شنبه 3 آذر 1403

ایامی که هزاران جوان ایرانی قربانی خودپرستی رجوی شدند

وب‌گاه مشرق نیوز مشاهده در مرجع
ایامی که هزاران جوان ایرانی قربانی خودپرستی رجوی شدند

به گزارش مشرق، یکی از فعالان توئیتری در آستانه فرا رسیدن 3 مرداد و عملیات مرصاد در صفحه خود متنی را منتشر کرد که به بیان جزئیات این موضوع می پردازد:

3مرداد 1367 آغاز پیشروی مجاهدین برای انجام عملیات نابخردانه فروغ جاویدان بدستور مسعود رجوی است.

عملیاتی تعجیلی که در آن هزاران جوان ایرانی قربانی سیاست ضدایرانی و مخرب این شخصیت خودپرست و تروریست شدند.

در این حرکت ویرانگر که مسعود متوهمانه نام پیامبر اکرم و امام حسین بر آن نهاده بود (فروغ جاویدان لقبی برای پیامبر و حسین ابن علی بود)، دستکم 1200 تن بطور رسمی از مجاهدین کشته و همین تعداد نیز زخمی شدند و شیرازه ارتش آزادیبخش از هم پاشیده شد و در نهایت به شکستی سنگین انجامید.

روز 29 مرداد (در اخبار رسمی 1مرداد) مسعود و مریم رجوی با برگزاری یک نشست همگانی، تمامی اعضای مجاهدین را گردآوردند تا با سخنانی انگیزاننده و کاملاً معنوی و ملی و وطنپرستانه، مجاهدین را قانع به انجام یک عملیات بی برنامه و انتحاری کنند.

مسعود این دوران را با کودتای 28 مرداد که در سالروز آن قرار داشتیم مقایسه نمود و گفت در آن زمان «حزب توده» به مسئولیت

تاریخی خود عمل نکرد و به یاری دکتر مصدق نشتافت و باعث شد که برای همیشه بسوزد و تمام شود و اگر ما هم امروز با همه کمبودهایی که داریم، اقدام نکنیم، منفور تاریخ خواهیم شود و آیندگان ما را لعنت خواهند کرد.

بدین ترتیب، در یک سخنرانی طولانی از همگان تأیید گرفت که هرطور شده به این عملیات مبادرت نمایند.

وی همچنین گفت که پیروزی یا شکست با خداست، اما چه پیروز شویم یا شکست بخوریم، این نظام 6 ماه یا یکسال بیشتر دوام نخواهد آورد. بسیاری از افراد حاضر در این جلسه را سربازانی تشکیل میدادند که در عملیاتهای پیشین به اسارت مجاهدین درآمده بودند و حال به آنان وعده داده شده بود که پس از این عملیات همگی آزاد خواهند شد. به همین خاطر در آن جلسه برخی شوکه شده بودند و به همدیگر می گفتند چطور با این تعداد جمعیت میخواهید با رژیم بجنگید!!؟؟

ماکزیمم جمعیت موجود در آن سالن حدود 5000 نفر بود و کل ارتش آزادیبخش با حامیانش کمتر از 7000 نفر میشدند.

از آن پس، شاهد انتقال صدها ایرانی بودیم که از کشورهای (آمریکا، اروپا، هند، پاکستان، ترکیه) به عراق منتقل میشدند تا با یک آموزش 3 روزه آماده نبرد شوند!

بهرحال، صبح دوشنبه 3مرداد، ستونهای دراز ارتش رجوی که از قرارگاه اشرف تا مرز خسروی ادامه داشت براه افتاد. روز را در نقطه واسط گذراندیم و در آن اوضاع بشدت درهم ریخته و نابسامان، مقداری یخ و مواد غذایی تحویل گرفتیم و عصر به سمت مرز خسروی حرکت کردیم. سرعت زیاد بود و هر تیپ نیروهایش مجزا ستون شده بودند. من آن زمان در یگان «کاسکاول» سازماندهی شده بودم.

هنوز جز ارتباطات داخلی آنرا آموزش ندیده بودم که آنهم عملاً بلااستفاده بود چون دستگاه ما روی این نوع ارتباطات کوک نبود و هرکدام یک بیسیم کوچک «تمپو» ژاپنی داشتیم.

فقط بلد بودم بعنوان فرمانده تانک فشنگ گذاری کنم. یگان ما از 4 کاسکاول تشکیل شده بود و من جلودار ستون بودم. فرمانده ما فرهاد، معاون او ذبیح الله از دانشجویان هند بود.

ذبیح هیکل ورزیده ای داشت و شوخ بود.

اما چهارمین کاسکاول ما پیش از رسیدن به مرز متوقف شد چون راننده آن تقریباً هیچ آموزشی جز رانندگی با خودرو سواری ندیده بود. او «حمیدرضا طاهرزاده» استاد موسیقی از اهالی کرمانشاه بود که بسیاری او را میشناسید.

بدلیل متوقف شدن تانک شان، در یگان دیگری سازماندهی شدند و دیگر او را ندیدم تا اسلام آباد که متوجه شدم جلوی بیمارستان شهر روی برانکارد خوابیده و گردنش را بسته است.

در بازگشت هم دیدم سالم است و مشکلی ندارد. از سرپل ذهاب و قصر شیرین که تحت اشغال عراقی ها بود گذر کردیم و وارد گردنه خطرناک پاتاق شدیم. نیروهای جلودار این مناطق را با خودروهای زرهی و تانک تسخیر کرده و جلو رفته بودند.

سازمان رزم ارتش رجوی در این عملیات شامل 5 محور مجزا میشد که هرکدام مأموریت داشتند بخشی از مرز تا تهران را پوشش دهند.

محور1: فرمانده مهدی براعی، تسخیر کرند و اسلام آباد

محور2: فرمانده ابراهیم ذاکری، تسخیر کرمانشاه

محور3: فرمانده محمود مهدوی، تسخیر همدان

محور4: فرمانده مهدی افتخاری، تسخیر قزوین

محور5: فرمانده محمود عطایی، معاون مهدی ابریشمچی، تسخیر تهران!

هرکدام از این محورهای شامل 3 تیپ مجزا بودند.

تیپ ما (تیپ سرور) مسئولیت داشت در تهران به سمت جماران حرکت کند.

پس از عبور سریع از کرند و اسلام آباد غرب، به گردنه حسن آباد رسیدیم که اینک صبحگاه سه شنبه 4 تیرماه بود.

این توقف مدام طولانی تر میشد و با نگرانی از بالای ارتفاعات شامل درگیری های گسترده در دشت حسن آباد تا تنگه چارزبر بودیم. در این حین، مردم اسلام آباد و کرند که از ترس حمله عراقی ها فرار کرده بودند، پس از اینکه متوجه شدند مهاجمین ایرانی هستند و مسیر حرکت آنها به کرمانشاه نیز بسته شده، به آرامی مشغول بازگشت به شهرشان، بسیاری پیاده و بسیاری هم با خودرو بودند.

هواپیماهای ایرانی مدام از بالای سر ما عبور می کردند و دشت را بمباران مینمودند. عجیب اینکه ستون ما که بالای ارتفاع بود را نمیزدند که تصور میکنم بخاطر احتمال هدف قرار گرفتن مردم بود. آرام آرام عبور خودروهای پر از زخمی و جنازه آغاز شد و نگران شدیم که چی شد اینهمه معطل شدیم. کسی هم نبود جواب دهد. شب هم در آنجا مستقر بودیم تا اینکه سحرگاه به تیپ ما فرمان پیشروی داده شد.

هدف ما تهران بود ولی اکنون وضع به حدی خطرناک شده بود که برای درگیری به تنگه چارزبر اعزام میشدیم. تانک من جلودار بود. تاکنون تاکتیکهای نبرد با زرهی را نیاموخته بودیم و فقط آموزشهای چریکی و پیاده را بلد بودیم. بهرحال پیشروی کردیم. اصلاً نمیدانستم جلو چه خبر است فقط دود و آتش و شعله های انفجار بمب و موشک دیده میشد.

هرچه جلوتر میرفتم عظمت درگیری بیشتر به چشم میخورد. صدها خودرو از کامیون تا سواری و توپخانه در دشت تخریب و یا سوخته بودند و دود بسیاری به همراه بوی شدید باروت به مشام میرسید. فقط در فیملهای سینمایی جنگ جهانی دوم آن حالت را دیده بودم اما الان واقعی بود. جسدهای زیادی به همراه زخمی ها به چشم میخوردند.

راه تقریبا بسته بود و وارد زمینهای کشاورزی شدم. تنگه بسته شده بود و مدام آن سو موشکهای کاتیوشا و خمپاره های 120 به دشت پرتاب میشد. با ورود ما صحنه تا حدودی چرخید و فرمان حمله صادر شد. تانک من با اولین شلیک تیربارش کج و غیرقابل استفاده شد. اما توپ آن کار کرد.

هدفی مشخص نبود و فقط از بالا گفته میشد وسط تنگه را بزنیم. نیروهای پیاده هم به جلوی ما آمدند و گام به گام تا دهانه تنگه جلو رفتیم. یالهای سمت راست و ابتدای تنگه تسخیر شده بود اما دو یال پشتی و یال سمت چپ تحت کنترل ما نبود.

چند ماه بعد که در کلاس درس یک افسر عراقی بودم و صحنه را برایش تشریح کردیم، گفت اینکار دیوانگی بوده است و هیچگاه یک ستون زرهی وارد تنگه نمیشود مگر اینکه اطراف آنرا نیروهای پیاده تسخیر کرده باشند.

جنگ شدیدی درگرفته بود و ما که چند شب بود استراحت نداشتیم و غذای مناسب هم نخورده بودیم، دیگر توان آنچنانی برایمان نمانده بود. برداشتن دهها گلوله تانک و جازدن آن در لوله و همزمان فرماندهی کردن به مدت چندین ساعت کار دشواری بود. بالاخره از شدت درگیری کاسته شد.

توپ تانک ذبیح از همان ابتدا قفل شده بود و فقط تیربار آن کار میکرد.

به من دستور داده شد برای کمک به مجروحین بروم. از تانک پیاده شدم و به همراه توپچی به ورودی تنگه رفتم.

گردان پیاده ما تحت فرماندهی سعید اسدی طاری در آنجا بودند. اجساد بسیاری از زنان و مردان مجاهد آنجا پراکنده بود. سعید اسدی از دانشجویان اروپا بود که بدون آموزش نظامی فرمانده گردان پیاده شده بود. وی چندسال بعد بدلیل مخالفت با رجوی از مجاهدین جدا شد. در این زمان جنگنده ها با بمبهای خوشه ای ما را هدف قرار دادند. برای اولین بار بود که بمب خوشه ای را تجربه میکردم. صدای عجیبی داشت و بعد از انفجار گویی هزاران انفجار رخ داده باشد.

زیر بمباران شدید که با حمله از یال چپ همراه بود، بناچار دوباره فرمان عقب نشینی صادر شد و اینبار دیگر از تانک هم خبری نبود، چون بعد فهمیدم که تانک من هدف قرار گرفته و منهدم شده است و راننده آن نیز که متأسفانه از اسیران جنگی عملیات پیشین مجاهدین و از بچه های فقیر جنوب شهر تهران بود و بخاطر پایان دادن به اسارت خود به عملیات پیوسته بود جان باخت. هرطور بود دوباره به گردنه حسن آباد بازگشتیم.

فرصتی برای استراحت نبود چون بامداد دوباره دستور حمله داده شد و اینبار همگی بصورت پیاده به سمت تنگه حرکت کردیم. در اواسط دشت شدت بمباران ها و موشکباران افزایش می یافت. از روی جاده عبور ممکن نبود و از یک آبراه که به موازات جاده بود عبور می کردیم. موشک و خمپاره و بمب باعث کشته های زیادی شده بود و قدم به قدم جنازه های زن و مرد مجاهد که متلاشی بودند دیده میشد.

صفوف ما از هم پاشیده شده بود مسیر 7 کیلومتری در میان آتش و خون و خستگی و بیخوابی بسختی طی میشد. میانه راه با فرمانده تیپ مان (فاطمه رمضانی) برخورد کردم که از شدت خستگی و تشنگی توان حرکت نداشت و گرمازده شده بود.

با هر سختی ناشی از انفجار مداوم موشک در اطرافمان، او را به اولین پل جاده رساندم. نفرات زیادی زیر آن سنگر گرفته بودند. در اطرافمان نیرو هلی برد میکردند. گفته شد خودتان را به یال برسانید. من با چند نفر دیگر به سمت جلو رفتیم و در نزدیکی یال از شدت خمپاره ها کم شد.

مقداری مهمات از پایین به بالای یال راست بردیم. از بچه های تیپ خودمان اثری نبود. سه یال دیگر در دست ارتش بود.

چهارشنبه شب رسید و دمادم صبح پنجشنبه یکی از زنان فرمانده آن قسمت گفت برادر مسعود پیام داده که هرکسی هرطور می تواند خود را به قرارگاه اشرف برساند. با شنیدن این خبراندوه زیادی ما را فراگرفت. تا آن زمان با وجود سختی ها و آنهمه کشته، احساس شکست نکرده بودم، اما با شنیدن این خبر، شکست عملیات را کامل حس کردم.

از آن لحظه، افراد بازمانده به چیزی جز بازگشت فکر نمیکردند. باز هم افتان و خیزان دشت را تا گردنه طی کردیم. در بالای گردنه، بازماندگان تیپ ما گردهم جمع شده بودند. دوباره فاطمه رمضانی (سرور) را دیدم و از اینکه فرمانده تیپ سالم است خوشحال شدم. اما معاون او «ناهید صراف» کشته شده بود.

بسیاری از فرماندهان از جمله دو فرمانده تیپ: مهین رضایی و «منوچهر» کشته شده بودند. فرمانده ما فرهاد نیز در بین زخمی ها به پشت جبهه رفته بود و ندیدمش.

سرور هرکسی را که میتوانست از تیپ خودش جمع کند را ستون کرد و فرمان بازگشت داد (خواهر وی «نصرت» که همسر محمد ضابطی از فرماندهان جنگ شهری بود، 12 اردیبهشت در تهران کشته شده بودند). لحظاتی بعد در منطقه خطرناک «سیاهخور» بودیم که ارتش در آن کمین بزرگی گذاشته بود و ما در این کمین گرفتار شدیم. خودروها هدف آرپی جی قرار میگرفت و خودرویی که سوار آن بودم نیز آتش گرفت. پایین پریدم و مثل بسیاری دیگر به سمت اسلام آباد دویدم. بشدت خسته و بی انگیزه بودم. گاه آرام میرفتم که موشکی به من اصابت کند و به آرامش برسم. اما تقدیر این نبود.

بالاخره با شرایطی دشوار کمین را رد کردیم و از اسلام آباد و کرند که زیر آتش موشک قرار داشت گذشتیم. دیگر صفوفی باقی نمانده بود. هرکس به تنهایی اقدام میکرد. یک تک کابین دیدم و پشت آن سوار شدم.

چند زن و مرد هم بودند. از شدت ناامیدی دعوا هم میکردند. با افسوس نگاهشان میکردم و به کشته ها فکر میکردم. پنجشنبه غروب بود که در جاده های عراق به قرارگاه اشرف رسیدم.

سکوتی مرگبار آنجا را فرا گرفته بود. چند نفر دیگر هم به آنجا رسیده بودند.

هرکس دیگری را میدید با شوق او را در آغوش میگرفت. هیچکس نمیدانست چه کسانی باقی مانده اند. اما چهره ها همه پر از غم و اندوه بود.

مسعود و مریم برای رسیدن به قدرت، کل نفرات را در آتش انداخته بودند. تا یکروز بعد، برخی افراد تک تک میرسیدند. اما فضای قبل حاکم نبود. اسکلت بندی ارتش آزادیبخش از هم گسسته بود. بهترین فرماندهان مجاهدین و بهترین نیروهای ایدئولوژیک سازمان کشته شده بودند. آینده بدون آنها مبهم بود.

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

ایامی که هزاران جوان ایرانی قربانی خودپرستی رجوی شدند 2
ایامی که هزاران جوان ایرانی قربانی خودپرستی رجوی شدند 3
ایامی که هزاران جوان ایرانی قربانی خودپرستی رجوی شدند 4