سه‌شنبه 6 آذر 1403

شبی که عزت شاهی را در زندان کمیته مشترک به صلیب کشیدند

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
شبی که عزت شاهی را در زندان کمیته مشترک به صلیب کشیدند

مجبورم کردند که روی چهارپایه‌ای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویله‌ای بر دیوار بستند و چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دست‌هایم تحمیل می‌کردند.

مجبورم کردند که روی چهارپایه‌ای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویله‌ای بر دیوار بستند و چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دست‌هایم تحمیل می‌کردند.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه: عزت‌الله شاهی که نام خانوادگی خود را چند سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران به «مطهری» تغییر داد، یکی از مشهورترین مبارزان علیه رژیم مرتجع پهلوی است. عمده شهرت او هم به دلیل تحمل شکنجه‌های شدیدی بود که شاید قسمت کوچکی از آنها، دیگر مبارزان را به حرف می‌آورد. تحمل او آنقدر بالا بود که انواع و اقسام مدل‌های شکنجه را روی او امتحان می‌کردند، اما دم نزد و بجز اطلاعات سوخته هیچ چیز دیگری را لو نداد.

او که در خانواده‌ای فقیر در خوانسار به دنیا آمده و فقر را تا مغز استخوان خود درک کرده بود و بی‌توجهی حکومت پهلوی به مردم را می‌دید، به صف مبارزان پیوست. فعالیت و مبارزه سیاسی را پس از گرفتن ارتباط با هیئت‌های موتلفه اسلامی آغاز کرد. در پایه‌گذاری جبهه آزادی‌بخش ملی ایران و برهم زدن بازی فوتبال ایران و اسرائیل در ورزشگاه امجدیه (در سال 1345) نقش جدی داشت و چندی نیز به سازمان حزب‌الله پیوست و پس از آن با سازمان مجاهدین خلق ایران همراه شد. در راه مبارزه او بسیار ثابت قدم بود و در عملیات‌های بسیاری شرکت کرد و پس از مدتی بالاخره در دام ساواک گرفتار شد.

عزت شاهی که فردی مذهبی بود، در زندان راه خود را از سازمان مجاهدین خلق که مرامی مارکسیستی را برگزیده بودند، جدا کرد. پس از دستگیری و همکاری وحید افراخته با ساواک، شدت فعالیت‌های او نیز مشخص شد و پس از آن به تحت سخت‌ترین و غیرانسانی‌ترین شکنجه‌ها قرار گرفت. او هم در مبارزه و هم در زندان با بسیاری از چهره‌های مشهور مبارزه و انقلاب (چه چپ‌ها و چه مذهبی‌ها) ارتباط داشت و به همین دلیل خاطرات او از اهمیت بسیاری برخوردارند و ترسیم کننده فضای حقیقی سال‌های مبارزه مردم ایران. بجز خاطرات شکنجه و زندانش، سیمایی که او از اعضای مجاهدین خلق و روش‌های آنها در مبارزه ترسیم کرده نیز حیرت انگیز است. عزت شاهی که پس از تحمل آن شکنجه‌ها به 15 سال حبس محکوم شده بود با گسترش شعله‌های قیام در آبان 1357 از زندان آزاد شد و پس از پیروزی انقلاب نیز به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد. اما خیلی زود از سمت‌های انقلابی استعفا داد و دیگر هیچ سمت و مسئولیتی را نپذیرفت.

خوشبختانه خاطرات عزت شاهی را یکی از مهم‌ترین و بادانش‌ترین تاریخنگاران جبهه انقلاب یعنی محسن کاظمی تدوین کرده است. شاید اگر این خاطرات به دست مورخی دیگر تدوین می‌شد، نه به این میزان اثرگذار بود و نه مورد توجه قرار می‌گرفت. کاظمی با هوشمندی بسیار، همه خاطرات عزت شاهی (بجز قسمت‌هایی را که این مبارز از حالات درونی خود صحبت می‌کند) را مستند به سندهای نهادهای امنیتی پیش از انقلاب و خاطرات مبارزان دیگر، کرد و جست‌وجوی بسیاری را برای صحت سنجی صحبت‌های شاهی انجام داد. بنابراین با اطمینان کامل می‌توان به مطالعه این خاطرات پرداخت، چرا که جز حقیقت تاریخی چیز دیگری در این کتاب نیست.

معرفی کتاب

«خاطرات عزت شاهی» نوشته محسن کاظمی برای نخستین بار سال 1385 با شمارگان 2200 نسخه، 862 صفحه و بهای 10 هزار تومان توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد. این کتاب تا سال 1398، بیست و سه چاپ را (جملگی با شمارگان بالای دو هزار نسخه) تجربه کرد. کتاب 13 فصل به ترتیب با این عناوین دارد: «سوی سور»، «مشق مسلحانه»، «مجاهد خلق»، «در زندان زنان»، «یادهای قصر»، «شب‌های کمیته مشترک»، «در اوین»، «سره ناسره»، «مرزبندی‌های ایدئولوژیک»، «شام آخر»، «لب تنور»، «مروری و تحلیلی بر مجاهدین» و «پیوست‌ها».

کتاب از بسیاری جهات امتیازات ویژه‌ای دارد. به دلیل اینکه کاملا علمی کار شده و مستند است به سندهای بسیار، تصویر روشنی از وضعیت زندان کمیته مشترک، زندان قصر و اوین و همچنین شیوه‌های شکنجه زندانیان، روابط زندانیان با عقاید ایدئولوژیک متضاد باهم و... در این کتاب به مخاطبان ارائه شده است. مطالعه این کتاب به جوانان دهه‌های 70 و 80 که اکنون به واسطه برخی از صفحات در شبکه‌های اجتماعی به شدت در معرض تبلیغات له رژیم پهلوی هستند و این رژیم را مردمدار معرفی می‌کنند، توصیه می‌شود. ضمن اینکه مورخ این کتاب بجز مطالعه کامل اسناد و بی‌طرفی‌اش در موضوع، با نوشتن پی‌نوشت‌های بسیار هیچ نکته مبهمی را برای مخاطبان باقی نگذاشته است. نام هر شخصیت مثبت یا منفی که در کتاب می‌آید، توضیحات کاملی درباره او در پی‌نوشت‌ها به مخاطبان ارائه شده است.

بعد خیلی خونسرد شروع کرد به شلاق زدن، که تا مغز استخوانم تکان می‌خورد. حدود چهل تایی که شلاق خوردم شروع کردم به داد و بیداد. دیدم که نمی‌شود به اعتنای حرف مصطفی خوشدل خودم را به بی هوشی زدم. در این حالت هم بیست - سی شلاق خوردمروایت این قسمت از پرونده «از کند و بندهای به ناحق کشیده شده» از فصل ششم این کتاب انتخاب شده است و صرفا راوی چند روز شکنجه عزت شاهی است. عزت شاهی پس از دستگیری ابتدا به زندان کمیته مشترک فرستاده می‌شود. پس از روزها شکنجه شدید و بازجویی او را به زندان قصر می‌فرستند و بعد دوباره او را به زندان کمیته مشترک برمی‌گردانند.

او در این نوبت با حسینی (شکنجه‌گر معروف) برای نخستین بار مواجهه پیدا می‌کند. در جلسه بازجویی، بازجوی او که شخصی به نام محمدی بود، وقتی می‌بیند که عزت شاهی لب به اعتراف نمی‌گشاید او را پیش حسینی می‌فرستد و به نگهبان تاکید می‌کند که خارج از نوبت به داخل اتاق حسینی برود. پشت در اتاق عده‌ای از زندانیان را برای شکنجه شدن به صف کرده بودند. برخی از آنها گریه می‌کردند و تعدادی نیز از ترس خود را خیس کرده بودند. این خاطرات برای روزهای هجدهم تا بیستم ماه مبارک رمضان است. پیش از آن مصطفی جوان خوشدل از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق که سال 1354 تیرباران شد به عزت شاهی گفته بود که حسینی خر است و گول می‌خورد به شرطی که پس از چند شلاق خود را به بیهوشی بزنی. باقی روایت از به نقل از کتاب بخوانید:

روایت شکنجه

حسینی فرنچ را از سرم برداشت. نگاهی کرد، من هم نگاه کردم: دراکولا بود! برای برخی که آمادگی نداشتند، دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود، ریختش، هیکلش، دندان‌هایش، چشم‌هایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی.

با دیدن حسینی جا خوردم، فهمیدم که اوضاع پس است. حسینی گفت: به به عزت خان، دوست صمیمی ما حالت چطور است؟ گفتم بد نیستم. دست مرا گرفت و خیلی مودبانه به داخل اتاقش برد. مرا به روی تخت خواباند. پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست. بعد گفت هیچ حرفی نمی‌زنی، صدایت هم درنیاید، فقط هر وقت خواستی حرف بزنی، انگشت شصت دستت را تکان بده. بعد خیلی خونسرد شروع کرد به شلاق زدن، که تا مغز استخوانم تکان می‌خورد. حدود چهل تایی که شلاق خوردم شروع کردم به داد و بیداد. دیدم که نمی‌شود به اعتنای حرف مصطفی خوشدل خودم را به بی هوشی زدم. در این حالت هم بیست - سی شلاق خوردم. حسینی از وضع کف پاهایم ناراحت بود. از آنجا که من در تمام مدت زندان پا برهنه راه می‌رفتم و قبل از زندان هم کوهنوردی می‌کردم و پیاده‌روی‌های طولانی داشتم، پوست کف پایم کلفت شده بود و او هرچه شلاق می‌زد، پایم زخمی نمی‌شد. عصبانی شد و گفت: تو با این پایت خواب مرا خراب کرده‌ای! چرا پاهات اینجوریه؟ گفتم: خب چکار کنم که پوستش کلفت است.

وقتی خود را به بیهوشی زدم، پس از کمی هن و هن کردن دیگر صدایم درنیامد. نامرد می‌زد و می‌گفت: خودت به هوش می‌آیی! بعد از دقایقی شلاق خوردن در این وضعیت دیدم نه بابا، این بی انصاف دست بردار نیست و همین طور می‌زند. لذا دوباره شروع کردم به داد و فردا. حسینی گفت: دیدی گفتم خودت به هوش می‌آیی!

بعد از اینکه حسابی حالم جا آمد! طوری که قادر به فریاد زدن هم نبودم، حسینی دست نگه داشت و گفت: خب حالا حرفی برای زدن داری؟ گفتم نه! هیچی یادم نمی‌آید، اگر یادم آمد حتما می‌گویم. بعد مرا آورد بیرون و گفت: یاالله درجا بزن. من هم بغل دیوار ایستادم و درجا زدم.

معمولا بعد از شلاق دور محیط دایره می‌دواندند تا پاها باد نکند. این کار برای من خیلی دردآور بود، درد به مغز استخوانم رسیده بود و ناچار از درجا زدن بودم. در همین حال و وضع بودم که محمدی از بالا به پایین آمد و به حسینی گفت: چرا این را بیرون آورده‌ای؟ به داخل برگردانش، باید جنازه‌اش بیرون بیاید. حسینی غالبا در اتاقش تنها کار می‌کرد ولی گاهی بازجوها هم پیش او می‌آمدند. این بار بازجو (محمدی) هم به داخل آمد. وقتی مرا به زمین انداختند، او با پاشنه کفش روی گونه‌ام رفت و چرخ زد که ناگهان دو دندانم شکست.

این شرایط واقعا غیرانسانی، وحشیانه و ناراحت کننده بود. برخی در این وضع گریه می‌کنند ولی من گریه‌ام نمی‌آمد، گویی چشمه اشکم خشکیده بود و آب در بدنم نبود. حسینی و محمدی دو نفری آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخن‌های پایم از جا پریدند و افتادند و ناخن‌های دستم نیز کنده شدند. بعد در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند. جری‌تر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزه‌ام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم بشاشید، بازهم روزه‌ام باطل نمی‌شود، چون به زور است.

این دو نفر پس از کلی کلنجار رفتن با من خسته شدند. رسولی آمد و نقش ضامن را بازی کرد و گفت: این بدبخت را که کشتید، ولش کنید یک خورده استراحت کند خودش می‌نشیند و حرف‌هایش را می‌زند، اصلا من خودم باهاش صحبت می‌کنم. در این جور مواقع یکی در نقش شمر می‌شد و دیگری امام حسین. جالب اینکه کسی که برای من امام حسین شده بود، تا چند لحظه پیش در اتاق دیگر نقش شمر و یزید را برای کس دیگری بازی می‌کرد و من آن قدر خام نبودم که فریب این بازی را بخورم. وقتی حقه‌های‌شان ثمر نبخشید، دیگر مرا به سلول برنگرداندند، بلکه همانجا پشت در نگه داشتند. در همان جا بی رمق و ناتوان در زیر کوهی از درد خوابم برد.

شب قدر بازجویان / عزت شاهی را به صلیب کشیدند

شب بازجوهای شکنجه‌گر دوباره بازگشتند و گفتند: نمی‌توان به همین صورت وضع را ادامه داد، باید همین امشب کلکش را کند. امشب باید شب شهادتش باشد. مرا بردند و بعد از کتک مفصلی از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایه‌ای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویله‌ای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دست‌هایم تحمل می‌کرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو می‌رفت. خون به دستم نمی‌رسید. پنجه‌هایم بی‌حس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم...

ساعتی به این نحو اذیت و شکنجه شدم و بعد دوباره مرا به اتاق حسینی بردند. وقتی چیزی گیرشان نیامد و حسابی از نفس افتادند، بازم کردند و به پشت بند بردند. حدود 24 ساعت آنجا افتاده بودم. در شب 19 ماه رمضان آمدند و دوباره مرا بردند. دو - سه بازجوی غریبه هم در اتاق بازجو بودند. برخوردها تغییر کرده، خوش رفتاری می‌کردند. دست و پایم زخمی و پانسمان شده بود. قادر به حرکت نبودم. روی زمین سر می‌خوردم. چند سوالی کردند که مختصر جوابشان گفتم...

حسینی در اول برنامه آن شب نبود. تلفنی او را خبر کردند که بیاید. 20 دقیقه طول نکشید که آمد. گفت: با تاکسی آمده است. بعد مرا به اتاق او بردند. گفت: تو خواهر و مادر [...] حضرت علی (ع) هستی (معاذالله)، من خواهر و مادر [...] هم ابن ملجم هستم. امشب هم شب نوزدهم ماه رمضان شب ضربت خوردن حضرت علی (ع) است. پس امشب ما هم به تو ضربت وارد می‌کنیم. اگر وصیتی، حرفی داری بگو. گفتم: من وصیتی ندارم، ثروتی هم ندارم که نگران تقسیم آن بین وراث باشم. نماز و روزه‌ام را سروقتش به جا آورده‌ام. پس هرکاری دلتان می‌خواهد بکنید.

بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایه‌ای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویله‌ای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دست‌هایم تحمل می‌کرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو می‌رفتآن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم می‌ریخت و می‌سوزاند و پوست را سوراخ می‌کرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضه‌ها می‌گرفتند و موها را آتش می‌زدند. با فندک روشن هم موهای بدنم و ریشم را می‌سوزاندند. از سوزش درد به خود می‌پیچیدم، اما احساس خوشی به من می‌گفت آرام باش. دریایی از نور در برابر چشمانم بود و... با ناخن گیر یکی یکی موها را می‌کندند و هی تکرار می‌کردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا می‌بستند و بعد آن را آتش می‌زدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم می‌سوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم می‌گذاشتند و آتش می‌زدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم می‌ریختند.

کاری از دستم برنمی‌آمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد می‌زدم و این خود از شدت دردهایم می‌کاست. ضمنا شکنجه گران را هم ناراحت و عصبی می‌کرد. این درد برایم خوشایند بود.... آنها اسم مرا حیوان وحشی گذاشته بودند. مرا لخت آویزان می‌کردند و گاهی بر آلت تناسلی‌ام شلاق می‌زدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود. برای همین صدایم می‌زدند: «خر...» در شکنجه به مرحله و جایی رسیدم که هرچه می‌گفتند جوابشان را می‌دادم و دو تا هم رویش می‌گذاشتم. دیگر به سیم آخر زده بودم. عکس العمل تند برای کسانی که بازجویی محدودی دارند، صلاح نبود، اما من به مرحله‌ای رسیده بودم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. قهرمان بازی هم در نمی‌آوردم ولی چون کارم از این حرف‌ها گذشته بود و مرگم را حتمی می‌دیدم، تصمیم داشتم آنها را خرد کنم. آنها می‌خواستند مرا خرد کنند ولی نتیجه برعکس می‌شد.

شکنجه با آپولو؛ وقتی اعصاب بازجوها خرد شد

در آن شب (19 رمضان) اعصاب بازجوها واقعا خرد شد. سردرد گرفته بودند. چند بار شربت و قرص خوردند... تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که می‌توانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمی‌گیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی می‌ماند. دست‌ها را از مچ با مچ‌بند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچ‌ها را سفت می‌کردند قالب‌ها بر مچ و ساق پاهایم فرو می‌رفت و به اعصاب فشار می‌آورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر می‌کردم خون از محل ناخن‌های دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس می‌شد و تمام اعصابم از توک پا تا فرق سرم تیر می‌کشید. به دست راست کمتر فشار می‌آوردند، زیرا بعد از پرس دست باد می‌کرد و دیگر نمی‌شد با آن اعتراف نوشت.

بعد از مهار شدن دست‌ها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو می‌آمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد می‌کشیدم، صدا در کلاه کاسکت می‌پیچید و گوشم را کر می‌کرد، نه می‌شد فریاد کشید و نعره زد و نه می‌شد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن می‌شد. گاهی شلاق را به کلاه می‌زدند، دنگ و دنگ صدا می‌کرد و سرم دوران می‌یافت و دچار گیجی و سردرد می‌شدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچ‌ها را دائم شل و سفت می‌کردند...

کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند... مرا به اتاق شماره 22 بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت می‌کردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندان‌هایم به هم می‌سایید. از دماغ و دهانم بخار بلند می‌شد. دست و بدنم می‌لرزید. نمی‌توانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود...

آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم می‌ریخت و می‌سوزاند و پوست را سوراخ می‌کرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضه‌ها می‌گرفتند و... آن شب منوچهری (1)، محمدی (2)، حسینی (3) و آرش (4) و تعدادی دیگر از بازجوهای حرفه‌ای بالای سر من بودند و با شکنجه من احیا می‌گرفتند. آرش بازجوی من نبود، بی خودی می‌آمد و خودش را قاطی می‌کرد، یکبار به او پرخاش کردم که تو چه کاره‌ای که مرا می‌زنی؟ گفت: مرا نمی‌شناسی؟ گفتم: نه. گفت: چه کاره باشم خوب است؟ گفتم: به نظرم تو از آن بچه قرتی‌هایی هستی که برای دختر بازی، صبح تا شب سر کوچه می‌ایستند. تو هرکه می‌خواهی باش ولی به تو ربطی ندارد که از من بازجویی کنی. تو صلاحیت این کار را نداری.

از این رو کینه عمیقی از من به دل گرفت. او از روی نفرتی که داشت هر وقت مرا می‌دید به نحوی اذیتم می‌کرد. اگر می‌شد حتی با نیشگون گرفتن یا هل دادن یا ضربه شلاق و یا تف انداختن می‌خواست حال‌گیری کند و من هم جوابش را می‌دادم.

پانویس‌ها

1. منوچهر وظیفه‌خواه با نام مستعار دکتر منوچهری که 23 فروردین 1359 در لندن مرد. او رهبر عملیات تعقیب و مراقبت و رئیس دایره امنیت داخلی، رئیس تیم واحد اطلاعات کمیته مشترک ضد خرابکاری و رئیس تیم بازجویی سازمان امنیت و اطلاعات کشور بود. وظیفه‌خواه از سال‌های 1350 تا بهمن 1357 به مدت هفت سال رئیس تیم بازجویی ساواک بود.

2. محمد تفضلی، معروف به دکتر محمدی و محمد خوشگله. بازجو و سربازجوی کمیته مشترک ضدخرابکاری بود.

3. محمدعلی شعبانی معروف به دکتر حسینی بازجو و شکنجه‌گر بود. در سال 1332 سال سرکوب نهضت ملی به واسطه کودتای 28 مرداد گروهبان رکن 2 ارتش بود و تحصیلاتی تا چهارم ابتدایی داشت. او پس از تاسیس ساواک به سال 1336 به آنجا منتقل و در اداره سوم مشغول به کار شد. برای مدتی مدیر داخلی بازداشتگاه اوین بود و خود در شکنجه و بازجویی زندانیان سیاسی شرکت می‌کرد.

با تاسیس کمیته مشترک ضدخرابکاری به سال 1351 به آنجا منتقل شد و دوره‌های آموزشی توجیه و حفاظت، شوک الکتریکی و آپولو را با موفقیت در ساواک طی کرد و آموخته‌های خود را در کمیته مشترک به کار بست. او متخصص در شلاق زدن بود و شاید بتوان او را شقی‌ترین و وحشی‌ترین شکنجه‌گر دوره پهلوی نامید. او پس از انقلاب در منزل خود در خیابان خوش شمالی بود که اعضای کمیته انقلاب در 24 اسفند 1357 متوجه‌اش شدند و منزلش را محاصره کردند. او وقتی فهمید که راه فراری ندارد با اسلحه کمری‌اش به سر خود شلیک کرد و بلافاصله به بیمارستان منتقل شد. و بعد در پنجم اردیبهشت 1358 او را به بهداری زندان اوین منتقل کردند. هفت روز بعدش به تاریخ دوازدهم اردیبهشت 1358 در زندان جان به مالک دوزخ تسلیم کرد.

4. فریدون توانگری معروف به آرش از دوره سربازی با دعوت‌نامه‌ای برای استخدام در ساواک فراخوانده شد. از سال 1352 خدمت خود در ساواک را آغاز کرد. او در ادامه به کمیته مشترک رفت. آرش کسی است که یکی از مبارزان را با شکنجه‌های خود نیمه فلج کرد. در شکنجه بسیار افراط می‌کرد و اعمال زشت از جمله ادرار کردن در دهان زندانی، استعمال بطری و... را روی زندانیان انجام می‌داد. او در دوم تیر 1358 اعدام شد.

***

برای مطالعه دیگر قسمت‌های این پرونده به این نشانی بروید.

شبی که عزت شاهی را در زندان کمیته مشترک به صلیب کشیدند 2