ناقوس عزا و ادعانامهای علیه فاشیسم / مرگ دست از سرش برنمیداشت
به تازگی ترجمه تازهای از «ناقوس عزا در سوگ که میزند» اثر همینگوی به قلم پرویز شهدی منتشر شده است. شهدی در مقدمه خود بر این اثر شناخت کاملی از زندگی و سبک نویسندگی همینگوی ارائه کرده است.
به تازگی ترجمه تازهای از «ناقوس عزا در سوگ که میزند» اثر همینگوی به قلم پرویز شهدی منتشر شده است. شهدی در مقدمه خود بر این اثر شناخت کاملی از زندگی و سبک نویسندگی همینگوی ارائه کرده است.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ: ترجمه پرویز شهدی از کتاب «ناقوس عزا در سوگ که میزند» نوشته ارنست همینگوی نویسنده آمریکایی بهتازگی توسط نشر افکار منتشر شده است.
همانطور که میدانیم همینگوی نویسندهای مهم و برنده جایزه پولتیزر 1953 و نوبل ادبی 1954 است. شهدی در مقدمه این ترجمه درباره نویسنده مذکور و جهانبینیاش نوشته است: «این کتاب ادعانامهایست علیه فاشیسم و همه دیکتاتورهای جهان. اگرچه به عقیده عدهای همینگوی در جنگ داخلی اسپانیا شرکت نکرده و فقط به عنوان خبرنگار به آنجا اعزام شده است، ولی این موضوع مانع از آن نشده که همینگوی با دیدی بیطرفانه به یکی از حوادث بزرگ کشور و ملت اسپانیا بپردازد و با دستمایه قرار دادن گوشه کوچکی از آن جنگ و کشتار چند ساله، ملت اسپانیا را آنگونه که بوده و آنگونه که هست معرفی کند. سوابق قهرمانانه مردمان این مرز و بوم، از آن موقع که به فرمانروایی بیدادگرانه و اشغال زورگویانه تازیها پایان دادند، و بعد تنها ملتی بودند که ناپلئون را با همه موفقیتهایش در نبردهای گوناگون به زانو درآوردند، گوشه پندآموزی از تاریخ بشریت را رقم زده است که میتواند سرمشق و نمونه خوبی برای همه ملتهای به بند کشیده دنیا باشد. همینگوی انقلاب و بعد جنگ برادرکشی اسپانیا را بیطرفانه تعریف میکند، چرا بیطرفانه، چون ضمن طرفداری از خیزش آزادیطلبانهشان، زیادهرویها و نابخردیهایی را که در همه انقلابها، میان همه ملتها دیده شده، ناگفته نمیگذارد.»
آنچه در ادامه میآید، متن کامل مقدمه پرویز شهدی بر ترجمه «ناقوس عزا در سوگ که میزند» اثر ارنست همینگوی است. این مقدمه که امضای مترجم را در تابستان 1388 بر خود دارد و گواه 10 سال انتظار برای چاپ آن است، شرح مفصلی از آثار و آرای همینگوی به ویژه اینکتاب، پیش روی مخاطبان قرار میدهد:
«شاید این پرسش برای خواننده پیش بیاید که همینگوی در ایران شناخته شدهتر از آن است که کسی بخواهد معرفیاش کند. درست است، ولی برای نسل من و بعد از من که با زندگی و آثارش آشنایی دارند، اما این نسل سوم امروز چی، اصلا همینگوی را میشناسد، یا حتا اسمش به گوشش خورده است؟ شاید بله، شاید نه، ولی احتمال شناختنش بسیار ضعیف است، چون آثارش هم که به فارسی ترجمه شدهاند، دیگر تجدید چاپ نمیشوند (به استثنای «وداع با اسلحه»). ولی آیا همینگوی را باید به دست فراموشی سپرد؟ نه، او یکی از غولهای ادبیات آمریکا و دنیا در قرن گذشته بوده است.
همینگوی بزدل نبود، ولی اندیشه مرگ یکلحظه دست از سرش برنمیداشت. اگر همه، یا بیشتر داستانهایش با مرگ قهرمان یا قهرمانان اصلی خاتمه مییابد، تصادفی نیست. همینگوی بنا به گفته گرترود اشتاین، بانوی نویسنده و منتقد آمریکایی که در پاریس مستقر شده بود، جزو «نسل سرگشته» ی پس از جنگ جهانی اول است. با نویسندگان هم دوره خودش هم که جزو این نسل به شمار میروند، از قبیل دوس پاسوس، جویس، شروود آندرسن و غیره وجوه مشترکی دارد. ولی فقط همان عنوان «نسل سرگشته» وجه مشترک او با همدورههایش است، وگرنه راهش از همه آنهای دیگر جداست، البته آنها هم هر یک راه و سبک و روش خودش را دارد و نیز مکان خودش را در ادبیات جهانی. همینگوی در ظاهر، به ویژه زمانی که در پاریس مستقر شد، جوانی شاد، سالم، خوشگذران و عاشق ماجراجویی و خطر کردن بود. قد بلند، شانههای پهن و علاقهی فراوانش به بکس، شکار، ماهیگیری و گاوبازی، مؤید این موضوع است. در جنگ جهانی اول رانندهی آمبولانس بود، در جنگ داخلی اسپانیا با طرفداران فرانکو میجنگید، در جنگ جهانی دوم خبرنگار و گزارشگر بود. جنگلهای بکر آفریقا را مدتها در پی شکار زیر پا گذاشت، حتا در یکی از این سفرها هواپیمایش سقوط کرد و کم مانده بود جانش را از دست بدهد. تماشای مسابقههای گاوبازی را بسیار دوست میداشت و با ماتادورهای بسیار دوست بود. بخشهای زیادی از خورشید همچنان میدمد به همین مسابقات و آمد و شد با گاوبازها اختصاص دارد. صحنه بیشتر داستانهایش اسپانیا، دریای کارائیب، آفریقا و آمریکای مرکزی است. کمتر داستانی از او سراغ داریم که در کشور خودش آمریکا اتفاق افتاده باشد، درست به عکس فاکنر و اشتاین بک که نه تنها آمریکا، بلکه منطقه خاصی از آن، صحنهی حوادث داستانهایشان است.
موجودیت ظاهری و باطنی همینگوی دو روی سکه مرگ و زندگی است. هر کس با او برخورد میکرد، او را عاشق زندگی، سراپا نشاط و تلاش و شیفته لذتجویی مییافت. اما در باطن آدم دیگری بود، آدمی که در آینه زندگی جز مرگ چیزی نمیدید، و برخلاف جسم نیرومند و خطرجویش، فکر مرگ هرگز دست از سرش برنمیداشت، شاید به همین دلیل هم برای غلبه از این ترس همیشه به استقبال خطر میرفت، مانند آدمهای ترسویی که برای پنهان نگه داشتن ترسشان دست به خطر میزنند تا خود را جسور و بیپروا نشان دهند. همینگوی بزدل نبود، ولی اندیشه مرگ یکلحظه دست از سرش برنمیداشت. اگر همه، یا بیشتر داستانهایش با مرگ قهرمان یا قهرمانان اصلی خاتمه مییابد، تصادفی نیست. خواننده از همان آغاز داستان و طی یکی دو فصل اول میتواند حدس بزند چه سرنوشتی در انتظار قهرمان اصلی است. البته خوانندهای که با احوال و آثار همینگوی آشنایی دارد.
آثارش
در همه نوشتههایش، قهرمانان آدمهایی بهظاهر بیاعتنا به زندگی و سنتها هستند. زندگی را ماجرای زودگذری میپندارند، گاه الکیخوشاند و گاه بهشدت بدبین و نومید. میگساری جزو عادتهای همیشگیشان است و عشقشان نسبت به زن هرچندگاه بهشدت عمیق است، اما بهظاهر چیزی نشان نمیدهند. از همانداستانهای کوتاهی که نویسندگی را با آنها آغاز کرد، اینطرز فکر مشخص است، اگرچه در آن موقع هنوز جوان بود و جویای نام و نشان. در جشن مدام که گونهای اتوبیوگرافی است، شروع کارش را در پاریس، آشناییاش را با یاران نسل سرگشته بهویژه هموطنش ادوارد فیتز جرالد شرح میدهد. خورشید همچنان میدمد را میتوان اولینرمان جدی و درستوحسابیاش به شمار آورد و پس از آن وداع با اسلحه. در خورشید همچنان میدمد، آدمهای بیبند و باری را مییابیم که بیتوجه به دنیایی که رو به فنا میرود، جز میگساری و عشقبازی و تماشای گاوکشی در میدانهای گاوبازی کار دیگری ندارند، به اضافه اینکه جیک بارنز، قهرمان اصلی داستان بهعلت زخمی که در جنگ برداشته از لذت عشقبازی هم محروم است. در وداع با اسلحه حالت قهرآمیز قهرمانها و بیاعتناییشان نسبت به زندگی تخفیف پیدا میکند، هر چند در این داستان هم قهرمان اصلی، فردریک هنری باز هم زندگی، عشق، جنگ و خلاصه همهچیز را به تمسخر میگیرد و به پیروی از شعار «دم غنیمت است»، پس از زخم برداشتن در جنگ (که اینجا هم باز گرفته شده از زندگی خود همینگوی است) در بیمارستان و در دوران نقاهت، جز میگساری، دستانداختن این و آن و عشقورزی نسبت به پرستارش، اندیشه دیگری در سر ندارد، ولی سیمای واقعی زندگی و فاجعههای آن شوخی سرش نمیشود و عاقبت جوان لوده و خودستا را به کام خود میکشد.
در «ناقوس عزا در سوگ که میزند» باز هم ماجرای مرگ و زندگی در میان است، و در اینمیانه عشق در دنیایی سخت ناپایدار و لرزان شکوفا میشود. ولی خوب، در آن بحبوحه برادرکشی و طلیعه جنگی عالمگیر، چهکسی میتواند نسبت به آینده امیدوار یا خوشبین باشد؟ طبعا عشق هم در این دنیایی که همهچیز در آن رو به زوال میرود، نمیتواند سرانجامی خوش و شادمانه داشته باشد. حتا در داستانهای کوتاه همینگوی هم، مرگ را در پس چهره بهظاهر شادمان زندگی میبینیم. انگار در واقع مرگ است که به دنیا آمده و چندی با نقاب زندگی روزگار میگذراند تا سرانجام قیافه واقعیاش را نشان دهد. در زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر، برفهای کلیمانجارو، مرگ در بعدازظهر، آدمکشها و بسیاری داستانهای کوتاه دیگر، بیشتر حدیث مرگ در میان است، تا داستان زندگی. قهرمان داشتن و نداشتن، یعنی هنری مورگان در ظاهر با سایر قهرمانان همینگوی متفاوت است، میکوشد زندگی ساده و دور از جنجالی را بگذراند، از راه ماهیگیری خرج خود و خانوادهاش را تأمین کند، ولی باز با چهره خشن مرگ، در پس تشکیلات سیاسی و مافیایی زندگی امریکایی روبهرو میشود و پایان کارش به نابودی میانجامد. در آنسوی رودخانه و میان جنگل فقط یأس و نومیدی است و عدم موفقیت، عشقهای پوچ و بیحاصل، آینده تیره و تار و سرانجام پایان یک زندگی سراسر شکست.
آنچه نزد همینگوی به همان اندازه قدرت ابداع و داستانپردازیاش اهمیت دارد، سبک اوست. سبکی تر و تازه، باطراوت، خشن و در عین حال جاندار که به فاجعه، به رغم ساده بیان کردنش، ژرفایی جانگداز میبخشدمیان آثار همینگوی شاید بتوان 3 کتاب را از آن قاعده کلی، یعنی شروع یک ماجرا تا پایان آنکه به مرگ و نابودی میانجامد، جدا دانست: تپههای سبز آفریقا که در واقع گزارش سفرها و ماجراهای شکار نویسنده است نه یکرمان، جشن مدام که آغاز کار نویسندگی اوست و بهنوعی شرح بخشی از زندگیاش، و سرانجام پیرمرد و دریا که اگرچه حماسه صید شگفتانگیز پیرمرد سرانجام با شکست پایان میگیرد و جز اسکلت ماهی غولآسا چیزی برایش نمیماند. ولی بههرحال، خلاف داستانهای دیگرش، مبارزهای سخت و پیکاری دشوار میان زندگی و مرگ است. رمان پیرمرد و دریا در واقع نقطه اوج نبوغ نویسندگی همینگوی است. پس از آن سکوت است و سقوط. چرا؟ بعدا خواهیم دید. بههرحال چندکتابی که تمام و ناتمام پس از مرگش باقی ماند، جز جشن مدام که کار ارزشمندی است، نه از نظر هنر داستانپردازی، بلکه بهعنوان اولین نمونه نثر بیپیرایه، ساده، خودمانی و به دور از لفاظیهای رمانتیکهای قرن نوزدهم، بقیه ارزش چندانی ندارند، بهویژه جزیرههایی دستخوش توفان که در واقع پس از آن همه وعدهای که همینگوی در مورد داستانی عظیم و کتابی سترگ درباره تجربههایش از جنگ جهانی دوم داده بود و که میتوانست اثر بزرگ پایان زندگی نویسنده، مانند برادران کارامازوف داستایفسکی باشد، و چنین نشد. کاش همینگوی این کتاب و یکی دو کتاب بیارزش دیگر، از جمله: باغ عدن و تابستان خطرناک را نمینوشت، تا افسانه همینگوی با همان کتاب پیرمرد و دریا جاودانه بماند.
قهرمانان همینگوی
در کتاب جشن مدام با جوان تازهدستبهقلمبردهای روبهرو هستیم که در اتاق زیر شیروانی محقری در پاریس، شهر عشق و زیباییها و هنر و هنرمندان، با سبکی ناب و بیپیرایه با نگاهی خوشبینانه به زندگی مینگرد. عجیب است که همینگوی این کتاب را در اواخر عمر نوشت و جزو آنهایی است که پس از مرگش منتشر شد. اما با اولین رمان: خورشید همچنان میدمد دیگر از آن جوانی و نشاط که زاده طبیعت و کوه و دشت است، خبری نیست. همه کسانی که در این داستان میکوشند به ریش زندگی بخندند و با لودگی و عیاشی خود را به بیخیالی بزنند، آدمهای بیبته و واماندهایاند که پس از شکست در زندگی پسماندههایی از اجتماع شدهاند که جز مردن به درد هیچکاری نمیخورند. فردریک هنری هم اگرچه در جنگ زخمی شده و گونهای قهرمان بهشمار میآید، دست کمی از جیک بارنز ندارد، جیک بارنز در از دست دادن مردی و محرومیت از لذتهای جسمانی، خود را به نابودی میکشاند و فردریک هنری در افراط در عشقورزی و عیاشی. رابرت جردن در ناقوس عزا در سوگ که میزند هم، اگرچه مبارز راه آزادی است و علیه بیدادگری فاشیسم در اروپا قیام کرده است، اما به آرمان و هدفی که به خاطر آن میجنگد چندان ایمانی ندارد، نبرد را از همان آغاز از دست رفته میشمارد و با همه تلاش و از جان گذشتگیها، بیگانهای میان خودیها باقی میماند؛ مانند همه کسان دیگری که در جنگ داخلی اسپانیا شرکت کردند. در تپههای سبز آفریقا فرانسیس مکومبر دیگری مییابیم، سرحال و خوش و خندان که به دل جنگلها میزند، از تپههای سرسبز بالا میرود و جز شکار حیوانات درشت جثه و همراه آوردن سر یا پوست آنها به عنوان نشانههایی از جسارت و بیپروایی فکر دیگری در سر ندارد. در همه این آثار همینگوی را در پس چهرهها و شخصیتهای گوناگون بازمییابیم، نویسنده هیچ پردهپوشی نمیکند که خود لافزن و خودستایش است که لباس شخصیتهای داستانهایش را به تن کرده. اگرچه سنها و قیافههای گوناگون، سرزمینهایی که ماجراها در آنها رخ میدهد گوناگون و نقشها متفاوت است، اما همیشه همان آدم است، با همان افکار، همان بدبینیها، یأسها، نومیدیها، تلخکامیها، که همه چیز را تیره و تار میبیند و در همهچیز مهر احترازناپذیر مرگ را مییابد.
سبک همینگوی
آنچه نزد همینگوی به هماناندازه قدرت ابداع و داستانپردازیاش اهمیت دارد، سبک اوست. سبکی تر و تازه، باطراوت، خشن و در عین حال جاندار که به فاجعه، به رغم ساده بیان کردنش، ژرفایی جانگداز میبخشد. در وداع با اسلحه و در دو سه جمله پایانی کتاب، چنان خشک و بیروح و بیاعتنا از غروب یک عشق حرف میزند که انگار عشقی در کار نبوده، حال آنکه این بیاعتنایی ظاهری، به جای به کار بردن جملههای حسرتبار و پرسوز و گداز رمانهای عاشقانه که خواننده را تسلا میدهد، بغض را توی گلوی او باقی میگذارد. فردریک هنری پس از اینکه عشق بزرگش کاترین سر زا میرود، این جملهها را بر زبان میآورد: «دیدم فایدهای ندارد، انگار بخواهم با یک مجسمه خداحافظی کنم، چراغ را خاموش کردم و زیر باران به هتل برگشتم.» این همانبارانی است که کاترین از آن میترسید و همیشه در خواب میدید جنازهاش را زیر آن میبرند.
اولین بار حدود شصت سال پیش ترجمه سر و دست شکستهای از آن با عنوان «زنگها برای که به صدا درمیآیند» منتشر شد و چند سال بعد، (حدود چهل سال پیش) ترجمهای کامل با همین عنوان، همراه با عکسهایی از بعضی از صحنههای فیلم با بازیگری گاری کوپر و اینگرید برگمن. پس از آن این کتاب و افسانه همینگوی به دست فراموشی سپرده شد آنچه همینگوی را از همهی نویسندگان همدورهاش متمایز میکند و از این بابت او را بالاتر از دیگران قرار میدهد، همین ساده و بیپیرایهنویسی است، خلاف جویس یا فاکنر که پرپیچ و خم و پرابهام مینویسند. اشتاینبک هم در خوشههای خشم همین سبک را در پیش گرفت. این طرز ساده و کوتاهنویسی بهزودی در آثار نویسندگان اروپایی، به ویژه کامو و بهخصوص در بیگانه تکرار شد. یکی دیگر از ویژگیهای سبک همینگوی، بهکارگیری «دیالوگ» یا «گفت و شنود» و نیز «مونولوگ» یعنی حرفزدن قهرمان با خودش است، که نمونههای بسیار برجستهی هر دو را در ناقوس عزا... و دومی یعنی «مونولوگ» را بیشتر از همه در پیرمرد و دریا مییابیم، اگرچه در این کتاب طرف صحبت پیرمرد ماهی صیدشده و کوسههایی است که به آن حملهور میشوند.
پایان کار همینگوی
همینگوی از ابتدای جوانی و بر اثر حادثهای دچار ضعف بینایی و مشکلات مغزی بود. در مسابقههای بوکسی هم که شرکت میکرد، با ضربههایی که به سرش میخورد، در سقوط دوگانه هواپیمایش در جنگلهای آفریقا، در زخم برداشتنش در جنگ جهانی اول، این وضع شدت بیشتری یافت. البته روانپریشی موروثی او را هم نباید نادیده گرفت. پس از پیرمرد و دریا که همانطور که اشاره کردم اوج درخشش او بود، در کارگاه اندیشه و نویسندگی همینگوی دیگر ستارهای ندرخشید. ولی شیفتگان آثارش در همه دنیا، به ویژه روزنامهنگاران که تاکنون نه تنها نوشتهها، بلکه کوچکترین کارها و حوادث زندگی او دستمایه خوبی برای تهیه مقاله و گزارش و خبرهای داغ بود، انتظار از کارگاه بیرون آمدن آثار جدیدی را داشتند. خبرنگاران در هر موقعیتی او را درباره آثار آینده، یا در دست نگارش سؤالپیچ میکردند. طبعا نویسندهای با شهرت جهانی که جایزه نوبل ادبیات گرفته، از بیشتر آثارش فیلمهای سینمایی جاودانهای ساخته شده و با بیپرواییها و لافزنیهایش یکهتاز میدان ادبیات جهانی است، نمیتواند بگوید چنتهاش ته کشیده و دیگر حرفی برای گفتن و دستمایهای برای نوشتن ندارد. سردردهای شدید، ضعف بینایی، کندی حافظه و اندیشه، کاهش شنوایی، نه تنها اجازه خلق آثار جدید را به او نمیداد، بلکه او را لافزنتر و پرخاشگرتر هم میساخت. فشار خبرنگاران برای بهدستآوردن خبرهایی جدید درباره رمانهای آیندهاش، او را وادار میکرد وعده داستانی بزرگ و شاهکاری بینظیر را به آنها بدهد. البته همان انضباط کاری را که از دوران جوانی و آغاز نویسندگی به خودش تحمیل کرده بود رعایت میکرد و ضمن قایقسواری و ماهیگیری، روزانه سه چهار ساعت به نویسندگی هم میپرداخت. ولی شاید خودش بهتر از هر کسی میدانست آنچه دارد مینویسد، نه تنها همطراز نوشتههای گذشته و در شأن نویسندهای جهانی مانند او نیست، بلکه نوشتههایی است بیارزش که هیچ اثری از نبوغ خلاقهاش در آنها دیده نمیشود. به هر حال خودکشی، آن هم به آن نحو، یعنی خالی کردن گلولهای از تفنگ شکاری توی دهانش، نشانهای از روحیهی گزافهگو و قهرمان پردازش است. همانطور که میدانیم، نوشتههای ضعیف آخر عمرش را به دست ناشرش نداد و فقط پس از مرگش منتشر شدند. ولی افسانه همینگوی، چه از دیدگاه شخصی و زندگی پرماجرایش، و چه به خاطر نوشتهها و داستانهای نابش، برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان باقی خواهد ماند.
و اما این کتاب
اولین بار حدود شصت سال پیش ترجمه سر و دست شکستهای از آن با عنوان «زنگها برای که به صدا درمیآیند» منتشر شد و چند سال بعد، (حدود چهل سال پیش) ترجمهای کامل با همین عنوان، همراه با عکسهایی از بعضی از صحنههای فیلم با بازیگری گاری کوپر و اینگرید برگمن. پس از آن این کتاب و افسانهی همینگوی به دست فراموشی سپرده شد، مانند بسیاری از آثار ارزشمند نویسندگان بزرگ دنیا، از جمله «شرق بهشت» اثر اشتاینبک، «بل آمی» اثر موپاسان و خیلی کتابهای دیگر.
اما این کتاب ادعانامهایاست علیه فاشیسم و همه دیکتاتورهای جهان. اگرچه به عقیده عدهای همینگوی در جنگ داخلی اسپانیا شرکت نکرده و فقط به عنوان خبرنگار به آنجا اعزام شده است، ولی این موضوع مانع از آن نشده که همینگوی با دیدی بیطرفانه به یکی از حوادث بزرگ کشور و ملت اسپانیا بپردازد و با دستمایه قرار دادن گوشه کوچکی از آن جنگ و کشتار چند ساله، ملت اسپانیا را آنگونه که بوده و آنگونه که هست معرفی کند. سوابق قهرمانانهی مردمان این مرز و بوم، از آن موقع که به فرمانروایی بیدادگرانه و اشغال زورگویانه تازیها پایان دادند، و بعد تنها ملتی بودند که ناپلئون را با همه موفقیتهایش در نبردهای گوناگون به زانو درآوردند، گوشه پندآموزی از تاریخ بشریت را رقم زده است که میتواند سرمشق و نمونه خوبی برای همه ملتهای به بند کشیده دنیا باشد. همینگوی انقلاب و بعد جنگ برادرکشی اسپانیا را بیطرفانه تعریف میکند، چرا بیطرفانه، چون ضمن طرفداری از خیزش آزادیطلبانهشان، زیادهرویها و نابخردیهایی را که در همه انقلابها، میان همه ملتها دیده شده، ناگفته نمیگذارد. صحنههای کشتار زمینداران و اربابان پس از پیروزی انقلاب، شاید به مذاق عدهای، از جمله اولین مترجم این کتاب و بازگوکردنش خوش نمیآمد، ولی حقیقت داشت و همینگوی با ظرافت تمام آن را از زبان یکی از قهرمانان جانسخت و آبدیده این انقلاب تعریف میکند. حیف که این کتاب هم مانند بسیاری از آثار ارزشمند ادبیات جهان مورد بیمهری ناشران ما قرار گرفته است. ولی آثار جاودانه ادبیات ملتها هیچ زمان کهنه نمیشوند و همیشه و در هر شرایطی، به ویژه برای نسل جوان و آیندهسازان اهمیت و ارزش حیاتی دارند. هدف من هم از ترجمه سوم این کتاب و ارائه آن همین بوده است تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
***
ترجمه پرویز شهدی از «ناقوس عزا در سوگ که میزند» با 642 صفحه و قیمت 95 هزار تومان منتشر شده است.