نقش آفرینی متفاوت رابرت دنیرو و رابین ویلیام در «بیداریها»
ساخته پنی مارشال با بازی درخشان رابرت دنیرو و رابین ویلیامز، یک روایت درخشان و تحسین شده از درامهایی است که مضمونش کوشش برای عبور از یک وضعیت بحرانی مزمن است؛ اما در نهایت فرجام ماجرا آن گونه که انتظار میرود، رقم نمیخورد.
فیلم سینمایی «بیداریها / Awakenings» ساخته پنی مارشال با بازی درخشان رابرت دنیرو و رابین ویلیامز، یک روایت درخشان و تحسین شده از درامهایی است که مضمونش کوشش برای عبور از یک وضعیت بحرانی مزمن است اما در نهایت فرجام ماجرا آن گونه که انتظار میرود، رقم نمیخورد.
به گزارش «تابناک»؛ وقتی به لئونارد نگاه میکنیم، نمیدانیم چه چیزی را میبینیم. گمان میکنیم که به یک سبزیجات انسانی، مرد قوی هیکلی که به مدت سی سال در شرایطی یکسان بیحرکت شده بود که نه حرف میزد و نه حرکت میکرد مینگریم. در ذهن او چه میگذشت؟ آیا در آن شرایط فکر میکرد؟ البته که این گونه نیست؛ اما یک متخصص اعصاب در «بیداریها» فیلم جدید «پنی مارشال» دلیل آن را این گونه بیان می کند: «زیرا معنای ضمنی آن غیرقایل تفکر میباشد» اما کارشناسان در اشتباهند و در کنار جسم بیحرکت او در آنجا لئونارد همچنان منتظر است.
لئونارد یکی از مریضهای بیمارستان روانی به اسم «garden» در برانکس است؛ بیمارستانی که توسط کارمندان خود مشهور شده است، به این دلیل که در آنجا بیماران به راحتی آب و غذا میخورند. این موضوع نشان میدهد که هیچ کاری صورت نمی گیرد. آنها قربانیان جریان «بیماری خواب آور» در دهه 1920 بودند و بعد از یک دوره ریکاوری ظاهری به حالت متداول خود برگشتند. اکنون سال 1969 است.
آنها نشانههای متفاوت بیماری را در خود دارند؛ اما همه در اصل مشکلی مشابه را بیان میکنند: جسم آنها نمیتواند کاری را که مغزشان دستور می دهد انجام دهد. گاهی این مانع و انسداد از طریق حرکات فیزیکی عجیب و غریب نشان داده می شود و گاهی هم توسط فلج ظاهری بروز میکند.
روزی یک پزشک جدید برای کار به بیمارستان میآید. او هیچ تجربهای در مورد بیماران ندارد؛ در ضمن آخرین پروژه او هم مربوط به کرم خاکی است همانند کسانی که قبل از او رفتهاند و او هیچ امیدی برای بیمارانی که همچون روح هستند، ندارد کسانی که در آنجا هستند، ولی آنجا نیستند.
هرچند این بیماران کاملا بیحرکت نیستند، قربانیان بیماری پارکینسون در سطح بسیار پیشرفته هستند که حرکاتشان را متوقف میکند تا جایی که آنها نمیتوانند حرکت کنند و چون عضلات آنها سعی میکند در یک زمان با هم حرکت کند، در حالی که این عضلات ضعیفتر از آنند که یک تکانه را بر سایر تکانهها انتخاب کنند؟ احتمالا عینکی که افتاد و توپی که پرتاب شد، مرز این وقفه و بیحرکتی را بشکند.
این فیلم با احساس و ذکاوت پنی مارشال کارگردانی شده و برگرفته از کتاب مشهور سال 1972 نوشته الیور ساکس است؛ متخصص اعصاب اهل نیویورک و نویسنده «مردی که زنش را با کلاه اشتباه میگرفت» که یک اثر از ادبیات کلاسیک روانشناسی است. اینها بیماران او بودند و مالکوم سیر پزشک این فیلم بود که رابین ویلیامز نقش آن را در فیلم برعهده دارد.
چیزی که او در تابستان 1969 کشف کرد (L-DOPA) دارویی برای درمان بیماری پارکینسون بود. این دارو زمان وقفه حرکات را برای بیمارانی که بیحرکت شده بودند، در یک بازه زمانی برای سالهای پایانی از بین میبرد. این فیلم 15 تن از این بیماران را شامل میشود، به ویژه لئونارد که رابرت دنیرو نقش آن را در اجرایی هنرمندانه ایفا میکند، چون این فیلم یک نمایش هیجان انگیز و گریه آور نیست، بلکه آزمایشی هوشمندانه از شرایط روانی نامانوس انسانی است. این موضوع به دنیرو بستگی دارد که از لئونارد موردی برای همدردی نسازد، بلکه شخصی است که به ما کمک میکند که در مورد فهم دقیق و درست از جهان اطراف خود بیشتر بدانیم.
بیماران در این فیلم آسیب دیده و ترسناکتر از داستان معروف «پو» که درباره زنده به گور کردن بود نمایش داده شده است. اگر ما در تابوت محبوس بودیم، درحالی که زنده بودیم به زودی خفه میشدیم، اما در جسمی محبوس شده که نمیتواند حرکت و یا صحبت کند، گنگ و بیصدا به اطراف نگاه کند، همان طوری که چیزهایی که مورد علاقه ما هستند صحبت میکنند، تا جایی که به مانند قطعهای از وسایل نامربوط اثاثیه منزل هستیم. تابستان 1969 وقتی که آن پزشک داروی آزمایش را به بیمارانش داد و به صورت معجزه آسایی بدنشان دوباره متولد شد و دوباره توانستند حرکت کرده و صحبت کنند، و حتی بعضی از آنها بعد 30 سال آشفتگی فکری بهبود یافتند.
این فیلم لئونارد را در میان مراحل تولد دوباره او دنبال میکند. او کودک دوست داشتنی و مهربانی بود تا زمانی که این انفاق برایش پیش آمد. او 30 سال نگهداری میشد. اکنون در اواخر دهه 1940 او با خوشحالی فعالیت میکند و سپاسگزار است از اینکه قادر است آزادانه حرکت کند و خودش را نشان دهد. او با پزشکان نیز همکاری میکند.
پزشک «سیر» که میلیامز این نقش را ایفا می کند، مرکز اکثر صحنههای فیلم است و شخصیت او به سنگ محکی برای این فیلم تبدیل میشود. او همچنین آدم ساکتی است. با خجالتی و ناآزمودگی و حتی حالتی که بازوی خودش را کنار بدنش نگاه می دارد، او وقتی با کرمهای خاکی سر و کار داشت بسیار شادتر بود. این یکی از بهترین اجراهای رابین ویلیامز است؛ اجرایی خالص و یکدست.