میگفت جلوی فرزندان شهدا من را بابا صدا نزنید!
زمانهایی که همراه پدر میشدم به دیدار خانواده شهدا میرفتیم؛ قبل از ورود تاکید داشت که او را (بابا) صدا نکنیم که خدایی نکرده دل فرزندان شهدا نلرزد.
زمانهایی که همراه پدر میشدم به دیدار خانواده شهدا میرفتیم؛ قبل از ورود تاکید داشت که او را (بابا) صدا نکنیم که خدایی نکرده دل فرزندان شهدا نلرزد.
به گزارش خبرنگار مهر، شهید ابوالقاسم کحالی متولد 1334 در تهران است و علاوه بر حضور در عملیاتهای بیت المقدس و فتح المبین و و مناطق عملیاتی همچون سر پل ذهاب - بازی دراز - گیلانغرب و...؛ در سال 61 با توجه به فرمان حضرت امام (ره) تحت عنوان قوای محمد رسول الله (ص) به همراه شهید جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان به لبنان رفت و آموزش اولین نیروهای حزب الله لبنان را به عهده گرفت.
شهید کحالی در سالهای حضور در لبنان زخمی و جانباز شد. او روز 23 مهرماه سال 73 به شهادت رسید.
محمدباقر کحالی فرزند اینشهید بهمناسبت بیستوهشتمین سالگرد شهادت پدر خود یادداشتی نوشته که برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است.
در ادامه مشروح متن اینیادداشت را میخوانیم؛
پدرم شهید ابوالقاسم کحالی پس از مبارزات انقلابی در سال 57 در بدو ورود حضرت امام (ره) همراه ایشان راهی قم شدند و به فرمان امام نسبت به تشکیل سپاه قم اقدام میکنند و پس از مدتی به دستور ایشان به همراه حاج احمد متوسلیان به عنوان مربی آموزشی نظامی به کشور لبنان میروند.
تمامی شهدا در راهی که پیش رو داشتند ثابت قدم بودند
پس از رفتن پدر به لبنان من (محمد باقر) به دنیا آمدم. پس از چندین ماه و عدم موفقیت مادرم به پاسخ نامهها در یکی از نامههایی که بعداً به دست ما رسید نوشته بود که نمی دانم دندانهای محمد باقر در آمده یا نه؟!!
علاقه و وابستگی من و برادرم به او آنقدر زیاد بود که هر وقت شرایط مهیا میشد همراه پدرمان به پادگان امام حسین (ع) و یا مجالس روضه و دیدار خانواده شهدا همراهش میشدیم.
در یکی از روزهایی که با پدرم به پادگان رفته بودم یکی از همکاران در پادگان موضوعی را در مورد جنگ مطرح نمودند، پدرم باهمان تبسم همیشگی گفتند که اگر در عرصه جنگ یا خدمت در این نظام دیدید که دشمن برای شما دست و هورا کشید و با شما همراه شد بدانید که مسیر را اشتباه رفتید و در حال همراهی کردن دشمن هستید.
پدرم با توجه به موقعیت آموزشی رزمندگان و فشردگی دورههای آموزشی کمتر به منزل میآمد. او هفتهای نهایتاً یک روز به خانه میآمد. آن یک روز هم یا با مادرم به شهرک فجر و یا محلههای دیگر برای بازدید از خانواده شهدا (که بیشتر از دوستان و همرزمانش بود) میرفتند و یا در هیئتهای هفتگی خانگی حضور مییافت.
زمانهایی که همراه پدر میشدم به دیدار خانواده شهدا میرفتیم؛ قبل از ورود تاکید داشت که او را (بابا) صدا نکنیم که خدایی نکرده دل فرزندان شهدا نلرزد.
خلاصه یک روز کامل همراه مادرم با همه بچهها با بازیهای کودکانه با فرزندان شهدا میگذروند. به گفته همین بچههای شهدا بعد از شهادت پدرم برای دومین بار طعم تلخ یتیمی و از دست دادن پدر برای شأن تداعی شد. حالا پس از گذشت این همه سال خود ما نیز در روز 13 دی ماه 98 و پس از شهادت حاج قاسم طعم تلخ یتیمی آن روزهای بچهها برای دومین بار برایمان تداعی شد.
پدرم بسیار شجاع قاطع و در عین حال مهربان بود، فردی نظامی که در هنگام فراغت و استراحت وقت خود را با بازی با فرزندان شهدا می گذروند و فرقی نمیکرد یک نوجوان و کودک باشد مهم این بود که خدای نکرده دلی از فرزندان شهدا و همانطور ما نلرزد.
فکر و ذکرش اسلام و کشور بود و تا زمانی که حضرت امام (ره) بودند، مطیع ایشان و بعد از رحلت ایشان پشت به پشت ولایت فقیه و حضرت آقا بودند. پدرم اعتقاد داشت که باید پشت سر رهبر راه رفت نه عقب تر و نه جلوتر، شاید این شهدا ماجراهای امروز و فردای دشمنان داخلی و خارجی را به خوبی میدیدند.
ای کاش در این سی سال بعد از جنگ وصیتهای همه شهدا نه فقط چند شهید شاخص بلکه همه شهدای جنگ تحمیلی برای جوانها و دانش آموزان این دهه گفته میشد تا شاید همه مردم بفهمند برای حفظ امنیت و آرامش لحظه به لحظه این کشور چه کسانی خونشان ریخته شد و چه خانوادههایی بی همسر و چه فرزندانی بی پدر و یتیم شدند؛ به پاس اعتقادات و آرمانهایشان رفتند و بدانند این شهدا به خاطر ناموس و کشورشان رفتند ولی حالا توسط افراد اینگونه تعبیه میشود که برای تخلیه هیجانات و عصبانیتها بوده که من واقعاً متأسفم.
یکی دیگر از خصوصیات شاخص پدرم احترام به مردم چه کوچک و بزرگ بود
خاطرم است به همراه برادرم و پدرم در انتظار تاکسی بودیم، بعد از گذشت دقایقی زیاد و خسته شدن بالاخره یک تاکسی رسید سوار شدیم از قضا یک مسافر هم که یک نظامی بود نشسته بود در حال آهنگ بود. پدرم بدون هیچ رفتار و واکنش به راننده گفت لطفاً نگهدارید ما پیاده میشویم، میدانست آن لحظه هر رفتاری پیش بیاید که باعث و زدگی از خیلی مسائل باشد.
پدرم در موضوع حجاب به شدت حساس بود و این حساسیت به نقل قول از خواهران پدرم همیشه با لبخند و مهربانی و حرفهای زیبا بوده و همه با جان و دل گوش میدادند.
در نهایت او در 23 مهرماه سال 73 در روز شهادت مادر شهدا حضرت زهرا (س) در ایام فاطمیه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
«برای شادی روح تمامی شهدای این مرز و بوم صلوات»