سه‌شنبه 6 آذر 1403

صادق زیباکلام: تختی تاوان سرخم نکردنش را داد

وب‌گاه فرارو مشاهده در مرجع
صادق زیباکلام: تختی تاوان سرخم نکردنش را داد

تختی حاضر نشده سر خم کند و نه حتی حاضر شده که تا حدودی گردنش را پایین بیاورد و این محمدرضای پهلوی است که می‌بایست قدری خودش را بالا بکشد تا بتواند مدال طلا را بر گردن قهرمان بیاویزد. هم شاه معنی سر خم‌نکردن تختی را می‌فهمید و هم بیست‌وچند میلیون جمعیت ایران سال‌ها قبل که تختی آقای تهران بود آن سر خم‌نکردن را می‌فهمیدند.

صادق زیبا کلام در شرق نوشت: خواستم یادداشتی بنویسم و بگویم چرا دیگر کسی مثل تختی پیدا نشد؟ اما دیدم که عنوان خیلی درست نیست، چراکه اتفاقا مثل تختی یا در ردیف تختی یکی دیگر هم پیدا شد: ناصر حجازی. ناصرخان، به تعبیر و لفظی که طرفداران استقلال از او نام می‌بردند، یک فوتبالیست نبود، همچنان‌که غلامرضا تختی هم یک کشتی‌گیر نبود؛ ناصرخان یک مربی یا سرمربی و دروازه‌بان هم نبود. ناصرخان یک پهلوان بود. به تعبیر بچه‌های تهران، ناصرخان بامرام بود و مرام داشت؛ همان مرامی که در مرحوم غلامرضا تختی هم بود و مردم عاشقش بودند. ما فوتبالیست‌های طراز اول فراوان داشته‌ایم؛ چه در گذشته‌های دور و چه نزدیک؛ حمید شیرزادگان، همایون بهزادی، پرویز قلیچ‌خانی، اکبر کارگرجم، علی پروین، علی دایی و بسیاری دیگر هم فوتبالیست بودند و هستند، ولی ناصرخان نیستند؛ همچنان‌که حبیبی، منصور برزگر، سوخته‌سرایی و خادم‌ها هم کشتی‌گیران قدری بودند و کلی هم مدال کسب کردند و ای‌بسا بسیاری از آنها از تختی هم بیشتر مدال آوردند، اما تختی نشدند. چه می‌شود که برخی از ورزشکاران اسطوره می‌شوند، اما برخی دیگر صرفا قهرمان باقی می‌مانند؟ آیا ربطی به تعداد مدال‌ها پیدا می‌کند یا ربطی به تعداد دفعات قهرمان‌شدن و در بالای سکو قرارگرفتن؟ علی دایی و علی پروین بدون‌تردید از نظر فوتبال و صرف فوتبال بالاتر از ناصرخان هستند، اما هیچ‌کدام آنها جایگاهی را که ناصرخان در قلب و روح ملت دارد پیدا نکردند. رمز تختی‌شدن و رمز ناصرخان‌شدن در چیست و در کجاست؟ در اتاقم یا در دفترم، در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران تصاویر زیادی از چهره‌ها، شخصیت‌ها و بزرگان این مرزوبوم به دیوار آویخته شده است. یک تصویر است که در نوع خود جالب است و شاید در نگاه اول خیلی ارتباطی به تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران پیدا نکند: تصویر جهان‌پهلوان تختی است که از ملبورن یا یک مسابقه بین‌المللی دیگری با افتخار بازگشته و حالا محمدرضا پهلوی، می‌خواهد به گردن او مدال بیاویزد. علی‌القاعده جهان‌پهلوان می‌بایست سر خم کند، قدری دولا شود تا اعلی‌حضرت بتواند مدال را به گردنش بیاویزد، اما جهان‌پهلوان استوار ایستاده و در برابر شاه به نظر می‌رسد که در آن عکس حاضر نیست سر خم کند؛ همان شاهی که همه بزرگان مملکت تا کمر جلویش خم می‌شدند و با افتخار دست همایونی را می‌بوسیدند. اما تختی حاضر نشده سر خم کند و نه حتی حاضر شده که تا حدودی گردنش را پایین بیاورد و این محمدرضای پهلوی است که می‌بایست قدری خودش را بالا بکشد تا بتواند مدال طلا را بر گردن قهرمان بیاویزد. هم شاه معنی سر خم‌نکردن تختی را می‌فهمید و هم بیست‌وچند میلیون جمعیت ایران سال‌ها قبل که تختی آقای تهران بود آن سر خم‌نکردن را می‌فهمیدند. حاجت به گفتن نیست که البته تختی می‌بایست هزینه سر خم‌نکردن را می‌پرداخت. او هم می‌دانست که سرخم‌نکردن هزینه‌بردار است؛ هم او می‌دانست این را و هم ملت ایران. با وجود همه اینها تختی حاضر نشد سر خم کند یا دست‌کم در آن تصویر اتاق من که در آن در لحظه برداشته شده سر خم نکرده؛ کسی چه می‌داند شاید در لحظات بعد او سر خم کرده باشد، اما نسل ما عاشق این بود که تصور کند تختی سر خم نکرده است. ناصرخان هم از نسل و از نژاد جهان‌پهلوان بود. نه به دنبال ریاست بود و نه به نبال مجیز مسئولان تربیت بدنی و مسئولان ورزش کشور گفتن. او مردمدار بود و مردم هم برای او ارزش قائل بودند و او را می‌ستودند. صدها نفر جلوی بیمارستان در یکی، دو هفته‌ای که در پایان حیاتش به‌سر می‌برد تجمع کرده بودند و برای سلامتی‌اش دست به دعا برداشته بودند. اتفاقا به واسطه آنکه او فوتبالیست ارزنده‌ای بود که انصافا هم بود، آنجا جمع نشده و دست به دعا برنداشته بودند؛ آنها برای عزت‌نفس، برای غرور و برای آزادگی ناصر حجازی آنجا جمع شده بودند. بازی به پایان می‌رسد. 90 دقیقه تمام می‌شود، حتی وقت اضافی هم تمام شده و نهایتا داور سوت پایان را می‌زند، اما ناصرخان همچون در زمین ایستاده و در زمین باقی خواهد ماند، درحالی‌که همه رفته‌اند همچنان که پیش‌کسوت و مرادش، جهان‌پهلوان تختی، هم در وسط تشک کشتی و با قد برافراشته و سربلند ایستاده است.