مرگ هوشنگ ابتهاج؛ سایه، خاموش نشد، نور شد... وداع با باغبان برنامه گلهای رادیو
وقتی شفیعی کدکنی سایه را آفتابی نهان توصیف کرده گزاف نیست اگر بگوییم خاموش نشد، نور شد، خورشید شد و همچنان با واژگان بر ما میتابد.
عصر ایران؛ مهرداد خدیر - سومین ضلع مثلث غزل معاصر نیز درگذشت تا حالا امیر هوشنگ ابتهاج با نام شاعرانه «سایه» هم خاموش و در واقع به نور پیوسته باشد مانند حسین منزوی (1383) و سیمین بهبهانی (1393).
هر چند به داستان آن پیشبینی یا پیشگویی درباره مرگ در 94 سالگی را پیشتر نوشته بودم، در خبر درگذشت اشاره شده اما همان است که در کودکی همکلاسی به نقل از پدر روشنبین، آینده او را با خانواده پرجمعیت، اشتهار با سخن و نوا و 94 سال عمر پیشبینی کرده بود.
میوه پیوند زناشویی او چهار فرزند بود: یلدا، کیوان، آسیا و کاوه. شاعری مشهور هم شد و 6 سال طلایی از 1351 تا فردای 17 شهریور 1357 - که به اعتراض کناره گرفت - سرپرست بخش موسیقی دستگاهی و ایرانی در رادیو - برنامه گلها - بود و سومی هم: پیمانه 94 عمر او پُر نشد و رفت.
جدای آن خاطره 10 نکته را در نخستین ساعات پس از خاموشی سایه یادآور میشوم:
شعر تازه در بخارا
اول: اگر مجله آدینه را در دهه 60 با شوق شعر تازهای از احمد شاملو می خریدیم و می خواندیم، در هر شماره «بخارا» هم منتظر شعر تازه سایه بودیم با دو تفاوت:
نخست این که وقتی شاملو مُرد، آدینه را دو سال قبلتر سعید مرتضوی کشته بود و احیای آن بعد با تبرئه از قصههایی که مرتضوی به قصد بستن سرهم کرده بود و بعد از مرگ شاعر و پراکنده شدن نویسندگان، دیگر دلودماغی برای ذاکریِ مدیر آدینه باقی نگذاشته بود تا باز منتشر کند و خود هم کوچید و در غربت درگذشت.
«بخارا» اما هست چون سایه مرتضوی کم شده و حالا میتواند ویژهنامه پروپیمانی به یاد سایه منتشر کند و زود باید تهیه کرد چون با وجود فضای مجازی و شبکههای اجتماعی بعید نیست مثل شماره شجریان نایاب شود.
تفاوت دوم این که در دهه 60 آدینه یگانه جایی بود که شعر تازه شاملو را میشد دید و چون خودش روزنامهنگاری قهار بوده و نمیخواست اسباب دردسر شود اشعار آن دوره بامداد قدری پیچیده است اما بخارا تنها تریبون سایه نبود چون شعر او با صدا و تصویر و به سرعت باد در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی منتشر میشد و بی سبب نیست که میخواهند صیانت کنند چرا که آدمهای کمبهره از ذوق برای خود صلاحیت اظهار نظر درباره ذوق و نبوغ خالقان آثار خلاقه قایلاند. بندگان خدا از عهده نوشتن دو سطر درست و حسابی هم برنمیآیند چه رسد به شعر و کافی است به پیامهای بزرگترهایشان به مناسبت روز خبرنگار نگاه کنید که کلیشههایی تکراری است اما طرف درباره یک رمان دولتآبادی نظر میدهد و می گوید فلان شعر به صلاح است یا نه و جامعه را فاسد میکند یا مثل حالا آرمانی باقی میماند!
زندان سال 1363
دوم: یک خاطره دیگر مربوط به دوران زندان او در سال 1363 است که با وساطت شهریار - شاعر پرآوازه معاصر - آزاد شد. نقل است که آیتالله خامنهای رییس جمهوری وقت در سفر به تبریز به دیدار شهریار شاعر میرود و او شعری می خواند و پس از تحسین ایشان، هدیه یا صلهای مطالبه میکند که اسباب شگفتی میشود چون تأکید داشت اشعار بعد از انقلاب برای جبهه و جنگ و رزمندگان است و انتظاری ندارد.
آن گاه آرام و به خود رییس جمهور می گوید زیبنده نیست ابتهاج / سایه در زندان جمهوری اسلامی باشد. اگر می خواهید در حق من لطفی کنید، لطف کنید دستور دهید تا او آزاد شود. هر چند اختیارات رییس جمهوری در آن زمان محدود بود اما بلافاصله بعد از بازگشت به تهران این اتفاق رخ داد.
سایه خود گفته است روزی در هواخوری شنیدم از بلندگوی حیاط زندان «ایران! ای سرای امید، بر بامت سپیده دمید» با صدای گرم و آسمانی شجریان پخش میشود و رییس زندان هم آنجا بود و گفت: آقای ابتهاج! این شعر و صدا واقعا فوقالعاده است و من در پاسخ گفتم: فوقالعادهتر این که شاعر آن زندانی است. رییس زندان میپرسد: چرا؟ سایه میگوید: چون شاعر آن منام!
بازداشت سال 1363 بعد از موج دستگیری رهبران حزب توده با این که بعد از سال 60 کار خودش را می کرد هر چند باورهای عمیق سوسیالیستی خود را حفظ کرده بود، بر او بسیار سنگین افتاد و یک بار که بنیاد موقوفات افشار برای او آیینی برپا کرد و حداد عادل در زمره تجلیلکنندگان بود خطاب به او گفت: سال 63 را از قلم انداختید!
یاد مرتضی کیوان
سوم: عزیزترین شخص در زندگی سایه بی گمان مرتضی کیوان بود و تا آخر عمر هر گاه یاد او می افتاد اشک می ریخت و نام یکی از فرزندان خود را هم کیوان گذاشت. در شب پوری سلطانی همسر وفادار مرتضی کیوان هم یاد او را تازه کرد.
درباره مرتضی کیوان، پیش تر نوشتهام اما چون روح اندیشه او را شکل می داد بخشهایی از آن را نقل می کنم چون بی شناختن کیوان، سایه را نتوان شناخت:
«ظاهرش عادی بود. قدش از متوسط، اندکی کوتاهتر بود. با قدمهای تند راه میرفت. موی خرمایی موجداری داشت که به دقت به عقب شانه میکرد. عکسهای قدیمش نشان میدهد که قبلا فرقش را از وسط باز میکرده و به مویش روغن میزده. این هم مثل کراوات رنگی از آن چیزهایی بود که بعداً کنار گذاشته بود. چشم و ابروی گیرایی داشت. پشت چشمش ورمدار و ابرویش کمانی و کشیده بود؛ کاملترین ابرویی که من دیده بودم. همیشه فکر میکردم اگر دختر بود لازم نبود حتی یک مو از زیرابرویش بردارد. بینیاش کشیده ولی کوفته بود. پشت لب بلندی داشت که به سبیل باریکی آراسته بود. دو تا دندان جلوش کمی روی هم سوار شده بود و شاید به همین علت، حرف سین را کمی بچهگانه تلفظ میکرد. آدم، خیلی زود با قیافهاش، اُخت میشد و او هم خیلی زود، سر شوخی را باز میکرد.
همیشه یک قلم خودنویس خوب با جوهر سبز و مقداری یادداشت توی جیب بغلش داشت. این یادداشتها را از لای کتابها و مجلهها و حتی روزنامه ها برمیداشت. از هر نکته عجیب یا مضحکی که به چشمش میخورد. ما معمولا همدیگر را توی کافهها میدیدیم و همین که مینشست یادداشتهایش را درمیآورد و روی میز میریخت. اسم این یادداشتها "گنجشکهای کیوانیه" بود و همه ما برای دیدن آخرین گنجشکها بیتاب بودیم. بعضی از این گنجشکها را عینا از توی مجلهها میبرید و لای کتابچه بغلیاش میگذاشت و مطالب روزنامه ها را هم بعد از چاپ ویرایش میکرد.
او در واقع اولین ویراستار ایران بود... بعد از کودتای 28 مرداد من و دوستانم دستگیر شدیم و ما را برای محاکمه مجدد از آبادان به لشگر دو زرهی تهران آوردند و همه به حبسهای سنگین محکوم شده بودیم. 6 نفر دریک سلول افتادیم و شروع کردیم به وارسی دیوار سلول. یک خط آشنا را شناختم: مرتضی کیوان 7/26/ 1333 واین که میگویم مربوط به پاییز 1334 است یعنی درست یک سال بعد از اعدام مرتضی. چون او را سحرگاه 27 مهر 1333 در همان لشگر زرهی اعدام کردند. همان خط روی دیوار را روی دیواره یک لیوان لعابی دسته دار نخودی رنگ با مداد کپی هم دیدم که نوشته بود:
درد و رنج تازیانه چند روزی بیش نیست رازدار خلق اگر باشی همیشه زندهای...»
اینها را البته هوشنگ ابتهاج نگفته بلکه نجف دریابندری گفته چون او را هم گرفته بودند و دوست مشترکشان دربارهاش سروده بود:
«نه به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست به خاطر ناودان، هنگامی که میبارد به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
به خاطر تو به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند به یاد آر! عموهایت را میگویم، از مرتضی سخن می گویم...»
با این که کیوان نظامی نبود اما چون به چند افسر فراری ارتش پناه داده بود او نیز همراه آن افسران، محاکمه و به اعدام محکوم و صبح 27 مهر 1333 تیرباران شد.
سایه تمام سال های بعد را باد مرتضی زیست و شوخی نیست بعد قریب 70 سال از اعدام او باز به یاد کیوان می گریست. با رادیو تلویزیون زمان شاه همکاری کرد اما قاتل مرتضی را هرگز نبخشود.
مرگ در غربت
چهارم: به تفاوت ها با شاملو می توانستم مرگ در غربت را نیز بیفزایم اما به دلیلی اینجا می آورم. چون درست است که در کلن آلمان درگذشت اما رفت و آمد داشت چندان که وزیر ارشاد دولت سابق که اکنون سکاندار روزنامه اطلاعات است وقتی نوشتم چرا باید آرزوی بازگشت به میهن را به گور ببرد با واسطه پیام فرستاد که به ایران رفت و آمد دارند و به خاطر شرایط کرونا و سن بالا امکانات کلینیک محل سکونت توصیه شده از سفر هوایی و هم نشینی با دیگران بپرهیزد وگرنه مشکلی وجود ندارد.
توضیح ایشان مایه دل گرمی بود اما به هر دلیل دور از ایران درگذشت و می توان آرزو کرد مانند مرحوم دکتر احمد مهدوی دامغانی که او نیز در غربت (فیلادلفیای آمریکا) و در همی سن وسال درگذشت به ایران منتقل شود هر چند درباره استاد فقید ادبیات عرب پژوهش های مذهبی و باورهای عمیق دینی بی تأثیر نبود و در آستان قدس رضوی به خاک سپرده شد.
مثلث غزل
پنجم: چنانچه در آغاز آوردم او را می توان یکی از سه ضلع مثلث غزل دانست و در کنار حسن منزوی و سیمین بهبهانی قرار داد و بی هوده نیست اگر شجریان پدر شعر سایه را می خواند شجریان پسر - همایون نازنین - اشعار منزوی و سیمین را خوانده است.
با این حال از این مثلث و مربع سازی ها بیم آن می رود که نقش دیگران فروکاسته شود و ممکن است بپرسند دیگران و مثلا شهریار پس چه؟
بی مقایسه هم می توان از سایه گفت و اغراق نیست اگر گفته شود جاهایی انگار سخن حافظ است.
زبان فارسی
ششم: از احسان یارشاطر این جمله مشهور است که در پی دههها دوری از میهن گفته بود: وطن من زبان پارسی است. درباره سایه هم سزد اگر بگوییم دور از وطن اما در وطن زیست و مُرد چون وطن او زبان فارسی بود:
گفتم این کیست که پیوسته مرا میخوانَد؟
خنده زد از بُن جانم، که منم، ایرانم
گفتم ای جان و جهان، چشم و چراغ دل من
من همان عاشقِ دیرینه جان افشانم
به هوای تو جهان، گِردِ سرم می گردد
ورنه دور از تو همین سایه سرگردانم
موسیقی ایرانی و برنامه گلها
هفتم: امیر هوشنگ ابتهاج در خرداد 1351 خورشیدی و با خواست و پافشاری رضا قطبی رییس رادیو و تلویزیون ملی ایران سرپرست برنامه گلهای رادیو و دو سال بعد سرپرست بخش موسیقی ایرانی رادیو داشت و به گواه همگان نقشی بی بدیل در اشاعه موسیقی دستگاهی ایران ایفا کرد. هر چند کسانی او را به آمیختن هنر به کار حزبی و خانه نشین کردن هنرمندان متهم کردند اما روایت دیگران چنین بود و مهم ترین گواه محمد رضا شجریان و البته مگر قطبی که نسبت نزدیک با فرح داشت از حساسیت شاه به حزب توده بی خبر بود؟
متهم کردن او به خاطر آن بود که به نظم و انضباط و سلامت مالی که در کار سیاسی و تشکیلاتی آموخته بود بسیار بها می داد و نقد برخی به همین خاطر است و البته اختلاف در کار مدیریتی همه جا هست و اهل موسیقی بسیار زودرنج اند. تجربه من از مسؤولیت در یک مجله معتبر فرهنگی هنری هم گواهی می دهد هیچ صنف هنری مثل اهل موسیقی این قدر مرزبندی و نازک دلی و زود رنجی ندارد و همین دامان ابتهاج را هم گرفت. جالب این که بعد از انقلاب هم یک شاعر - علی معلم دامغانی - را به سرپرستی موسیقی رادیو گماشتند و سایه البته از این قیاس خرسند نبود.
عمیقا ایران دوست
هشتم: از ویژگی های علاقه مندان جریان چپ این است که تفکری اینترناسیونال یا جهان وطنی دارند و چندان از ایران نمی گویند. کما این که احمد شاملو از این که شاعر ملی خوانده می شد شگفت زده بود چون ایران ستا نبود و به گمانم علت این که بخار در حق او کم توجهی کرده شاید همین باشد. به شدت شیفته زبان فارسی بود و آن را معبود خود می دانست اما ایران ستا نبود.
سایه اما عمیقا ایران دوست بود و کیست که «ایران، ای سرای امید» را نشنیده و تحت تأثیر قرار نگرفته نباشد؟ ایران، ایران عزیزمان، چنان که در شعر بالا هم آمد در بن جان او نشسته بود.
سایه و شجریان
نهم: به پیوند سایه با موسیقی دستگاهی ایران اشاره شد. نقل این خاطره از فریدون مشیری خالی از لطف نیست:
«روزی در اداره رادیو نشسته بودیم که سرپرست واحد تولید موسیقی که کسی نبود جز هوشنگ ابتهاج یا ه. الف. سایه دوست شاعر خودمان آمد و گفت: "امروز بدیع زاده - خواننده معروف و قدیمی - ناگهان و سرزده وارد اتاق من شد و با هیجان گفت: جوانی آمده در اتاق شورای موسیقی آواز می خواند که صدایش از اینجا تا آنجای پیانوست و با دستش حدود سه چهار اکتاو است" و سریع رفت تا ببیند کیست و بعد فهمیدیم سیاوش بیدگانی است و سایه به من چندی بعد گفت نام واقعی او محمدرضا شجریان است.
از آن پس شجریان تنها پای دستگاهی می نشست و به صفحات آواز خوانندگان قدیمی همچون قمر، ظلی، تاج، طاهر زاده و ادیب گوش می سپرد و سایه محو جوان می شد که زمزمه می کرد و از آن پس دوستی عمیقی بین آن دو شکل گرفت و به کارهای مشترک انجامید و می توان حدس زد که حال و هوای سایه در پایان مهر 99 که شجریان درگذشت مثل پایان مهر 33 بود که کیوان را از دست داد.
سایه و شفیعی کدکنی
دهم: سرانجام این که از آن نسل تکرار ناپذیر شاید تنها محمدرضا شفیعی کدکنی باقی مانده باشد که در 90 سالگی برای او سرود:
نوجوان بودی و شعرت همه آفاق گرفت در نود سالگیات نیز همانی، سایه
چشمِ بد دور ازین شعبده در کارِ هنر آفتابی تو که در سایه نهانی، سایه
وقتی شفیعی کدکنی سایه را آفتابی نهان توصیف کرده گزاف نیست اگر بگوییم خاموش نشد، نور شد، خورشید شد و همچنان با واژگان بر ما میتابد.
تماشاخانه