شنبه 10 آذر 1403

شاعران فجر سروده‌های نو خود را خواندند

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
شاعران فجر سروده‌های نو خود را خواندند

شاعران در سومین محفل شعرخوانی هفدهمین جشنواره بین‌المللی شعر فجر سروده‌های خود را در قالب «شعر نو» خواندند.

شاعران در سومین محفل شعرخوانی هفدهمین جشنواره بین‌المللی شعر فجر سروده‌های خود را در قالب «شعر نو» خواندند.

به گزارش خبرگزاری مهر، سومین محفل ادبی هفدهمین جشنواره بین‌المللی شعر فجر با عنوان «شعر نو» چهارشنبه 28 دی در سرای کتاب خانه کتاب و ادبیات ایران برگزار شد.

در این محفل علی محمد مودب، وحید ضیایی، اسماعیل محمدپور، علیرضا قزوه، زهرا محدثی خراسانی، عبدالرحیم سعیدی‌راد، یدالله گودرزی، صادق رحمانی، رضا اسماعیلی و لیلا کردبچه حضور داشتند و در قالب «شعر نو» اشعار خود را خواندند. علی داودی اجرای این آیین ر ا بر عهده داشت.

در این آیین علی محمد مودب شعر زیر را که برای مادرش سروده بود برای اولین بار در این محفل خواند:

خورشید صبحگاه که می‌تابد

هر بار

تصویر مهربانی تو تازه می‌شود

ما باز کودکان تو هستیم

در روستای کوچک شادی

تو پرتو همیشه مهری

بی‌منت و دریغ

تو پرتو مبارک مهری

آن مهر مادرانه که می‌روبد

از خانه‌های خاطر ما تا هست

تاریکی و مرارت و رخوت را

حرکت شو بچه‌جان!

حرکت شو مادرم!

حرکت شو دخترم!

حرکت شو، دیر شد!

ما را تو باز راه می‌اندازی

از خواب‌های مسخره می‌گیری

بیدار می‌کنی

خورشید صبحگاه که می‌تابد

تو مثل نور در همه سو کار می‌کنی

گوساله می‌دود

گوساله می‌دود

تا تازه‌تر کند یاد هبوط را

با سطل شیر آمده‌ای خرم

گویا درخت توت:

اُ بچَه! دیر شد

بی‌گاه شد، ببین

گویا درخت توت

دوشیده شیر تازه و شیرین خاک را

چادر نماز تو

تا پهن می‌شود

بر خاک و آفتاب

من

در ابر شاخسار پر از توت

انگار کن که روح تو باشم

پرواز می‌دهم

باران توت را

تا کودکانت این‌همه شادی را بردارند

صبحانه نان گرم تنوری

صبحانه شیر داغ

صبحانه مثکه، خنده و آرامش

صبحانه باز

خورشید صبحگاه که می‌تابد

خورشید صبحگاه که می‌تابد

زن آن سوی دریچه

گویا درخت گل

گل‌های گُل‌گلاب

ای مؤمن صبور! مادر!

دُر یتیم من!

ای زن تو از سلاله پیغمبری مگر

کاین‌گونه تا همیشه

عطر گل محمدی از نامت می‌ریزد

پیوسته

در شیشه‌های روح

در خاطرات شادی و اندوه

یا صبح‌ها مگر

در آن نماز ساده خواب‌آلود

دست قنوت تو

مثل قنات نور به کوثر رسیده بود

کاین‌گونه نور را

چون توت

از شاخه چیده بود

خورشید صبحگاه نمی‌تابد

وقتی تو نیستی

خورشید صبحگاه که می‌تابد

ای خانه‌های گنبدی خاکی

آن آفتاب کو؟

جوی وضوی صبح درِ حولی

معنای آب کو؟

آن کوزه گلینِ صمیمی کو؟

کو کوزه‌ای که مستی ما بود؟

ای ریسه‌های منتشر بید!

ای چشم‌های برگ!

آیا ندیده‌اید کجا گم شد؟

آن روسری که باز ندیدیمش

تا بود و بود ما پسرانش هم

ای ساقه معطر گل‌های گُل‌گلاب!

آن دست کو که هستی ما بود؟

چون شاخه شکسته گل‌های پرپرم

ای وای مادرم؟

کو؟ کو؟

آن شاخسار پُربَر زردآلو

آن سایه‌سار سیب

آن سایه عزیز و کریم توت

بابا! کجاست؟ کو؟

ای خواهران من!

در چهره‌هایتان

آن چهره مقدس جاوید

لبخند می‌زند

بسیار خسته‌ام باز

چون کودکی که از مرکب

با صورت اوفتاده به خاکم

دندان گفتگو که ندارم

تا درد خویش را بشمارم

مادر!

مادر!

مادر!

من باز هم مریض تو هستم

محتاج اینکه مرهمی از مهرت بر بازوان درد ببندی

محتاج شیر گرم محتاج تلخِ مزه مُملایی یادت که هست؟ آن روز سخت را من با دهان به خاک که افتادم دستان مهربانی تو موسیقی لطیف شفا بود چشمت نگاه گرم خدا بود مادر بیا به خواب من و باز لالایی‌ای بخوان

ای آفتاب جان من، ای ماه!

با آن نوای مهر که می‌تابد

تا هست در رگان من انگار:

سرشار و جاودانه که الله

الله

الله

الله الله...

وی همچنین شعر زیر را خواند:

ای سکوت ناگاه!

در برابر آخرین پرسش‌ها

آخرین تکانه‌های همه چیز

آخرین نام‌ها و نشانی‌ها و تصویرها

ای نخستین سوال!

نخستین قطره اشک!

نخستین دیدار!

عطر بومادران و پونه کوهی!

کلوخی افتاده در جوی آب

نمی‌دانم یاد تو مرا می‌برد

یا از یاد تو می‌روم

اسماعیل محمدپور از دیگر شاعران حاضر در این محفل اشعار زیر را خواند:

حرف اضافه

با «با» جمله بساز پسر

درنگی که با خجالت

اجازه آقا؟ «بابا خانه ندارد»

و سال‌های کلاس چندم

از زبان افتادم

*** «با» حرف اضافه است؛ پسر

بی «با» جمله بساز

** نمی‌دونست ما «با خانه ندارد» بزرگ شدیم

و هر که حرف‌های اضافه چشیدیم

دوست‌ها

همسایه‌ها

غریبه‌ها

تا زیر یک سقف که نداشتیم

باران گرفت

کتاب‌ها را

جمله‌ها را

شعرها

باز باران، با گوهرهای فراوان

می‌چکد از سقف خانه...

و جمله‌ها همه با هم

بابا، خانه بساز

** ... و آجر روی آجر، پدرم پیرتر

دیوار پشت دیوار، ما بزرگ‌تر

بعد هم که خانه‌ها آوار

تازه فهمیدیم

«با» حرف اضافه نیست

باید روی جمله‌های بابا فکر کرد

****** فداکاری

شمال یعنی کجای نقشه؟

وقتی خزر امواج تو را نمی‌گیرد

و کنارهای سپید رود

دیگر شکل قدم‌های تو نیست

قفس یعنی کجای شمال؟

وقتی هوای پرنده داری و

آسمان این حوالی

رنگ بال‌های تو نیست

... و بعد

این همه آسمان را

با اتوبوسی که تاب هیچ پرنده ندارد

پای آزادی نشستم

و صداها که می‌رفتم

چراغ می‌زدند

رسالت...

همت...

انقلاب...

من که بچه انقلاب بودم

می‌دانستم انقلاب یعنی کجا

اما نمی‌دانم

این تابلوهای تقسیم

چطور قد کشیدند:

کارگر شمالی

کارگر افغانی...

حالا به هر مغازه که می‌پرسیدم:

اقا کارگر نمی‌خواهید؟ من شمالی‌ام!

با یک بلیت که می‌توانستم دل از تجریش در بیاورم

پا از شوش و راه آهن در آمدم

و قطارها که می‌رفتم

دست تکان می‌دادند

بی که بیندیشند

این مرد دارد می‌ریزد

این کوه که از شمال آمده است

این دهقان فداکار

که فریاد روشنش را در دست گرفته است:

آهای مردم! آهای...

من دارم می‌ریزم

بگوئید قطارها بایستند!

*** حرف حساب

روی چین‌خوردگی‌های زمین

ایستاده‌اند

با شهوت‌های بیدار

برای آب‌های جهان نقشه می‌کشند

و برای نقشه‌های جهان خواب می‌بینند

هر جه که بوی نفت... آن‌ها

هر جا که جوی خون... ما

پنجه در پنجه اهریمنان

هزاره‌ها

در بند خدایان بی‌اراده

حلقوم هم را دریدیم

تا از زاهدان خاک باکره

گربه‌ای به هیبت شیری در آوردند

و بردگی‌مان

در تقسیمات جبری جهان جشن گرفتند

هر جه که اول... آن‌ها

هر جا که سوم... ما

ما حساب نمی‌دانستیم

اما

حرف حساب سرمان می‌شد

آن قدر که قصه‌های فلسفی می‌خواندیم:

«تن خردی‌ست بزرگ

کثرتی با یک معنا

جنگی و صلحی

رمه‌ای و شبانی...»

... و یکی بود و دیگری هم بود

اما زرتشت نبود

و نیچه با سبیل‌های عجیبش

برایمان قصه‌های غریب می‌گفت!

روی استخوان‌های این گربه ایستاده‌اند

و برای پاسخ به اشتها سگ‌ها

در معاهدات هسته‌ای

تعارفات بین‌المللی پارس می‌کنند

و ما فریادهای گره خورده‌مان را مشت می‌شویم؛

مشتی خاک

آکنده از بوی نفت

بوی باروت

بوی خون...

و فریادی:

اهوامزدا این کشور را بپاید

از سپاه دشمن

از خشک‌سالی

و از دروغ!

***

مساوات

می‌خواست مهربانی را

که تقسیم عادلانه تفریق‌ها بود

روی سفره بچیند

که یک فقط مثل خودش باشد!

عدل برای ما

که تازه دندان درآورده بودیم

حرف اول دبستان

مشق آب، بابا، نان.. بود

اما بابا

بعد از هر وعده غذا

زیر تیتر افزایش قیمت‌ها

در روزنامه‌ها

دنبال قبض نان می‌گشت

***

نقاشی

رفته بودی

با صدای شلیک مسلسل‌ها

و دخترت

روی کاغذ سپید

تو را در آغوش می‌کشید

***

گزینه‌ها

دفتر نقاشی‌اش را روی میز گذاشت

کودک

و مدادش را

و خاطرات پدرش را

و خشمش را...

حالا همه گزینه‌ها روی میز بود

***

موج‌های تو

دریا را سرکشیدی

که قرص‌های استازولام و تالبوتال

آرامت نمی‌کند

تو آن سوی جهت‌ها هستی

نه آب‌های شمال

نه آب‌های جنوب

هیچ دریای موج‌های تو را نمی‌گیرد

این رادیوهای بیگانه

با این همه پارازیت

چگونه می‌توانند روی امواج تو بایستند؟

***

ایستاده

من این سوی ساحل ایستادم

در امتداد فانوس‌ها و موج‌های مرده

و جزیره‌ای که از خشکی می‌ترسد

مثل همیشه خورشید می‌تابد

گل‌ها با بوی باروت

سر از خاک بر می‌آورند

و با بوی خون

سر بر خاک می‌گذارند

و من ایستاده‌ام، این همه سال

پای دریایی که موجی شده است

اشعار زیر از سوی علیرضا قزوه در این محفل خوانده شد:

همیشه فکر می‌کنم روزی

ماه به آسمان خواهد رفت

پرنده به دریا

و من از صفحه فیس‌بوک به غارها

پناه خواهم برد

همیشه فکر می‌کنم یک شب

ماه چمدانش را بر می‌دارد و می‌رود به جایی

و خورشید روزی

برگ مرخصی‌اش را به خدا خواهد داد

*** تو برای که شعر می‌گویی

جایی که دیوارها شاعرند و

چراغ‌ها شاعرند و

آیینه‌ها شاعر

حتی واژه‌ها که از دهان تو بیرون می‌آیند

پیش از آنکه در دهان تو بنشینند

شاعرند

تو فقط به این همه شاعر

احترام بگذار

و حرفشان را بشنو

شاید تو نیز شاعر شدی...

*** من خواب‌های زیادی می بینم

مثلاً خواب‌های نوادگان خودم را

در قرن‌های بعد

خواب مادرم حوا را

روزی که سیب به دنیا آمد

و گاه خواب خودم را

وقتی نشسته‌ام روبروی روح بازیگوشم

و همچنان که رویش را می‌شویم

می‌گویم:

پس تو کی بیدار می‌شوی از این همه خواب؟

*** خوابیده‌ام در سایه‌ی خدا

و شعر می‌گویم برای دلم

گاهی نی می‌زنم برای شبانان

که رودها بچرند در دشت

و گاه مثل همین حالا

نشسته‌ام و گیسوان خدا را می‌بافم

*** یک تکه از مرا در سراندیب

یک تکه را در آلاسکا

و تکه‌ای دیگر را

در کنار اهرام مصر دفن کنید

چشمانم را بیندازید در فرات

با این همه

من باز می‌گردم شبی

در هیات شعری

ستاره‌ای

همراه با کسی

درست عین خودم

زهرا محدثی خراسانی نیز در سومین محفل هفدهمین جشنواره بین‌المللی شعر فجر اشعار زیر را خواند:

زیر تازیانه‌های عشق تو

در کشاکش هجوم زخم‌های بی‌امان

این میان،

آری این میان منم که چون پرنده‌ای غریب

لابه لای شاخه‌های این درخت دور

این‌چنین صبور

آشیانه کرده‌ام

آری این منم که این‌چنین

نام عشق را

جاودانه کرده‌ام

***

وقتی که عشق

بعد از امید و بیم

ناگاه سررسید

وقتی که شادمانی دیدار در زند

از لابه لای پیرهن بی‌قرار عشق

باید بجویی این رگ و آن ریشه‌ی صبور

این نور پشت نور

این حزن دور را

باید که دست بر دل مجروح او نهی

باید که حزن را

با فصل شادمانگی‌ات روبه رو نهی

مفهوم برتری‌ست

غم چیز دیگری‌ست

عبدالرحیم سعیدی‌راد از دیگر شاعران حاضر در این محفل اشعار زیر را برای حاضران خواند:

از دور دست آمده‌ای،

از خاور میانه‌ای خوابیده در باروت،

دستانت سرشار از

خاطرات خوشه‌های گندم،

با گیسوانی

به سوگ نشسته،

و کفشی خاکی،

که پاهای نازکت را

به روزهای پاییزی پیوند داده‌اند

حالا ولی صبور باش!

اینجا به هزار و یک دلیل

همه رویاها،

همه دریاهای نا آرام،

همه شبانه‌های گُر گرفته در مهتاب،

آرزوی دیدن تو را دارند

کمی صبور باش!

قرار است

چهار فرشته

ما را از شب‌های مین‌گذاری شده

به یک صبح بی‌تکرار برسانند

***

مرهمی برای زخم‌های فلسطین عزیز

وقتی که خون بمب می‌شود

باروت می‌شود

پرنده می‌شود و گاهی گلوله می‌شود

به ماجد ابراهیم گفتم

نگران نباش!

خون شریفت هر روز

در رگ‌های آتشناک غزه می‌چرخد

در خان یونس

فواره می‌شود

و در بیت‌المقدس پرچم اسراییل را آتش می‌زند

به ماجد گفتم

درخت‌های زیتون

کفش‌های تو را می‌پوشند و به راه می‌افتند

این روزها

حتی میوه‌های زیتون

موشک شده‌اند

و جای ماه و ستاره

در آسمان

«بدر 3» روییده است

*** در کدام خیابان گیج جهان، نامم را گم کرده‌ام؟

که هیچ درختی مرا به یاد نمی‌آورد

می‌خواهم صدایت کنم

هیچ واژه‌ای به یاریم نمی‌آید

همه دهان‌های هاشور زده،

پرواز را انکار می‌کنند

در تقاطع هر خیابان

کسانی را می‌بینم

که نه روزنامه می‌خوانند

نه سینما می‌روند

و نه حتی برای فرشته‌ی خوشبختی دستی تکان می‌دهند،

تنها گاهی،

هر از گاهی،

پُکی به سیگار می‌زنند و خودشان دود می‌شوند

از این دنیای بی‌شناسنامه،

تنها همین گلدان کنارِ پنجره، نام تو را از بَر است،

و هر روز برای سلامتی ات هزار صلوات نذر می‌کند

***

یدالله گودرزی نیز در این محفل حاضر بود و اشعار زیر را خواند:

مثل ماه

لحظه‌ها

لحظه‌های ناگوار و تیره بود

بر سکوت باستانی زمین

ظلمتی عمیق چیره بود

آمدی_مثل ماه_

در میان رودی از ترانه و سرود

هاتفی

در میان آسمانِ شب

از طلوع روشن تو گفت

ناگهان

یازده ستاره

در ادامه‌ات شکفت!

هرجای جهان

این قبله‌نما را می‌گذارم

باز حجرالاسود چشمانت را

نشان می‌دهد

تو کعبه‌ی سیال منی!

که مثل نسیم

مدینه به مدینه می‌گذری

و همه جا را متبرک می‌کنی

بگذار با خلعت ِ عشق تو

اِحرام ببندم،

بگذار گردِ دست‌های تو

طواف کنم

بگذار در مقابلِ تو

اعتراف کنم!

*** تو را قطاری خواهد برد

که عشق را برای من

به ارمغان آورد

آن روزها که سربازی در ایستگاه

از شلیک عاشقانه‌ی دو چشم

تیر می‌خورد

و سر به هوا

تا آخرین نقطه مرزی می‌رفت

و سرتاسر جبهه‌ی جنوب را گل می‌کاشت!

آن روزها که سربازی

دلش را دور می‌زد

تا ساعت عشق ونفرت را

میزان کند،

آن روزها مسافری در چمدانش

سلاح‌های خودکار داشت

آنقدر که برای زخمی کردن یک قبیله کافی بود

اکنون اما

آغاز قصیده‌ی چهل سالگی است

و تو را قطاری خواهد برد

که روزگاری

عشق را از پلکان آهنی‌اش

پیاده کرده بود!

*** زبان

من نه زبان فارسی‌ام

که از راست به چپ بخوانی

و نه فرانسه

که ازچپ به راست

و نه ژاپنی که از بالا به پایین!

من زبانِ عشقم

از همه طرف خوانده می‌شوم!

*** حس آمیزی

تو را با دست‌هایم می‌بینم، با لبانم می‌بویم و با چشم‌هایم می‌چِشَم.! هر روز صبح صدایت را می‌نوشم و نگاهت را می‌شنوم! تو رساترین و زیباترین حسآمیزیِ منی!

***

در ادامه این آیین، صادق رحمانی اشعار زیر را خواند:

سفر به خانه خویش

و ماه هلالکی بود

چسبده بر کف دست‌های تو

و تصوری حنایی از تصویر یک نخل

و چندین نقش و چندین نگار

که بر سپیدی ساعد تو خیره بودند

من فقط صدای قدم‌های باد را می‌شنیدم

که مثل سراب بر خیابان وزان بود

و ترانه‌ای قدیمی

که عشق را در هوا منتشر می‌کرد

زمان اما طبق عادت قدیمی‌اش

سر ساعت به ایستگاه رسیده بود

در کنار نرده‌های ایستگاه

دست‌هایم

آن دو جفتی را که حقیقت بودند

گشودم

اما قطار مثل سایه‌ای بی‌رنگ از من رد شد

و تو را با خویش برد

آنگاه

باد گیسوان حنایی نخل‌ها را بر آشفت

و چندین اشرفی که از چشم‌هایت دامنه می‌زند

بر خطوط آهنی راه برق می‌زد

حرف‌هایم مثل پنبه‌زاری

که باد در آن افتاده باشد، به هوا پراکنده بود

دیگر نه صورتی داشتم نه جمجمه‌ای

سرم به صدفی خالی بدل شده بود

و من ندانسته بودم که عشق

گذرنامه‌ای است

که فقط می‌توانی با آن به خانه خویش سفر کنی

*** سکوتی می‌گیرانم

و مرا توان خاموش‌کردنش نیست

با هر دمی که برمی‌آورم اکنون |

سکوت |

دود غلیظی است در میان گلویم

***

تک‌تیرانداز

چشم چپم را می‌بندم

کلماتی سپید را بر فراز دریاچه نشانه می‌گیرم

کبوتری می‌افتد

کلماتی سپید در زمینه سرخ

روحم در کف سنگ‌فرش‌ها پرپر می‌زند

چه فایدتی دارد قدم زدن در بوستان

وقتی که دیگر نوجوان نیستم

پنجاه و هفت سال را در جانم می‌گذارم

چشم راستم را می‌بندم

و به آسمان شلیک می‌کنم

اکنون

جنازه‌های کلمات زیر پای عابران

من تک تیراندازی بودم

که چشم چپم را در میدان جنگ جا گذاشتم

**** صبح بر کف سرداب پرپر می‌زد

صبح که از خواب برخاستم

ترسیدم که صندلی همچنان در پارک باشد

ترسیدم که گل سرخ لای کتاب مانده باشد

چیزی نمانده بود

چیزی نمانده بود

چیزی نبود از آغاز که مانده باشد اکنون

میهمان‌ها همه دامن برچیده بودند

میهمان‌هایی که نبودند از همان آغاز

و چندین اشکِ بر زمین چکیده

هنوز می‌درخشیدند در تاریکی

کاغذکی را آتش زدم

قرابه‌هایی چند با سرهای بریده

سرم درد می‌کرد، اما مرا سری نبود

قرابه‌ها شبیه راهبان بودایی بودند

که به چله نشسته باشند

گاه گذشتن

گذشته بود

میهمان‌ها را گویی فرصتی نمانده بود که

سرک کشیده، سر کشیده بودند

شراب لعلی را که در شیشه‌های شیرازی بود وُ

در آغوش سرمستی از خود رفته بودند

از خود به کجا رفته بودند؟

نمی‌دانم

اما رنگ از روی جهان گردیده بود وُ

جهانی نبود وُ

نردبانی نبود که پله‌پله آن‌ها را به حیات برگرداند

نردبانی نبود وُ

صبح

بر کف سرداب پرپر می‌زد

مثل قزل‌الایی که از رود

بیرون جهیده باشد

گاه رسیدن، رسیده بود وُ

صبح

بر کف سرداب ریخته بود

اما روشن نبود سرانجام که میهمان‌ها

مثل جرقه‌های فندک

از پی چه کاری آمده بودند و

از پی چه کار رفته بودند

رسیده بودند یا گذشته بودند

و مرا یارای فهمیدنش نبود

هر چه بود اما

شبنم‌ها به میهمانی آفتاب رفته بودند

اگر شبنمی به کار بوده باشد

یا که آفتابی

میهمان‌ها که از آغاز نبودند

چیزی نمانده بود

روا نبود که خود را فریب داده باشم

اگر خویش را فریفته باشم

پس هستم که به فریفتن خود می‌اندیشم

به یقین می‌دانستم

پیش چشم من چراغی است روشن

که تاریک می‌گذرد

که سپیدی را به زردی در آمیخته است

به یقین می‌دانستم که

پرده‌ای سبز پیش روی من ایستاده است

اما به هیچ روی

رنگی در میان نبود

رنگی نبود و همه نیرنگ بود

می‌تواند بود که پرده از کار جهان برافتاده باشد

چیزهایی هست شاید

اما به هستی چیزها چگونه می‌توانم واقف شد

درست مثل نابینایی کورمال کورمال

به دیوار جهان دست می‌سایم

که چیزها را دریابم

اما به سیاه‌چاله‌ای درافتاده‌ام

ماجرا از چه قرار است

به حقیقت نمی‌دانم

می‌دانم

خورشید «حقیقت» است

پاره ابری اما آن را می‌پوشاند

مثل پیلی که به خانه‌ای تاریک بود

گاه به مانند تنه درخت است و گاه به هیبت مار کبری

و ما هندوانی که

آنچه را به تصور داریم به تصویر

راست نمی‌آید

گربه‌ای از سمت چپم محو می‌شود

دوباره از سمت راستم آشکار می‌شود

آیا این همان گربه بود

پس چرا آن یکی سفید بود و این یکی سیاه؟

حقیقت از چه قرار است که بی‌قرارم می‌کند

پس حقیقت

چیزی شبیه گربه‌سگ است

اما چگونه می‌شود شب را و روز را به هم در آمیخت؟

حقیقت شاید به هیئت دخترماهی است

نیمیش دختر است و نیمی ماهی

چیزی که نیست

چیزی که هست

جهان شبیه دخترماهی‌هایی است

در میانه دریا

سیرِن‌هابی که با صدایی اغواگر، آوازی سحرآمیز و آهنگی دلفریب

ملوانان را به شور و عشق دعوت می‌کنند

سکان بگردان و

کشتی را بدان‌سوی مبر ناوخدای

در گوش‌هایتان موم بریزید

که تو را وُ جاشوان را جز زخم نصیبی نباشد...

و جهان

و جهان وُ هر چه در او هست

افسانه‌ای‌ست که واعظی روزی

به ریشخند

آن را برای کسانی حکایت می‌کرد

که ناشنوا بودند

***

رضا اسماعیلی از دیگر شاعران حاضر در این محفل شعر زیر را خواند:

هیروشیما

صورتم را خورد

ویتنام

دست‌هایم را

حلبچه

پاهایم را

و فلسطین، قلبم را

نام من "صلح" است!

*** می‌گوید:

چهره دنیا خونی‌ست

کبوترها پرپرند

فلسطین خانه ندارد

آفریقا گرسنه است...

و عاشقانه می‌گویی؟!

سر می‌چرخانم و

کنار «حافظ» می‌نشینم

دریغ از عشق!

*** دنیا را به عاشقان بسپارید

تا جنگ

کرکره‌اش را پایین بکشد

کبوترها

به خانه برگردند

و تفنگ‌ها برای استخدام

به گل فروشی‌ها مراجعه کنند!

*** نه سوپرمَن

نه بَتمن

و نه هیچ «منِ» دیگری

می‌خواهی دُنیا را نجات بدهی؟

«آدم» باش!

***

هنوز هم

"دیروز" و "امروز" با هم می‌جنگند

ایرج خان می‌گوید:

«شاعری طبع روان می‌خواهد»

و هوشنگ خان

در گوش زمان

«جیغ بنفش» می‌کشد!

من اما

طرفدار قیصرم

که بی ادعا

گرم دلبری‌ست

و سُنت‌اش

نوآوری.

در پایان این محفل، وحید ضیایی (شاعر و پژوهشگر ادبی) به ارائه بحثی در مورد وجه تمایز شعر دیروز و امروز پرداخت و در بخشی از سخنان خود گفت: از دیر زمانی پیش شعر همواره موجودیتی فرا احساسی در ایران داشته است. به شهادت تاریخ هر چند پیش از نیما بسیاری کوشیده بودند تا شکل بیرونی و درونی شعر را به جهان آزاد نزدیک سازند، اما تاریخ نیما را خاتمه پادشاهی مطلق قافیه‌مند خواند تا نظم سطردار در پارسی به هم بخورد. سرنوشت شعر در امروز ایران اگرچه دستخوش فراز و فرودهای بسیاری شده است، اما در مقایسه با شاکله شعر جهان هنوز ابرقدرتی‌ست که هنر تاریخی‌اش را با شعر زیسته و می‌زید.