مرغداری که جرقه انقلاب را زد!/ مقالهای به دستور شاه و سفارش هویدا
راز را داریوش همایون تا مرگ نویسنده واقعی برملا نکرد و بعد گفت نویسنده واقعی مقالهای که جرقه انقلاب را زد خبرنگاری قدیمی بود که در آن موقع مرغدار شده بود و بعد از انقلاب هم به این کار ادامه داد. پژوهشگر مطبوعات - سید فرید قاسمی - هم در کتاب «اخگر انفجار» این موضوع را تایید میکند. با این حال چنان که احمد احرار که تازه درگذشت در 29 بهمن 57 در اطلاعات نوشت نویسنده واقعی را شخص شاه می...
عصر ایران؛ مهرداد خدیر - 45 سال پس از اشتباه مهلک شاه در انتشار مقاله توهین آمیز به امام خمینی در روزنامه اطلاعات 17 دی 1356 با عنوان «ایران و استعمار سرخ و سیاه» که جرقه انقلاب شد مسجل شده نویسنده واقعی کیست.
قبلتر تردیدهایی وجود داشت اما حالا با قاطعیت میتوان به کتاب پژوهشگر موثق مطبوعات - سید فرید قاسمی - استناد کرد که در کتاب «اخگر انفجار» تایید میکند نویسنده مقاله خبرنگاری قدیمی به نام علی شعبانی بوده که در زمان نگارش مقاله کار جدی مطبوعاتی انجام نمیداده و به مرغداری مشغول بوده و رییس انجمن مرغداران بوده است.
شاه به وزیر دربار (هویدا) دستور می دهد علیه آیتالله خمینی مقالهای نوشته شود زیرا از اول آبان 1356 و پش از درگذشت سید مصطفی خمینی نام آیت الله دوباره بر سر زبانها افتاده بود و شاه با سفر جیمی کارتر و اقدام کم سابقه رییس جمهوری آمریکا در گذراندن شب سال نو در تهران اعتماد به نفس خود را باز یافته بود و مخواست با توپ پر وارد میدان شود.
هویدا دفتر مطبوعاتی وزارت دربار را مامور این کار میکند. ریاست دفتر با فرهاد نیکوخواه بود که برخی نیکخواه نوشته با نیکخواه دیر اشتباه گرفته یا مرتبط دانستهاند - و او سراغ علی شعبانی میرود تا بنویسد. ویرایش نهایی را نیز به روزنامهنگاری به نام مهدی برادران میسپارند که از مدیران ارشد رادیو بود و دستی بر قلم داشت.
نکته قابل توجه این که علی شعبانی بعد از انقلاب هم در ایران بود و همچنان به کار مرغداری اشتغال داشت و اگرچه به برخی از دوستان و نزدیکان خود ماجرا را گفته بود که نویسنده مقاله او بوده است اما یا باور نمیکردند یا عمومی نشده بود و داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهان گردی و سخن گوی دولت جمشید آموزگار هم تا او زنده بود (سال 1381) سخنی نگفت.
بخشی از کتاب سید فرید قاسمی به توضیح این نکته هم اختصاص دارد که سردبیران کیهان و رستاخیز و آیندگان زیر بار نمی روند و در نهایت روزنامه اطلاعات را وادار میکنند و شرح آن را احمد احرار روزنامه نگار قدیمی - که به تازگی درگذشت - یک هفته بعد از پیروزی انقلاب در روزنامه اطلاعات 29 بهمن 1357 نوشت. احرار البته با انقلابیون کنار نیامد و مدتی کوتاه پس از پیروزی انقلاب ایران را ترک کرد و مدتها سردبیر کیهان لندن مصباح زاده بود اما هرگز آن روایت را تکذیب نکرد. تیتر مطلب احمد احرار این بود: احمد رشیدی مطلق شخص شاه بود! چون شاه دستور داد این تیتر درست است اما از این نظر که به قلم علی شعبانی بود نه. هوشنگ نهاوندی وزیر علوم دولت شریفامامی البته مدعی است ایده از هویدا بوده و اردشیر زاهدی هم این ادعا را تایید میکند و هر دو هدف هویدا را رقابت سیاسی با جمشید آموزگار نخست وزیر بعد از خود و شاید پوست خربزه زیر پای او میدانند که بیشتر تکنوکرات بود تا سیاستمدار. داریوش همایون چنان که اشاره شد تا سالها ساکت بود در حالی که خود او نویسنده مقاله معرفی شده بود و در واقع شاه با فرمان بازداشت او و هویدا میخواست مسوولیت را به گردن آن دو بیندازد و از گردن خود ساقط کند. هویدا به دست انقلابیون افتاد و تنها دو ماه بعد اعدام شد اما داریوش همایون که در آن چند ماه ریش گذاشته بود در روز 22 بهمن مثل جوانان انقلابی فریادالله اکبر سر داد و آرام از محوطه بازداشت گاهی که درهای آن باز شده بود گریخت و ماهها مخفی بود تا از ایران رفت.
با این حال چون می دانست علی شعبانی در تهران به کسب و کار مشغول است رازداری کرد تا او درگذشت و بعد فاش کرد هر چند تاکید داشت به دستور مستقیم شاه بوده است. روایت او در مصاحبه با حسین دهباشی برای مجموعه تاریخ شفاهی از این قرار است:
- هویدا یک دفتر مطبوعاتی داشت که از نخستوزیری برده بود به وزارت دربار و فرهاد نیکوخواه هم رئیس آن دفتر مطبوعاتی بود، کارهای مطبوعاتی هویدا را میکرد. [در وزارت دربار یک دفتری بود که قبلا در نخستوزیری بود، یکی از روزنامهنگاران قدیمی هم که قبلا معاون وزارت اطلاعات بود، او هم رئیس آن دفتر بود. یک عده روزنامهنگار هم با او تماس و ارتباط داشتند.] وقتی این دستور را به او داد که یک کسی را پیدا کنید و این مطلب را تهیه بکنید که شاه گفته است، او هم تلفن کرد یک روزنامهنویس قدیمیای بود که آن وقت البته کار مرغداری میکرد و رئیس انجمن مرغداران بود: علی شعبانی چون او درگذشته است من دیگر برای اولین بار اسم او را آوردم این اواخر. نقش فرهاد نیکوخواه همین بود که آن شخص را تلفن کرد [و آورد] چون خود نیکوخواه اصلا مردی نیست و طبیعتش طوری نیست که وارد این کارها بشود، اصلا دوست ندارد این جور اقداماتی [بکند.] خیلی مرد ملایم به همراه مسالمتجوی اهل آشتی دادن [است] و اصلا وارد این کارها نمیشود ولی خب دستوری بود و باید یک نفر را پیدا میکردند و او هم پیدا کرد. علی شعبانی نوشت.
علی شعبانی یک متن خیلی آبکیای [نوشت]، البته خب مقالهای که چاپ شد بسیار مقاله آبکیای است ولی خب آن آبکیتر هم بوده گویا. می نویسد و میفرستند پیش شاه و شاه عصبانی میشود که این حرفها چیست و تندترش بکنید. برمیگردد و میدهند به شعبانی و یک خورده تندترش میکنند. بعد پیش از اینکه به شاه بدهند چون این را آقای مهدی قاسمی در مجله «علم و جامعه» واشنگتن چند سال پیش نوشته است من نقل میکنم. او را هم دعوت میکنند و میگوید که من رفتم و شب دیروقتی بود در دفتر هویدا، نیکوخواه بود و شعبانی و هویدا و متنی را به من نشان دادند و گفتند که سابقهاش این است، چطور است؟ خب من هم نگاه کردم، من هم خوشم نیامد از آن. او [قاسمی] هم اصلا اهل این صحبتها نبود. او که اصلا یک کلمه تا آن وقت از این چیزها ننوشته بود و بعد هم ننوشت. گفت برای اینکه رفع تکلیف بکنم - نوشته است [خودش] - گفتم خیلی خوب هست و آن را دادم به هویدا. هویدا رفت پای تلفن خواند برای شاه و آوردند و گفتند بسیار خب. فردا تلفن کرد هویدا به من در دفتر، فردای آن جلسه که من نمیدانستم.
- من که آمدم به وزارت اطلاعات دیدم که از دربار مستقیما مقاله برای روزنامهها میفرستند، گفتم به وزیر دربار که این صحیح نیست و یک هماهنگی و تمرکزی باید وجود داشته باشد. قرار شد مطالبی را که میخواهند بفرستند از طریق وزارت اطلاعات چاپ بشود که این [مقاله] را هم فرستادند. من آن روز در کنگره حزب رستاخیز، فردایش یا همان روز، خلاصه شرکت داشتم و رئیس کمیسیون اساسنامه بودم. قرار بود اساسنامه حزب را تغییر بدهیم و دوباره آموزگار بتواند دبیرکل بشود و خیلی گرفتار [بودم]. آنجا ایستاده بودم داشتم با یکی دو تا صحبت میکردم که علی غفاری، رئیس دفتر هویدا، آن هم اسمش علی بود، آمد و یک پاکت سفیدرنگ بزرگی را به من داد و رویش هم همان وقت نگاه نکردم، یک برچسب گرد با آرم شاهنشاهی بود. داد به من و گفت همانی است که آقای وزیر دربار گفتند. من دیدم که با حواسپرتی که دارم و گرفتاریهای کنگره این [پاکت] را جا خواهم گذاشت و خیلی بد خواهد شد. این است که نگاه کردم، اتفاقا علی باستانی خبرنگار اطلاعات که دوست خیلی صمیمی من هم هست آنجا بود، دادم به او گفتم این را [بگیر]. بعد نگاه کردم دیدم این برچسب روی پاکت است، آن برچسب را کندم و یعنی مقاله را درآوردم، پاکت را برداشتم و خود مقاله را دادم به او.
- فردایش اتفاقا یک کمیسیونی داشتم، شهیدی در اطلاعات سردبیر کل بود؛ احمد شهیدی. تلفن کرد که آقا میدانی چه شده؟ این چه کاریست؟ [گفتم] چه شده؟ گفت آقا این مقاله حمله به [امام] خمینی است و خیلی بد است و اینها. گفتم من نمیدانم، نخواندمش ولی چه کارش کنیم، گفتند چاپ بشود. گفت آخر چرا ما؟ گفتم چیست مگر؟ گفت حمله کردند، اگر ما این را چاپ کنیم میریزند دفتر و دستک ما را در قم آتش میزنند. گفتم خب بالاخره باید یک کسی این را چاپ کند. حالا دادیمش به شماها، شماها هم از همه روزنامهها بیشتر برخوردار شدید [با خنده]. واقعا هم اطلاعات قوی بود. گفتیم به هر حال چه کار کنیم؟ باید چاپش کنیم. من تهیهاش نکردهام که. عصبانی شد. ناراحت شد ولی واقعا هیچ کاریش نمیشد کرد. یک روزنامه باید چاپ میکرد.
- دستور شاه بود. با نصیری میشد درافتاد ولی با شاه نمیشد درافتاد. یک ساعتی بعد آموزگار تلفن کرد که چیست موضوع؟ گفتم موضوع این است. گفتم فرهاد مسعودی به من تلفن کرده که یک چنین چیزی هست و گفتم موضوعی نیست و دستور دادند که این چاپ بشود اعلیحضرت. گفت اگر اینطور است که حتما باید چاپ بشود و خبر داد به اطلاعات، به فرهاد مسعودی که این باید چاپ بشود. فردایش یک گوشه اطلاعات چاپ شد. من گمان کنم همان موقع شاید دویست نفر یا سیصد نفر هم بیشتر نخواندند این را ولی در قم شورشی شد و همانطور که شهیدی پیشبینی کرده بود ریختند دفتر اطلاعات را شکستند و یک چند نفری هم کشته شدند که شریعتمداری هم گفت که آقا به جای تیراندازی خب [از] لوله آبپاش [استفاده میکردید.] [آیتالله شریعتمداری بعدا در مصاحبهای گفت مقامات انتظامی میتوانستند با لوله آب با تظاهرکنندگان مقابله کنند و لازم نبود آنها را به گلوله ببندند. دستکم تا آنجا که به مقامات سیاسی حکومت مربوط میشد، هیچ دستوری درباره تیراندازی داده نشده بود.] واقعا هم [راست میگفت.]
روایت احمد احرار در روزنامه اطلاعات 29 بهمن 1357 نیز از این قرار است: عصر روز چهارشنبه چهاردهم دیماه 1356 در دفتر مدیر اطلاعات جلسه داشتیم. اواخر جلسه آقای احمد شهیدی به من گفت مطلبی هست که به طور خصوصی باید دربارهاش صحبت کنیم. وقتی جلسه تمام شد در دفترم منتظر تو خواهم بود. جلسه تمام شد و من به دفتر کار آقای شهیدی رفتم. شهیدی با یکی از کارکنان خارجی «ژورنال دو تهران» صحبت میکرد. همین که نشستم ایشان مطلب «تایپ» شدهای رابه من داد تا بخوانم و اظهارنظر کنم. با آن که امضای «احمد رشیدی مطق» با قلم خودکار بالای نوشته قید شده بود، من با همان نگاه اول حدس زدم مطلب از کجا آمده است. چون مطالبی که «ساواک» به صورت مقاله تهیه میکرد و برای روزنامهها میفرستاد، شکل مشخصی داشت و هر روزنامهنگار کارکشتهای از نوع کاغذ و سبک نوشته و طرز ماشینشدن مطلب به آسانی میتوانست مارک نامرئی آن را تشخیص دهد!
صفحه اول مقاله را خواندم. چیزی از نوع خزعبلات کلیشهای بود که آنوقتها همه به خواندن و شنیدنش عادت داشتیم: انقلاب شاه و ملت... اتحاد نامقدس سرخ و سیاه... چهارچوب... فراگیر... ضوابط و غیره و غیره.
من آدمی کم حوصلهام، بیآنکه دنباله مطلب را بخوانم آن را روی میز آقای شهیدی گذاشتم و گفتم: این مهملات که تازگی ندارد. شهیدی گفت بقیهاش را هم بخوان. صفحه سوم به نیمه رسیده بود که ناگهان چرتم پاره شد.
دیدم از آن به بعد، نویسنده به اصطلاحِ اهل منبر گریز به صحرای کربلا زده و با سخیفترین کلمات و رکیکترین عبارات آیتالله العظمی خمینی را مورد اهانت قرار داده است.
چه طور بگویم؟ واقعاً پشتم لرزید. از پانزدهم خرداد 1342 که امام خمینی بازداشت شدند به اشاره دستگاه حکومت گاه و بیگاه مطالبی علیه ایشان منتشر میشد، لکن چنان لحن و چنان کلماتی به کلی بیسابقه بود.
به شهیدی گفتم: اینها دیوانه شدهاند... مگر ممکن است چنین مطلبی را چاپ کرد؟ گفت دو روز است این را فرستادهاند و اصرار دارند که فوراً چاپ شود. البته موافقت نکردهام ولی چون فشار زیادی میآورند باید عقلمان را روی هم بریزیم و راه فراری پیدا کنیم... گفتم: این قبیل مطالب معمولاً از مغز اونیفورمپوشهای کلهپوک تراوش میکند و الا هر کس یک جو عقل در سرداشته باشد به آسانی میفهمد این کار دیوانگی است...
عقیده من آنست که شما خودتان با وزیر اطلاعات صحبت کنید و متوجهش سازید که این حماقت چه عواقبی در بر دارد، هرچه باشد همایون، یک روزنامهنگار بوده است و اینجور چیزها را تشخیص میدهد... شهیدی گفت: خدا پدرت را بیامرزد، این مطلب را از دفتر همایون فرستادهاند! با اینهمه، چه شهیدی و چه من نمیتوانستیم تصور کنیم داریوش همایون در تهیه چنان مطلبی نقش داشته و عالماً عامداً خواستار انتشار آن بوده باشد. شبهه را بر آن گرفتیم که مطلب را «ساواک» تهیه کرده و توسط همایون برای «اطلاعات» فرستاده است. همایون هم یا دقت نکرده و یا نخواسته است روی حرف «ساواک» حرف بزند. بدینسان، امیدوار بودیم پس از آنکه آقای شهیدی با همایون حرف زد و او را متوجه حساسیت موضوع کرد، او خودش به عنوان وزیر اطلاعات اقدامی صورت دهد و روزنامه را هم از محظور برهاند.
صبح روز بعد - پنجشنبه - من در خانه بودم و قرار دیداری داشتم با یک دوست قدیمی که سابقه آشنایی ما به سالهای 29 و 30 و جریان مبارزات ملیشدن نفت برمیگشت. این مرد که نصف عمرش را متناوباً در زندان گذرانیده است گهگاه سراغی از بنده میگرفت و برخلاف مرسوم زمان، فارغ از ملاحظات آنچنانی میتوانستیم سفره دلمان را پیش یکدیگر بگشاییم. من که فکرم همچنان متوجه مقاله کذایی بود، آن روز به همین بهانه برای دوستم راجع به مشکلات روزنامهنگاران حرف میزدم که با چه مشکلاتی درگیرند و دست آخر هم کارشان را نه دولت میپسندد، نه مردم!
در همین حال تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. از آن طرف سیم صدای گرفته و بغضآلود احمد شهیدی را شنیدم که معلوم شد از نصیحت و اندرز و خیراندیشی در مکالمه تلفنی با داریوش همایون چیزی جز نیش غولی و زخم زبان و سرکوفت و ناروا عاید نساخته است! جناب وزارتمآب، لحظاتی در کمال خونسردی به استدلال آقای شهیدی گوش سپرده و سپس، سپندآسا از جا پریده و کف به دهان آورده و غریده بود که:«آقای شهیدی! این مرتبه را از شما نشنیده میگیرم. ولی نشنوم که دیگر از این حرفها بزنید... من نمیدانم شما از چه وقت طرفدار خمینی شدهاید. فقط میدانم این نامه مخصوصاً باید در اطلاعات چاپ شود و اگر به قول شما اطلاعات هم از بین رفت، برود... به جهنم که از بین رفت!». من میدانستم شهیدی در آن لحظات چه حالتی دارد و به چه فکر میکند. یقین داشتم قیافه داریوش همایون را از آن زمان که به عنوان عضو سادهای در قسمت فنی «اطلاعات» استخدام شد به خاطر میآورد... و بعد که در بحبوحه مبارزات اعراب و اسرائیل، هنگامی که اسرائیلیها در مطبوعات به دنبال «دوستان وفادار» میگشتند، مترجم سرویس خارجه شد... و بعد که او را به اسرائیل و سپس به امریکا دعوت کردند... و بعد که پای در رکاب ترقی نهاد... و دوست محرم هویدا شد... و داماد خانواده زاهدی و... و...
در هر حال، شهیدی با وجود آن که از مکالمه با داریوش همایون سخت پشیمان بود همچنان تلاش خود را برای یافتن راه فرار ادامه میداد. با هم مشورت کردیم و به نظرمان رسید که شاید از طریق نخستوزیر کاری بتوان کرد. این بار نوبت فرهاد مسعودی مدیر «اطلاعات» بود که حوالی ظهر پنجشنبه با دکتر آموزگار تماس گرفت و عنوان مطلب کرد. آموزگار پاسخ داد که من از جریان اطلاعی ندارم. با وزیر اطلاعات صحبت میکنم و نتیجه را به شما خواهم گفت. پانزده دقیقه بعد، از دفتر نخستوزیر به «اطلاعات» تلفن شد و پیغام دادند که طبق نظر آقای وزیر اطلاعات عمل کنید! بلافاصله، وزارت اطلاعات نیز دستور ثانوی جناب وزیر را ابلاغ کرد که:«فرمودند روز شنبه حتماً باید آن مقاله را در اطلاعات ببینم و الا روز یکشنبه روزنامهای بدین اسم وجود خارجی نخواهد داشت»! راه دیگری جز تسلیم باقی نمانده بود. روز شنبه، روزنامه «اطلاعات» همراه با مقالهای به امضای احمد رشیدی مطلق انتشار یافت، هرچند هیأت تحریریه به عنوان آخرین تلاش، مقاله را در ستون نامههای خوانندگان و لابلای مطالب رسیده جای داده بود تا کمتر جلب نظر کند، معهذا ساعتی پس از انتشار روزنامه، توفان بپا شد...
از روزی که مقاله کذایی انتشار یافت، برای بسیاری از مردم دو سؤال مطرح بوده است: 1- مقاله در کجا و چگونه تهیه شد؟ 2- هدف از انتشار مقاله چه بود؟ با وجود آن که مقاله همکارمان آقای محمد حیدری* ابهامات را از حیث رابطه روزنامه «اطلاعات» با مقاله احمد رشیدی مطلق برطرف ساخت، هنوز این دو سؤال بیجواب مانده است. و اما جواب:
احمد رشیدی مطلق، مطلقاً نامی مجعول و ساختگی بود. متن مقاله را دو تن از نویسندگان که یکی از آنها گهگاه برای شاه نطق مینوشت، با همکاری یکی از مشاوران نزدیک هویدا در محل وزارت دربار تهیه کردند. این متن بلافاصله توسط هویدا به نظر شاه رسید. راجع به این مقاله قبلاً در یک جلسه محرمانه تصمیم گرفته شده بود. هنگامی که از نجف اشرف گزارش رسید حضرت آیتالله خمینی سلطنت را غیر قانونی و شاه را مخلوع اعلام کرده و تصمیم دارند هرگونه همکاری، از جمله دادن مالیات را به حکومت تحریم کنند شاه با مشاوران امنیتی خود جلسهای تشکیل داد و موضوع را در میان نهاد. او به شدت خشمگین بود و تأکید داشت که یکبار برای همیشه و به هر قیمتی که تمام شود باید پرونده خمینی و طرفداران او را بست. در مواردی از این قبیل، شاه فرمول خاصی داشت، مشاوران شاه بارها از زبان او شنیده بودند که:«ماهیها را باید با ایجاد موجهای مصنوعی به سطح آب کشانید و آنوقت همه را یکجا به تور انداخت»!
این بار نیز شاه تصمیم داشت همان تاکتیک را به کار برد. مقاله کذایی وسیله مناسبی برای متشنج ساختن محیط و تحریک خشم مردم تشخیص داده شد و رئوس آن را شاه به هویدا دیکته کرد تا بر اساس آن، مقاله تنظیم شود. پس، فرض این که انتشار نامه مجعول اقدامی ناشیانه بود و دستگاه به عواقب آن توجه نداشت، صحیح نیست. همایون درست میگفت که:«ما میدانیم چه میکنیم».
یک روز پس از چاپ نامه و آغاز برآشفتگیها، داریوش همایون به کسی گفته بود «این همان چیزی است که ما میخواستیم. وقتی دو تا سر به هم بخورند سری که محکمتر است فقط اندکی درد خواهد گرفت ولی آن یکی متلاشی میشود... تا چند هفته دیگر کسی اسم خمینی را نخواهد شنید»! اما آموزگار همانطور که خودش گفته بود تا وقتی مدیر «اطلاعات» با او تماس گرفت از قضیه خبر نداشت. به طور کلی شاه برای آموزگار شم و فراست سیاسی قائل نبود.
شاه جمشید آموزگار را به چشم یک تکنوکرات و یک مدیر اجرایی منظم و دقیق و پرکار مینگریست. به همین جهت هم وقتی تغییر کابینه ضرورت پیدا کرد شاه تصمیم گرفت پست وزارت دربار را به هویدا بدهد و امور سیاسی و اجتماعی را در دستگاه دربار متمرکز سازد تا این امورهمچنان تحت نظر هویدا حل و فصل شود. باری، هویدا به مشاور خود دستور داد بر مبنای یادداشتی که در اختیار داشت، مقاله کذایی تهیه شود. این مقاله به شرحی که اشاره رفت آماده شد و هویدا آن را به نظر شاه رسانید. با وجود آن که در یادداشت تصریح شده بود راجع به آیتالله خمینی چه مسائلی باید ذکر شود، نویسندگان مقاله حدود ادب را تا اندازهای نگاهداشته و به اشاره و کنایه اکتفا کرده بودند، لکن وقتی مقاله به نظر شاه رسید او متغیر شد و به هویدا گفت:«این که همهاش تعارف است! مگر قرار نبود فلان و فلان و فلان مورد به تفصیل گفته شود؟»
ناچار، مقاله بار دیگر در اختیار نویسندگان قرار گرفت تا نکات مورد نظر، یعنی همان اهانتهای صریح را در آن بگنجانند. متن تهیه شده را بار دوم شاه تصویب کرد و این همان بود که با امضای «احمد رشیدی مطلق» در روزنامه چاپ شد. شاه میخواست با آن مقاله پرونده خمینی را ببندد، اما با همین مقاله پرونده خودش را بست:
چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید به کار
* اشاره به مقالهای با عنوان «چه کسی علیه آیتاللهالعظمی خمینی نامه جعلی منتشر کرد؟» به قلم «محمد حیدری» که در تاریخ 8 شهریور 1357 در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید.
تماشاخانه