سلام مرا به فرزندانم برسان
خرمآباد - ایرنا - روز از نیمه گذشته بود، آفتاب بی رمق پاییزی گوشه ای از حیاط سرای سالمندان نمایان شده بود، وقت استراحت ساکنان این خانه پر از مهر و محبت بود، هرکدام از آنها تلاش میکرد با هر زحمتی که شده خود را به روزنهای از نور خورشید پهن شده بر روی زمین برساند.
میله هایی ظریف اما با فاصله کم، محیط استراحت سالمندان را از درب خروجی جدا کرده بود، اگر قصد ورود داشته باشی باید از کنار میله ها گذر کنی تا به آسایشگاه برسی.
پشت میله ها همه در انتظار رسیدن یک مهمان ناخوانده بودند و فریاد کنان میگفتند این مهمان آمده تا به من سر بزند. خود را به درون آسایشگاه رساندم و پس از ضدعفونی کردن دست، کاور کردن کفش هایم و پوشیدن لباس مخصوص (گان) به درون آسایشگاه رفتم.
برخی ها با دیدنم گویی رنگ به رخسارشان آمده و شادی کنان به هم اتاقی هایش نوید مهمان ناخوانده را می دادند.
دوربین عکاسی را به سمتشان گرفتم تا به یادگار عکسی ثبت کنم، مادری که حدود 70 سال سن داشت با چادر نماز سفید گل قرمزش با تسبیح فیروزه ای رنگش و با چهره ای مهربان اما رنج کشیده گفت: عکس من به چه کارت می آید وقتی قرار نیست حرف هایم را به گوش خانواده ام برسانی؟!
او که پاهایش را روی تخت کشیده و تکیه خود را به دیوار زده بود، زیر لب خواند: عصا گر خم شود هر دم به گوش پیر میخواند / مگر در خواب بینید بار دیگر جوانی را.
گفتم مادرجان بلندتر بخوان تا بشنوم، گوشه چشمش از اشک تر شد و گفت: حال و روز خودم را زیرلب خواندم، مگر می شود جوانی ام برگردد، تمام عمرم رابرای فرزندانم گذاشتم اما دریغ از اینکه احوالی از من بپرسند.
هم اتاقی او که کم سن و سال تر از بقیه بود در میان حرف هایش آمد و گفت: من چه بگویم که هم برایشان مادر بودم هم پدر. اختلاف بین فرزندانم باعث شد اکنون در سرای سالمندان باشم، اما چه کنم که چشم هایم به درب خشک شده و نمیگویند مادری داریم، انگار نه انگار که تر و خشکشان کردم.
برگشتم تا از اتاق خارج شوم که مادری دیگر در راهرو انتظار مرا می کشید، گفت تا دیدم آمدی رفتم بهترین روسری ام را بر سر کردم تا عکسم را بگیری. می خواهم عکسم را به فرزندانم نشان دهی تا ببینند مادرشان هنوز چشم به راه است. گفتم آدرسی از آنها داری؟ گفت نه. اما میدانم عکس هایم را میبینند!
یک راهرو، آسایشگاه بانوان و آقایان را از هم جدا کرده بود در انتهای همان راهرو حیاط سرای سالمندان محیطی برای تجمع پدران و مادران چشم انتظار شده بود. خودم را به حیاط رساندم آفتاب به زحمت زورش به گوشه ای از حیاط می رسید. هوا هنوز آنقدری سرد نشده که به دنبال روزنه از نور خورشید برای گرما بگردی اما عده ای با رساندن خود به زیر نور کم سوی خورشید، خواهان ذوب شدن سردی روزگار بر جسم و جانشان بودند.
غلامرضا نشسته بر نیمکت چوبی یک دستش را به واکر گرفته بود، عکسی را که از او گرفتم به خودش نشان دادم، گفتم ببین پدرجان چه عکس زیبایی شد؟! بدون اینکه حتی عکس خود را ببیند گفت چه فرقی می کند عکس زیبا باشد یا زشت. مهم سرنوشت آدم است که باید زیبا باشد. وقتی جوان بودم برای پسرانم همه چیز تهیه کردم، نمی گویم سنگ تمام گذاشتم اما دریغ هم نکردم.
مگر من از آنها چه انتظاری دارم، تنها خواسته ام پرسیدن یک احوال ساده است، یادم نمی آید که آخرین بار کی آنها را دیده ام. با خون جگر بزرگشان کردم، چه سختی هایی برای قد کشیدنشان نکشیدم، با دست های خالی آنها را به سرانجام رساندم اما حالا سرانجام خودم سرای سالمندان شده است.
غلامرضا همانطور که مشغول تعریف کردن بود گفت سلام مرا به فرزندانم برسان و بگو که پدرتان چقدر دلتنگ شما است.
در حال قدم زدن و پیدا کردن سوژه عکس در محوطه سرای سالمندان بودم که مادری حدود 70ساله خود را با عصای دستش و لنگ لنگان به من رساند. او دمپایی های آبی رنگ به پا داشت و آنها را بر روی زمین می کشید و با صدای آن دیگران را متوجه راه رفتنش میکرد، بدون مقدمه گفت: جوان بودم، زیبا بودم، بهترین لباس ها را می پوشیدم و همیشه مرتب بودم اما فکر و خیال به این روز گرفتارم کرده است.
خود را پروانه معرفی کرد و می گفت همه به من پری می گویند. پری انتظار داشت تا برادر و خواهرانش او را از سرای سالمندان به خانه خودشان منتقل کنند، او فرزندی نداشت تا مخاطب حرف هایش را پسر و یا دخترانش قرار دهد. پری آدرس دقیق سرای سالمندان که خودم میدانستم کجاست! را به من داد و با خواهش درخواست کرد تا بتوانم خانواده اورا پیدا کنم و خبر خوشحال کننده ای را برایش بیاورم.
دقایقی بیشتر کنار پری قصه نشستم. از تلخی و سردی روزگار میگفت. همزمان پاکت سیگار خود را از جیبش بیرون کشید و یک نخ سیگار را روشن کرد. معتقد بود وقتی با خودش تنها می شود و میخواهد به حرف های خودش گوش کند سیگار می کشد. میگفت با بلند شدن هر دود سیگار جوانیم را می بینم که به هوا رفته و کاری نمی توانم بکنم.
درخواستی داشت که دور از انتظار بود، او میخواست هرچه سریعتر برادر و یا خواهرانش پیدا شوند و آنها را در کنار خود ببیند.
در میان صحبت هایش دائم مکان نشستن و یا پیاده روی خود را تغییر می داد و میگفت تمام روز کار من این است که از نقطه به نقطه ای دیگر بروم. حس می کنم سقف آسمان برای من کوتاه شده. جایی را نمی شناسنم که بروم و باید به ناچار در سرای سالمندان زندگی کنم.
نمی دانم اگر فرزندی داشتم اکنون در این مکان بودم یا نه اما هم اتاقی های خود را که میبینم فرزندانشان حتی به ملاقاتشان نمی آیند با خود میگویم هیچ فرقی نمی کرد اگر فرزندی هم داشتم.
دائم میگفت به خواهر و برادرانم بگو مرا از اینجا ببرند، میگفت مرا نوبتی در کنار خود نگهداری کنند. مگر من خواهرشان نیستم چرا باید اینجا تنها باشم.
حرف هایش آنقدر سنگین و پر از غصه بود که یادش نبود سیگار را روشن کرده، سیگار نکشیده به انتها که رسید به زیر پایش انداخت و فشاری داد و گفت اینم از زندگی ما. سرت را درد آوردم اما خواهش می کنم حرف هایم را پشت گوش نینداز.
یک دست به عصا داشت و دست دیگرش را به میله های باریک کنار باغچه گرفت و با آهستگی از کنارم رد شد. با خود حرف هایی را با زبان محلی زمزمه می کرد که برایم گنگ و نامفهوم بود اما بین کلماتش "ای روزگار" را براحتی میتوانستی بشنوی.
به دلیل حفظ و منزلت جایگاه خانوادگی برخی از سالمندان، نام شخصیت های داستان ساختگی است.
اکنون 63 نفر شامل42 خانم و 21 آقا در سرای سالمندان صدیق تحت حمایت هستند.
این آسایشگاه سه بخش زنان، مردان و معلولان دارد و خدمات توان بخشی، پزشکی، مشاوره، مددکاری، روانشناسی، گفتار درمانی، فیزیوتراپی و کاردرمانی را برای سالمندان ارائه می دهد.
افزون بر هفت هزار نفر معادل بیش از 10 درصد جمعیت لرستان سالمند هستند و در حال حاضر علاوه بر تنها مرکز خرمآباد، 2 مرکز سرای سالمندان در بروجرد به عنوان اولین شهر دوستدار سالمند استان فعال است.
*س_برچسبها_س*