جمهوری صدام را از بندر بیرون کنیم. با یک گروه به سمت سپنتا حرکت کردیم، از صبح آنجا مستقر شدیم؛ من آرپی جی داشتم و در حال کشیک دادن بودیم که از پشت درهای سپنتا صدای تانک‌ها را شنیدیم. تانک‌های عراقی می‌خواستند از بندر خارج شوند و به طرف شهر بیایند. من با علی پرویز عرب و نادر بودیم. باید جلوی تانک‌ها را می‌گرفتیم. یک کیوسک بلوکی سیمانی پشت در بود. ما پشت آن سنگر ایستاده بودیم. تا چشمم به تانک‌ها افتاد زود آرپی جی را آماده کردم تا شلیک کنم، اما همین که خواستم شلیک کنم تانک لوله‌اش را به سمت ما گرفت و شلیک کرد. در یک لحظه روزگارمان سیاه شد. از موج انفجار به اندازه یک نخل روی هوا رفتم و با سر به روی تنه یک نخل افتادم؛ همان لحظه اشهدم را خواندم، بعد از چند دقیقه که به خودم آمدم احساس کردم صورتم خیس شده. رفتم بالا اشهدم رو گفتم. با سر روی کنده نخل افتادم».

او ادامه می‌دهد: «چند لحظه بعد شکرالله افکاری که بچه محله‌مان بود بالای سرم رسید و بغلم کرد و از در سپنتا تا مسجد مولوی کولم کرد. تعجب کردم او که هیکلش لاغر بود چه طوری من را تا آنجا آورده بود با یک آمبولانس که فکر می‌کنم برای جنگ جهانی اول بود، من را داخل آمبولانس گذاشتند آن موقع دکتر شیبانی مطبش روبه‌روی مسجد جامع بود، آنجا چند خواهر امدادگر خرمشهر بودند که به زخمی‌ها رسیدگی می‌کردند».

سیدصالح که به اینجای ماجرا می‌رسد نگاهی به همسرش می‌اندازد و با لبخند می‌گوید: «تازه نامزد کرده بودیم. وقتی به آنجا رسیدم، بتول خانم با دیدن من در آن وضعیت به طرفم آمد. گفت صالح چرا صورتت خونی شده؟ تازه آنجا بود که فهمیدم خون‌های روی صورتم از پرویز عرب بود. همان لحظه شلیک گلوله تانک در کنارم شهید شده بود».

روایت یک عکس پرخاطره

سیدصالح در روزهای پرالتهابی که خرمشهر پشت سر می‌گذاشت، فرصت دوباره‌ای پیدا کرد تا از وجب به وجب خاک شهر و دیارش دفاع کند. او گلویی تازه می‌کند و پس از چند دقیقه استراحت به سراغ داستان آن عکس معروفی که از او به جای مانده می‌رود.

او می‌گوید: «دهم مهرماه بود و اینجا داشتم با چند افسر ارتش درباره درگیری‌ها و موقعیت عراقی‌ها در شهر صحبت می‌کردم. نفهمیدم چه کسی این عکس را گرفت اما چندسال بعد که خرمشهر می‌خواست آزاد شود محسن راستانی گفت من ازت عکس گرفتم».

او ادامه می‌دهد: «آن روز عصر عراقی‌ها با تیپ زرهی از صبح شروع به حرکت یک سمت کشتارگاه خرمشهر کرده بودند. از صبح زود با شهید سید رضا موسوی سر جاده شلمچه پست می‌دادیم. رضا و من وقتی تانک‌ها را دیدیم، وحشت کردیم و بلند شدیم به طرف پمپ بنزین دویدیم، عراقی‌ها هم که ما را دیدند، شروع کردند به شلیک آن روز عراقی با تمام توان حمله کردند همه رو کشتند، جهنم درست کرده بودند. یک لحظه که چشم باز کردم متوجه شدم رضا را گم کردم».

سید صالح می‌گوید: «به سر جاده شلمچه سر میدان مقاومت رسیده بودم عراقی‌ها می‌خواستند با تانک و نفربر وارد شوند. روز بدی بود، کلی هم تلفات داده بودیم. جوان‌های شهر همه شهید شده بودند. من این صحنه‌ها رو که دیدیم گفتم خدای بزرگ این ذلته. این ذلت را برای مردم ایران نخواه. بچه‌ها را جمع کردم و گفتم امروز وقت شهید شدن است. مقاومت کنیم یا پیروز بشویم یا شهید بشویم. داشتم صحبت می‌کردم دیدیم همه فرار کردند. با خودم گفتم چرا ترسیدن من داشتم از شهادت صحبت می‌کردم اما همه فرار کردند. در همان لحظه علی کناری دستم را کشید. تازه آن موقع بود که دیدم پشت سرم یک تانک است. منم فرار کردم. رفتم تو یک کوچه بن بست و از دیوار بالا می‌رفتم. رفتم بالای پشت بام یک خانه، حسابی ترسیده بودم. یک لحظه به خودم آمدم و گفتم صالح به خودت بیا مردانگی تو کجا رفته. آنجا بود که قلبم شکست و گریه کردم. لباس رسمی سپاه تنم بود. آن روزها عراقی‌ها وقتی یک پاسدار را اسیر می‌گرفتند روحیه صد برابری پیدا می‌کردند. به خاطر اینکه احتمال می‌دادم اسیر شوم و برای اینکه روحیه عراقی‌ها قوی نشود، لباس سپاه رو درآوردم. کار سختی بود، اما به خاطر وطنم. لباس را درآوردم. آرم سپاه رو بوسیدم و در حالی که اشک می‌ریختم از پشت بام پایین آمدم».

مدالی که از جهان آرا گرفتم

او بیان می‌کند: «انگار یک موجود دیگری شده بودم. یک نیروی جدیدی گرفتم. رفتم به طرف تانک‌های عراقی و دمار از روزگارشان را درآوردم. لاف نمی‌زنم. باور کنید آن روز وقتی عراقی‌ها را داخل تانک‌ها و نفربرها آتش می‌زدم انرژی می‌گرفتم».

سید صالح می‌گوید: «آن روز عصر، همان موقعی که عکس را از من گرفتند، پاسدارهای آبادانی که برای کمک به خرمشهر آمده بودند گفتند جهان آرا صدایت می‌کند، با غرور رفتم پیش جهان آرا روی یک وانت ایستاده و منتظرم بود. تا دیدمش گفت آفرین سید صالح؛ امروز گل کاشتی و قهرمان شدی. من مدال رو از زبان شهید جهان آرا گرفتم».

روایتی از اشغال خرمشهر / وقتی «صالی» برایمان از خونین شهر گفت 2
روایتی از اشغال خرمشهر / وقتی «صالی» برایمان از خونین شهر گفت 3