از بمباران شیمیایی حلبچه تا مقابله با کرونا؛ همچنان پرستار هستم / روایت پرستار پیشکسوت از شغلی که بازنشستگی ندارد
گروه جامعه خبرگزاری فارس - مریم شریفی؛ روزی که آن روپوش سفید را بهعنوان لباس خدمت به تن کرد، یک دانشجوی 20 ساله بود اما این داستان پرفراز و نشیب بعد از گذشت 34 سال، هنوز هم برای او به فصل آخر نرسیده. هنوز هم مرور فصلهای شیرین این کتاب قطور، لبخند به لبش میآورد و کامش را شیرین میکند و با یادآوری فصلهای غمانگیز، اشکهایی که همپای بیماران ریخته برایش تداعی میشود. هنوز مثل همان روزهای اول، غم بیماران را میخورد و دلش برای مرهم گذاشتن بر زخمهای جسم و روحشان میتپد. انگار اصلاً آن مُهر بازنشستگی زیر حکم پرستاریاش به چشمش نیامده باشد، هنوز مثل روزهای جوانی برای خدمترسانی به هموطنان پا به رکاب است؛ میخواهد پای زلزله و سیل در میان باشد یا پای ویروس منحوسی که هر روز چهره عوض میکند و غم روی غمهای انسانها میگذارد.
از «سکینه سُلگی»، پرستار پیشکسوت 54 سالهای میگویم که بعد از عمری خدمت در مقام پرستار، سرپرستار و سوپروایزر و بعد از گذشت سالها از بازنشستگیاش، در دوران شیوع کرونا مانند بسیاری از همکاران فداکارش، داوطلبانه به میدان آمد تا به سهم خود باری از روی دوش کادر درمان در خط اول مقابله با کرونا بردارد. روز وفات پرستار کربلا، حضرت زینب کبری (س)، فرصت مغتنی است برای گفتوگو با این پرستار خستگیناپذیر و بازخوانی تلخ و شیرینهایش از حرفهای که بازنشستگی ندارد.
قربانیان بمباران شیمیایی حلبچه
*با یک حساب سرانگشتی معلوم میشود شروع فعالیت شما در مقام پرستار، با دوران دفاع مقدس مصادف بوده. گفتوگو را از همین نقطه جذاب شروع کنیم. برایمان از آن روزهای سخت و خاص بگویید.
- بله. سال 66 من یک دانشجوی جوان 19، 20 ساله بودم که وارد بیمارستان شدم و اسفند همان سال، صدام شهر حلبچه را بمباران شیمیایی کرد. خیلی نگذشت که بیمارستانهای ایران، میزبان مجروحان شیمیایی این حادثه و ما هم، پرستار آنها شدیم. روزهای عجیبی بود. فکر کنید دختر جوانی که در بدو پرستاریاش هنوز تجربه خاصی کسب نکرده، یکدفعه شیفتهایش با مراقبت و پرستاری از مجروحان شیمیایی شروع شود؛ آن هم با امکانات ناچیز آن روزهای بیمارستانها. ما امروز، متخصص پانسمان داریم. اما آن موقع اصلاً خبری از این امکانات نبود. ما خودمان باید مدام بدن تاولزده آن خانمهای مجروح عراقی را پانسمان میکردیم. و چه تاولهایی...
تصور کنید روی پلک، تاول بزند! آن تاولهای بزرگ طوری بود که اصلاً چشم قابل دیدن نبود و بینایی بیمار دچار مشکل شده بود. به همین ترتیب، تمام بدن آن مجروحان پر از تاول بود؛ از صورت تا لای انگشتهای پاهایشان. تاولها تخلیه میشد و ما روی آنها را پانسمان میکردیم اما بلافاصله دوباره همانجا شروع میکرد به تاول زدن و باز بدنشان پر میشد از تاولهای بزرگ.
ما در آن بخش، 30 تخت داشتیم که تقریباً 25، 26 تایش به مجروحان شیمیایی اختصاص پیدا کرده بود؛ مجروحان شیمیایی که همگی خانم و بچه بودند و خیلی رنج میکشیدند. فقط هم درد و رنج پانسمان نبود. این مجروحان چون پلاسما دفع میکردند، باید دائم آزمایش خون میدادند، دارو میگرفتند، پلاسما تزریق میکردند و... واقعاً شرایط سخت و زجرآوری بود؛ هم برای آنها و هم برای ما.
*کنترل احساسات در اینطور مواقع، کار آسانی نیست؛ آن هم برای یک دختر جوان. شما موقع رسیدگی به آن مجروحان دردمند و مظلوم، چه حس و حالی داشتید؟
- گاهی پابهپای مجروحانی که درد میکشیدند، اشک میریختیم اما سعی میکردیم خودمان را کنترل کنیم و به آنها روحیه بدهیم. اما خیلی سخت بود چون متاسفانه کار زیادی نمیشد برایشان انجام داد. الان هم نمیشود برای مجروحان شیمیایی کاری انجام داد. آن زمان هم انگار بدترین نوع شیمیایی را برای بمباران حلبچه استفاده کرده بودند. نشانهاش هم، آن تاولهای وحشتناک بود.
موقع پانسمان تاولهای آنها، یاد جنایات صدام میافتادم، یاد مصائبی که برای کشورمان درست کرده بود و خانوادههای زیادی را از خانه و زندگیشان آواره کرده بود. حتی همین الان و بعد از 34 سال هم، یادآوری شرایط آن مجروحان بیگناه برایم زجرآور است. آنها بعد از مدتی مرخص شدند و ما دیگر از آنها خبری نشنیدیم. شاید بعضیهایشان شهید شده باشند و بعضی دیگر همچنان دارند با این تاولهای شیمیایی و مشکلاتشان دست و پنجه نرم میکنند. البته آن ماجرا با همه تلخیهایش، از یک زاویه، تجربهای ارزشمند بود...
*چطور؟!
- من همیشه میگویم لعنت به جنگ که تبعات تلخ و سنگینش تا سالها ادامه دارد. اما بحرانهایی از این دست، تجربیاتی برای انسان به جا میگذارند که او را برای مواجهه با مشکلات قویتر میکند. پرستاری از آن مجروحان شیمیایی، به لحاظ کسب مهارت تجربی، نتیجه ارزشمندی برای من داشت. برخورد با مجروح شیمیایی، همان یکبار برای من اتفاق افتاد و پانسمان چنان تاولهایی را دیگر هیچوقت تجربه نکردم - که خدا را به خاطرش شاکرم - اما آن تجربه تلخ برای من، آموختنیهای فراوانی داشت و باعث شد به لحاظ سرعتعمل و دقت در رسیدگی به بیماران، رشد کنم.
«سکینه سلگی»، پرستار پیشکسوت
*بعد از آن شروع خاص، شما تا پایان دوران خدمتتان، پرستار بالینی بودید؟
- بله. سالها در بخشهای عمومی، مراقبتهای ویژه و زایمان، پرستار بالینی بودم و در ادامه، سرپرستار و سوپروایزر شدم. البته من معتقدم تمام انسانها بهنوعی پرستار هستند و ما، آکادمیکش هستیم. مادری که فرزندش در خانه، تب میکند یا همسرش مشکل گوارش پیدا میکند یا... اینها همه، تجربه پرستاری داشتهاند. میدانند وقتی یک بچه تا صبح تب و لرز داشته باشد که نه بتوانی گرمش کنی و نه بتوانی سردش کنی، یعنی چه! حالا وقتی در رشته پرستاری تحصیل میکنی، علاوهبر این وجه پرستاری در خانه، با آموختههای آکادمیک، در بیمارستان بالای سر بیمار حاضر میشوی.
اینجا باید تمام علم و دانستههایت را آغشته کنی با عاطفه و مهربانی. باید تمام وجودت بشود محبت و آن را تقدیم فردی کنی که از تمام تعلقات خانه و زندگی و کار و از همه آنچه دوست داشته، جدا شده و آمده در یک اتاق محدود و روی یک تخت قرار گرفته و دستش از همهجا کوتاه است. با این نگاه است که من میگویم اگر عشق و علاقه نباشد، فرد نمیتواند در حرفه پرستاری فعالیت داشته باشد. پرستار نباید از کنار هیچ نالهای بیتفاوت بگذرد؛ فارغ از اینکه خودش خسته باشد، خواب بوده باشد، گرفتار مشکلات باشد و...
*به قول معروف باید مشکلاتش را پشت در اتاق بیمار بگذارد و بر بالینش حاضر شود...
- نه! وقتی پرستار هستی، تمام مشکلاتت را باید قبل از قدم گذاشتن به بیمارستان، در خیابان جا بگذاری، نه پشت درِ بخش. من معتقدم برای پرستار بودن، چیزی بالاتر از علاقه مورد نیاز است. باید چیزی در حد آتش عشق و محبت در وجود فرد باشد. دیدهاید آتش، تا چه شعاعی را روشن و گرم میکند؟ محبت پرستار به بیماران، باید اینطور باشد. شما یک وقت، یک وسیله گرمایشی کوچک فقط جلوی پای خودتان میگذارید اما یک وقت یک بخاری بزرگ نصب میکنید که تمام فضا را برای همه حاضران گرم میکند. پرستار باید چنین عملکردی داشته باشد.
بیمارانی که به مرکز درمانی مراجعه میکنند، انسانهای متفاوت با روحیههای متفاوت هستند؛ آرام، تندخو، منطقی، طلبکار و... اما همه آنها در یک ویژگی مشترک هستند و آن اینکه دردمندند. و این پرستار است که میتواند با محبتش و حتی با گوش دادن به حرفهای آنها، دردهایشان را تسکین دهد. شاید باور نکنید اما بیماران، گاه آنقدر به پرستارهایشان اعتماد دارند و آنها را امین میدانند که اسرار مگوی زندگیشان را هم به آنها میگویند. حداقل برای من که اینطور بود.
*از مصادیق این اعتماد میان بیماران و خودتان برایمان بگویید.
- در مقطعی که در بخش آیسییو خدمت میکردم، یکی از بیماران این بخش، یک پسر نوجوان 14، 15 ساله بود که با موتور تصادف کرده بود و به کمای عمیق رفته بود و سطح هوشیاری بسیار پایینی داشت. پدر و مادر آن پسر، هر دو پزشک متخصص بودند. یک روز که مشغول رسیدگی به این بیمار بودم، دیدم مادرش دارد یک لباس سفید نوزاد را با سنجاق به پوست بدن پسرش وصل میکند! گفتم: خانم دارید چه کار میکنید؟! گفت: «من باید یک بار دیگر از این لباس شفا بگیرم.» گفتم: چه ماجرایی پشت این لباس است؟ این خانواده، از اقلیتهای مذهبی بودند. مادر با گریه شروع کرد به تعریف کردن و گفت: «سالها از ازدواجمان میگذشت اما بچه دار نمیشدیم. هر درمانی بگویید انجام دادیم و حتی برای درمان نازایی به خارج از کشور هم رفتیم اما بینتیجه بود. وقتی به ایران برگشتیم، روز عاشورا بود. ظهر عاشورا از محلی عبور میکردیم و دیدیم دارند خیمهها را آتش میزنند. با اینکه نمیدانستم معنی این کار چیست و چه اتفاقی دارد میافتد، بیاختیار ایستادم و نگاه کردم. در همان اثنا، خانمی آمد پارچهای به من داد و گفت: «این مال شماست. حتماً حاجتت را میگیری!»
چند وقتی گذشت و با اینکه دیگر قید بچهدار شدن را زده بودیم، علائم بارداری در من ظاهر شد. باورم نمیشد اما نتایج آزمایش هم این موضوع را تأیید میکرد. یکدفعه یاد آن پارچه افتادم و با خودم گفتم: هرچه بوده، اثر همان پارچه و ماجرای ظهر عاشورا بوده. به همین دلیل، با آن پارچه یک لباس نوزادی دوختم تا وقتی فرزندن به دنیا آمد، تنش کنم. خلاصه خدا به ما یک پسر داد و گذشت تا اینکه 14، 15 ساله شد و از ما موتور خواست. از او اصرار بود و از پدرش، انکار. من هم که طاقت ناراحتی پسرم را نداشتم، همدست او شدم و آنقدر اصرار کردیم تا همسرم برایش موتور خرید. اما موتور خریدن همان و تصادف کردن، همان. حالا هم که اینجا در این وضعیت است. حالا دوباره به این لباس متوسل شدهام. من یک بار دیگر باید از این لباس شفا بگیرم.» حال غریب آن مادر، خیلی مرا منقلب میکرد. مدام مثل اینکه طواف کند، دور تخت پسرش میگشت. اما خب، گاهی این رنجها و انتظارها با پایان خوش همراه نیست. متأسفانه آن پسر نوجوان هم چند روز بعد از دنیا رفت...
*چقدر سخت! مواجهه بیواسطه با دردها و رنجهای بیماران، هر بار غمی به غمهای پرستاران اضافه میکند و این سنگ صبور شدن، میتواند بار روانی سنگینی برای پرستار داشته باشد.
- بله. و یکی از سختترین این موقعیتها، وقتی است که با کودکان بیمار بیپناه مواجه میشوید. آن و قت است که واقعاً مستأصل میشوید. من در جریان زلزله رودبار و منجیل در سال 69، این شرایط سخت را تجربه کردم.
*شما برای امدادرسانی به منطقه زلزلهزده رفته بودید؟
- نه. آسیبدیدگان زلزله را به بیمارستان ما انتقال دادند. شب وقوع زلزله، من در بخش کودکان، کشیک شب بودم. صبح که به همراه نیروهای شیفت میخواستیم به خانه برگردیم، بلندگوی بیمارستان اعلام کرد: «هیچکس بیمارستان را ترک نکند و همه نیروها آمادهباش باشند.» تازه خبردار شدیم زلزله شدیدی در شمال کشور اتفاق افتاده. خیلی نگذشت که اعزام مجروحان زلزله به تهران شروع شد و هر بیمارستانی که فضای فرود هلیکوپتر داشت ازجمله بیمارستان ما، مقصد این هموطنان آسیبدیده شد. و نمیدانید آن روزها چه صحنههای دلخراشی میدیدیم. از یک طرف، با مادران مجروحی مواجه بودیم که نمیدانستند بچههایشان کجا هستند و در فراق فرزندانشان بیتابی میکردند. از طرف دیگر، با بچههای آسیبدیدهای روبهرو بودیم که از پدر و مادرهایشان جدا افتاده بودند. این بچهها که هنوز در شوک زلزله و ریزش آوار بودند، فقط جیغ میزدند و حتی نمیتوانستند اسم خودشان را بگویند. و این از همه دردناکتر بود که در اطلاعات هویتی همه آنها نوشته شده بود؛ مجهول الهویه. انجام کارهای درمانی برای این بچهها واقعاً سخت بود.
آن روزها بیمارستان پر از صدای ناله و جیغ و فریاد بود؛ هم ناله مادرانی که میگفتند: بچهم و هم بچههایی که جیغ میزدند: مامانم. ما تمام خدمات به این دو گروه را باید در همین حال پریشان به آنها میدادیم. زخمهایشان را پانسمان میکردیم، حمام میبردیم، در آغوش میگرفتیمشان تا آرام شوند اما مگر آرام میگرفتند؟ تا میآمدیم زخمهای یک مادر را پانسمان کنیم، با اینکه حال خودش هم خیلی بد بود، چون شنیده بود بچههای زلزلهزده هم در بیمارستان ما بستری هستند، میگفت: «نه. اول بگذارید بروم بچههایی که در بخش کودکان بستری هستند را ببینم. شاید بچه من هم آنجا باشد.» دیدن این صحنهها برای ما خیلی دردآور بود. اما با تمام این سختیها و با اینکه حرفه پرستاری، نه تعطیلی دارد و نه به عبارتی بازنشستگی در آن معنا دارد، من از عمری که صرف پرستاری کردم، راضی هستم. اگر به عقب برگردم، دوباره پرستاری را انتخاب میکنم.
*چرا پرستاری را حرفه بیتعطیلی و بدون بازنشستگی معرفی کردید؟
- ببینید، هر بحرانی که در کشور پیش میآید، مجموعهای از مراکز تعطیل میشود اما بیمارستانها و کادر درمان هیچوقت در هیچ بحرانی، امکان تعطیلی ندارند. اصلاً تعطیلی برای پزشکان و پرستاران، معنا ندارد؛ میخواهد سال تحویل باشد یا روز مادر، روز پدر، عاشورا یا هر مناسبت دیگری. در هر موقعیت یا بحرانی، تیم درمان و بهویژه پرستاران در خط مقدم هستند. حالا حضور در بیمارستان و ساعات شیفت که به جای خود، اما کار یک پرستار که محدود به اینها نمیشود. تصور کنید با خانواده به مهمانی رفتهایم، همه مشغول گپ و گفت و پذیرایی هستند، تنها کسی که نمیتواند از فرصت مهمانی استفاده کند، من هستم. چون یا دارم به صورت حضوری یا از طریق تلفن همراه، سونوگرافی و آزمایش اعضای فامیل را میبینم یا در حال دادن مشاوره درمانی هستم. اینطور است که پرستاری برای ما، شبانهروزی و همیشگی است. البته باید بگویم هیچوقت این کار برایم خستهکننده و ملالآور نمیشود و همیشه از مراجعات و درخواست کمک اقوام و دوستان در هر موقع شبانهروز استقبال و سعی کردهام بهترین مشاوره و راهنمایی را به آنها ارائه کنم. اگر هم خودم نتوانم کمکی انجام دهم، آنها را به همکارانم ارجاع میدهم.
درباره بیتعطیلی بودن حرفه پرستاری، شرایط پرستاران شاغل به کار که مشخص است. علاوهبراین، بارها پیش آمده شرایط آنقدر بحرانی بوده - مثل دوره شیوع کرونا - که به پرستاران بازنشسته هم فراخوان داده شده که هرکس میتواند برای کمک بیاید. من و بسیاری از همدورهایهایم هم که وارد میدان مقابله با کرونا شدهایم، بازنشسته هستیم.
*شما در دوران کرونا برای انجام چه خدماتی، دوباره لباس پرستاری پوشیدید؟
- ما پرستاران بازنشسته هم مثل اغلب گروهها، برای خودمان در فضای مجازی گروه داریم و اطلاعرسانیها را از این طریق انجام میدهیم. با شیوع ویروس کرونا در کشور که وضعیت ابتلای هموطنان آنقدر بحرانی شد که حتی بیمارستان صحرایی دایر شد، مدام در گروهمان فراخوانهایی بازنشر میشد که در آنها خواسته شده بود هرکس کاری از دستش برمیآید، برای کمک به بیمارستانها مراجعه کند. ما معنی این فراخوانها را خوب میفهمیدیم که وقتی کمک میخواهند، یعنی چه. یعنی کارد به استخوان رسیده. دوران کرونا، واقعاً دوره مظلومیت بود؛ هم برای کادر درمان و هم برای بیماران و هم برای فوت شدگان. خلاصه در این شرایط، بسیاری از همکاران بازنشستهام برای کمک به بیمارستانها رفتند. من هم خیلی دلم میخواست به آنها ملحق شوم و باری از روی دوش کادر درمان بردارم اما چند بار ابتلا به کرونا و بعد، شکستگی پایم، این امکان را از من گرفت.
البته با توجه به اینکه پسر و عروسم جزو کادر درمان بودند، استرسها و فشارهای ناشی از فعالیت در آن شرایط حساس را با همه وجود احساس میکردم. سال آخر پزشکی پسر من، دقیقاً مصادف شد با آغاز شیوع کرونا. پسرم در بخش اورژانس و عروسم در بخش عفونی مشغول کار شدند که هر دو در تماس مستقیم با بیماران مبتلا به کرونا بود. نباید یادمان برود آن اوایل، نه ماسک به اندازه کافی داشتیم، نه دستکش. گانهای مخصوص سرتاسری هم که جای خود دارد. حالا تصور کنید پسر من چون دانشجو بود، سهمیه ماسک به او تعلق نمیگرفت! واقعاً آن روزها اگر خیران و مردم به داد نمیرسیدند و از ماسک و دستکش و لباس تا آبمیوه و غیره برای مراکز درمانی فراهم نمیکردند، معلوم نبود شرایط چطور میشد. در آن شرایط، من باید هر روز با پسرم و عروسم به صورت تصویری صحبت میکردم تا دلم آرام میگرفت. با تاکید میگفتم تماس تصویری بگیرند تا مطمئن شوم کرونا نگرفته و بستری نشدهاند.
*اما بالاخره خودتان را به کارزار مقابله به کرونا رساندید...
- بله. پایم که بهتر شد و عصا را کنار گذاشتم، مصادف شد با واکسیناسیون عمومی کرونا. من هم برای کمک به تسریع این کار، وارد میدان شدم و هم در محلهای ثابت تعیینشده برای این کار مثل مصلی برای تزریق واکسن کرونا در خدمت هموطنان بودم و هم در ادامه با ایستگاه سیار واکسیناسیون مستقر در اتوبوس، به نقاط مختلف تهران و حتی شهرهای اطراف رفتیم. با اینکه کار در اتوبوس، با سختیها و محدودیتهایی همراه است اما نتیجه کار برایمان رضایتبخش بود.
سکینه سلگی در اتوبوس سیار واکسیناسیون
وقتی با ایستگاه سیار واکسیناسیون به شهر پرند رفتیم، استقبال خیلی خوبی شد. ساکنان آن محدوده میگفتند در پرند فقط یک ایستگاه تزریق واکسن دایر شده که از قضا به محل زندگی آنها دور است و کمتر کسی به آنجا مراجعه میکند. اما وقتی ایستگاه سیار را دیدند، آمدند و راحت واکسنشان را تزریق کردند. همینجا لازم است از گروههای جهادی هم تشکر کنم که در تسریع واکسیناسیون کرونا نقش بسزایی داشتند. واقعاً در این مقطع زحمت کشیدند و بخش زیادی از بار واکسیناسیون را به دوش کشیدند. انشاءالله عاقبت به خیر باشند.
فاز سوم کارآزمایی بالینی واکسن «نورا»/ سکینه سلگی، نفر دوم از سمت چپ
*شما در اجرای کارآزمایی بالینی واکسن «نورا» هم مشارکت داشتهاید. فکر میکنم برای شما که روزهای سخت بیامکاناتی در حوزه بهداشت و درمان در 3 دهه قبل را تجربه کردهاید، دستیابی کشورمان به واکسن کرونا با فاصله اندکی از کشورهای پیشرفته، لذت و افتخار دیگری دارد. درست است؟
بله. خدا را شکر. این افتخار بزرگی بود برای ما. پژوهشگران و متخصصان حوزههای مختلف علم پزشکی و داروسازی در کشور، همه به میدان آمدند و در چند گروه واقعا تلاش کردند واکسن کرونای بومی منطبق بر نژاد ایرانی را تولید کنند تا ایمنیبخشی بیشتری برای مردم کشورمان داشته باشد. خوشحالیم که این اتفاق در زمان کوتاهی رقم خورد و چند واکسن ایرانی کرونا تولید شد.
*از واکسن نورا برایمان بگویید.
من با توجه به اینکه از ترکیب گروه علمی که در تولید این واکسن نقش داشتهاند اطلاع دارم، باید بگویم الحمدلله بسیار گروه باسوادی هستند. در بحث تولید واکسن به تخصصهای مختلف نیاز است؛ از علوم آزمایشگاهی، داروسازی و شیمی گرفته تا ایمونولوژی (مطالعه سیستم ایمنی بدن) و... و خوشبختانه برای ساخت واکسن نورا، در هر حوزه، بهترین متخصصان انتخاب شدهاند. به همین دلیل، این واکسن یکی از بهترینها و باکیفیتترین واکسنهای کروناست. انشاءالله واکسن نورا هرچه زودتر به تولید انبوه برسد و مردم عزیزمان با تزریق آن، به ایمنی بالاتری در مقابل ویروس کرونا برسند.
خوب است بدانید 10 هزار نفری که در سه مرحله کارآزمایی بالینی داوطلب تزریق واکسن نورا بودهاند، الحمدلله در سلامت کامل هستند. ما دائماً با این داوطلبان تماس میگیریم و وضعیت سلامتیشان را پایش میکنیم. در تماسهایی که داشتهایم، الحمدلله در 99 درصد موارد، حال داوطلبان بسیار خوب بوده و هیچگونه عوارضی نداشتهاند.
*با توجه به اینکه پسر شما، پزشک و دخترتان دانشجوی پرشکی هستند، کاملاً مشخص است شما با عشق کار کردن بر بالین بیمار را به فرزندانتان انتقال دادهاید و آنها را مشتاق ادامه این مسیر کردهاید. برای حسن ختام این گفتوگو، یک نکته طلایی هم به علاقهمندان پرستاری هدیه بدهید.
- پرستاری، عشق و علاقه و یک روح بزرگ میخواهد که حتی اگر بیمار یا همراهانش به تو توهین کردند، طوری رفتار کنی که انگار نمیشنوی. و چند دقیقه بعد، باز هم با روی باز بر بالین همان بیمار حاضر شوی و حالش را بپرسی و کارهای مراقبتیاش را انجام دهی. بنابراین به جوانان عزیز میگویم اگر سعه صدر دارید و فکر میکنید میتوانید صبور باشید، سراغ پرستاری بروید. اگر میتوانید از خود و خانوادهتان بگذرید، پرستار شوید. ممکن است شرایطی پیش بیاید که با اینکه فرزند خودتان دارد در تب میسوزد، ناچار باشید او را در خانه بگذارید و برای رسیدگی به بیماران به بیمارستان بروید. برای خود من بارها پیش آمده که فرزندم تبدار بوده، یا همسرم، مادرم و پدرم ناخوشاحوال بودند اما بیمار بستری در بیمارستان را در اولویت قرار دادهام. چون عزیزان من، در خانه خودشان بودند اما بیمار، تنها در گوشه بیمارستان منتظر کمک من و همکارانم بود.
من همیشه میگویم بیمار، وقتی به بیمارستان میآید، بیپناه است؛ حتی اگر در اتاق خصوصی بستری باشد، حتی اگر هتلینگ باشد. گاهی ممکن است بیمار بگوید: «این پول من است که دارد در بیمارستان کارم را پیش میبرد» اما برای منِ پرستار، فرقی نمیکند بیماری که روی تخت خوابیده، تاجر است یا کارتن خواب. همان سرم یا آنژیوکت را که به آن کارتن خواب میزنم، به این تاجر هم میزنم. در نگاه من، هر دو آنها انسانهای دردمندی هستند که برای دریافت خدمات به بیمارستان آمدهاند... اگر اجازه بدهید، یک نکته پایانی هم دارم که میتواند خوشایند باشد.
*بفرمایید. مشتاق این پایان دلپذیر هستیم.
- تمام خاطراتی که برایتان گفتم، تلخ بود اما در بیمارستان، اتفاقات شیرین هم داریم. من چند سال آخر خدمتم در بیمارستان، سرپرستار بخش زنان و زایمان بودم که بهعبارتی خوشخبرترین بخش بیمارستان محسوب میشود. یک پزشک داشتیم که متخصص غدد بود و بیشتر در بخش داخلی فعال بود که بیماران بدحالی که در مرحله آخر زندگیشان (end stage) به سر میبرند هم، آنجا بستری بودند. ایشان هر وقت برای ارائه مشاوره به مادران باردار به بخش ما میآمد، با لبخند میگفت: «من از بخش ممات به بخش حیات آمدهام.» من هم هر وقت آثار خستگی و ناراحتی را در چهره ایشان میدیدم، برای اینکه حال و هوایش تغییر کند، میگفتم: دکتر! بیایید نوزادانی که امروز به دنیا آمدهاند را نشانتان بدهم...
خلاصه اینکه تنها بخش بیمارستان که ما آرزو میکنیم هموطنان به آن مراجعه کنند، بخش زایمان است. ما کادر درمان در حالت کلی، به همه میگوییم انشاءالله پایتان به بیمارستان باز نشود اما بخش زایمان در این میان، استثناست و ما خطاب به خانمهای جوان میگوییم انشاءالله زودتر اینجا ببینیمتان. آخه بخش زایمان، بخش خاصی است؛ یک نفر میآید و 2 نفر میرود...
انتهای پیام /