کرونا" از ما گروهی بربر نسازد!+ فیلم
دیگر شکی نیست که کرونا به نوع انسان حملهای مهیب کرده و هر روز کرور، کرور از ما را آلوده خود میکند و تعدادی نه چندان اندک را به کام مرگ میفرستد اما جای تاسف است که هنوز هیچ شواهدی در دست نیست که این ویروس ذرهبینی که ظاهرا ظهورش در این عصر به دلیل رفتارهای ما، ناگزیر بوده است، به اندیشه ما هم حمله کرده باشد و حتی این نگرانی وجود دارد که از ما گروهی بربر بسازد ولی این که امید به پایان...
ما آدمیان امروزی گویی گرفتارتر از این هستیم که صدای کرونا یا از آن بدتر ناله ضعیف مادر طبیعت را بشنویم که چه سان میکوشد حقایقی را به ما گوشزد کند.
چندی پیش با آرش آبسالان یکی از توانمندترین استادان صدا و بیان هم کلام شدیم تا از لزوم گفتگو «در عصر معراج پولاد» بگوییم و بشنویم. گفتگوی ما برآمده از یک ترس بزرگ بود؛ افزایش درگیریهای خیابانی، قتل غمانگیز رومینا اشرفی و به آتش کشیدن درختان جنگلی و همه اینها در سرزمین ما که مهد مهرورزی است...
در فاصلهای که میان انتشار بخش اول و دوم این گفتگو، اتفاقات هولناک دیگری هم رخ داد؛ خودکشی شوکهکننده و دردناک پسربچه بوشهری، خودسوزی زنانی که سرپرست خانوار بودهاند و همچنان آتش زدن درختان جنگلهای دیگر که گویی همچون یک سریال ادامه دارد. نه اینکه این اتفاقات تازگی داشته باشد ولی کم شدن فاصله میان وقوع آنها، زنگ خطری است که باید بشنویم.
بخش اول این گفتگوی ایسنا با این هنرمند و استاد دانشگاه را اینجا میتوانید بخوانید؛ برای اینکه مسیر بحث را گم نکنیم، بخش دوم را با بازنشر آخرین مبحث بخش اول آغاز میکنیم. این گفتگو با همه تلخیاش، ضیافتی است، شیرین برای گوشها و البته اندیشه ما.
هفت شهر عشق چه شد؟! هفت خان رستم کجاست؟!
نگاهی به ویترین کتابفروشیهای خیابان انقلاب بیندازید و حافظهتان را مرور کنید. دور نرویم، همین 20 سال پیش در این ویترینها چه کتابهایی بود و امروز چه کتابهایی است؟ جلوی ویترین کتابفروشی میایستادی و صاحب ایده برای پیش رفتن میشدی، حالا صاحب دغدغه عقب افتادن میشوی! ظرافت قضیه آنجاست که دقیقا ویترین کتابفروشیهای خیابان انقلاب، تغییر الگوی فکری جامعه را نشان میدهند. این ویترینها، ویترین کنونی جامعه ماست. همین ویترینها نشانگر آنند که از چه سطح و سازههای فکری به چه سطح از ساختارها رسیدیم، این تراژدی نیست؟ کتابهایی که الان در ویترین هستند، دردآور و شرمآورند. زمانی همینقدر که در راسته خیابان انقلاب راه میرفتیم و فقط نام کتابها را میخواندیم، برایمان آموزنده بود ولی دیگر شهر بازی و تفریح من کتابفروشی نیست. بعد مدام مینالیم سرانه مطالعه پایین آمده و زورکی مردم را میخواهیم به مطالعه وادار کنیم. نمیشود! ویترینها مملو از کتابهایی با رویکرد اموزش هستند. خوراک اندیشه کجاست؟ اندیشه که نباشد، دیالوگ هم نیست. الان عمده کتابفروشیهای خیابان انقلاب هیچ فرقی با کتابفروشی آموزش و پرورش ندارند. اتوپیای ذهنی من دیگر تبلور وجودی خودم نیست. اتوپیای من شده شرکت بزرگتر، خانه مجللتر، کارمندان بیشتر... موفقیت در 24 ساعت؟ یعنی چه؟ پس سفر قهرمان کو؟ هفت خان رستم چه شد؟ هفت وادی عشق کجاست؟
سیر و سلوک را حذف میکنیم و مقصدی نزدیک را متصور میشویم.
کار نظام سرمایهداری این است که رویا میدهد تا تو در مسیری از پیش تعیین شده حرکت و شروع به رشد کنی. بیادبانه است، اما این مسیری در جهت تبلور وجودی «آدمیت» نیست، این مسیری برای رشد «حمالیت» است. به نظر میرسد آنچه به عنوان ذات وجودی بشر میشناسیم که باید وظیفه ازلی خود را که در روز الست به او سپرده شده، انجام دهد، خیلی شخصی شده است و نهادهای سیاسی و حکومتی با آن که در گفتار جارش میزنند اما در عمل خودشان هم در دام روح سرمایهداری گرفتار شدهاند. وقتی وارد خانه آدمها میشویم، «هفت شهر عشق» عطار را در قفسه کتابهایشان نمیبینیم. بیشتر کتابهای موفقیت یا عرفانهای کاذب را میبینیم. اینها تراژدی است که ما به جای اینکه در مسیر تبلور ازلی خود حرکت کنیم و وظیفه الستی خود را به انجام برسانیم، داریم با تعاریف حقنه شده به ساختار سیاسی یا اداری یا حتی ایدئولوژیک حرکت میکنیم. مدام در حال طراحی سیستم هستیم. طراحی سیستم ایرادی ندارد، اسیر سیستم شدن ایراد دارد. نباید فراموش کنیم که سیستم هم نیاز به بهروزرسانی دارد. حالا بهروزرسانی باید در کدام مسیر باشد؟ این را دیگر باید با جامعه دیالوگ داشت تا کشف و رفع کرد. نمیشود فقط استراتژی یا الگوی فکری «افزایش کیفیت» را سرلوحه بهروزرسانی قرار داد.
اشتباه کودکانه اینجاست که من کارخانه مواد خوراکی میزنم و تمام رویایم فروش بیشتر است نه اینکه به فکر تغذیه بهتر باشم. فاجعهترین بخش آنجاست که تغذیه بهتر را نادیده و فروش بیشتر را جایگزین میکنم. گیرم آموختم فروش بیشتر در افزایش کیفیت بهتر است. پس حالا یا صادقانه کیفیت را افزایش میدهم یا با استفاده از پالم و نشاسته و براده چوب، دم از ارتقای کیفیت میزنم. گروه متقلب که مرتکب جنایت شدهاند و قانون باید با آنها برخورد کند. گروه کیفیت بهتر هم اما الزاما درست حرکت نکرده است. او در نتیجه آموزشها به الگوی «افزایش کیفیت» رسیده است. آموزش هم یعنی منولوگ! اگر با جامعه مصرفکننده خود دیالوگ داشته باشد ممکن است دریابد استراتژی الزاما افزایش کیفیت نیست، شاید کاهش قیمت باشد! دقت کنید میگویم دیالوگ! پرسشنامه گونه سادهای از دیالوگ هست اما تمامیت دیالوگ نیست!... چند مدیر تا کنون با مشتریان خود در یک رستوران گپ و گفت کردهاند؟ مدام با مشاوران خود شام میخورند. نمیدانم چرا لقمه را میپیچانند؟ کسی مخالف الگوی 20درصد کار 80 درصد بازدهی نیست، اما در کدام بستر؟ با کدام استراتژی؟
برنامههای تلویزیونی هم افراد را تشویق میکنند با فرستادن پیامک، جایزههای نقدی بگیرند. یعنی تلاش برای پول در آوردن از بین میرود.
دقیقا! ضربالمثل «برو کار میکن، مگو چیست کار» کاملا به سخره گرفته میشود. فراموش میکنیم پشت این، یک تجربه بشری وجود دارد و تو تنها کسی نیستی که داری این را زیر سوال میبری. در طول تاریخ زیر سوال رفته و هر بار توانسته درستی خود را ثابت کند. متاسفم خیلی از مربیانی که این آموزهها را ارایه میدهند، خودشان فراموش کردهاند چقدر بازیچه شدهایم. تمام انسانها در نهاد خود حقیقتجو و حقیقتطلب هستند. کسی هم که این کار را میکند، باورش این است که در جهت حقیقت تلاش میکند. حتی مطمئنم کسی هم که به دلیل ارتکاب به قتل در زندان است، در نهاد خودش فکر کرده در جهت حقیقت رفتار کرده. طالبان و داعش هم در نهاد خود فکر میکنند در جهت حقیقت حرکت میکنند. وقتی منولوگ جای دیالوگ را بگیرد، من با ذهن کوچک خود گمان میکنم حرفهایم حقیقت است. مصاحبه شما با من منولوگ است، این مصاحبه دیالوگ نیست. دیالوگ وقتی آغاز میشود که مخاطبی به دفتر شما زنگ بزند و شماره من را بخواهد و با من وارد گفتگو شود. تا آن زمان من روی صندلی «حق با من است» نشستهام، چرا که متاسفانه ذات اندیشهورزی سوللکویی است. اندیشه تا به قالب گفتمان در نیاید، حقیقت خود را نشان نخواهد داد. گفتم یک جنایتکار هم به خود حق جنایت کردن میدهد. در چنین فضایی چه بسا که همین مصاحبه من سکه قلب باشد که خودم هم نسبت به آن آگاهی ندارم. چرا؟ چون در مکان اندیشه برای من دانشگاه بستری برای دیالوگ وجود نداشته. دانشگاههای ما شبیه مدرسه هستند. با این تئوری که آموزش بستر بینش است فارغالتحصیل را وارد جامعه میکنند. حالا من باید با جامعه دیالوگ کنم. ایراد کار در برقراری دیالوگ با جامعه نیست، ایراد آنجاست که جامعه قربانی آزمون و خطای من میشود. اگر نتیجه این منولوگ حتی آن باشد که «آرش آبسالان چقدر غلط میگوید» و بعد منجر به بروز یک «درست» شود، آنوقت دیالوگ رخ داده است. تاکید میکنم نتیجه دیالوگ الزاما تایید من نیست. کتاب هم بالقوه منولوگ است. این ضعفی ذاتی در ساختار اندیشه است من متولیان را مقصر نمیدانم. معتقدم آنها هم در نهاد خود فکر میکنند دارند حقیقت را میگویند. نبود دیالوگ را عامل بروز فجایع میدانم. چه بسا متولی امری که دیالوگ کند و به این نتیجه برسد باید از کیفیت بکاهد! خدمترسانی را کمرنگ کند! خادم ملت نباشد! اگر چنین نتایجی ناشی از برقراری دیالوگ باشد، فهم تغییر رفتار هم وجود یافته است. وقتی همسرم میپذیرد هزینه پوشاک این ماه یا فصل را خرج چیز دیگری کنیم، بستر پذیرش ایجاد شده و کجخلقی هم رخ نمیدهد.
در دوره مادیگرایی عجیبی هستیم و ناگهان اتفاقی مانند کرونا پیش میآید که خیلی از وجوه مصرفگرایی زندگیمان را حذف میکند. شاید این اتفاق با وجود تمام فجایعی که دارد، لازم بود.
این همان جایی بود که طبیعت این کار را کرد. هیچ کس کف دست خود را بو نکرده بود که ویروسی کوچک میتواند کل جهان را دچار بحران کند. گو اینکه در طول تاریخ بارها شاهد طاعون و وبا بودهایم. این همان جایی است که مادر طبیعت کار خود را انجام میدهد و باید این تنبیه را بپذیریم و تقاصش را بدهیم. اگر هوشیار نشویم و در عملکرد خودمان بازنگری نکنیم، بدتر هم خواهد شد. اول باید در اندیشههای خود بازنگری کنیم چون به هر حال رفتار ما بازتابی از مدل فکریمان است.
یعنی کرونا به اندیشه ما حمله کرد؟
کرونا ابعاد زندگی بیرونی ما و ارتباطاتمان را خیلی تحت تاثیر قرار داد ولی آیا به اندیشه ما هم حمله کرد؟ هنوز نمیتوانم به طور قطعی بگویم چنین کرده است چون هنوز نمودها را نمیبینم. وقتی میبینم فشار اقتصادی، سبب افزایش جنایات خرد و ریز مانند کیف قاپی، خفتگیری و... شده، شک میکنم کرونا به اندیشه ما حمله کرده باشد. کرونا هنوز به اندیشه ما حمله نکرده و دارد از ما یکسری بربر میسازد و خود این میتواند خطرناک باشد. اگر مدل اندیشهورزی خود را عوض نکنیم، فجایعی وحشتناکتر از این را شاهد خواهیم بود.
این یک اراده فردی و جمعی است!
بنا نیست کسی این اراده را به ما بدهد. نباید توقع داشته باشیم حکومت یا ساختارهای دیگر این اراده را به ما بدهد. حتی اگر دولتها این کار را انجام بدهند، حتی یک دولت ایدهآل، چون سیستم هستند، از آنجا که به سیستمها اطمینان ندارم، دوباره شک میکنم که فقط رنگ، چهره و شعارها عوض شده است. سیستم این خطر را دارد که به نفع بازدهی استراتژی را تغییر میدهد، هدف را تغییر نمیدهد. الان زمانهای است که در همه کشورها بیاعتمادی به سیستمها و حکومتها دیده میشود و به همین دلیل حتی در جغرافیای سیاسی کشورهای شمال هم شاهد تظاهرات و شورش هستند. زمانی شوروی از هم پاشید ولی امروزه کل جهان در آستانه فروپاشی است، چون خودمان را به خواب زدیم، چون صدای دیگری را نشنیدیم. حالا این ویروس دارد این کار را میکند.
میتوان امیدوار بود بعد از این همه سیاهی، لکه نوری دیده شود؟
این لکه نور فقط همان جایی است که هر یک از ما تک تک روی خودمان کار کنیم چون این در ذات طبیعت وجود دارد که ضعیف از بین خواهد رفت. پس اگر برای قویتر کردن خود تلاش نکنیم، از بین خواهیم رفت. حالا این قوی کردن الزاما به معنای این نیست که واکسن بهتری پیدا کنیم یا پول بیشتری داشته باشیم بلکه به معنای این است که ما زبان مادر طبیعت را بهتر بشنویم تا بتوانیم با آن دیالوگ کنیم. اشارههای زیاد من به مادر طبیعت به معنی ناتورئالیست یا ماتریالیست بودنم نیست ولی باید بپذیریم زمین، هوا و... با ما حرف میزنند و زمانی که این پیامها را نشنویم و نفهمیم به ما چه میگویند، نابود خواهیم شد. هر چقدر هم که پول و واکسن داشته باشیم و هر چقدر که برای خودمان برج بابل بسازیم، باز هم نابود خواهیم شد. تا زمانی که دیالوگ با طبیعت، جهان، دیگری، همنوع و... را یاد نگیریم و نشنویم به ما چه میگویند و متقابلا به آن پاسخ ندهیم، امیدی وجود ندارد. اصلا امید برای چه؟ برای بقای بیشتر یک خطا؟ طبیعت، کاری به امید من ندارد، او امید خودش را دارد. این دو امید باید با هم دیالوگ کنند. این که امید به پایان بحران کرونا داشته باشیم و باز آسیاب به همان منوال بگردد، برای من قشنگ نیست. باید با کرونا دیالوگ کنیم! کرونا دارد با ما حرف میزند، مسئله این است که آیا ما هم میشنویم؟
و شنیدن... چیزی که در آن خیلی ضعف داریم.
خیلی مصاحبه تلخی شد ولی اجازه بدهید بگویم متاسفانه ما خیال میکنیم میشنویم. در ادبیات جهان شعارهای قشنگ زیادی داریم ولی همان حرف اول صحبتمان، سفر قهرمان را فقط معدود کسانی به پایان میرسانند. افراد معدودی که پیامهای جهان را میشنوند. پیام زمین، جنگل، طبیعت، عالم غیب، بدن، ذهن، روان، روح، فرزند و... فرقی نمیکند، همه اینها پیامهایی است که داده میشود. بخشی از آن بعد مادی دارد و بخشی نه. باید بتوانیم اینها را بشنویم ولی واقعیت این است که نمیشنویم. به همین دلیل بنزینمان آلوده است چون نمیشنویم طبیعت چه میگوید و به همین دلیل بعدا همین بنزین علیه خودمان شروع به جنگ میکند و ناگهان ناچاریم سه روز تعطیل کنیم تا هوا کمی پاک شود.
اینجاست که میگویید اولین معلم هر کسی گوشش است...
در پرده چهارم نمایشنامه «شاه لیر» اثر شکسپیر دیالوگ جالبی وجود دارد: «آدمی میتواند بیچشم ببیند که دنیا چگونه میگذرد، با گوشهایت تماشا کن». تا پیامی را نشنویم، زمینهای برای دیالوگ وجود ندارد. کودک اعلام نارضایتی میکند، والد اما همچنان روی دستور خود پافشاری میکند. مسئله این است که کودک قادر به بیان علل نارضایتی خود نیست، والد چرا قادر به شنیدن آن علل نیست؟ حال این را از بعد روانشناختی گفتم، آن را به بعد اجتماعی تسری بدهید.
برخی معتقدند ما دیالوگ درونیمان را از دست دادهایم و خودمان را هم نمیشنویم. اما اگر دیالوگ درونی خود را داشته باشیم، بخشی از این خشمها فروکش میکند.
وقتی میگوییم دیالوگ درونی باید از نوعی گوینده حرف بزنیم، یعنی باید در دورن من کسی باشد که حرف بزند و این کس، روان ماست ولی مشکل این است که این روان، بیمار است یعنی من درگیر حسادتم و نتیجه دیالوگ درونی آن میشود که میروم و پدرش را در میآورم! دیالوگ درونی وجود دارد اما آیا با آدم سالمی هست؟ مساله این است که بتوانم درون خود را بنگرم و آن خود اصیل پنهان درونم را ببینم نه آن آدم حسود، قدرتطلب یا بدخواه درونی را که ناشی از تربیت است. باید بتوانیم با آن نور کوچکی که ته همه اینها با ما حرف میزند، دیالوگ برقرار کنیم ولی متاسفانه آموزههای سرمایهداری نمیگذارد و میگوید باید خانه بهتر و ماشین بهتری داشته باشی، حق توست. وقتی دنبال ماشین بهتری هستم، کارخانهها مدام ماشینهای بهتری به بازار میدهند. گوشیهای موبایل را ببینید. سالی چند بار مدلهای جدید با امکانات تازه به بازار میآید و برای ما وسوسه خرید گوشی جدید را ایجاد میکند؟ تا وقتی به این ارتقاها فکر میکنم، چه جایی برای گفتگو با خود اصیل خود؟... هیچ هیچ... بدبختی این است که در درون خودم با آدمهای زیادی حرف میزنم که اینها را جامعه به من داده و خودم نداشتهام.
ولی بیان میتواند به ما کمک کند. چون ماجرای تنفس در آن مهم است، به ما کمک میکند به عادیترین و غیر ارادیترین کاری که هر لحظه در حال انجامش هستیم، با دیدی دیگر نگاه کنیم.
به نکته درستی اشاره کردید. بگذارید این گونه بگویم. ارسطو میگوید انسان، حیوان ناطق است. وقتی از قوه ناطقه و توان حرف زدن حرف میزنیم، منظور الزاما همین حرف زدن واژگانی نیست چون حیوانات هم با یکدیگر حرف میزنند؛ آوازهایی که برای جفتیابی یا اعلام خطر دارند و... بنابراین وقتی ارسطو میگوید انسان موجود ناطق است منظور فقط حرف زدن نیست. جلوتر که میآییم، میبینیم انسان چون موجودی اندیشهورز است، در این حالت گفتار و کلامش بازتاب اندیشیدنش میشود. پس گفتار ما بازتاب اندیشههای ماست و سوی دیگر اینکه گفتار ابزار ارتباطی بسیار سادهای است. یکی از تئوریهای چگونگی شکل گرفتن زبان به این اشاره میکند که انسانهای نخستین میتوانستند در روز از طریق اشاره با هم ارتباط برقرار کنند و شکار را بیایند ولی در شب، تاریکی این اجازه را به آنان نمیداده و ناچار بودهاند از یکسری پالسهای صوتی استفاده و یکسری آواهای بهخصوص تولید کنند که با صدای پرندگان یا دیگر حیوانات آمیخته نشود. در یکی از تئوریها این کم کم زمینه پیدایش زبان میشود.
زبان؛ شمشیری دو لبه
از زوایه ارتباطی هم زبان ابزار ارتباطی بسیار سادهای است. شما به راحتی زبانتان را تکان میدهید و اندیشههایتان را بیرون میریزید ولی اگر قرار باشد اینها را نقاشی کنیم یا بنویسیم یا به گونه تصویری با بدنمان نشان دهیم، سخت است. حالا اگر این ابزار کاربردی و ساده را پرورش ندهیم و آداب آن را ندانیم و درست از آن استفاده نکنیم، مثل هر ابزار دیگر، روح خشن و تیز و برنده و کشنده هم دارد. زبان شمشیری است که میتواند سهمی در جهت ساخت جهان داشته باشد و در عین حال اگر بد به کار رود وقتی از نیام بیرون بیاید تا خون نریزد و دل کسی را نشکند، سر جایش برنمیگردد. زبان این بدی را دارد. حالا میماند پرورش زبان! بخشی از آن همانطور که گفتم، یافتن خود اصیلمان و بخشهای دیگرش تکنیکهاست؛ یعنی خصوصیاتی که فیزیک صوت میگوید. اینکه فرکانس و ولوم دارد و رزونانس هم به عنوان یک موهبت الهی در جهان ما وجود دارد. همه اینها دست به دست هم میدهند و بر پایه تنفس سوار میشوند چرا که بدون جریان هوا و بالاخص بازدم نمیتوانیم حرف بزنیم. هر یک از این ابزارها که دچار مشکل باشند، ارتباطات ما هم دچار مشکل میشود.
یک اجرا دیوانهمان میکند، یک اجرا روحمان را میتراشد
مثلا یک بیمار بدحال، نمیتواند حرف بزند و فقط ناله میکند. خب این بیمار نمیتواند تمام وجود خود را بیرون بریزد چون ابزار ارتباطیاش ناکارآمد است و نمیتواند در آن لحظه تخصصی حرف بزند ولی وقتی یک پزشک بیمار میشود، میتواند با پزشک خودش تخصصی حرف بزند. حالا اینها را در ابعاد کلان اجتماعی ببینیم. وقتی فرزندی نمیتواند با پدرش از عشق حرف بزند و پدر هم نمیتواند به فرزندش از معذوریتهای اجتماعی بگوید که مثلا حقیقتی به نام اختلاف سن وجود دارد و اختلاف فرهنگی، وقتی اینها به جامعه آموزانده نشده و یا سوادش وجود ندارد، فجایع اجتماعی رخ میدهد. پس بخشی از آن هم سواد است یعنی باید سواد داشته باشیم. البته دکترهای باسواد زیادی داریم که بسیاری از آنها با بیمار خوب حرف میزنند و بیمار عاشقش میشود و دکتر باسوادی هم داریم که آنقدر بد حرف میزند که بیمار دیگر به او مراجعه نمیکند. به غیر از سواد و خود اصیل و دانشمان، فاکتور دیگری هم وجود دارد که نشان میدهد آموزش به تنهایی کافی نیست. زیبایی ماجرا برای من اینجاست که حتی در حوزه شعور هم پای تکنیک به میان میآید. ماجرای ساز است؛ ساز خوش صدا و بد صدا! آهنگ «برای الیزه» (فور الیزه) بتهوون قطعهای است بسیار زیبا که برای پیانو نوشته شده ولی همین قطعه را روی ماشین بازیافت زباله و دنده عقب نسیان گذاشتهاند و روی اعصاب آدم راه میرود. ملودی همان است ولی یک اجرا ما را دیوانه میکند و یک اجرا روحمان را تراش میدهد. پس غیر از دانش، مهم است شما با کدام سازتان ارتباط برقرار میکنید و آن نغمه را با استفاده از کدام سازتان مینوازید. اگر در مجلس عروسی نی بزنیم، خیلی محزون میشود و اگر در مجلس عزا هم گیتار الکتریک بزنیم، تبدیل میشود به مهمانی، بخشی از اختلالات ارتباطی ما در همین مشکل سازبندیهای صوتی ریشه دارد. یعنی بسیاری از ما بلد نیستیم از صداهای مختلف که در دستگاه صوتیمان وجود دارد، استفاده کنیم. باید گستره این سازها را هم در بدن خود رشد دهیم تا تنوع سازبندی بیشتری داشته باشیم. این همان بحت ارکستراسیون است که نیازمند آموزش است. پس بحث دیگر میشود سازبندی که باید آن را هم در برقراری ارتباطاتمان بلد باشیم. بخشهای دیگری هم وجود دارد که چون خیلی تخصصی است واردش نمیشوم. تمام اینها جدای از لایه بیرونی که مثل ابزار عمل میکنند، یک لایه پنهان هم دارند و آن نقش کائناتی آن است. یعنی بنا نیست من هر حرفی را بزنم. اینجاست که آن موضوع تنفس مهم میشود. تنفس من به تنفس کل کائنات وصل است. هر چیزی غیر از تنفس را میتوان از حیات حذف یا محدود کرد، اما فرض حذف یا محدود کردن تنفس غیرممکن است. در این حالت در باور من چنین پدیده حیاتیای فقط نمیتواند عاملی برای بقای فیزیولوژیک باشد. اشارات ادیان مختلف را ببینید، اینکه خداوند انسان را آفرید و از روح خود در او دمید، یعنی چه؟ آیا ارزشهایی فراتر از اکسیژن در هوای تنفسی ما نیست؟ همینقدر بگویم که طی پژوهشهایم به این نتیجه رسیدم که داستان تنفس فراتر از حوزه ادراک ماست. تنفس همچون گیرنده امواج ماهواره است، حال مساله این است که دیشتان را به کدام سمت تنظیم کرده باشید. داستان تنفس حتی فراتر از حوزه یوگا و مدتیشن و این چیزهایی است که امروزه مد شده است.
ارزش سکوت را دریابیم
نگاهی به اینستاگرام بیندازید. همه آدمها درباره همه موضوعات متخصص هستند و حرف میزنند به همین دلیل رنگ دانش، زرد شده است. نمیبینیم یک متخصص چیزی بگوید. تلویزیون را هم که روشن میکنید، مجری، دیروز درباره دلار حرف میزد، امروز درباره روانشناسی و پس فردا درباره نفت و... خیلی زحمت بکشند کارشناس میآورند و او هم نمیتواند خیلی تخصصی حرف بزند، ناچار است کمی زرد حرف بزند. به همین دلیل میگویم آیا حرفی که میخواهم بزنم، در حوزه مسئولیت و تخصص من قرار میگیرد یا نه. اگر مدام به همه بگوییم «برو کار میکن مگو چیست کار»، ارزش خود را از دست میدهد، دم دستی میشود به همین دلیل میبینیم خیلی از آموزهها درست هستند، ولی آدم آنقدر میشنویم که حالمان بهم میخورد. قصه سر این است که گاهی نگفتن بهتر است.
وقتی با تنفس جهان هماهنگ شویم، قصه خیلی فرق میکند و خیلی جاها ممکن است دچار سکوت شویم. وقتی سکوت کنیم، میشنویم و اینجاست که کائنات پیام خود را به ما ارسال میکند و من، گیرنده و بعد فرستنده آن پیام به سطح مادی و این جهانیاش هستم.
سکوت یعنی شکارچی لحظه گفتن
وقتی در اینستاگرام در کمتر از ده دقیقه درباره پدیدهای صدها اظهار نظر میبینم، می گویم این آدمها نمیشنوند. نگاهی به پستهای خود بیندازید. در مورد چه چیزهایی اظهار نظر کردهاید؟ اینها با هم چه سنخیتی دارند؟ و اگر نمیگفتید چه اتفاقی میافتاد؟ خیلیها میگویند پس سهم اجتماعیمان چه میشود. در وهله اول بزرگترین چیزی که باید یاد بگیریم، سکوت کردن است. بسیاری تا میگویم سکوت، آن را به معنای انفعال برداشت میکنند، اصلا چنین نیست. این همان اشتباهی است که تا میگوییم آزادی، برخی آن را با بیبند و باری معادل میکنند، به عقیده من اینها فهمیدهتر از آن هستند که ندانند منظور چیست. اینها به عمد معاند هستند. گوش کن آقا جان! تا میگویم سکوت نقش اجتماعی را علم نکن! معتقدم این گروه به شدت مخالف آزادی هستند وگرنه آدم شعورمند میفهمد آزادی به چه معناست. تنها کسی که سکوت را درک کرده باشد، میفهمد از چه حرف میزنم و تا سکوت نکنی هم متوجه منظورم نخواهی شد. پیشنهاد سکوت من پیشکش، وقتی تمام آموزههای کهن از ارزش «شنیدن» حرف میزنند، منظورشان چیست؟ سکوت مطلقا به معنای انفعال و نگفتن نیست بلکه به معنای «شکارچی لحظه گفتن بودن» است و برای این قضیه خیلی ساده سکوت میکنیم و اجازه میدهیم تا به ما الهام شود.
زندگی در حال؛ الگویی خطرناک
یکی دیگر از مثالهایم زندگی در حال است. این هم یکی از آموزههایی است که خیلی غلط رایج یا برداشت شده. زندگی در حال میتواند یکی از خطرناکترین الگوهای زندگی باشد. «لحظه حال» با «لحظه اکنون» تفاوت دارند. اگر تجربه بازیهایی مثل دارت یا نشانهگیری را داشته باشد، دیدهاید در این بازیها یکی دو حرکت پیشنیاز انجام میشود. یعنی دست پرتاب نمیکند بلکه آماده پرتاب شدن است. در یک لحظه قوای ذهنی و فیزیکی با هم میگویند «اکنون!»، درست در همین لحظه است که تیر را پرتاب میکنیم. این به آن معنا نیست که تیرمان حتما به هدف میخورد اما لحظه اکنون بوده است. همیشه میگویم مراد از لحظه اکنون و حالا همین است، لحظهای که تمام قوای ذهنی و جسمی میگوید «حالا!». سکوت همین است یعنی دریافت لحظه سخن گفتن، سکوت اصلا به معنای نگفتن نیست. وقتی میگویم دیالوگ گفتن را بلد نیستیم و دیالوگ ابعاد پیچیده زیادی دارد، منظور همینهاست. اول از همه باید سکوت را فرا بگیریم. در کلاسهایم یک تمرین دارم که گفتن اعداد ترتیبی است. هر کس هر وقت دلش خواست عدد بعدی را میگوید، اما اگر دو نفر همزمان بگویند، شمارش دوباره از یک شروع میشود. جالب است بدانید رکورد شمارش در هیچ کلاسی بالاتر از 14 نرفته است. بعد برای حل این مشکل انواع و اقسام قانونها پیشنهاد میشود. اینجاست که سکوت و شنیدن پیامی دیگر را پیشنهاد میکنم. توضیحش مفصل است، فقط همینقدر بس که در همه کلاسها با دستور سکوت برای درک لحظه گفتن، رکورد شمارش همان مرتبه اول از 14 میگذرد. در یکی از کلاسهایم حتی به عدد 300 رسید. شمارش تا 300 بدون تداخل با دیگری! این نتیجه سکوت و شنیدن لحظه گفتن است. تمام راز ماجرا در فهم این پارادوکس است که «دیالوگ با سکوت آغاز میشود».
در ادامه ویدیوی کوتاهی از این گفتگو را میبینیم:
مرورگر شما از ویدئو پشتیبانی نمیکند. فایل آنرا از اینجا دانلود کنید: video/mp4انتهای پیام