شنبه 12 مهر 1404

چرا امید ما را فراموش نمی‌کند؟/ عصیانگران خسته اما تسلیم‌ناپذیر

وب‌گاه خبر آنلاین مشاهده در مرجع
چرا امید ما را فراموش نمی‌کند؟/ عصیانگران خسته اما تسلیم‌ناپذیر

محمدرضا کاتب بیش از چهار دهه است که بی‌وقفه می‌نویسد؛ اما مسیر او پر از سد و مانع بوده است. از رمانی که یک دهه پشت درهای بسته سانسور ماند تا اثری که پس از سه سال انتظار سرانجام به چاپ رسید. با این حال، او همچنان نوشتن را رها نکرده و در آثارش شخصیت‌هایی خلق کرده که مثل خود او زخمی، پرتناقض و در عین حال سرپا ایستاده‌اند.

زینب کاظم‌خواه: محمدرضا کاتب، مجموعه‌داستان‌های تجربه‌گرای خود یکی از صداهای متفاوت ادبیات معاصر ایران بوده، همواره درگیر حذف‌ها، سانسور و سخت‌گیری‌های پیاپی بوده است. آثاری که سال‌ها پشت سد مجوز مانده‌اند، شخصیت‌هایی که پر از تناقض و زخم‌اند، و نگاهی که در کشاکش دو نیروی پیش‌برنده و پس‌رانِ فرهنگ شکل گرفته، امروز تصویری تازه از نسبت ادبیات، جامعه و انسان سرگشته عصر ما به دست می‌دهد.

«لمس» تازه‌ترین اثر این نویسنده، روایتگر سرگذشت آدم‌هایی است که خواسته یا ناخواسته در بزنگاهی خاص از زندگی با بخشی از چهره واقعی خودشان روبه‌رو می‌شوند و حالا نمی‌دانند چطور باید با آن چهره‌ای که روبروی‌شان است، کنار بیایند. داستان با قتل یا مرگی خودخواسته آغاز می‌شود؛ مرگی که باعث می‌شود صبور، که نزدیک‌ترین فرد به مقتول است و کار سیاسی می‌کند، بازداشت شود. از آنجا که زندگی مقتول در ابهام و غیرقابل‌باور است، باعث می‌شود هرچه صبور بیشتر از زندگی مقتول بگوید، بیشتر در مظان اتهام قرار بگیرد. صبور درنهایت برای مبراشدن از اتهام به بازی عجیبی دست می‌زند که کم‌کم خودش و بازپرس پرونده را در این بازی دفن می‌کند. «لمس» در ادامه رمان‌های متفاوت دیگر کاتب همچون «هیس»، «پستی»، «وقت تقصیر»، «رام‌کننده»، «بالزن‌ها» و... است. در ادامه گفت‌وگوی خبرآنلاین را با محمدرضا کاتب را درباره این کتاب می‌خوانید.

از ابتدای دهه شصت تا امروز شما به‌صورت مستمر به نوشتن داستان مشغول بوده‌اید و ماحصل آن رمان‌ها و مجموعه داستان‌های فراوان و تجربه‌گرای شماست. در تمام این سال‌ها شما با خشونت و حذف‌ها و سخت‌گیری‌های پی‌درپی و بسیاری روبرو بوده‌اید. به‌شدت با شما و آثارتان برخورد کرده‌اند و اجازه بروز به خودتان و کارهایتان را نداده‌اند. برای مثال می‌توان به رمان «چشم‌هایم آبی» بود اشاره کرد که نزدیک به یک دهه پشت سد سانسور ماند و بعد که چاپ شد تا 9 سال بعد دوباره نگذاشتند چاپ شود. یا مثلاً آخرین رمانتان «لمس» که در دولت دوازدهم مجوز چاپ گرفت؛ اما باز تا سه سال بعد می‌ماند و در ابتدای دولت چهاردهم چاپ می‌شود. این ماجراها کم و بیش در مورد رمان‌های دیگر شما هم صدق می‌کند. گذشته شما پر است از مسائل و مصائب عجیب و غریب. این برخوردهای فراوان و سخت‌گیرانه حتی باعث شده ضرب‌المثلی درباره‌تان بگویند که هر بلایی قرار است سر هر کسی در ادبیات بیاورند یک بار قبلش روی محمدرضا کاتب اجرا کرده‌اند تا ببینند موفقیت‌آمیز هست یا نه بعد روی بقیه اجرا کرده اند. می‌خواستم بپرسم واقعاً مسئله شما یا نویسندگان و هنرمندان مستقلی که دائم با چنین سختی‌ها و حذف‌هایی روبرو هستند چیست؟

هر فرهنگ و تمدنی دارای دو نیروی درونی و متضاد است. یک نیرو ریشه در آینده دارد و چشم‌اندازهای وسیع و مختلفی را وعده می‌دهد تا جامعه انگیزه پیدا کند و رو به جلو حرکت کند. نیرویی که پیش‌برنده و شاعرانه و خیال‌انگیز و نوجو و تکثرگرا و بی‌ترس است. گاهی این نیرو که در پس حوادث تاریخی، اجتماعی و سیاسی مخفی شده، چنان بی‌محابا به دل کهنه‌ها و آینده و زمان می‌زند که جامعه به وحشت می‌افتد. به همین دلیل هم گاهی برای کنترلش اتهام توهم و عصیان و دیوانگی بر آن می‌زنند. در مقابل نیروی پیش‌برنده نیروی دیگری وجود دارد که ریشه در بخشی از گذشته و ترس‌ها و کهن الگوها و اسطوره‌ها و واقعیت و تجربه‌های قدیمی آن فرهنگ و قوم دارد. این نیرو اجازه تحرک بیش از حد به جامعه را نمی‌دهد. و یک جور ترمز است و اگر بتواند به وسیله ترس‌ها و بایدها و نبایدها و تجربه‌های دردناک قومی و محلی جامعه را به سمت عقب می‌برد. این نیرو دائم وعده بقا و حفظ سیستم‌ها و آرامش و امنیت می‌دهد. نیرویی که قرار است ترمز جامعه باشد و در سرازیری‌های تاریخی به داد این فرهنگ و تمدن برسد. و با تکرار بخشی از دیروز، بقا را در امروز تضمین کند. حکم‌ها و فریادهای بلند و ترس‌آور این نیرو، بازتاب عقل و تجربه گذشتگان است که در ناخودآگاه جمعی آن قوم به روی هم انباشته شده و چیزهای زیادی در آن سهیم هستند. وقتی جامعه‌ای سبک‌بال و پرتوان پیش می‌رود، معلوم است که بازی در آنجا دست نیروی پیش برنده است. و در جوامع کم‌تحرک و سنتی، بازی به صورت کامل دست بخشی از تاریخ و ناخودآگاه جمعی مانده است. کشاکش این دو نیروی متضاد را ما حتی می‌توانیم در کوچک‌ترین مسائل جامعه‌مان ببینیم. در جامعه‌ی ما این کشمکش طولانی انگار تمام‌شدنی نیست. برای ایجاد و جاانداختن هر چیز تازه‌ای در زمان و انرژی زیادی صرف می‌شود. و امر قدرت و گاه جامعه هیچ جوری زیر بار تغییرات نمی‌روند. جالب آنجاست که دائم جای نیروهای پیش‌رونده و پس‌رونده عوض می‌شود. همان‌هایی که دیروز جامعه را به سوی آینده و افق‌های تازه بی‌ترس هل می‌دادند پس از مدتی خودشان سد راه همان جامعه می‌شوند و سنگی پیش پای نوآوران. کشمکش دائمی این نیروها تا جایی قابل فهم و تحمل است که جامعه در عین حفظ بقا، خود با دقت بیش‌تری آینده‌اش را پیدا کند. مشکل آنجاست که یکی از این دو نیرو به دلایل تاریخی، اجتماعی و فرهنگی، قدرت بیش از حدی می‌گیرد و توازن به هم می‌خورد. اصل ماجرا هم همین توازن خاص و انتخابی است. چون توازن و تعادل به معنای مساوی بودن دو نیرو و کفه ترازو نیست.

این توازن ریشه در چه و کجا دارد. چطور درستی و نسبت بخش‌ها در هر زمان سنجیده می‌شود. و چرا حالا با این توازنی که متوازن هم نیست این‌طور سینه‌به‌سینه شده‌ایم؟

امروز ما در عصر هجوم انبوه اطلاعات و سرعت هستیم. و به این سرعت و هجوم هم دم‌به‌دم افزوده می‌شود. گاهی تحولاتی که یک جامعه باید در عرض مثلاً چند سال از سر بگذراند در عرض چند ماه می‌گذراند. حوادث آن‌قدر زیاد و برق‌آسا به ما هجوم می‌آورند که فرصت نمی‌کنیم فهم درستی از مسائل و انتخاب‌هایش پیدا کنیم و بعد از حساب و کتاب، بهترین گزینه‌ها را انتخاب کنیم. برای فهم هر چیزی جامعه به ساز و کار و زمان خاصی احتیاج دارد. و الان دیگر نه زمان داریم و نه ساز و کارش را. سرعت هجوم زیاد مسائل و داده‌ها، قدرت تصمیم‌گیری را از ما می‌گیرد و همه چیز به بدترین شکل تمام می‌شود. نیروی پس‌رونده قوی‌تر از قبل نشده است. حتی می شود گفت نیروی پیش‌رونده قوی‌تر از قبل است. اما ما روزبه‌روز بیش‌تر عقب می‌مانیم؛ از خودمان و زمان. چون سرعت اتفاقات و تغییرات خیلی بیشتر از قبل شده. پس برای آنکه همان روند قبلی و عادی را هم داشته باشیم باید موانع شناسایی بشوند و با سرعت بیش‌تری حرکت کنیم و نگذاریم ترمزهای نابجا دائم وقفه ایجاد کنند در حرکتمان و زمان را از ما بیش‌تر از این بگیرند. این شدنی نیست مگر آن تعادل و توازن را از نو معنی کنیم. و توازن را با سرعت اتفاقات و تغییراتمان بسنجیم. امر قدرت علاقه‌ای به تغییر ندارد. قدرت اعتبارش را از جامعه می‌گیرد؛ اما نیرو و ریشه‌اش در گذشته است. پس دلیلی نمی‌بیند طرف چیزهای نو بایستد. چون معلوم نیست این تغییرات او را به کجا می‌برد. پس بهتر می‌بیند سمت گذشته را بگیرد و خطایش را توجیه کند. برای آنکه از خودمان و زمان عقب نمانیم باید تعادل و ارزش‌گذاری این دو نیرو در هر زمان و هر پیچی دوباره از نو سنجیده شود. پیشرفت درست هر جامعه‌ای در گرو فهم درست این حدود متغیر و لرزان است.

وقتی رمان «لمس» یا باقی رمان‌های شما را مرور می‌کنیم به این نکته می‌رسیم که آثار شما پر است از شخصیت‌های عاصی پرتحرک و در عین حال فرسوده و تسلیم و بی‌صورت. شخصیت‌هایی که هم‌زمان هم بی‌ترس هستند و هم ترسیده. این شخصیت‌ها با آنکه پر از تضاد هستند و به طور طبیعی باید از هم بپاشند اما می‌بینیم این اتفاق نمی‌افتد. چطور این شخصیت‌های پرتضاد می‌توانند سرپا بایستند. از کجا این آدم‌ها پر تناقض بیرون زده‌اند و چه نسبتی با مخاطبین امروز ادبیات و هنر دارند؟

امروز هر علمی انسان‌ها را از دید خودش بررسی و به گروه‌های مختلف تقسیم می‌کند. بخشی از آدم‌های جامعه ما کسانی هستند که صرفاً دنبال یک زندگی عادی وآرام هستند. سرشان به درس و کار وزندگی گرم است. و در نهایت هم به زندگی امنی دست پیدا می‌کنند. بخش زیادی از این گروه در میان‌سالی به خودشان می‌آیند و می‌بینند به خیلی از آرزوها و رؤیاهایشان رسیده‌اند؛ اما بااین‌حال خلأیی چنان روی زندگی‌شان چنبره زده است که انگار هیچ دست‌آوردی ندارند و شکست خورده‌اند. این بچه‌های خوشبخت اگر شانس بیاورند، مدتی میان بی‌معنایی، ناامیدی و افسردگی دست‌وپا می‌زنند تا شاید بتوانند به هر وسیله‌ای که شده چیزی بیابند که موقتی یا دائم زخم درونشان را خاموش کنند. یا دست‌کم بتوانند آن آتش را فراموش کنند و برگردند سر زندگی سابقشان. در مقابل دسته دیگری از آدم‌ها هستند که از همان سنین جوانی یا حتی نوجوانی میان آتش و زخمی نادیدنی دست‌وپا می‌زنند. انگار این آدم‌ها از همان بچگی دچار بحران میان‌سالی و معنا و هویت و هزار جور بحران دیگر شده‌اند. و این دردها هیچ‌جوری قصد ترک آنها را ندارد. و زندگی‌شان یک بحران کش آمده است که هی تغییر چهره می‌دهد. این آدم‌ها از بلوغ پا می‌گذارند میان بحران‌های جورواجوری که به نظر نمی‌آید به این سادگی‌ها از پس‌شان بر بیایند. بحران‌ها با آنکه از دور به دشمنان ما شباهت دارند؛ اما در بیشتر مواقع از نزدیک و یا از زوایایی خاص دوست ما هستند چون می‌توانند باعث قوی‌تر شدن و پیشرفت ما بشوند. اما وقتی تمام عمر از این بحران پا می‌گذاری میان بحرانی دیگر، قضیه به کلی فرق می‌کند. عصیانگرها تمام عمر می‌جنگند و اصلاً نمی‌دانند دنبال چه و کی هستند. آن‌ها همیشه زخمی را با خودشان حمل می‌کنند که دائم تغییر می‌کند و از درون تغییرشان می‌دهد و انگار هیچ‌وقت هم قرار نیست دست از سرشان بردارد و رهایشان کند. به همین دلیل هم آن‌ها دائم به این‌سو و آن‌سو می روند و میان جاده‌های متضاد پرسه می‌زنند و هی مسیرشان را عوض می‌کنند. گاهی دغدغه‌های هنری و ادبی یا اجتماعی و سیاسی پیدا می‌کنند. و به این بهانه با خودشان و معلوم نیست کی هی می‌جنگند، به این امید که در آن جنگ‌های تمام‌نشدنی خودشان را پیدا کنند یا یک‌جوری رها شوند. و بعد یک‌روز مثل یک تکه‌سنگ بی‌حرکت می‌افتند گوشه‌ای و در انتظار نوعی پایان، مثل محتضری جان می‌کنند. چون هرچه داشتند پای این برهوت گذاشته‌اند. برهوتی که از خودشان شروع می‌شود و به خودشان هم ختم می‌شود. این آدم‌ها در 30 سالگی یا 40 سالگی چنان فرسوده و نابود می‌شوند که انگار هزار سال زندگی کرده‌اند و هزار بار زخم خورده‌اند. در رمان «لمس» شما می‌بینید که مثلاً هنوان یکی از شخصیت‌های داستان یکهو و حتی بی‌دلیل می‌زند به دل زندگی و عشق و عاشقی. و قید همه چیز خودش را می‌زند، مثل غریقی که آخرین تلاش‌هایش را باید بکند تا خیالش جمع شود که دست‌کم تلاش خودش را کرده است. این‌طوری است که او می‌افتد دنبال هر چیزی که جلو دستش است. گاهی حتی به نوعی پوچی رهاکننده و شیرین متوسل می‌شود و از در رفاقت با خودش وارد می‌شود. گاهی این‌جور آدم‌ها به نوعی نیهیلیسم شخصی یا گروهی پناه می‌برند و عشق، ثروت و شهوت و زندگی را آزمایش می‌کنند تا ببینند آیا دردشان کم می‌شود و راه فراری از دست خودشان پیدا می‌کنند یا نه. ممکن است آنها برای مدتی میان این رخوت و کسالت، جا خوش کنند؛ اما می‌دانند خیلی زود دوباره سروکله آن زخم پیدا می‌شود. و با این بازی‌ها چیزی از قدرت آن التهاب یا آتش کم نمی‌شود. وآن نیهیلیست آزادی‌بخش و رهایی‌ده و نسخه زیستن در اکنون و دم را غنیمت بشمار هم نمی‌تواند کاری برایشان بکند. درست است که میان نوعی بی‌خیالی شاداب و سرخوشی رهایی‌بخش و طنزی فرسوده خودشان را غرق می‌کنند؛ اما آن اسید دوباره و آرام آرام گوشت بدنشان را جلوی چشم‌هایشان می‌خورد و کاری از دست آنها بر نمی‌آید. خیلی از مخاطبینی که امروز به ادبیات و هنر پناه می‌آورند برای سرگرمی این راه طولانی را نمی‌آیند. آنها ترسیده و رمیده سرک می‌کشند به فلسفه و علوم اجتماعی و سیاسی و هر چه که به دستشان بیاید. مخاطب هنر و ادبیات اندیشه‌مند میان خودشان و این چنین شخصیت‌های بی‌صورتی نقاط مشترک زیادی می‌توانند پیدا کنند. چون این شخصیت‌ها بازتاب بخشی از خود آنهاست. این‌طور است که آدم یکهو دیوانه داستان، فیلم یا نمایش می‌شود و هر چه فکر می‌کند خودش هم دلیلش را نمی‌فهمد. و نمی‌داند به وسیله آن اثر چطور ناخواسته توانسته زخم یا التهاب درونی‌اش را کم یا زیاد لمس کند و متوجه چیزی بشود که تا به حال از دیدش مخفی بوده. شیدایی،جنگ و امید و فرسودگی و ناامیدی بعدش باعث می‌شود این آدم‌ها درون یک چرخه به دام خودشان بیفتند. به همین خاطر تا جایی بتوانند از خودشان دور می‌شوند و بی‌چهره. و بعد که کمی جان پیدا می‌کنند و به اوضاع مسلط می‌شوند بی‌ترس دوباره می‌زنند به دل حوادث، اجتماع و سیاست و هر چیزی که جانی برای جنگیدن لازم دارد. چون امید ما را فراموش نمی‌کند. و وقتی زخمی و خون‌آلود زیر پایشان خالی می‌شود و به زمین می‌افتند، بدن بی‌جانشان را کشان‌کشان می‌برند سمت خانه و زندگی و عشق. گاهی هم به بهانه فراموشی و عرفان می‌خواهند با خودشان دست‌کم تا وقتی زمینگیر هستند کنار بیایند تا درد کمتری بکشند. و خودشان بهتر از هر کسی می‌دانند که خیلی زود دوباره باید بزنند به جاده. چون آن امید ساده دل از راه رسیده است. سر کردن با آن همه زخم ناسور کار هر کسی نیست. ما محتاج امیدهای دروغین‌مان هستیم. اگر نمی‌توانیم زخم‌هایمان را خوب کنیم دست کم می‌توانیم کاری کنیم که فراموش بشوند یا از جلوی دست دور. و دیر یا زود آن زخم فراموش‌شده، درونشان را به آتش می‌کشد و آنها چاره‌ای ندارند جز آنکه بزنند از خانه بیرون و بجنگند با هرچه که جلو دستشان است و دور و برشان. چون افقی و خورشیدی و هیچ چیز دیگری آن روبرو انتظارشان را نمی‌کشد. حتی فرار از مسئولیت انسانی یا پناه بردن به لذت‌ها باعث آرامش‌شان در دراز مدت نمی‌شود. و تازه آن فرارها خلأیی ایجاد می‌کنند که آن‌ها دوباره سر از فرسودگی، اضطراب و بی‌نفسی در می‌آورند و زمین‌گیر می‌شوند. این آدم یا شخصیت داستان میان دایره بی‌پایانی مثل اسب عصاری با چشم‌های بسته همین‌طور بی قرار جلو می‌رود و به هیچ جا و چیزی هم نمی‌رسد به جز امید در ناامیدی و جنگ در صلح و خشم در آرامش و همه دوگانه‌های موجود و ناموجود خودش و زمانه‌اش. این تضادها دست از سر این آدم و شخصیت بر نمی‌دارد تا یک جایی سرش را به سنگ بکوبد و کارش را یکسره کند. گاهی می‌بینیم این‌جور آدم‌ها به دشمنی با هر نظمی برمی‌خیزند تا شاید باز بیش‌تر زخمی شوند در این جنگ تا شاید از دست این درد بیهوده کمی خلاص شوند. خب لازم نیست آدم زخم‌هایش را به یاد خودش بیاورد چون آنها همیشه به یاد ما هستند و خودشان را به یاد ما می‌آورند و زحمت ما را کم می‌کنند. آن آدم‌ها و شخصیت‌ها چه در واقعیت و چه در آثارمان نمونه دوگانگی‌ها و تضادهای جاری عصرمان هستند. این عصر، عصر انتخاب است و آن‌ها می‌توانند انتخاب کنند که چه جور دردی بکشند یا با چه سر خودشان را گرم کنند یا به چه بهانه‌ای زخم‌هایشان را فراموش کنند و ندیده بگیرند. شاید به همین دلیل باشد که این شخصیت‌ها و آدم‌ها خودشان را دایم به گیجی و گنگی می‌زنند و خنگ‌بازی در می‌آورند تا بیش‌تر و بیش‌تر صورتشان را پشت مه خودساخته‌شان مخفی کنند. چون کسی درد بی‌صورت بودن آنها را نمی‌فهمد مگر آنکه خوش هم بی‌صورت باشد. حالا دیگر مسئله اصلی فقط بودن یا نبودن نیست. مسئله صورت داشتن یا نداشتن است. چون آدم بی‌صورت هر چه باشد دیگر آدم نیست. بی‌دلیل نیست انسان امروز جلو آینه ادبیات و هنر هی خودش را می‌کاود چون نمی‌داند توی صورتش چه می‌گذرد وچه چهره‌ای حالا دارد. و با پیکری که صورت ندارد باید چه کار بکنند یا چه کاری می‌توانند بکنند به جز تقلید حماقت و جنگ به بهانه نسبت‌گرایی و این‌طوری است که این آدم‌ها با هرچه جلوشان سبز می‌شود می‌جنگند تا خودشان را از درونشان بیرون بکشند و جلو چشمشان یک جوری حاضر شوند.

فکر می‌کنید هنر و ادبیات امروز برای چنین آدم‌های تکه پاره و در عین حال ناامید و امید وارچه کار می‌تواند بکند؟

فهم انسان از خودش اولین قدم برای رهایی است. یک سؤال یا یک خواسته برای آنکه از درونی‌ترین لایه‌های ما بیرون بزند و بیاید به سطح خودآگاهمان و قابل لمس بشود خیلی زمان و کار می‌برد. شما گاهی باید ضربه‌های زیادی در زندگی بخورید، چیزهای زیادی را تجربه کنید تا بعد مثلاً بفهمید عاشق آن آدم یا ایده‌ای که فکر می‌کردید نبودید. و ماجرا از ابتدا چیزی دیگر بوده. مثلاً می‌خواستید به‌وسیله آن آدم یا عمل چیزهایی را از دل خودتان بیرون بکشید تا دردهایتان توجیه بشوند. همچنان که در رمان «لمس» شاهد هستیم شخصیت‌ها می‌خواهند به وسیله حوادث و مسائل بیرونی، خودشان را برای خودشان توضیح بدهند یا تفسیر و توجیه کنند. و با بخش‌های ناموجودشان روبرو بشوند. ادبیات و هنر امروز مثل چراغ جادوست. شما غولی را که خودتان هستید به‌وسیله چراغی که باز خودتان هستید، مقابل خودتان حاضر می‌کنید. آن غول که ناخودآگاه شماست مقابلتان ایستاده تا ازتان بپرسد چه آرزویی دارید. و شما آرزوهای خودتان را یکی‌یکی به زبان می‌آورید و برای اولین بار می‌فهمید چه خیال و آرزویی سال‌ها درون شما حبس بوده. آن خواسته‌ها بخشی از خود شماست و تمام کاری که آن غول می‌تواند برای شما بکند این است که آرزوها و خواسته‌های شما را ازتان بیرون بکشد و به خودتان نشان بدهد. و بگذارد با دقت به تکه‌پاره‌های نامرئی خودتان نگاه کنید و با خودتان از نزدیک آشنا شوید. و این تمام ماجراست. ادبیات و هنر آوردگاه و محل آزمایش جهان تکه‌تکه و بی‌معنای ماست. اگر بخواهیم کوهی را فتح کنیم باید ابتدا در ذهنمان پیروز شویم برآن کوه و بعد در عمل و زندگی بتوانیم آن کوه واقعی را فتح کنیم. بخش زیادی از انرژی و قدرت ما برای گذشتن از کوه‌های ذهنی‌مان صرف می‌شود. ادبیات و هنر بااستفاده از کلاژ زندگی‌ها،آدم‌ها و شرایط مختلف و کهنه،جهانی تازه را در اختیارمان می‌گذارد تا بتوانیم با لمس این جهان کوچک و درونی خودمان را ارزیابی کنیم و آماده شویم تا از آن کوه بلند که باز تکه ای از خودمان است عبور کنیم.

5959

کد خبر 2123992
چرا امید ما را فراموش نمی‌کند؟/ عصیانگران خسته اما تسلیم‌ناپذیر 2