چهارشنبه 7 آذر 1403

مانده بودم احمد چطور می‌خواهد عاقبت بخیر بشود

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
مانده بودم احمد چطور می‌خواهد عاقبت بخیر بشود

زهرا سادات وقتی خبر شهادت احمد را شنید، گفت: مانده بودم که احمد چطور می‌خواهد عاقبت بخیر بشود! خدا را شکر خیالم راحت شد.

زهرا سادات وقتی خبر شهادت احمد را شنید، گفت: مانده بودم که احمد چطور می‌خواهد عاقبت بخیر بشود! خدا را شکر خیالم راحت شد.

خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه - زهرا زمانی: روایتی که می‌خوانید داستان مقاومت و صبر زهرا سادات الفت مادر شهیدان امیر و احمد اسماعیلی و خواهر شهید اکبر الفت است. قصه‌ای واقعی از همین روزها! قصه آرزوی شهادت و انتظار مادر و خواهری شهید... از روزهای تشییع شهیدش در دهه 60 و روزهای تفحص شهید دیگرش در دهه 70... اما انگار جهاد در این خانواده هر دهه رنگش عوض می‌شود تا وقتی پسر دیگر هم عزم جبهه می‌کند، این بار در سوریه و به همین روزهای اخیر می رسیم، سال 1394 شهادت احمد در سوریه... مادری که حتی اجازه نداد میدان کوچک محل هم نام شهدایش را بگیرد. زهرا سادات می‌گوید عاقبت بخیری برادر و پسرهایم مهم بود که اتفاق افتاد، حالا اسم کوچه و میدان محل حتی اگر کسی از همسایه‌ها راضی به آن نباشد، دلم را برای احترام به اسم شهدایم به شور می‌اندازد. اینجا با هم چند روایت کوتاه را می‌خوانیم...

سال 1373..... دایی اکبر برگشته است

مسجد امامزاده قاسم پر از جمعیت است. دایی محمد دستی به استخوان‌ها می‌کشد و به خواهرش نگاه می‌کند. فرورفتگی جمجمه به دایی اطمینان می‌دهد که برادرش برگشته. احمد هم پایین تابوت دایی اکبر نشسته است و همه فکرش شده اولین باری که همه توی این مسجد جمع شده بودند.... از عملیات والفجر یک تا همین امروز که اکبر برگشت، زهرا سادات چشم به راه بود...

بهمن 1364، امیر برادر بزرگم

بهمن 1364، چند وقت بود که از تلویزیون و رادیو مارش عملیات پخش می‌شد. شهر بزرگ فاو گرفته شده بود. عملیات والفجر هشت. وقتی خبر شهادت امیر رسید، حاج حسین مشکی نپوشید. جنازه را که آوردند، بچه‌های بسیج همه جمع شدند، تابوت را توی پایگاه بسیج گذاشتند. حاج حسین و زهرا سادات کنار تابوت نشستند. مادر یادش افتاد که یکبار تا قم دنبال امیر رفت تا از جبهه برش گرداند. امیر دست برده بود توی شناسنامه اش و عزمش را جزم کرده بود. احمد هم کمی آن طرف تر از مادر رو به روی تابوت ایستاده، چقدر آن روز گریه کرد. با پشت دست تند تند اشک‌هایش را پاک می‌کرد و توی دلش می‌گفت: کاش دایی اکبر هم برگردد. چقدر به داداش امیر گفته بود که همه بچه‌های محل توی جبهه هستند و مرا هم با خودت ببر. یک غری زیر لب میزند و می‌گوید حالا خودم می‌روم. تنها! جمعیت تابوت را بلند می‌کند، امیر روی شانه‌های مردم به سمت امامزاده علی اکبر روانه می‌شود. کوچه‌های محل را یکی یکی رد می‌کنند. هوا حسابی سرد است. برف خرد و ریزه هنوز روی زمین است. به امامزاده علی اکبر می رسند. حاج حسین داخل قبر می‌شود، پسرش را با همان لباس میدان جنگش توی بغل می‌گیرد و داخل قبر می‌گذارد، همانجا قلبش تیر می‌کشد، اشک‌هایش به داخل قبر می‌ریزد و برای آخرین بار امیر را می بیند و بیرون می‌آید.

احمد بعد از شهادت امیر پایش به جبهه باز شد

احمد 15 سال بیشتر ندارد، حالا هر روز بعد از مدرسه می‌رود بسیج و بعد نگاهی به گنبد امامزاده قاسم می‌اندازد و می‌گوید: من می خوام برم جبهه. پنج شنبه‌ها هم مستقیم راهی امامزاده علی اکبر می‌شود. ناهارش را که می‌خورد، شال و کلاه می‌کند. می‌رود سر قبر می‌نشیند و می‌گوید که چرا نمی‌شود؟ داداش من را راه نمی‌دهند! میگن به سن قانونی نرسیدی. حالا شنیده‌ام که جهاد سازندگی هم نیرو میگیره! اسمش هم هست سنگرسازان بی سنگر.

بالاخره اینقدر می‌رود و می‌آید که بهش می‌گویند: برای کمک و پشتیبانی فقط می توانمی بیایی! پایش که می‌رسد به جبهه، راننده لودر می‌شود. جثه ریز و لاغر اندام بودنش باعث میشودکه تا توی جبهه بیشتر به کار بیاید.

داستان بولدوزر

سه تا بولدوزر غول پیکر توی منطقه مانده بود. بعثی‌ها فرار کرده بودند و این بولدوزرها غنیمت خوبی بود. اما کسی نبود که اینها را عقب بیاورد. هنوز ریش و سیبیل هم در نیاورده بود. جثه درشتی هم نداشت اما پیش خودش گفت: دیگه کمتر از این موقعیت‌ها پیش می‌آید! باید همه را بیاورم عقب. سه تا بولدوزر را روشن می‌کند و پشت سرهم قرار می‌دهد. اولی را به سمت عقب می‌آورد و گازش را می‌بندد و بولدوزر آرام آرام به عقب می‌آید. احمد به سرعت از بولدورز پایین می پرد و سوار بولدوزر دوم می‌شود. این بار هم بولدوزر را روشن می‌کند و فرمانش را قفل می‌کند تا روی خط صافی حرکت کند و آرام آرام گاز آن را هم می‌گیرد و باز از بولدوزر پیاده می‌شود. حالا نوبت به بولدوزر سوم می‌رسد. همین کار را دوباره می‌کند و بعد به سرعت پایین می پرد و دوباره سراغ بولدوزر اول می‌رود. بولدوزر به سر جاده اصلی می‌رسد و احمد هم باید روی بولدوزر اول سوار بشود تا سر فرمان را کج کند و به سمت جبهه خودی بیاید اما احمد کمی دیر می‌رسد و بولدوزر وارد میدان مین می‌شود و همانجا متوقف می‌شود. احمد به بولدوزر دوم می‌رسد و آن را به خط خودی می‌آورد. بعد هم سراغ بولدوزر سوم می‌رود و آن را هم به خط خودی می‌رساند. دوتا بولدوزر به عقب می آیند. فرمانده گردان وقتی خبردار می‌شود که احمد بدون اجازه این کار را انجام داده ناراحت می‌شود و به او می‌گوید: چرا این کار را کردی؟ احمد هم که همیشه جواب در آستین دارد جواب می‌دهد: دندان اسب پیش کشی را نمی‌شمرند! خدا را شکر کن که دوتا بولدوزر به دستت رسیده...

روزهای بعد از جنگ...

حالا از آن روزها سالهای زیادی گذشته، جنگ تمام شده. گروه تفحص یکی یکی خبر از پیدا شدن شهدا می‌دهند. این بار هم نوبت به دایی رسیده. به قول احمد کاش دایی هم برگردد! حالا بعد از 13 سال برگشته. احمد در تکاپو است. هر کاری از دستش برمی آید انجام می‌دهد. جمعیت «یازهرا» «یا حسین» گویان به سمت امامزاده علی اکبر (ع) حرکت می‌کند. زهرا سادات پشت سر جمعیت حرکت می‌کند. دایی اکبر هم در امامزاده علی اکبر آرام می‌گیرد. چند تیکه استخوان، جمجمه و یک پلاک. همین!

پسران زهرا سادات

زهرا سادات همیشه دوست داشت که با یک عالم ازدواج کند. اما روزی که مادرش گفت قرار است برایش خواستگار بیاید، دیگر حرفی نزد. آن روزها صحبت از خوش آمدن و نیامدن نبود. حاج حسین اهل حرام و حلال بود و کار خوبی هم داشت. منبت کار بود. عید غدیر 1346 ازدواج کردند. پسر اولشان، سال بعدش به دنیا آمد. روز جمعه شانزدهم اسفند مصادف با عیدغدیرخم. زهرا سادات می‌گفت بچه ام اسمش را با خودش آورده؛ این عید هم منتصب به پیغمبر است و هم منتصب به حضرت علی. حاج حسین شناسنامه را به اسم محمد امیر گرفت. امیر بچه آرامی بود. مادر یک نوار روضه می‌گذاشت بالای سر امیر و خودش به کارهایش می‌رسید. سه سال بعد، درست روز جمعه بود. زهرا سادات داشت دعای ندبه را می‌خواند که درد امانش را برید. از محله نواب تا خیابان تجریش راه زیاد بود. اما آنها به این محله عادت داشتند. پسر اولشان هم همانجا به دنیا آمده بود. اسم این پسر را هم مادربزرگ گذاشت احمد. روز جمعه خرداد 1350. نوزاد سبزه‌ای با چشم و ابروی مشکی. هر کسی می‌رسید می‌گفت چه چشم و ابرویی دارد. زیاد طول نکشید که چشمان احمد عفونت کرد. شاید چشم زخمی بود. کارشان درآمده بود. یک روز درمیان دکتر بود. یک سال و نیم طول کشید تا چشم احمد خوب شد. مسجد نزدیک خانه شأن بود. مادر احمد را بغل می‌کرد و دست امیر را می‌گرفت، می‌رفتند روضه خانگی. غروب هم که حاج حسین می‌آمد، همه با هم می‌رفتند مسجد نزدیک خانه. احمد که دو سه ساله بود که آمدند محله امامزاده قاسم. یک خانه نقلی که دو اتاق داشت با یک حیاط. درخت گلابی و شاتوت سرگرمی خوبی برای بچه‌ها شده بود. آن هم به فصلش. هر چقدر امیر آرام بود. احمد شیطنت داشت. توی مریض شدن‌ها مثل دوقلوها بودند. امیر که سرخک گرفت، مادر منتظر بود که احمد را ببرد دکتر. یک سال سرخک، قبل از آن عریون. فاصله سنی امیر و احمد کم بود. امیر که مریض می‌شد، همه می‌دانستند که حالا نوبت احمد می‌شود. همیشه همین طور هستند بچه‌ها.

مهر 1394

این روزهای احمد می‌توانست روزهای استراحت بازنشستگی باشد اما خب بالاخره خودش را به سوریه می رساند... 12 مهر 94. هنوز پنج شش روزی به محرم مانده. ساعت حدود شش ونیم غروب هست. حدود 140 نفر از بچه‌های لشگر توی فرودگاه مهرآباد هستن. تلویزیون‌های فرودگاه خبر شهادت حاج حسین همدانی را زیر نویس می‌کند. ساعت تقریبا 10 شب هست که اجازه پرواز داده می‌شود، درگیری‌های سوریه شدید است. ساعت 12 شب هست که هواپیما با چراغ خاموش فرود می‌آید. بعد از یک استراحت نیم ساعته توی سالن ترانزیت، بچه‌ها می‌روند زیارت! اول حرم حضرت رقیه و بعد هم حضرت زینب (س). حرم خلوت است. به جز بچه‌ها کسی نیست. اصلا انگار درهای حرم برای بچه‌ها باز شده باشد! سینه زنی بچه‌ها شروع می‌شود! شهید سید اسماعیل سیرت نیا شروع می‌کند به نوحه خواندن. اینجا حال و هوای همه یک رنگ است. همه برای یک هدف آمده‌اند. اصلا بیشتر بچه‌ها زیارت اولی هستند. این حرم کوچک را که دیده‌اند، یاد روضه‌های کودکی خودشان افتاده‌اند یا حتی تعزیه‌هایی که دیده‌اند. صدای گریه از هر گوشه این حرم کوچک بلند می‌شود. سید اسماعیل سیرت نیا روبه روی درب ورودی، یکی دومتر از خود حرم فاصله گرفته و شروع می‌کند به خواندن رباعی... روضه برای رقیه خاتون می‌خواند. بعد هم یکی دو نفر از بچه‌ها هم مداحی می‌کنند. هر کس توی حال خودش هست. یه گوشه‌ای نشسته و هیچکس خبر ندارد توی دل دیگری چه می‌گذرد! زیاد وقت ندارند. بعد از نیم ساعت می‌روند برای زیارت حضرت زینب. اتوبوس‌ها آماده هستن، بچه‌ها را سوار می‌کنند و به سمت محل استقرار می‌برند. همه خسته اند! این یکی دو ساعت را همه می‌خوابند.

ساعت حدود 10 صبح هست. خبر می‌رسد که باید به سمت پادگان بروند. پادگان 20 کیلومتری حلب هست. پادگانی با ساختمانهای بتونی قدیمی. هر گروه از نیروها یک قسمت پادگان مستقر شده‌اند، محل استقرار نیروهای ایرانی هم مشخص هست. یکی دو روزی از استقرار بچه‌ها می‌گذرد که سردار عراقی می‌آید و برای بچه‌های لشکر صحبت می‌کند. خبر می‌رسد که قرار است حاج قاسم هم برای همه نیروها صحبت کند. جمعیتی نزدیک به دو هزار نفر... عملیات بزرگی در پیش است، شهر فوئه و کفریا در محاصره داعش است و هر چه زودتر باید آزاد شود... مأموریت اول بعد از حدود 60 روز به پایان می‌رسد. توی همین مأموریت احمد مجروح می‌شود اما باز هم اصرار دارد که مأموریت دوم را هم برود.

بهمن 1394.... قصه خداحافظی

بچه‌ها جلوی در ایستادند. علی و فاطمه به حساب سنشان خداحافظی شأن هم متفاوت‌تر است، امیرحسین از کوله احمد پایین نمیاید و با همان زبان بچگی اش می‌گوید: من همینجا روی پله میشینم تا برگردی... هوا حسابی سرد است. احمد به امیرحسین لبخندی میزند و می‌گوید: بابا یخ می‌کنی! با مامان برو تو! حاج احمد بدون اینکه بچه‌ها را ببوسد، چند قدم برمیدارد و خداحافظی می‌کند! بچه‌ها مات مانده‌اند! دوباره قدم‌هایش را بیشتر می‌کند و نگاهی به همسرش می‌کند و می‌گوید: می‌ترسم بیشتر بمانم و پایم بخاطر بچه‌ها سست شود. بروید داخل خانه! احمد به سرعت پله‌های کوچه را پایین می‌آید و سوار ماشین می‌شود.

از روز خداحافظی تا شهادت طولی نمی‌کشد. احمد اسماعیلی شب 22 بهمن در جبهه سوریه در عملیات هوبر به شهادت رسید... زهرا سادات وقتی خبر شهادتش را شنید، گفت: مانده بودم که احمد چطور می‌خواهد عاقبت بخیر بشود! خدا را شکر خیالم راحت شد.