شنبه 30 فروردین 1404

امام باقر (ع) در حضور خلیفه وقت چه گفت و چگونه تیراندازی کرد

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
امام باقر (ع) در حضور خلیفه وقت چه گفت و چگونه تیراندازی کرد

خلیفه وقت درپی آن بود که در مجلسی امام باقر (ع) را در حضور دیگران خفیف کند اما آن حضرت با درایت و شجاعت ورق را برگرداندند.

خلیفه وقت درپی آن بود که در مجلسی امام باقر (ع) را در حضور دیگران خفیف کند اما آن حضرت با درایت و شجاعت ورق را برگرداندند.

رهبر معظم انقلاب اسلامی مهرماه سال 1361 به مناسبت شهادت امام باقر (ع) روایت جذابی از زندگی و مبارزات آن حضرت با دستگاه طاغوت وقت بیان کرده اند. این گفتار به این شرح است؛

بسم الله الرحمن الرحیم به مناسبت وفات امام بزرگوار حضرت ابی‌جعفر محمدبن‌علی الباقر (صلوات الله و سلامه علیه)، دوستان گفتند که یک شرح کوتاهی به قدر گنجایش وقت راجع به این بزرگوار عرض کنیم. امام باقر از سال 94 یا 95 [امامتشان را] شروع کردند، تا سال 114 که سال شهادت ایشان است؛ یعنی نوزده یا بیست سال. در دوران این بیست سال، مبارزه‌ی فکری و عقیدتی را، که شامل بیان قرآن و بیان حدیث و بیان احکام و بیان معارف و بیان تکالیف شرعی و اخلاقیات و مانند اینها است، و خط سیاسی را که مبارزه‌ی با دستگاه خلافت و جمع کردن مردم و سرجمع کردن شیعیان و شیعه کردن [مردم است] - یعنی وابسته به دستگاه امامت کردنِ هر چه ممکنِ بقیه‌ی مسلمانها - ادامه دادند؛ امام باقر این دو خط را، این دو محور اساسی را، ادامه دادند. هشام‌بن‌عبدالملک که خلیفه‌ای است که عمده‌ی دوران زندگی این بزرگوار در زمان هشام گذشته، ناگهان احساس کرد که امام باقر برایش یک خطری است. ظاهراً در مسجدالحرام یا یکی از گذرگاه‌های مکه و مدینه بود که هشام داشت می‌رفت، و سالم غلام مخصوصش هم همراهش بود، دید یک شخصیت عظیمی دارد حرکت می‌کند؛ پرسید این کیست، سالم گفت: هذا محمد بن علی بن الحسین؛ معرفی کرد حضرت را، تا شناخت حضرت را گفت عجب! المفتون به اهل العراق؟(1) این همان کسی است که اهل عراق مفتونش هستند، فریفته‌اش هستند؟ احساس می‌کرد که وجود این بزرگوار یک خطری است و [لذا] تصمیم گرفت بر ایذاء و آزار حضرت.

قدر مسلم، او، امام باقر را یک بار از مدینه به شام جلب کرده؛ من احتمال می‌دهم بیش از یک بار اتفاق افتاده باشد. روایاتی که در باب احضار امام باقر هست، روایاتی است که وقایع و حوادثی را نقل می‌کند که با هم خیلی فاصله دارند؛ به این روایات کاملاً می‌آید که هشام امام باقر را دو بار یا حتی سه بار از مدینه به شام جلب کرده و برده باشد؛ اما حالا در یکی از دفعات که امام را جلب کرده، نحوه‌ی جلب کردن امام به شام چیزی است که اگر نقل کنم، علاقه و ارادت ما به امام باقر بیشتر می‌شود و علاوه‌ی بر این، جهت‌گیری‌های سیاسی امام هم مشخص می‌شود. دستور داد به حاکم مدینه که محمدبن‌علی و پسرش جعفربن‌محمد را بگیر و بفرست؛ معلوم می‌شود که امام صادق (علیه السلام) هم که جوانی بودند در آن وقت - در زمان پدرشان - از نظر دستگاه خلافت مورد بیم و هراس بوده‌اند؛ یعنی به خود امام باقر اکتفا نمی‌کند، می‌گوید هر دو را بفرست. امام باقر و امام صادق (علیهما السلام) را سوار می‌کنند، با مأمور می‌فرستند به شام. ضمناً هشام‌بن‌عبدالملک در مواجهه‌ی با اینها دلش آرام هم نیست، چون با آدم‌های عادی نمی‌خواهد روبه‌رو بشود، اینها انسان‌هایی هستند برجسته و فوق‌العاده؛ اولاً فرزندان پیغمبرند، که خود این [واقعیت] را خلفای بنی‌امیه خیلی بزرگ می‌شمردند؛ ثانیاً زبان‌آور و سخنور و حاضرجواب هستند که افرادی از قبیل هشام را در مقابل اطرافیان، بور می‌کنند،(2) سبک می‌کنند؛ ثالثاً شخصیت علمی‌اند و با یک شخصیت علمی و انسانِ بزرگِ صاحب‌معرفتِ فقیهِ آن جوری، خیلی آسان نمی‌شود برخورد کرد. خلاصه، هشام در دل واهمه داشت و می‌ترسید که چگونه با اینها روبه‌رو بشود؛ برای اینکه نبادا اینها وقتی که وارد کاخ و دربار شدند مثلاً جرئت کنند حرف‌هایی بزنند که او و اطرافیانش خفیف بشوند و دربمانند در جواب، و او را به یک عکس‌العمل تند وادار کنند - که البته نمی‌خواست این کار هم انجام بگیرد - [لذا] یک توطئه‌ای چید به این صورت: عده‌ای را آورد از این درباری‌ها و دُوروبَری‌ها، اینها را نشاند دُور آن سالن مخصوصی که امام را وارد می‌کردند، خودش هم در صدر نشست و گفت وقتی که محمدبن‌علی وارد شد، شماها اولاً هیچ کدام بلند نشوید برای او، جا هم به او ندهید، تا او مجبور بشود سرِ پا بماند؛ و بعد همه سکوت کنید، من شروع می‌کنم او را عتاب و توبیخ و بدگویی و ملامت [کردن]؛ بعد که من حرفهایم را تمام کردم شماها هم دانه‌دانه او را عتاب کنید، توبیخ کنید و خلاصه از اطراف او را محاصره کنید که دیگر حال و جان حرف زدن برای او نمانَد. خب اگر موفق می‌شد این کار را انجام بدهد، هشام واقعاً بُرد کرده بود؛ چون حضرت را نمی‌کشت، زندانی هم نمی‌کرد، اما می‌آورد اینجا سبُک و کوچک و خفیف می‌کرد، بعد می‌فرستاد؛ بعد هم همه می‌فهمیدند، [زیرا] شاعر در مجلس بود، شعر می‌گفت. یک وقتی من گفته‌ام که شعرا آن روز مثل روزنامه‌نگارهای امروز بودند؛ فوری یک چیزی را شعر می‌کردند پخش می‌کردند که بله، تو همان کسی هستی که در مجلس هشام، خلیفه به تو این جور گفت، آن جور گفت، تو حرفی نداشتی در جواب بزنی؛ این را می‌گفتند و پخش می‌کردند، همه‌ی مردم دنیا می‌فهمیدند، به عراق خبر را می‌بردند و مقصودشان حاصل می‌شد. حضرت وارد این سالن شد؛ اینها [هم] خودشان را از پیش آماده کرده‌اند. اولین کاری که حضرت کرد این بود که به هشام سلام نکرد. [البته] سلام کرد - چون سلام مستحب است - اما نه به هشام [بلکه] به همه؛ گفت السلام علیکم، در حالی که معمول چیست؟ خب وقتی خلیفه، آن هم خلیفه‌ی به آن گردن‌کلفتی آنجا نشسته، وارد که می‌شوند باید به او سلام بکنند؛ مثلاً سلام علیکم یا امیرالمؤمنین - آنها خودشان را امیرالمؤمنین خطاب می‌کردند و نام گذاشته بودند - یا یک تعظیمی، یک احترامی؛ ابداً! حضرت وارد شد، دید جمعی نشسته‌اند، خلیفه کیست [که به او توجه کند] - حالا نمی‌خواهم به آن تعبیر بدش بگویم - بقیه هم همه مثل او هستند؛ سلام را به خلیفه نکرد، گفت السلام علیکم. بعد هم یک جایی پیدا کردند رفتند نشستند؛ هم خود حضرت، هم امام صادق. منتظر اینکه آنها مثلاً بگویند آقا بفرمائید اینجا، یا جای بالایی یا جای پایینی بدهند نشدند. ظاهراً نزدیکهای خود هشام یک جایی باز بود و حضرت رفتند نشستند آنجا و امام صادق هم پهلوی دستشان. هشام شروع کرد؛ بنا کرد به بدگویی کردن: شما چنین می‌کنید، چنان می‌کنید، بین مردم اختلاف ایجاد می‌کنید. از جمله‌ی کلماتش که یادم می‌آید، [این بود که] به حضرت عرض می‌کرد شما خانوادتاً همیشه شق عصای مسلمین می‌کنید و به خودتان دعوت می‌کنید، می‌خواهید خودتان خلیفه بشوید، می‌خواهید خودتان را در رأس قرار بدهید، نمی‌توانید ما را ببینید؛ بنا کرد از این حرف‌ها به امام باقر زدن. حرف‌هایش را که تمام کرد، یکی از آن طرف درآمد مثلاً گفت بله اعلیحضرت درست گفتند - امیرالمؤمنینِ آن وقت همان اعلیحضرت است؛ فرقی نمی‌کند - و شما این جور هستید، آن جور هستید؛ یکی این گفت، یکی آن گفت. خب وقتی که او حرفش را زد، بقیه هم که دیگر حرف درست و حسابی ندارند، اینها هم هر کدام یک چیزی گفتند. امام با وقار و متانت تمام، بدون اینکه اندکی آثار تأثر در چهره‌ی ایشان ظاهر بشود، همه‌ی این حرف‌ها را گوش کردند. حرف‌ها که تمام شد، حضرت از جا بلند شد ایستاد - دید نشسته فایده‌ای ندارد؛ باید برای جواب اینها پا شود بِایستد و جواب اینها را خوب کف دستشان بگذارد - بنا کرد خطبه خواندن. اصلاً انگاری که مخاطب او هشام و این چهار تا آدم بی‌ارزشی که اینجا نشسته‌اند نیستند؛ گویا دارد با تاریخ حرف میزند، گویا دارد با امت اسلامی حرف میزند، گویا دارد سندی برای آینده‌ها آنجا ثبت می‌کند و به جا می‌گذارد. و می‌بینید که این سند ثبت شده و به جا مانده و امروز به دست ما رسیده و در طول دوران تاریخ اسلام همواره این حرف‌ها نقل شده. شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم؛ حمد و ثنای الهی را به جا آورد، با یک بیان خیلی جالبی از اینجا شروع کرد: اَیُهَا الناس؛ نمی‌گوید ای حاضران، ای برادران، ای مؤمنان؛ [می‌گوید] ای مردم! اصلاً خطاب گویا که به این جمع معدودی که اینجا نشسته‌اند نیست. اَینَ تَذهَبون؛ کجا میروید؟ و اَینَ یُرادُ بِکُم؛ شما را کجا می‌برند؟ مقصد شما چیست، کجا است؟ اصلاً این حرکت شما به سوی کدام مقصد است؟ چه می‌کنید؟ سردرگمیِ اینها را مشخص می‌کند؛ بی‌اختیاریِ اینها را مشخص می‌کند؛ آلت فعل بودن و سردرگم بودنِ آن عده‌ای را که تحت تأثیر این دستگاه خلافت و خود خلیفه هستند، به رُخشان می‌کشد. بِنا هَدَی اللهُ اَوَلَکُم؛ خدا به وسیله‌ی ما بود که گذشتگان شما را هدایت کرد. وَ بِنا یَختِمُ آخِرَکُم؛ مُهر خاتمه‌ی شماها را به وسیله‌ی ما خدا خواهد زد؛ یعنی بالاخره ما خواهیم ماند و شما خواهید رفت. فَاِن یَکُن لَکُم مُلک مُعَجَل فَاِنَ لَنا مُلکاً مُؤَجَلا؛ اگر شما چهار روز یک حکومت زودگذری را غصب کردید و دارا شدید، بدانید که یک دولت دائمی و مستدامی را خدای متعال برای ما مقدر کرده. ببینید! این یک محکوم سیاسی است؛ یک محکوم سیاسی که در مقابل حاکم سیاسی زمان، این جور دارد با او مجادله می‌کند؛ می‌گوید که شما چهار صباح اینجا نشسته‌اید، در این مقام قدرت پادشاهی قرار گرفته‌اید، خیال می‌کنید که همه‌کاره‌اید؟ شما خواهید رفت؛ آن که خواهد ماند، آن که تاریخ مال او است، آینده مال او است، ما هستیم. لِاَنا اَهلُ العاقِبَه؛ زیرا که ما صاحبان عاقبت و پایانیم. یَقولُ اللهُ عَزَ وَ جَلَ وَ العاقِبَهُ لِلمُتَقین؛(3) پایان و عاقبت و فرجام متعلق است به مردم باتقوا؛ یعنی ما باتقوا هستیم، شماها بی‌تقوا و فاجر و بی‌دین هستید؛ بی‌دین‌ها و فاجرها نمی‌مانند در تاریخ، زایل می‌شوند، اما باتقواها می‌مانند. خب؛ حالا البته تفسیر این بیانات [بماند، زیرا] که بیانات مفصلی است و من چند جمله‌اش را فقط اینجا یادداشت کرده‌ام. به هر حال، امام یک چنین خطابه‌ای را شروع می‌کند. بعد که حرف‌ها را میزند، اینها همچنان که توقع و انتظار هم می‌رفت، در مقابل این بیانات، منطق خودشان را از دست می‌دهند، آن جرئت و قدرت خودشان را از دست می‌دهند و خودشان را می‌بازند. هشام رو می‌کند به امام باقر می‌گوید که ای پسرعمو، ناراحت نشو، ما قصد بدی نسبت به تو نداشتیم؛ کوتاه می‌آید. البته عرض کردم در باب این ملاقات چندین روایت هست که در یکی از روایاتش - حالا شاید همین روایت باشد یا یک روایت دیگر باشد - می‌گوید که بعد برای اینکه از طریق دیگری شاید بتواند حضرت را خفیف کند، به امام باقر می‌گوید شنیده‌ام تو خوب تیراندازی می‌کنی و دلم می‌خواهد یک قدری تیراندازی کنیم و ببینیم تیراندازی تو را. امام باقر می‌فرمایند که من پیر شده‌ام؛ تیراندازی مال دوران جوانی من است. نمی‌گویند من دنبال این چیزها نبوده‌ام؛ میگویند بله در دوران جوانی تیراندازی یاد گرفتم و بلدم، لکن حالا پیر شده‌ام. هشام اصرار می‌کند، امام میگویند بسیار خب، کمان بیاورید؛ تیر و کمان می‌آورند و آنجا در مجلس یک هدفی را مشخص می‌کنند، امام باقر تیر را می‌گذارند به کمان، می‌خورد به هدف، تیر دوم را می‌زنند می‌خورد به آن تیر اولی آن را می‌شکافد، تیر سوم را می‌زنند می‌خورد به آن می‌شکافد! هفت تا تیر می‌زنند، هر کدام از این تیرها آن قبلیِ خودش را می‌شکافد و می‌خورد به هدف، می‌گوید این هم تیراندازی. باز در یک روایت دارد که امام را در شام زندانی می‌کنند، در یک روایت دیگر دارد که نه، [ولی] مجبور می‌کنند که حضرت برگردند، بعد که حضرت به طرف مدینه برمیگردند، خباثت دیگری می‌کند؛ میبیند که خب اینها آمدند و [حالا] فاتحانه دارند برمیگردند، لابد سرِ هر شهری که برسند سخنرانی خواهند کرد، خواهند گفت بله، ما رفتیم هشام را مثلاً محکوم کردیم، مغلوب کردیم، برگشتیم، و این بد می‌شود؛ [لذا] قبلاً پیک‌هایی را می‌فرستند که در این شهرهای سرِ راه بگویند که اینها را راه ندهند و بگویند اینها یهودی‌اند: دو نفر یهودی دارند از اینجا عبور می‌کنند؛ مردم شهر! مواظب باشید اینها را راه ندهید. و شما ببینید این مردم بی‌عقل آن روزگار تا آن وقت تحت تأثیر چه تبلیغاتی بودند که قبول می‌کنند که محمدبن‌علی و جعفربن‌محمد یهودی هستند! از جمله می‌روند در شهر مَدیَن - که یکی از شهرهای بین راه بوده - و میگویند به اینها غذا ندهید. وقتی که اینها میرسند، مردم نگاه می‌کنند می‌بینند بله، آن دو نفر با آن مشخصاتی که جاسوس‌های خلیفه آمدند گفتند که اینها یهودی هستند، آمدند؛ فوراً دروازه‌های شهر را روی حضرت می‌بندند و غذا به حضرت نمی‌دهند. خب آن وقت هم که قهوه‌خانه و ماشین و هواپیما و مانند اینها نبود؛ چندین روز در راه بودند، غذا لازم داشتند، آذوقه لازم داشتند و غذا برایشان مهم بود؛ وقتی غذا نفروشند، آدم باید در بیابان از گرسنگی بمیرد. بالاخره حضرت هر کار می‌کند که اینها غذا بفروشند، میبیند نخیر، اینها هیچ چیز به خرجشان نمی‌رود. [لذا] امام باقر با امام صادق می‌روند روی یک بلندی‌ای که نزدیک شهر بوده، خطاب می‌کنند به اهل مَدیَن، میگویند «یا اَهلَ مَدیَن! بَقیَهُ اللهِ خَیر لَکُم اِن کُنتُم مُؤمِنین»؛ بعد میگویند «اَنَا بَقیَهُ الله».(4) یک پیرمردی در آنجا بوده، وقتی که میبیند این وضع حضرت را، می‌گوید من از گذشتگانم راجع به ماجراهای شعیب چیزهایی شنیده‌ام و شنیده‌ام که شعیبِ پیغمبر روی همین کوه و همین بلندی رفت و مردم را با همین خطاب، خطاب کرد که در قرآن آمده و من این مرد را در چهره‌ی شعیب میبینم؛ بروید در را باز کنید که عذاب خدا نازل خواهد شد. مردم می‌آیند درها را باز می‌کنند، بعد حضرت می‌گوید که من پسر پیغمبر هستم، حضرت را می‌شناسند و نسبت به دستگاه خلیفه بسیار بدبین می‌شوند و بنا می‌کنند به هشام فحش دادن و سَب کردن و شاید مثلاً تظاهرات کردن علیه هشام. بعد که به هشام خبر می‌رسد، می‌گوید بروید آن پیرمرد را که موجب این همه فتنه و فساد شده از بین ببرید؛ می‌آیند این پیرمرد را می‌گیرند و می‌برند و راوی می‌گوید دیگر از آن پیرمرد خبری نشد؛ سربه‌نیستش می‌کنند. این زندگی سیاسی امام باقر است. به طور خلاصه، این بزرگوار در دوران بیست سال امامت پُربار خود دانشِ دین را گسترش داد، حکمت و درس قرآن و احکام را به همه جا رساند، داعیه‌ی تشیع را که داعیه‌ی حکومت اسلامی و تشکیل ولایت علوی است به همه جا فرستاد و نفوذ داد، مردم زیادی را به خود متوجه کرد، دشمنان خودش را سرشکسته و منکوب کرد، دوستان خودش را متشکل کرد و سنگ بنایی در اسلام نهاد که مبنای بسیاری از کارهای بعدی و تلاش‌ها و فعالیتها و خدمات عظیم و گران‌بهای بعدی بر همان سنگ زاویه قرار گرفت و زمینه را آماده کرد برای دوران امامت امام صادق (علیه السلام). بالاخره هم هشام طاقت نیاورد و این بزرگوار را با زهر به شهادت رساند. خداوند متعال ما را از یاران و از پیروان این بزرگوار و خاندان مطهر اهل‌بیت قرار بدهد. والسلام علیکم و رحمه‌الله

1) الارشاد فی معرفه حجج الله علی العباد، ج 2، ص 163»

2) شرمنده یا ناراحت و دلخور شدن به سبب رسوایی یا برآورده نشدن خواسته‌ای

3) کافی، ج 1، ص 471

4) دلائل‌الامامه، ص 241 (با اندکی تفاوت)