اهدای کتاب منجر به شکنجه و ناشنوا شدن گوشها شد
من را روی تخت خواباندند و دستها و پاهایم را به تخت بستند و با کابل شروع به زدن کردند. در ضمن بازجویی سال قبل، ضربه مغزی شده بودم و همچنان درمانم ادامه داشت و از نظر جسمی ضعیف بودم.
من را روی تخت خواباندند و دستها و پاهایم را به تخت بستند و با کابل شروع به زدن کردند. در ضمن بازجویی سال قبل، ضربه مغزی شده بودم و همچنان درمانم ادامه داشت و از نظر جسمی ضعیف بودم.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه: جنبش چپ در ایران قدمتی به اندازه تاریخ مشروطه دارد. بازخوانی منظومه فکری شخصیتهای فعال در حزب اجتماعیون عامیون و شخصیتهایی چون حیدر خان عمو اوغلی این نکته را اثبات میکند. این جنبش با گروهها و جبهههای مختلف از آن دوران تا ابتدای دهه 60 (به توسط مارکسیستهای معاند با انقلاب اسلامی ایران) حضوری جدی در سپهر سیاست ایران داشتند و البته متونی را نیز از خود بر جای گذاشتند.
تحلیل و بازخوانی جنبش چپ در ایام مبارزه بر رژیم ستمشاهی پهلوی نکات مهمی را برای مخاطب امروز افشا میکند و در نگارش تاریخ معاصر ایران نیز گریزی از پرداختن به این گروهها نیست. فراموش نکنیم که بسیاری از اعضای این سازمانها در مبارزه بسیار قهرمانانه عمل کرده و بویژه در مسئله به زعم خودشان رهایی خلق و بیان محنت کارگران جان خود را فدا کردند. احمد اشرف از رهبران و بنیانگذاران سازمان چریکهای فدایی خلق بهترین مثال است.
اشرف توانست 6 سال در مبارزه دوام بیاورد و مدام از چنگ ساواک بگریزد به نحوی که زنده ماندن او بدل به دغدغه اصلی محمدرضا پهلوی شده بود. آخر الامر نیز ساواک نتوانست او را زنده به دام بیندازد. با این اوصاف اما دو نکته را نباید فراموش کرد. نخست اینکه در عجیبترین وضع ممکن این سازمانها اکثرا مرامی مارکسیست لنینیستی داشتند که به استالینیست شدن آنها انجامیده بود و چگونه ممکن است که برای مبارزه با یک رژیم دیکتاتوری، مشی دیکتاتورانه را برگزید؟ این انتقادی بود که مصطفی شعاعیان (چریک معروف که با مسلمانها بیشتر ارتباط داشت و اهل گفتوگو و آزادی بیان بود و اتفاقا به چپهای استالینیست انتقاد جدی داشت. به همین دلیل هم همواره در جاشیه قرار میگرفت و گروههای دیگر از پذیرفتن او به دلیل آزادی فکرش سرباز میزدند.) به احمد اشرف داشت. نکته دیگری که نباید در تحلیل جنبشهای چپ از نظر دور داشت، ناآگاهی بسیاری از بزرگان و هواداران این جنبشها از اصول اولیه مارکسیسم است. بسیاری از آثار مهم مارکس در آن دوران ترجمه نشده و متون درجه دوم و سومی هم که برای غنای ایدئولوژی مبارزه ترجمه میشد به باور بسیاری از اهالی اندیشه در دوران امروز ترجمههای غلط و مبهمی بود.
در جنبشهای چپ کسانی مانند خسرو گلسرخی و مصطفی شعاعیان هم حضور داشتند که علیرغم پایبندی به مارکسیسم از اسلام نیز دست نکشیده و در مشی مبارزاتی خود دموکراسی را نیز لحاظ کرده و به عقاید «دیگری» نیز احترام میگذاشتند و ارتباط آنها با مبارزان مسلمان و مذهبی نیز مناسب بود، اما حضور این چهرهها در جریان مبارزه اندک بود و آنها یا دستگیر و اعدام شده یا در درگیری خیابانی کشته شدند.
بجز حزب منفعل توده در دوران پهلوی دوم جریانهایی چون سازمان مجاهدین خلق ایران (حتی در دورانی که هنوز تغییر ایدئولوژیک از اسلام به مارکسیسم نداده بودند)، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، جبهه دموکراتیک خلق ایران به رهبری و زعامت مصطفی شعاعیان (که به دیدگاههای مترقی او نسبت به دیگر مبارزان چپ اشاره شد) و... به عنوان مخالفان چپ رژیم پهلوی فعالیت داشتند که مشی مبارزه و سیره فکری بزرگان، هواداران و سمپاتهای آنها تفاوتهای مهمی با همدیگر داشت. بنابراین برای تحلیل هرکدام از این سازمانها باید به مکتوبات به جای مانده از آنها مراجعه کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، سازمانهایی چون چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق (که بسیار سریع به منافقان بدل شدند) به دلیل تحلیل غلط از جامعه ایرانیِ مسلمان که رهبری و زعامت امام خمینی (ره) را پذیرفته بود، پس از آنکه در انتخاباتهای اولیه در نظام جمهوری اسلامی با عدم رای مردم مواجه شدند، به رویارویی مسلحانه با انقلاب مردمی ایران پرداختند و همین نکته باعث شد تا دیگر جایی در جریانهای سیاسی ایران نداشته باشند. نباید فراموش کرد که امام خمینی (ره) با درسهایی که از انقلاب مشروطه ایران آموخته بود، هیچگاه عقاید و روش مبارزاتی این طیفها را نپسندید و حضور آنها در مناسبات قدرت را منوط به پذیرش اسلام کرد. اکنون باقیماندههای آنها به خارج از کشور رفته و در جایی زندگی و به قول خود مبارزه میکنند که هیچ ارتباطی با دیدگاههای مارکسیستیشان نیز ندارد. بین این طیفها البته بودند چهرههایی که پس از پیروزی انقلاب سال 57 (که به زعمشان پیروزی خلق بر نظامی امپریالیست بود) دست از مبارزه کشیدند و به زندگی عادی خود بازگشتند. عارف پاینده و بهمن بازرگانی از این دست از شخصیتها هستند.
در سال 1348، دویست جلد کتاب به کتابخانه سندیکا هدیه کرده بودم که در چند جلد از این کتابها نوشته بودم «کتابخانه شخصی عارف پاینده». در پی مخفی شدن و پیوستن اسکندر به گروه چریکی، سندیکای فلزکار و مکانیک هم مورد تهاجم ساواک قرار میگیرد و ماموران ساواک با تجسس در کتابخانه سندیکا و بررسی کتابها به این چند جلد کتاب و اسم و امضای من میرسندعارف پاینده (متولد 1321) که میان دوستان و خانواده به علی شهرت دارد، از فعالان سیاسی جنبش چپ ایران در دهههای 30 تا 60 شمسی است. روابط گسترده و همکاریهای او طی30 سال با محفلها و گروههای سیاسی چپ موجب شده است اطلاع و آگاهی بسیاری از روند شکلگیری و فعالیتهای آن محفلها و گروههای سیاسی که شماری از آنها کم و بیش ناشناختهاند، داشته باشد. خانواده پدری و مادری پاینده از جمله ایرانیانی بودند که در دوره قاجار برای کار کردن و به امید دستیابی به زندگی بهتر به قفقاز مهاجرت کرده و در باکو ساکن شده بودند. پدر بزرگ و مادربزرگ و پدر و مادر او در باکو به دنیا آمدهاند. نام خانوادگی پدرش در باکو حسینوف بوده است. پدرش به دلیل فقر خانواده به ناچار از کودکی به کار روی آورد، اما بعدها توانست درس بخواند و همچنین زیر نظر جعفر جبارلی نویسنده و هنرمند شهیر جمهوری آذربایجان، آموزش تئاتر ببیند. به سال 1939 پدر و مادر پاینده به اجبار دولت شوروی ناچار میشوند به ایران مهاجرت کنند و پدر نام خانوادگی پاینده را انتخاب میکند. پدربزرگ پاینده نیز به ایران باز میگردد.
پدر بزرگ پاینده توانست مقداری از اموال خود را به ایران بیاورد، اما پدر پاینده نتوانست. آنها در روستای سلوط در اردبیل به کشاورزی مشغول میشوند. به سال 1327 پدر پاینده و همسر و فرزندانش به تهران میآیند. پاینده از دوران دانش آموزی فعالیتهای سیاسی را آغاز میکند و به سازمان دانش آموزی جبهه ملی میپیوندند. او بعدها به سالهای 1344 و 1345 هنگامی که مشغول آموختن زبان روسی بود به سازمان مارکسیستی لنینیستی توفان میپیوندد و از اینجاست که فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی او به صورتی کاملا جدی آغاز میشود. این شماره از پرونده «از کند و بندهای به ناحق کشیده شده» را به روایت او اختصاص دادهایم.
معرفی کتاب
«آنچه بر من گذشت: خاطرات عارف (علی) پاینده» به کوشش محمدحسین خسروپناه برای نخستین بار سال 1399 با شمارگان 1100 نسخه 608 صفحه و بهای 95 هزار تومان توسط نشر اختران منتشر شد. دومین چاپ این کتاب هم به فاصله اندکی از چاپ نخست با همان مشخصات نشر در دسترس مخاطبان قرار گرفت.
کتاب یازده فصل و 15 پیوست دارد. عناوین فصول کتاب به ترتیب از این قرار است: «گامهای نخستین»، «زندان قزل قلعه 1349»، «زندان عشرت آباد»، «بازجویی مجدد در زندان اوین»، «بازهم عشرت آباد و ماجراهای آن»، «قزل قلعه سال 1351»، «زندان موقت شهربانی»، «زندان قصر 1351 - 1352»، «زندان قزل حصار»، «زندان قصر 1353 - 1354» و «ملی کشی در زندان اوین».
همانطور که اشاره شد پاینده روابط گسترده و همکاریهای مداومی طی سی سال با محفلها و گروههای سیاسی چپ داشته است. او همچنین زندانهای متعدد تهران را تجربه کرده و جزییات حیرت انگیزی از گروهها و شخصیتهای زندانی چه چپ و چه مسلمان میدهد. به عنوان مثال او چگونگی فرار اشرف دهقانی از زندان را در این کتاب بیان کرده است. چگونگی شکل گیری کمون بزرگ در زندان و مرزبندیهایی که با شخصیتهای مذهبی زندانی داشت، نیز از ویژگیهای این کتاب است. همچنین پاینده در این کتاب نکات مهم و ذیقیمتی (از نظر تاریخنگاری) درباره شخصیتهایی چون صفر قهرمانیان (از دوستان نزدیکش بود. قهرمانیان در دوره پهلوی به دلیل عضویت در فرقه دموکرات آذربایجان ابتدا محکوم به اعدام شد و بعد با یک درجه تخفیف حبس ابد گرفت. او 32 سال زندانی سیاسی دوره پهلوی بود که با پیروزی انقلاب اسلامی ایران از زندان آزاد شد و دیگر به دنبال فعالیتهای سیاسی نرفت. او به سال 1381 در تهران درگذشت.) بیژن جزنی، عباس سورکی، کاظم شفعیها و... به دست میدهد. کتاب او خواندنی است.
کاظم شفیعیها و سازمانی که نام نداشت
روز بیست و پنجم آبان 1350 نگهبان من را احضار کرد. گفت وسایلت را جمع کن میخواهیم تو را از اینجا (زندان عشرت آباد) ببریم. اسباب و اثاثیهام زیاد بود. بخشی از آن را با خود بردم و بخشی را به (بیژن) جزنی دادم و به او گفتم وضع من معلوم نیست. اگر روزی همدیگر را دیدیم اینها را پس میگیرم و گرنه هرکاری خواستی بکن.
من را روی تخت خواباندند و دستها و پاهایم را به تخت بستند و با کابل شروع به زدن کردند. همان طور که قبلا توضیح دادم، ضمن بازجویی سال قبل، ضربه مغزی شده بودم و همچنان درمانم ادامه داشت و از نظر جسمی ضعیف بودم. سروان آیرملو آنقدر زد که از حال رفتممن را به اوین بردند. علت انتقالم را به اوین نگفتند. بازرسی بدنی و کارهای اداری مربوط به ورود زندانی به اوین را انجام دادند، وسایلم را گرفتند و به انبار زندان اوین تحویل دادند و من را به سلول شماره 9 بردند. با کاظم شفیعیها که در این سلول بود، هم سلول شدم. از او پرسیدم در چه رابطهای دستگیر شدهای؟ گفت با یک گروه مذهبی دستگیر شدهام. گروه آنها هنوز اسم نداشت و مدتی بعد آن گروه نام خودش را «سازمان مجاهدین خلق ایران» اعلام کرد. پرسیدم چه عقایدی دارید؟ گفت مسلمانیم و گروه از نظر اقتصادی مارکسیسم را قبول دارد و آن را با فلسفه اسلامی تلفیق کرده و تطبیق داده است.
روز بعد من را به بازجویی بردند. علت بازجویی مجدد را نمیدانستم. بعد از اینکه بازجوییام در قزلقلعه تمام شد و به عشرت آباد منتقل شدم گاهی عضدی (1) به عشرت آباد میآمد و مطالب جزئی از من میپرسید، مثلاً روز پنج خرداد 1350 عضدی آمد و پرسید اسکندر صادقی نژاد را میشناسی؟ وقتی [بیست و یک فروردین 1350] روزنامهها عکس صادقی نژاد و هشت نفر دیگر از چریکهای فدایی را چاپ کردند (یعنی کسانی چون امیرپرویز پویان، حمید اشرف، عباس مفتاحی، جواد سلاحی، محمد صفاری آشتیانی، رحمت الله پیرونذیری، احمد زیبرم و منوچهر بهایی پور، که نامشان در 21 فروردین 1350 به عنوان فراریان شبکه جنگل در روزنامهها منتشر شد و همچنین نام آنها را به عنوان اعلانیههایی نیز به در و دیوار چسبانده و برای سر هر یک یکصد هزار تومان جایزه تعیین کرده بودند.) منتظر بودم که به سراغم بیایند.
قبل از آن هم، به دلیل رفاقت با جلیل انفرادی، علی اکبر صفایی فراهانی و... منتظر بودم که به سراغ من هم بیایند، به عضدی گفتم بله، میشناسم. گفت در بازجویی های اولیه در این مورد حرفی نزدی. گفتم لزومی نداشت. از این آدمها فراوان میشناسم. صادقی نژاد عضو گروه کوهنوردی سندیکای فلزکار و مکانیک بود، با هم کوهنوردی میکردیم. گفت میدانی دستگیر شده است؟ گفتم نه، از کجا بدانم. پرسید چه ارتباطی با او داشتی؟ گفتم به جز کوهنوردی ارتباطی با هم نداشتیم.
بازجویی به دلیل اهدای کتاب به یک سندیکا
علت اینکه عضدی در باره اسکندر صادقی نژاد از من پرسید این بود که اسکندر یک بار در سال 1348 در رابطه با کارهای سندیکایی دستگیر میشود و چند روز بعد به دلیل فقدان مدارک قابل اتکا از او رفع سوء ظن میشود و آزادش میکنند، در بازجویی از اسکندر معلوم میشود که گروه کوهنوردی سندیکای فلزکار مکانیک و گروه کاوه که من یکی از اعضای آن بودم ارتباط تنگاتنگ ورزشی دارند. اسکندر به ناچار باید اسامی عدهای از اعضای گروه کاوه، از جمله من را مینوشت، که نوشته بود. وقتی که آزاد شد به من خبر داد که درباره تو سؤال کردند و من این چیزها را گفتم، خواست به خودت جمع باشد.
بعد از اینکه اسکندر مخفی میشود، ساواک کتابخانه سندیکای فلزکار و مکانیک را ضبط میکند. در سال 1348، دویست جلد کتاب به کتابخانه سندیکا هدیه کرده بودم که در چند جلد از این کتابها نوشته بودم «کتابخانه شخصی عارف پاینده». در پی مخفی شدن و پیوستن اسکندر به گروه چریکی، سندیکای فلزکار و مکانیک هم مورد تهاجم ساواک قرار میگیرد و ماموران ساواک با تجسس در کتابخانه سندیکا و بررسی کتابها به این چند جلد کتاب و اسم و امضای من میرسند.
در سال 1350، پرونده سال 1348 اسکندر را که میخوانند به اسم من هم برخورد میکنند. بر این اساس، عضدی به عشرت آباد آمد که نوع ارتباط بین ما را بفهمد، گفت: علی آقا! دوست کوهنورد دیرینهات، آقای اسکندر صادقی نژاد را هم دستگیر کردیم و از ارتباطش با تو خیلی حرفها زده. گفتم هیچ چیز بین ما نبوده که بخواهد بگوید و شما به خاطر آن از من بازجویی کنید.
عضدی تهدید کرد که اگر تا فردا اعتراف نکنی، باز هم تو را میزنیم. گفتم ما فقط ارتباط کوهنوردی داشتیم و لاغیر. میدانستم دروغ میگوید، چون شب قبل در روزنامه خوانده بودم که اسکندر صادقی نژاد در درگیری مسلحانه کشته شده است. عضدی نمی دانست که سرباز کاظمی به طور پنهانی برای ما روزنامه میآورد. علاوه بر این، ناصر گارسچی عضو گروه کوهنوردی فلزکار و مکانیک که دستگیر شده بود و در قزل قلعه بود قبلاً از طریق محمود حسنپور برای من پیغام داده بود که من درباره تو چیزی نگفتم و تا آنجا که میدانم، اینها از ارتباط تو با فلزکار و مکانیک چیزی نمیدانند؛ البته ناصر طلاعی از حد و حدود روابط من با سندیکا و فعالان آن مانند اسکندر صادقی نژاد نداشت. بنابراین در برابر عضدی با خیال راحت همه چیز را انکار کردم. عضدی گفت: «تا فردا فکرهایت را بکن.» روز بعد هم به سراغم نیامد. یکی دوبار دیگر هم درباره علی اکبر صفایی فراهانی و حمید اشرف از من بازخواست کردند.
روایتی از شکنجه
لازم به توضیح است که علت این بازجوییها آن بود که بچههای سیاهکل را بدون اینکه بازجویی همه جانبه و کمالی از آنها بشود، خیلی سریع اعدام کرده بودند. بعد از شروع عملیات چریک شهری ساواک متوجه شد برخلاف تصورش، نه تنها با اعدام بچههای سیاهکل مبارزه چریکی خاتمه نیافته بلکه تازه شروع شده است. برای همین، دنبال رابطههای ساده و رفاقتی آنها هم رفتند و هر ردی که داشتند دنبال کردند بلکه اطلاعات جدیدی به دست بیاورند. سراغ خیلیها رفتند و من هم یکی از آنها بودم. وقتی من را به اتاق بازجویی بردند، هیچ گونه تصوری از اینکه برای چه مجدداً بازجویی میشوم، نداشتم. وارد اتاق که شدم بازجو که مردی کوتاه قد و سفید روی بود، خودش را معرفی کرد که من سروان آیرملو (2) هستم.
بعد گفت شما در سال گذشته همه حرفهایتان را نزدهاید. حرفهای ناگفتهات را بگو و خودت را راحت کن. اگر حرفهایت را بزنی ما با شما کاری نداریم. گفتم سال گذشته در آخرین بازجویی مطلب نگفتهای باقی نگذاشتم که حالا بخواهم بگویم. همه چیز را گفتهام. حرف تازهای برای گفتن ندارم. گفت نه چیزهایی مانده. از او اصرار و از من انکار. سی، چهل کشیده به سمت چپ صورتم زد که تا یک ماه چشمم ورم داشت و کبود بود. با نوک کفش هم ضرباتی به ساق پایم میزد. در سالهای بعد شنوایی گوش چپم را به طور کامل از دست دادم. پزشکان متخصص دو دلیل برای آن برشمردند که مهمترین آن کشیدههایی بود که آیرملو به من زده بود.
شادور شکنجههای شدیدی را تحمل کرده بود. مثلا پشت او را چنان سوزانده بودند که تا سال 1352 یعنی دو سال بعد از آن شکنجه همچنان سوختگیها را مداوا میکرد و خیلی درد میکشید. با وجود شکنجههای شدید شادور در شهربانی اعتراف نمیکندگفتم چیزی ندارم بگویم. من را روی تخت خواباندند و دستها و پاهایم را به تخت بستند و با کابل شروع به زدن کردند. همان طور که قبلا توضیح دادم، ضمن بازجویی سال قبل، ضربه مغزی شده بودم و همچنان درمانم ادامه داشت و از نظر جسمی ضعیف بودم. سروان آیرملو آنقدر زد که از حال رفتم. پزشک زندان دکتر اقدم با نبهی (درست به خاطر ندارم) را خبر کردند. وقتی معاینهام کرد به هوش آمده اما بی حال بودم.
شنیدم به سروان آیرملو گفت درجه حرارتش به چهل رسیده و فشارش هشت است. نزنیدش. سابقه بیماریش را دارم. سال گذشته ضربه مغزی شد و تحت معالجه است. اگر ادامه بدهید از دست میرود. این را که گفت، سروان آیرملو رفت. مدتی بعد آمد و گفت من مدرک دارم که تو حرفهایت را نزدی. به تو کمک میکنم که بقیه حرفهایت را بزنی، اگر گفتی که گفتی، وگرنه آن قدر میزنمت که بمیری. فشار خونت پایین آمده که آمده، تبت بالا رفته که بالا رفته، به تخمم هم نیست که بمیری مگر ما کم آدم کشتیم، تو هم روی آنها.
از این مرحله به بعد، سروان آیرملو بازجویی من را به [فرج الله سیفی] کمانگر معروف به کمالی سپرد. البته، در مراحل بعدی بازجویی، سروان آیرملو به عنوان ناظر حضور داشت. یکی، دو روز بعد که حالم بهتر شد من را برای بازجویی بردند. این بار کمانگر بدون سؤال و جواب من را به تخت بست و با کابل به جانم افتاد و از من خواست به داشتن اسلحه اعتراف کنم، طبیعی است که داشتن اسلحه را نپذیرفتم و انکار کردم. سرانجام کمانگر گفت میخواهی برایت مدرک بیاورم؟ پرسیدم از کدام مدرک صحبت میکنید؟
کمی که حالم بهتر شد، من را روی صندلی نشاندند. در اتاق را باز کرد، کاظم شادور (3) را دیدم که پشت در ایستاده بود. کمانگر پرسید این را میشناسی؟ گفتم بله. گفت میشناسی؟ گفتم بله. پرسید بماند یا برود؟ گفتم ببریدش. شادور را بردند و در اتاق را بستند. کمانگر گفت حالا بگو جریان از چه قرار است. گفتم یک قبضه سلاح کمری به شادور دادهام. گفت همهاش یک قبضه؟ گفتم بله، فقط یک قبضه، آن هم بدون فشنگ به شادور داده بودم. چیز دیگری هم ندارم بگویم. کمانگر گفت شادور میگوید پنجاه تا فشنگ هم به او دادهای. گفتم بیخود گفته، حتی یک دانه هم ندادهام. گفت میگوید سه قبضه سلاح دیگر هم داری. گفتم این را هم بیخود گفته. قرار بود چهار قبضه تهیه کنم. یک قبضه تهیه کردم و به او دادم. همان موقع دستگیرم کردید و نتوانستم سه قبضه دیگر را تهیه کنم...
شادور شکنجههای شدیدی را تحمل کرده بود. مثلا پشت او را چنان سوزانده بودند که تا سال 1352 یعنی دو سال بعد از آن شکنجه همچنان سوختگیها را مداوا میکرد و خیلی درد میکشید. با وجود شکنجههای شدید شادور در شهربانی اعتراف نمیکند. بازجویی در شهربانی تمام میشود و او را تحویل ساواک میدهند و به اوین میبرند. بازجویی از شادور در اوین بدون فشار بوده است. در حالی که بازجویی رسمی در کار نبوده و صرفا خلاصهای از بازجوییهای قبلی را برای ارائه به دادرسی ارتش تهیه و تنظیم میکردند. شادور تحت تاثیر جو حاکم بر فضای بازجویی قرار میگیرد. به او میگویند ناگفتههای زیادی داری همه را بنویس و گرنه سروکارت برای آخرین بار با داغ و درفش است. شادور میگفت: به خودم گفتم دیگر طاقت شکنجه ندارم بگذار هرچه زودتر تمام شود. در این مرحله از بازجویی در روز 24 آبان 1350 به گرفتن یک قبضه اسلحه از من اعتراف میکند و روز بعد من را از عشرت آباد به اوین میبرند.
دو یا سه روز بعد از بازجویی من را به اتاق بازجویی بردند و با آن حال نزار بدون سوال و جواب روی تخت خواباندند و دست و پایم را بستند. دختر جوانی را آوردند و به او گفتند که یا اطلاعاتت را بده یا این مرد را آنقدر میزنیم که تو به حرف بیایی. سروان آیرملو و کمانگر از چپ و راست با کابل به طور وحشیانهای به جان من افتادند. نمیدانم چه حال و روزی داشتم که یک مرتبه آن دختر جوان فریاد زد تو را به خدا بس کنید. هرچه بخواهید میگویم. نزنیدش.
به او گفتند که اگر حرف نزنی بازهم تو را به اینجا میآوریم و این خرابکار خائن را آنقدر میزنیم تا مجبور به اقرار شوی. پس از اتمام حجت با آن دختر جوان، من را دست و پا بسته روی تخت نگه داشتند که اگر او اطلاعاتش را نداد دوباره من را برای عذاب او شکنجه کنند...
چند روز بعد کاظم شفیعیها را از سلول بردند و تقی شهرام را آوردند. او را خیلی زده بودند. او را هم بردند و سیداحمد سیداحمدی را که به او «خالطورین» میگفتند آوردند، از بچههای مشهد و آهنگر بود. برای امیرپرویز پویان میخهای ششپر و هشتپر ساخته بود و به این جرم به حبس ابد محکوم شد. بعد عبدالله افسری و باقری را آوردند، چهار نفر شدیم. عبدالله افسری با بچههای چریکهای فدایی که در سلولهای کنار ما در بند انفرادی اوین بودند، مرتبا با مرس در تماس بود.
پینوشتها
1. محمدحسن ناصری معروف به دکتر عضدی. او فارغالتحصیل رشته حقوق از دانشگاه تهران بود و چون از دوران دانشجویی برای ساواک خبرچینی و جاسوسی میکرد بعد از فارغالتحصیلی به استخدام ساواک درآمد. ابتدا رهبر عملیات دایره اقدام علیه حزب توده ایران بود و سپس رهبر دایره عملیات ساواک در سوسنگرد میشود و پس از آن در اداره کل امنیت داخلی به مشاغلی چون کارمند بخش ویژه، بازجوی مستقل بخش قضایی، معاون دایره عملیات و بررسی، رئیس بخش دایره عملیات و بررسی داشته و تا زمان بازنشستگی، رئیس واحد اطلاعاتی کمیته مشترک ضدخرابکاری در ساواک بود. او قبل از پیروزی انقلاب 1357، از کشور گریخت.
2. آیرملو بعدها نام مستعار دادرس را برای خود انتخاب و با همین نام بازجویی میکرد. او مامور بازجویی از پروندهای بود که متهمان معروف آن خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان بودند.
3. کاظم شادور از همکلاسیهای پاینده در دوران تحصیل در دارالفنون بود که با همدیگر از آنجا به دلیل فعالیتهای سیاسی اخراج شدند. شادور عضو هیچ گروهی نبود و قرار بود با پاینده خودشان یک گروه تشکیل داده و فعالیتهای مسلحانه بکنند.
***
برای مطالعه دیگر قسمتهای این پرونده به این نشانی بروید.