جمعه 24 مرداد 1404

ما، «اسکروچ» و پاپانوئل

وب‌گاه عرشه آنلاین مشاهده در مرجع
ما، «اسکروچ» و پاپانوئل

نخستین رویارویی دهه شصتی‌ها با نمادها و نشانه‌های اعیاد و آیین‌های مسیحی، دو کارتون «اسکروچ» و «دختر کبریت فروش» بود که هر سال در آستانه کریسمس و سال نو میلادی، از یکی از شبکه‌های دوگانه سیاه و سفید آن روزها از قاب تلویزیون 14 اینچی پارس زردرنگ پخش می شد و غم عالم را هلفتی روی دلت می‌ریخت.

عرشه آنلاین - فرنازعلیزاده : نخستین رویارویی دهه شصتی‌ها با نمادها و نشانه‌های اعیاد و آیین‌های مسیحی، دو کارتون «اسکروچ» و «دختر کبریت فروش» بود که هر سال در آستانه کریسمس و سال نو میلادی، از یکی از شبکه‌های دوگانه سیاه و سفید آن روزها از قاب تلویزیون 14 اینچی پارس زردرنگ پخش می شد و غم عالم را هلفتی روی دلت می‌ریخت.

انیمیشن اول، برگرفته از «سرود کریسمس» اثر چارلز دیکنز، نویسنده انگلیسی و قصه اردک خسیس و بداخلاقی به نام «اسکروچ مک داک» است که بعدها فهمیدیم یکی از نزول خوارهای قهار لندن بوده. این اردک سفید اسکاتلندی با پاهای نارنجی که معمولاً یک کت آبی به تن و یک عینک ریز و گرد به چشم داشت، یکی از ثروتمندترین شخصیت‌های دنیای افسانه‌ای دیزنی بود و جز اینکه خون دل آدم‌ها را به پول تبدیل کند و سکه روی سکه بگذارد، کاری نداشت و عید و غیر عید هم برایش فرق نمی‌کرد. به همین خاطر بود وقتی تنها کارمندش یعنی «میکی ماوس» فقیر و دوست داشتنی از او می‌خواهد برای عید کریسمس به او نصف روز مرخصی بدهد، تنها به این شرط موافقت می کند که حقوق ناچیزش نصف شود. وقتی اسکروچ آن شب به خانه می‌رود، روح شریک سابق و متوفایش در قالب «گوفی» با دست و پایی غل و زنجیر شده به سراغش می‌رود و او را به زور، به یک گشت شبانه می‌برد و حسابی از خجالت او و طمع تمام نشدنی‌اش در می‌آید و اسکروچ از ترس دگنگ، دلرحم و مهربان و احتمالاً بعدها سخاوتمند می‌شود.

کارتون دیگر هم برگرفته از اثر معروف نویسنده مشهور دانمارکی هانس کریستین اندرسن، داستان دختربچه کم سن و سالی است که در سرمای منجمدکننده شب سال نو می خواهد کبریت هایش را به مردم خوشحال و متمولی که در گیرودار خریدهای گرانقیمت‌شان هستند، بفروشد. اما همه بی‌اعتنا به او، دست‌ها و کودکی یخ‌زده‌اش رد می‌شوند و درنهایت دخترک، آخر شب یک گوشه خیابان خاموش و برفی کز می‌کند و بعد از اینکه رؤیاهای پیش پا افتاده و معمولی‌اش را در روشنی کم جان کبریت‌های نمورش دید و سوزاند، یخ می‌زند و می‌میرد.

آخر هم معلوممان نشد مدیران وقت صدا‌وسیما با چه منطقی از آرشیو کارتون‌های رنگارنگ کمپانی «والت دیزنی» این دو غمنامه را پسندیده بودند، اما نتیجه‌اش این شد که کریسمس حداقل برای دهه شصتی‌ها، شبیه کریسمس‌های دهه‌های بعدی با کاج سوزنی، ستاره طلایی سردرختی، گوی‌های قرمز و آویزهای برفی نقره‌ای و یک پاپانوئل گرد توأم نباشد. اصلاً آن پیرمرد تپل و خوشرو، با لبخندی بزرگ و شکمی بزرگ‌تر، با ریش یکدست سفید و ابریشمی، با آن پالتوی قرمز مخملی و کیسه تافته و زری‌دوزی شده و پر از هدیه برای «بچه‌های خوب»، به دنیای ما نمی‌آمد.

چقدر دلمان خنک شد وقتی فهمیدیم پاپانوئل که بعدها مشخص شد نام اصلیش «سانتا کلاوس» است، یکی از آن دروغ‌های تمیز و حقه‌های کثیفی بود تا بچه‌ها را «خوب» و به عبارت درست‌تر «حرف گوش کن» بار بیاورند. از آن بچه های آن‌ور آبی نچسب و اعصاب خردکنی که خوبی لج دربیارشان چماق بالای سر بقیه بچه‌ها می‌شدند؛ همان‌ها که بزرگ‌تر که شدند، روی نیمکت ردیف اول کلاس می‌نشستند و همیشه دفتر مشق‌هایشان خط کشیده و مرتب بود، لوازم‌شان را گم نمی‌کردند و جا نمی‌گذاشتند و یاد معلم می‌انداختند که قرار بود درس بپرسد یا امتحان بگیرد!

پاپانوئل، ولو خیالی و موهوم، به دنیای ما نمی‌آمد؛ آن هم وقتی که ما شخصیت خیالی و موهومی چون «لولوخُرخُره» در نظام تربیتی خانواده‌ها داشتیم که اگرچه هیچ‌کس از رخت و ریختش خبر نداشت، اما از پاپانوئل واقعی‌تر بود و حتی یک روز یا یک ساعت خِرخِره‌مان را ول نمی‌کرد. یک حجم خاکستری و گنگ با چشم‌هایی خون افتاده که از گلویش صدای خُرخُر، صدای تنوره جهنم بیرون می‌آمد و از پاپانوئل هم بیکارتر بود و گاه و بیگاه از تاریکخانه شب، از پشت پنجره با چشم‌های سرخ بدون پلک و ناسورش تو را می‌پایید و منتظر بود یکبار سر فرصت تو را توی کیسه‌ای که مثل قوز روی کتف و کمرش روییده، بچپاند و به ناکجا‌آباد ببرد؛ لعنتی تا می‌آمدی از ترسش بخوابی، همان یک ذره خواب آلودگی هم از سرت می‌پرید. برای بچه‌های آذری، موجود دیگری همزاد او به نام «خوخان» هم وجود داشت که اگر از دست اولی لیز می‌خوردی، از دومی قسر در نمی‌رفتی.

پاپانوئل اصلاً به دنیای ما نمی‌آمد؛ آن گوزن‌های لوس و زنگوله‌های رزگلد و براق، برای دنیای ما زیادی ملوس و لطیف بود؛ فکر کن یک سال آتش نسوزانی، از دیوار راست بالا نروی، شیطنت نکنی، بازیگوش نباشی، سر ساعت غذا بخوری، سر ساعت بخوابی، حرف‌هایت را قورت بدهی، به مردم لبخندهای جعلی اما مؤدبانه تحویل بدهی تا بلکه یک پیرمرد خوشحال شبی از دودکش شومینه قِل بخورد و یک کادوی روبان پیچ که آنقدر کوچک است که در جورابت جا می‌گیرد، بگذارد! لولوخُرخُره هر چه نبود، ابهت داشت. غیض و غضبش اگر نه روز، اما شب‌ها یقه‌ات را می‌گرفت و مگر می‌توانستی حساب نبری؟! اسکروچ سکه روی سکه می‌گذاشت و ما از هول این هیولا ترس روی ترس؛ کوه هم بودی، یکجا به این دیو بدهیبت و مهیب می‌باختی. ما هم باختیم. ما هم ترسیدیم، اما هیچ وقت نفهمیدم وقتی ترسیدیم، بزرگ شدیم یا وقتی بزرگ شدیم، ترسیدیم، اما به خودمان آمدیم و دیدیم سر ساعت غذا می‌خوریم؛ سر ساعت می‌خوابیم و حتماً یک روز هم سر ساعت می‌میریم و روی اعلامیه مان حتماً قید خواهد شد که چقدر «خوب» بودیم!

هم اکنون دیگران می خوانند 4 دی 1401 - 22:13
ما، «اسکروچ» و پاپانوئل 2