پنج‌شنبه 8 آذر 1403

«و دریا آتش گرفت» منتشر شد / روایتی از ربوده‌شدن حاج‌احمد متوسلیان

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
«و دریا آتش گرفت» منتشر شد / روایتی از ربوده‌شدن حاج‌احمد متوسلیان

«و دریا آتش گرفت» بر اساس خاطرات شهید محمد اویسی به قلم فاطمه سلطانی توسط واحد ادبیات پایداری انتشارات کتاب جمکران با همکاری کنگره شهدای استان قم چاپ و روانه بازار شد.

«و دریا آتش گرفت» بر اساس خاطرات شهید محمد اویسی به قلم فاطمه سلطانی توسط واحد ادبیات پایداری انتشارات کتاب جمکران با همکاری کنگره شهدای استان قم چاپ و روانه بازار شد.

به گزارش خبرگزاری مهر، کتاب داستانی «و دریا آتش گرفت» بر اساس خاطرات شهید محمد اویسی نوشته فاطمه سلطانی به‌تازگی توسط واحد ادبیات پایداری انتشارات کتاب جمکران و با همکاری کنگره شهدای استان قم چاپ و روانه بازار شده است.

این کتاب ضمن پرداختن به واقعه ربوده‌شدن احمد متوسلیان فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) توسط حزب سکولار فالانژها در لبنان به شرح زندگی شهید محمد اویسی از مربیان آموزشی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می‌پردازد. نویسنده با اضافه کردن شخصیت ضد قهرمان به نام یوزف به داستان، تقابل بین حق و باطل را به خوبی به رشته تحریر در آورده است. شهید محمد اویسی در حادثه سیل سد کرج در دوره آموزشی به همراه 27 تن از پاسداران و ارتشی‌ها به شهادت رسید. این کتاب اولین کتاب برگرفته از زندگی این شهید است.

فاطمه سلطانی نویسنده کتاب «و دریا آتش گرفت» پیش از این انتشار کتاب «دهم عید» با موضوع حمله روس‌ها در سال 1291 شمسی به مشهد در انتشارات کتاب جمکران را در پرونده خود دارد.

«و دریا آتش گرفت» حاصل ساعت‌ها مصاحبه و مطالعه نویسنده پیرامون شهید و وقایع مرتبط بوده و در 177 صفحه و با قیمت 54,000 تومان برای رده سنی بزرگسال نگارش شده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

«به محض اینکه نیم‌خیز شد تا خودش را به او برساند، جنگنده اسرائیلی بالای سرش بود. ثانیه‌ای بعد ماشین رفت روی هوا. بعد از صدای مهیبی که انگار پرده گوش‌هایش را پاره کرد، همه جا ساکت شد. سکوت مطلق. انگار که زمان ایستاده باشد. همان‌طور چهار چنگولی خیره شد به تکه آهن‌های خنجر مانندی که پیش رویش معلق بودند. تکه‌ای آهن داغ، پوست صورتش را شکافت. خاک و شن و خون پاشیده شد روی تمام هیکلش. درد و سوزش و صدای انفجار با هم به سمتش هجوم آورد. از جا پرید و دوید سمت ماشینی که می‌سوخت. تنها کاری که می‌توانست بکند، این بود که با مشت‌هایش خاک را بپاشد روی ماشین؛ ولی بعد از چند ثانیه دید که کارش معنایی ندارد. فقط مجسمه‌ای از پیکر سوخته شریف در میان درِ نیمه باز ماشینی که دیگر ماشین نبود، باقی مانده بود. کمی آن‌طرف‌تر پای مصنوعی او با آتشی که رویش افتاده‌بود، گُر می‌گرفت.»