پنج‌شنبه 8 آذر 1403

پرتوی: شاملو معتقد بود حیف شد من به سینما رفتم

خبرگزاری ایرنا مشاهده در مرجع
پرتوی: شاملو معتقد بود حیف شد من به سینما رفتم

تهران - ایرنا - حوالی روزهای پایانی پائیز سال91 کامبوزیا پرتوی گفت‌و گوی مفصلی با یکی از اهالی رسانه انجام داد که به دلایلی این گپ و گفت، امروز که او رخ در نقاب خاک کشیده به صورت اختصاصی در ایرنا منتشر می‌شود.

محمدعلی حیدری محقق و گردآورنده کتاب‌هایی در زمینه سینما در سال 91 گفت‌وگویی را برای گردآوری تاریخ شفاهی سینمای ایران با زنده‌یاد کامبوزیا پرتوی انجام داد که این گفت‌وگوی مشروح را برای اولین بار در اختیار خبرگزاری ایرنا قرار داده است که در دو بخش تنظیم شده و بخش نخست آن امروز و بخش دوم آن فردا منتشر خواهد شد.

کامبوزیا پرتوی، 18 اسفند 1334 در رستم آباد گیلان متولد شد. او تحصیلاتش را در دانشکده سینما و تئاتر دانشگاه هنر ناتمام گذاشت و در دوران دانشجویی چند فیلم کوتاه مستند و داستانی برای تلویزیون ایران کارگردانی کرد. کامبوزیا پرتوی فعالیت هنری خود را با ساخت فیلم‌های کوتاه در سینمای آزاد دماوند آغاز کرد، بعد از مدتی نخستین فیلم بلند داستانی‌اش را با نام عینک برای شبکه دوم تلویزیون ساخت و کارگردانی در سینمای حرفه‌ای را با فیلم ماهی تجربه کرد.

سینما را به هر دو صورت آکادمیک و تجربی آموختم

آقای پرتوی برای شروع از ورودتان به سینما آغاز می‌کنیم. شما سینما را به شکل آکادمیک آموختید یا تجربی؟

سینما را به هر دو صورت آکادمیک و تجربی آموختم. در نوجوانی فیلم‌ها را می‌دیدم و سعی می‌کردم در مورد آن‌ها نقد بنویسم. نقدهایی که می‌نوشتم به‌طور پراکنده در نشریات آن زمان با اسم مستعار چاپ می‌شد. آن زمان عرف و روال این‌طور بود که افراد بیشتر با اسم مستعار کار می‌کردند. در ادامه که سینما برایم کمی جدی‌تر شد تعدادی مصاحبه انجام دادم که اولین آن‌ها با آقای (ساموئل) خاچیکیان بود. ابتدا سراغ فیلم‌سازان رفتم چون بخش کارگردانی همیشه برایم بیشتر از بخش بازیگری و ستاره‌ها اهمیت داشت. وقتی این دوره مصاحبه‌ها را شروع کردم، دانشجوی دانشکده هنرهای دراماتیک بودم که بعد از انقلاب فرهنگی به دانشگاه هنرهای زیبا منتقل شدم. دانشگاه را تا مرحله پایان‌نامه ادامه دادم و حتی پایان‌نامه هم نوشتم. ولی هیچ‌وقت دانشگاه را تمام نکردم، چون از دو درس عمومی نمره نیاوردم و نهایتا دانشگاه را رها کردم.

همیشه دغدغه سینما داشتم

پایان‌نامه شما در چه زمینه‌ای بود؟

پایان‌نامه من اقتباسی در قالب یک نمایش‌نامه از داستان مزاحم اثر (خورخه لوئیس) بورخس بود. خود داستان خیلی حال و هوای ایرانی دارد مثلا شبیه داش آکل. من حال و هوای قصه را حفظ کردم و نمایش‌نامه را با دوران میرزا کوچک خان آداپته کردم. البته این پایان‌نامه هیچ‌وقت ارائه نشد! هدفم از ابتدای دانشجو شدن به نوعی ورود به سینما بود. زمانی که با آقای خاچیکیان مصاحبه کردم، ایشان قرار بود فیلمی بسازد از کتاب آن‌جا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند و مرا هم به عنوان دستیار خود انتخاب کرده بود. سناریوی فیلم نوشته شده بود، حتی تهیه‌کننده هم داشت و همه چیز آماده بود ولی نمی‌دانم چرا ساخته نشد. همیشه دغدغه سینما داشتم حتی در انقلاب فرهنگی وقتی دانشگاه‌ها تعطیل شد، به زنجان رفتم و به‌طور آزاد برای صداوسیمای آن‌جا برنامه‌ی کودک ساختم. وقتی دوباره دانشگاه شروع شد کارهایم کمی جدی‌تر شد؛ از جمله برای ساختن چند برنامه در گروه کودک شبکه‌ی دو با آقای (وحید) نیکخواه همکاری کردم. ولی هم‌چنان سینما نسبت به تلویزیون برای من اهمیت بیشتری داشت.

آن وجه از سینما که همیشه برای من اهمیت داشت، وجه تفکر بود

چه چیزی در سینما شما را جذب می‌کرد؟ تنها وجه کارگردانی در سینما برایتان مهم بود؟

آن وجه از سینما که همیشه برای من اهمیت داشت، وجه تفکر بود. نه این‌که بگویم تفکر در باقی حوزه‌ها جاری نیست، ولی در دو جا بیش از بقیه نمود دارد. یکی در فیلم‌نامه، و دیگری در کارگردانی. در حوزه‌های دیگر مثل طراحی صحنه و لباس هم حتما تفکر وجود دارد. در بازیگری و فیلم‌برداری هم تفکر هست. ولی این بخش اندیشه‌نگاری همیشه بیشتر برای من اهمیت داشته است. همان زمان هم من فیلم‌نامه‌ای نوشتم و می‌خواستم خودم آن را بسازم. فیلم‌نامه را به آقای زرین در کانون پرورش فکری دادم. تصویب شد و بسیار مورد پسند واقع شد و درجه‌ی «الف» هم گرفت. ولی به همین دلیل اجازه ندادند خودم بسازم و گفتند باید یک کارگردان گروه «الف» این فیلم را بسازد مگر آن‌که خودت یک نمونه کار داشته باشی. من آن زمان تنها چند کار داشتم که قابل ارائه نبودند.

فیلم کوتاه بودند؟

بله. فیلم‌های مستند یا داستانی کوتاهی بود که در زنجان ساخته بودم.

نام آن فیلم‌نامه‌ای که مورد توجه کانون پرورش فکری قرار گرفت چه بود؟

اسم فیلم‌نامه شیرک بود. همان زمان آقای مهرجویی از طرف کانون برای ساخت این فیلم انتخاب شدند. متأسفانه درست در زمان این کار، که هم‌زمان بود با ساخت فیلم باشو غریبه‌ی کوچک در کانون، مشکلات مالی کانون شروع شد. این فیلم فرصت خوبی برای آشنایی من با آقای (داریوش) مهرجویی پیش آورد. البته با توجه به شناخت من از نوع فیلم‌های ایشان، این مسئله برای من به وجود آمد که مهرجویی تا چه حد می‌تواند فیلمی مثل شیرک را که همه لوکیشن‌های آن در شمال بود بسازد. خوشبختانه ایشان هم راغب بودند که یک بار دیگر با هم فیلم‌نامه‌ی شیرک را بنویسیم و این برای من فرصتی بود که با دیدگاه و نوع نگاه ایشان آشنا شوم، هرچند در برخی موارد من دیدگاه ایشان را قبول نداشتم و یا ایشان نگاه مرا نمی‌پسندیدند. این بازنویسی باعث شد فیلم‌نامه رنگ و بویی بگیرد که با چیزی که من نوشته بودم بسیار فرق داشت. نوع نگاهی که ایشان به داستان داشت با نگاه من خیلی متفاوت بود. اگر فیلم‌نامه‌ی من را بخوانید و فیلم را ببینید متوجه می‌شوید که داستان یکی است ولی نوع نگاه‌ها متفاوت است. وقتی فیلم‌نامه بازنویسی شد و فیلم‌نامه‌ی جدید به کانون پرورش فکری رفت، شورای کانون این فیلم‌نامه را نپذیرفت و گفتند همان فیلم‌نامه‌ی قبلی درست‌تر است ولی آقای مهرجویی قبول نکردند. همان‌طور که گفتم، این‌ها با مشکلات مالی کانون هم‌زمان شد و به همین دلیل آقای مهرجویی آن فیلم‌نامه را در بخش خصوصی ساختند و همان چیزی را ساختند که خودشان قبول داشتند و شورا رد کرده بود. همان زمان، فیلم‌نامه‌ی دیگری داشتم که می‌خواستم بسازم به نام پاسوخته که به آقای (سیدمحمد) بهشتی در بنیاد فارابی دادم و ایشان خیلی دوست داشتند.

نمی‌توانستم به آقای کیمیایی بگویم نه

در چه سبکی؟

عاشقانه بود و در شمال می‌گذشت. مشکل پاسوخته از این‌جا شروع شد که آن زمان مرحوم جلال مقدم می‌خواستند دوباره فیلم بسازند و دنبال قصه می‌گشتند، تهیه‌کننده‌ی ایشان هم آقای (مسعود) کیمیایی بود. دستیار ایشان از فیلم‌نامه‌ی من خبر داشتند و گفتند آن را برای ساخت به آقای مقدم بدهیم. می‌خواستم خودم این فیلم را بسازم ولی از آن‌جا که به آقای مقدم خیلی ارادت داشتم؛ گفتم آقای مقدم فیلم‌نامه را بخوانند و اگر خواستند آن را بسازند. ایشان خواندند و آقای کیمیایی هم که تهیه‌کننده‌ی کار بود فیلم‌نامه را خواند و گفت این فیلم‌نامه را خودم می‌سازم. من ترجیح می‌دادم آقای مقدم این فیلم را بسازند، اما نمی‌توانستم به آقای کیمیایی بگویم نه. در نهایت پاسوخته را آقای کیمیایی ساختند که تبدیل شد به فیلم گروهبان. همان زمان از بنیاد فارابی به من گفتند که این فیلم تغییر می‌کند، من هم می‌دانستم که تغییر می‌کند. تغییراتی که آقای کیمیایی در فیلم‌نامه می‌داد زمین تا آسمان با نوع نگاه من فرق می‌کرد! و همین‌طور هم شد. بعد از ساخته شدن فیلم یکی از اعضای شورای فارابی گفت این فیلم ربطی به فیلم‌نامه‌ی تو ندارد و اگر بخواهی می‌توانی خودت دوباره آن را بسازی. من هنوز منتظر فرصتی هستم که این فیلم‌نامه را بسازم. حقیقت این است که گروهبان را دوست نداشتم و با تصوری که من از قصه داشتم هماهنگ نبود.

مشکل پاسوخته از این‌جا شروع شد که آن زمان مرحوم جلال مقدم می‌خواستند دوباره فیلم بسازند و دنبال قصه می‌گشتند، تهیه‌کننده‌ی ایشان هم آقای (مسعود) کیمیایی بود. دستیار ایشان از فیلم‌نامه‌ی من خبر داشتند و گفتند آن را برای ساخت به آقای مقدم بدهیم. می‌خواستم خودم این فیلم را بسازم ولی از آن‌جا که به آقای مقدم خیلی ارادت داشتم؛ گفتم آقای مقدم فیلم‌نامه را بخوانند و اگر خواستند آن را بسازند. ایشان خواندند و آقای کیمیایی هم که تهیه‌کننده‌ی کار بود فیلم‌نامه را خواند و گفت این فیلم‌نامه را خودم می‌سازم. من ترجیح می‌دادم آقای مقدم این فیلم را بسازند، اما نمی‌توانستم به آقای کیمیایی بگویم نه

یعنی ایده گروهبان از شما بود؟

بله. ایده، قصه، سناریو، همه چیزش از من بود. ولی آقای کیمیایی سناریو را تغییر دادند و سناریوی خودشان را نوشتند.

شما نگفتید که چرا قصه این‌طور شد؟ آقای کیمیایی نگفتند فیلم‌نامه را دوباره با هم بنویسیم؟

آقای مهرجویی گفتند ولی ایشان نگفتند. ایشان به شیوه خودش فیلم‌نامه را نوشت. زمانی که فیلم‌نامه‌ی من را خواند گفت چقدر خوب است، چقدر کودکی که در قصه هست را دوست دارم. حالا در فیلم اصلا کودکی وجود ندارد! دختری بار اول که پدرش برمی‌گشت دلتنگش بود؛ بار دوم نمی‌دانست باید دلتنگ باشد یا نه، و بار سوم که پدر به خانه بازمی‌گشت، نسبت به او احساس بیگانگی می‌کرد. آقای کیمیایی گفت من همه‌ی این ویژگی‌ها را در کار می‌آورم. ولی هیچ‌کدام در فیلم نبود، و فیلم اساسا عوض شده بود. از همین جا بود که تصمیم گرفتم حرف‌های خودم را خودم بزنم، و نگذارم دیگران بگویند که به چیز دیگری تبدیل بشود.

بعدها شنیدم آقای شاملو گفته‌اند حیف شد پرتوی به سینما رفت

و نام شما در تیتراژ گروهبان آمد.

بله هست. در کنار این‌طور کارها سعی می‌کردم تجربه‌های حرفه‌ای‌تری هم در سینما داشته باشم. در جوانی و نوجوانی فیلم کوتاه می‌ساختم، عضو انجمن سینمای آزاد بودم و آن مراحل را گذرانده بودم. اما حالا فکر می‌کردم باید حرفه‌ای‌تر به کار سینما بپردازم. وقتی آنجا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند، کار آقای خاچیکیان انجام نشد (آقای (حبیب) کاوش بر اساس همان نمایش‌نامه فیلمی ساختند به نام فصل خون) من به آقای امیر قویدل که قرار بود سریالی درباره‌ی حوادث دوران انقلاب بسازد و رسول صدرعاملی تهیه‌کننده این سریال بود پیشنهاد همکاری دادم. چند شب دستیارشان بودم ولی بعد از چند شب نتوانستم ادامه دهم. چون بیشتر شب‌کاری بود و من روزها نمی‌توانستم دانشگاه بروم، برای همین مجبور شدم کار را رها کنم. همان زمان اتفاق دیگری افتاد و آن این بود که یکی از داستان‌های من در نشریه کتاب جمعه، که (احمد) شاملو سردبیر آن بود، چاپ شد و بسیار هم از آن تعریف کردند. این موضوع برای من مشوق خوبی بود و باعث شد مقوله نوشتن را جدی بگیرم. در عین حال، فیلم‌سازی هم داشت به موازات آن پیش می‌رفت. بعدها شنیدم آقای شاملو گفته‌اند حیف شد پرتوی به سینما رفت، در قصه‌نویسی بهتر می‌توانست حضور داشته باشد. خودم هنوز نمی‌دانم کجا بهتر بود.

بعد من با آقای نیکخواه آشنا شدم که آن زمان مدیر گروه کودک شبکه دو بود و چند کار با هم انجام دادیم. بعد از این‌که آقای نیکخواه از سمت خود کنار رفت و دفتر شخصی‌اش را فعال کرد قرار شد با آقای (کیومرث) پور احمد هفت فیلم یک ساعته برای برای نوجوانان بسازند، که شش تا از آن‌ها ساخته شد. دایی جواد، آلبوم تمبر و گاویار محصول آن زمان بود. آقای پوراحمد فیلم هفتم را نتوانست بسازد و آقای نیکخواه به من گفت یکی از کارها را بسازم. این‌طور شد که به پیشنهاد آقای نیکخواه من اولین فیلم نیمه بلندم به نام عینک را ساختم و از این فیلم استقبال شد. پس از آن ایشان از من خواست یک فیلم‌نامه بر اساس طرحی از مرحوم شاپور قریب بنویسم. سکانس‌هایی که برای این سناریو نوشتم هم مورد استقبال آقای نیکخواه قرار گرفت، اما ادامه پیدا نکرد. بعد از این فیلم‌نامه‌ای به نام ماهی بر اساس طرحی از خود آقای نیکخواه نوشتم که برای یک فیلم کوتاه مثلا 45 دقیقه‌ای بود. قرار شد تهیه‌کننده کار بنیاد فارابی باشد و آقای نیکخواه پیشنهاد کارگردانی را به خود من دادند. بعد از عینک فرصت خوبی پیش آمده بود تا کار کنم. شروع کردم به انتخاب لوکیشن و کم‌کم هرقدر کار پیش رفت متوجه شدم که این کار بزرگ‌تر از یک فیلم کوتاه است و گنجایش یک فیلم سینمایی را دارد. مسئله را با آقای نیکخواه در میان گذاشتم و ایشان هم به بنیاد فارابی پیشنهاد داد و فارابی هم موافقت کرد. دوباره سناریو را نوشتم و ماهی ساخته شد. در حین نوشتن ماهی آقای نیکخواه پیشنهاد داد روی قصه‌ی ماشا و خرس‌ها که یک داستان روسی بود کار کنیم. بر اساس داستان ماشا و خرس‌ها فیلم‌نامه‌ی گلنار را نوشتم که بعد از فیلم ماهی قرار شد این فیلم را هم خودم بسازم. البته خود آقای نیکخواه برگردان فارسی ماشا و خرس‌ها را انجام داده بودند و نام شخصیت اصلی در داستان ایشان هم همان گلنار بود.

همان زمان اتفاق دیگری افتاد و آن این بود که یکی از داستان‌های من در نشریه کتاب جمعه، که (احمد) شاملو سردبیر آن بود، چاپ شد و بسیار هم از آن تعریف کردند. این موضوع برای من مشوق خوبی بود و باعث شد مقوله نوشتن را جدی بگیرم. در عین حال، فیلم‌سازی هم داشت به موازات آن پیش می‌رفت. بعدها شنیدم آقای شاملو گفته‌اند حیف شد پرتوی به سینما رفت، در قصه‌نویسی بهتر می‌توانست حضور داشته باشد. خودم هنوز نمی‌دانم کجا بهتر بود

شما بعد از ارتباطاتی که با خاچیکیان، مهرجویی و کیمیایی داشتید، با آقای نیکخواه‌آزاد آشنا شدید و دو کار موفق در زمینه‌ی کودک ساختید. سینمای کودک برای شما دغدغه بود یا ایده‌ای داشتید و فرقی نمی‌کرد آن را در سینمای کودک اجرا کنید یا در یک فیلم جنگی یا در فیلمی اجتماعی؟

همان تروفویی که چهارصد ضربه را ساخته فیلم‌های دیگری هم ساخته است. چون دیدگاه تروفو است که در ژانرهای مختلف فیلم می‌سازد. یا آلبر لاموریس هم مستند باد صبا را ساخته است و هم فیلم کوتاه بادکنک قرمز را در کارنامه‌اش دارد. برای من همیشه مسئله این بوده که حرفی برای گفتن داشته باشم. مسئله مطرح کردن دغدغه‌ای است که ذهن و فکر انسان را مشغول کرده است.

کار کودک برای من دغدغه شده بود

شما پشت سر هم در مقام نویسنده و کارگردان فیلم‌های ماهی، گربه‌ی آوازه‌خوان و گلنار ظاهر می‌شوید، طبیعتا این برداشت پیش می‌آید که دغدغه‌ی اصلی شما سینمای کودک است و حرفی برای کودکان دارید.

کار کودک برای من دغدغه شده بود. همان‌طور که گفتم من در زنجان برنامه کودک می‌ساختم و خودبه‌خود تمرکزی بر مسائل کودکان برای من ایجاد شده بود. البته من برای کودکان هم فیلم‌های متفاوتی ساخته‌ام. گاهی اوقات حرفی دارم با خود کودکان، گاهی حرفی درباره کودکان و برای دیگران دارم و می‌خواهم به نکته‌ای درباره کودکان اشاره کنم، مثل بازی بزرگان. اتفاق مهمی که افتاده بود این بود که آن زمان اوایل انقلاب بود و در حوزه‌ی عادی فیلم‌سازی سختگیری‌ها شدت گرفته بود؛ و من چند فیلم‌نامه داده بودم که همه رد شده بودند. در آن دوره آخرین فیلم‌نامه‌ای که به (وزارت فرهنگ و) ارشاد (اسلامی) دادم، فیلم‌نامه‌ای بود با نام برخورد که رد شد. البته بعدها آقای (سیروس) الوند فیلم را با اصلاحاتی ساختند. این سختگیری‌ها باعث شد به سراغ سینمای کودک بروم که کمتر درگیر شک و شبهه و نظارت شدید بود. در ضمن امکانی به وجود آمده بود و آن این بود که سینمای کودک برای مدیران آن زمان یک دغدغه شده بود، دغدغه‌ای که البته ادامه‌دار نشد و حالا اصلا وجود ندارد. جشنواره اصفهان هم که هنوز مانده فقط برای این است که کسی نمی‌خواهد در دوران خودش این جشنواره تمام شود وگرنه بودن آن جشنواره برای کسی اهمیتی ندارد.

چرا در آن سال‌ها این دغدغه وجود داشت؟

شما در نظر بگیرید در سال‌های جنگ، هیچ تفریحی برای بچه‌ها وجود نداشت و هیچ توجهی به آن‌ها نمی‌شد.

یعنی برای مدیران آن سال‌ها وجه تفریح و سرگرمی اهمیت خاصی داشت؟

خود کودکان برای مدیران اهمیت داشتند. آن زمان هم فقط یک مرکز داشتیم که به فکر سینما برای پرورش فکری کودک بود که همان «کانون پرورش فکری کودکان» بود.

بچه‌ها را به یاد بچگی‌شان و قصه‌های بچه‌گانه بیاندازیم

گلنار چگونه تجربه دوم شما شد؟

به‌خاطر این که بچه‌های ما خیلی متأثر از جنگ بودند و این موضوع دغدغه خاطر من، آقای نیکخواه و حتی دوستان فارابی بود. این تأثیر از جنگ عمدتا به دلیل رسانه عمومی و ملی یعنی تلویزیون بود که دیدن آن اجتناب‌ناپذیر بود. تلویزیون دائم از جنگ حرف می‌زد و کودکی کودکان ما به‌نوعی از آن‌ها گرفته شده بود. ده دقیقه آخر برنامه‌های کودک، به نشان دادن نقاشی‌های کودکان اختصاص داشت. یادم هست که اگر 100 نقاشی نشان داده می‌شد، 90 تا از آن‌ها در مورد جنگ بود. البته شاید بچه‌ها نقاشی‌های دیگری هم می‌فرستادند ولی انتخاب دوستان سازنده‌ی برنامه‌ی کودک شبکه‌ی یک، این‌طور بود و می‌خواستند همه چیز راجع به جنگ باشد. فکر کردیم حالا که جنگ دارد تمام می‌شود، بچه‌ها را به یاد بچگی‌شان و قصه‌های بچه‌گانه بیاندازیم، بچه‌ها را ترغیب کنیم که بچگی‌شان را تجربه کنند، و خودمان هم با آن‌ها بچگی کنیم. این شد که دست به کار گلنار شدیم. یک فیلم شاد، رنگی و بزن و بکوب. با این آموزش مهم برای بچه‌ها که می‌توانی فکر کنی و خودت راه‌حل پیدا کنی. بعد از گلنار، گربه‌ی آوازه‌خوان ساخته شد، که آن هم درباره‌ی یکی دیگر از دغدغه‌های من بود. این‌که همیشه بعد از جنگ بچه‌ها خیلی آسیب می‌بینند و رها می‌شوند. این فیلم داستان دو بچه‌ی یتیم است که در شهر رها می‌شوند و باید سعی کنند به آن چیزی که آرزو دارند برسند. ما در این فیلم می‌خواستیم به بچه‌ها امید بدهیم. یادم هست بعد از جنگ خیلی کودک خیابانی داشتیم. گربه‌ی آوازه خوان حاصل فکر کردن به این کودکان رهاشده بود.

فیلم‌نامه بازی بزرگان را بر اساس «تنها در خانه» نوشتم

تجربه بعدی شما بازی بزرگان بود. در مورد این فیلم سؤالی که برای منتقدان به وجود آمد این بود که نمی‌دانستند این فیلم برای کودکان است یا درباره کودکان. شما چطور با این سؤال مواجه شدید؟

یادم هست دوستی تصمیم داشت بر اساس فیلم تنها در خانه فیلمی بسازد. با خودم گفتم این فیلم که در آمریکا با بهترین امکانات و در بهترین شرایط یک بار ساخته شده است. بعد فکر کردم اگر بخواهیم تنها در خانه ایرانی را بسازیم چطور می‌شود؟ این‌طور شد که شروع کردم به نوشتن فیلم‌نامه بازی بزرگان. فیلمی که هم می‌تواند نوعی توجه دادن به وضعیت بچه‌ها در دوران جنگ یا هر شرایط بحرانی دیگری باشد و هم برای بچه‌ها جالب باشد. به همین دلیل فکر می‌کنم همه می‌توانند مخاطب بازی بزرگان باشند.

رشته شما در دانشگاه چه بود؟

ادبیات دراماتیک.

تمام نکردید؟

اتفاقا بعد از فیلم ماهی تصمیم به ادامه گرفتم. ولی حقیقت این است که اساتید برجسته‌ی گذشته که ما آن‌ها قبول داشتیم دیگر نبودند. آقای بهرام بیضایی یا استاد حمید سمندریان رفته بودند، و با اساتیدی که تازه آمده بودند هم نمی‌توانستم ارتباط برقرار کنم.

پایان بخش اول

*س_برچسب‌ها_س*